🔴 وقتی که #روابط، جای #ضوابط را می گیرد....‼️
⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد حتی اگر همسرت مدرک #حوزه هم داشته باشد، می تواند در #دانشگاه مشغول به کار شود‼️
⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد فرقی نمی کند #پسر داشته باشی یا #دختر فرقی نمی کند مدرکشان #دیپلم باشد یا #لیسانس هر پنج تا #دخترت در ادارات #دولتی مشغول به کار و خدمت می شوند‼️
⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را بگیرد #آقایی را، در آنِ واحد به #سه_جا معرفی می کنند تا هر جایی که این #آقا پسندید و به دلش نشست مشغول به کار شود‼️
⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد حتی اگر #پسرت مدرک درست و حسابی هم نداشته باشد و کارت پایان خدمت هم نداشته باشد، نانش در روغن گوسفند است‼️
⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد، برادرها و شوهر خواهر و شوهر خاله همگی در یک نهاد مشغول به کار می شوند‼️
⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد، یک پیش دبستانی می زنند همه #زنهای خانواده مدرک داشته و نداشته، در آن مشغول به کار می شوند و حقوق می گیرند و بعد از چندی هم سر از آموزش و پرورش و معلّمی در می آورند‼️(آزمون ورودی کیلویی چند⁉️)
⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد، می توانی از یک کارمند ساده ی بانک حکم ارتقاء بگیری بروی آن بالا بالا ها و در آش تُرش این روابط #عجیب جلوه گری کنی‼️
⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد، چقدر حکم #ریاست به شما می آید‼️
⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط می گیرد، دوستت با مدرک دیپلم علوم انسانی با زور باباش مشغول کار در اداره ای می شود، تو حتی بعدِ گرفتن مدرک هم باید دست از پا درازتر فقط #نظاره_گر حق کُشی ها باشی‼️
⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد فرقی نمی کند #انقلابی باشی یا #شهیدی را تقدیم نموده باشی که اینها دیگر جزء #اولویتها نیست فقط #روابط حرف اوّل را می زند که اگر لیاقت هم نداشته باشی عجیب تو را #لیاقت_دار می کنند‼️
⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد با دریافت وام های #کلان حتی می توانی، #کارخانه هم بزنی‼️(محیط زیست و هوای پاک و منابع طبیعی کیلویی چند⁉️)
⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد ابتدا سر کار می روی بعد اگر خواستی و میلت کَشید، تحصیلاتت را ادامه می دهی و جالبه که #جنسیت هم مهم و مطرح نیست‼️
⬅️ بیچاره آن جوانی که طبق #ضوابط پیش می رود؛ اول مدرک #دانشگاهیش را می گیرد و بعد هم به خدمت مقدّس #سربازی می رود تا بهانه ای برای #کار به دست #آقایان ندهد که تازه #بهانه_ها شروع می شود، آخر کسی نیست به ایشان بگوید آخر #بی_انصاف چرا برای همه شد و می شود، نوبت که به ما رسید، نمی شود‼️( وقتی که علاوه بر روابط، نژاد برتر هم باشی دیگر نور علا نور است)
⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد حتی بعد از دوران #بازنشستگی همچنان می توانی #حقوق_بگیر این مملکت #بینوا باشی‼️( جوان بیکار کیلویی چند⁉️)
⬅️ اِی که #بی_صاحب شود این روابط که #شایسته_سالاری را به #حاشیه فرستاد.....
⬅️ راستی این بود، نتیجه ی #انقلاب و #دفاع_مقدس این #مردم که روابط جای ضوابط و قانون را بگیرد و هر که #زور دارد برنده ی این داستان شود⁉️
✅ به #پیر ، به #پیغمبر ، به #شرافت ، به #آزادگی و به #مسلمانی قسم که این نباید باشد نتیجه ی هزینه هایی که این #مردم_بزرگوار به پای این #کشور دادند....
🖋 یکی از جمعِ مردم
@zarrhbin
#یکی_سئوال....⁉️
‼️ از دوستانی که دستی در #آمار دارند لطفاً بپرسید اردکان از نظر آموزشِ عالی دارای چند #دانشگاه می باشد؟
‼️چون اخبار در این چند هفته ی اخیر حول محور #دانشگاه_اردکان می چرخد این سئوال، ذهن مخاطبین را به خود مشغول می کند که جایگاه دانشگاه پیام نور، دانشگاه آزاد، دانشگاه علمی و کاربردی، دانشکده ی شهید بهشتی و بقیه ی مراکز #آموزش_عالی_اردکان کجای این قصه ی شهر قرار دارند که دوربین ها فقط روی دانشگاه اردکان #زوم شده است.!!!
ممنون
سئوال است پیش میاد......✋
#و_من_الله_التوفیق
🖋 هوادارِ مردم
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
#عکسها و خاطرات 👇👇👇 @zarrhbin
#عکسها_و_خاطرات
🍃 یادش بخیر اون روزا، دهه ی شصت، کوچه ی خراسانی، وقتی که از مدرسه به طرف خانه روانه می شدم محال بود در مسیر، سری به خانه ی #ننه_خانم نزنم، ننه درون چاله مشغول بافتن کار بود و صدای رادیوی کوچک سیاه رنگش که به میخی آویزان کرده بود، همدم و همراه همیشگی او، جالب است بدانید همیشه موج رادیواش روی رادیو یزد تنظیم شده بود و وقتی قرار بود #آقای_کلاهدوزان گزارش روزانه ی خود را از #اردکان بدهد به من می گفت: "صداش را بلند کن تا ببینیم #آسیداکبر امروز چه خبری داره..." صدای گرم آقای کلاهدوزان در آن روزها از ماندگارترین طنین ها بود، چون پیشرفت تکنولوژی و رسانه های سمعی و بصری به شکل کنونی نشده بود.
🍃 دهه ی شصت، آموزش و پرورش بود و یک عکاس بزرگ به نام آقای #کلاهدوزان و هنگامی که حضورشان در مدرسه ی ما سبز می شد #شادی_خاصی، مهمانِ دلِ بچه ها می شد، چون آن زمان مثل الان نبود که همه یک دوربین در دستشان باشد؛ واقعاً وجود آقای کلاهدوزان بزرگترین #غنیمت بود.
🍃 از آقای کلاهدوزان به مناسبتهای مختلف برای گرفتن عکس به مدارس دعوت می کردند که مهمترینش #جشن_تکلیف بود، یکبار که ایشان برای گرفتن عکس به مدرسه ی ما آمده بود من نیز به عنوان یکی از رتبه آوران درسی در صف دواطلبانِ گرفتنِ عکس بودم که آن روز جشن تکلیف نیز در مدرسه ی ما برگزار شد و من هم برای اینکه تنوعی در ظاهر داده باشم مقنعه ی یک از بچه های کلاس سوم که شکوفه های صورتی روی آن دوخته شده بود را گرفتم و با آن عکسِ #یادگاری گرفتم.
🍃 روزی که عکس ها چاپ شد و خانم مربی در حال نصب عکسها روی تابلو اعلانات بود (چون ابتدای امر آقای کلاهدوزان از هر عکسی یک دانه چاپ می کردند و به مدارس می فرستادند تا آمار متاقضی عکسها را جمع کنند و بعد اقدام به چاپ مجدد می نمودند.) که ناگهان خانم مربی مرا صدا زد و گفت:"سمیّه از تو توقع نداشتم جلوی دوربین آقای کلاهدوزان فُکُل در بِندازی! حالا بیا عکست را بگیر چون نیازی نیست اینجا نصب بشه(چون تکی بود) و دیگه #تکرار نشه." ما که همیشه برایمان مهم بود الکی قضاوت نشویم، قضیه ی گرفتن مقنعه از کلاس سومی ها را برای مربی تعریف کردیم و علت در آمدن زلفها را گشادی مقنعه ی حمیده دانستیم، اما از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد به خاطر احترامی که برای معلمم قائل بودم و از صمیم دل او را دوست داشته و دوست دارم دیگر فُکُل در انداختن تکرار نشد :))
🍃 راستی عکس گرفتن از #دخترا، حداقل در زمان ما فقط در مقطع دبستان صورت می گرفت و بعد که وارد راهنمایی و دبیرستان می شدیم به خاطر اینکه حوریه ی بهشتی!!! بودیم، عکاسی قدغن می شد و دیگر چنین اتفاق شیرینی به وقوع نمی پیوست، فقط اگر خدا توفیق می داد و با دوستانت به مقطع #دانشگاه پا می گذاشتی، آن زمان آزاد بودی که این قید و بندها را بشکنی و با هم عکسی به #یادگاری بگیری که آن هم باز مربوط می شد به ظرفیت و ذوقی که گاهی وقتها دوستان به خرج می دادند و تو از صدقه سری و ذوق آنها به فیض می رسیدی!!!
🍃 راستی وقتی برای تهیه ی گزارش به جایی دعوت می شدیم، محال بود رُخ زیبا و نجیب آقای کلاهدوزان را زیارت نکنیم و همیشه برای من جای سئوال بود چرا ایشان با این سن و سال هنوز در تهیه ی خبر پشتکاری دارند حیرت آور و ستودنی؟!
🍃 که این تلنگرِ ذهن را از خانم دشتی که همیشه همراه و همگام #آقای_کلاهدوزان بوده و هستند پرسیدم؛ که مژگان در جوابم گفت: "اگر جایی در اردکان خبری باشد و من به آقای کلاهدوزان خبر ندهم ایشان ناراحت می شوند به همین دلیل حضور ما برای تهیه ی خبر در اکثر موارد، از قبل هماهنگ شده است." که من با شنیدن حرفهای مژگان با خود گفتم ای کاش تمام آدم ها در هر حوزه ای که مشغول به کار و فعالیت هستند #تعهد و وجدان کاری شان مثل آقای کلاهدوزان بود و برای گره گشایی از کار خلق هیچوقت خود را باز نشسته فرض نمی کردند.
🍃 آقای کلاهدوزان همیشه نمایندگی روزنامه #اطلاعات را در اردکان داشتند راستی اگر از چهارراه سعدی عبور کردید تقاطع شهید رجایی و سعدی تابلو نمایندگی روزنامه ی اطلاعات هنوز سر در مغازه نصب است.
📸 خالق این عکس نیز آقای کلاهدوزان است که در سال ۱۳۷۱ در مراسم تجلیل از فرزندان فرهنگیان به #یادگاری گرفته شد و بزرگواران حاضر در این تصویر عبارتند از آقای ترابی رئیس وقت آموزش و پرورش، آقای کربلایی فرماندار وقت و آقای آثاری رئیس وقت کمیته ی امداد امام خمینی و همچنین آقای بنی هاشمی و مرحوم آقای صادقی فیروزآبادی.
#یاحق....
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
📌دهه ی فجر با خاطرات #عباس _خیرزاده_از آن روزها؛
🍃 #خاطرات_عباس_از_آن_روزها...
📌دهه ی فجر با خاطراتِ #عباس_خیرزاده_اردکان از آن روزها؛
💠 ۱۸ فروردین سال ۱۳۵۷ بود که بعد از تعطیلات نوروزی راهی دانشگاه اصفهان شدم و با بچّه های اردکان همچون سید محمود میرمحمدی و محمدعلی شاکر(درویش) باهم، هم اتاق بودیم و آن زمان اوج فعالیت های #انقلابی مردم ایران بود و دانشجویان نیز که از توده ی مردم جدا نبودند نقشی موثر و غیر قابل انکار در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی ایران داشتند.
💠 شب بود که با بچّه ها در خیابان مسجد سیّد روبرو شدم، آنها به من گفتند: که #عباس فردا قرار است تظاهرات شود، آیا تو شرکت می کنی؟ که من به آنها گفتم: چون ترم اوّلی هستم باید راهنمایی ام کنید و حتماً شرکت می کنم.
💠 صبح شد آنها آمدند و گفتند بیا برویم، من هم کفشهای کتانی سفید و شلوار گشادی پوشیدم، چون می دانستم اگر گاردی ها ما را دنبال کنند با پوشش راحت بهتر می توانیم فرار کنیم، بنابراین به #دانشگاه رفتیم و یک مدتی منتظر ماندیم و قرار شد دانشجویان اعتصاب غذا کنند.
💠 اعتصاب غذا به این صورت بود که دیسِ برنج را همه بگیرند و به سر میز ببرند و بعد قاشق و چنگال را به صورت ضرب دری روی برنج بگذارند و غذا نخورند و سالن را ترک کنند و #تظاهرات را شروع کنند، ما این کار را کردیم.
💠 و بعد از اینکه وارد محوطه ی دانشگاه شدیم دانشجویان چندتا از ماشین های دانشگاه را که آرم دانشگاه بر روی آن خود نمایی می کرد درون جوی کنار دانشگاه واژگون و چپه کرده بودند.
💠 بعد از اینکه صحنه ها را دیدیم برای اینکه #دستگیر نشویم به داخل ساختمان آموزشی دانشگاه رفتیم و از پنجره ی آنجا بیرون را رصد می کردیم تا هر وقت گاردی ها از توی خیابان متفرق و گُم شدند از ساختمان بیرون بیاییم و به منزل برویم.
💠 همزمان با تظاهراتِ دانشگاه از بیرون هم به کارخانه ی پپسی کولا که در نزدیکی دانشگاه و در میدانِ شیرازِ اصفهان قرار داشت، حمله شده بود.
💠 جالب است بدانید که نیروهای اطلاعاتی هرکس را که در دانشگاه بدون کتاب بود دستگیر می کردند و در بیرون از دانشگاه نیز هر کس که با کتاب تردد می کرد را می گرفتند!!
💠 من آن روز در دانشگاه بدون کتاب بودم و زمانی که خواستم از دانشگاه خارج شوم هنوز چند قدمی نرفته بودم که نیروهای گارد به #ریش_و_کفش_کتانی من مشکوک شدند.
💠 و آنها کمین زده بودند؛ که من ناگهان متوجه ی صدای گام هایی با پوتین شدم، نگاه که به عقب انداختم دیدم که یک فرد گاردی با تفنگ دود زا (اشک آور) پشت گردن من زد و یقه ی پیراهن و کتِ مرا محکم گرفت و مرا به طرف اتاق گارد برد.
💠 آن زمان هرکس را می گرفتند قبل از رسیدن به اتاق گارد، کتکش می زدند، یعنی گاردی ها کوچه می دادند و آماده بودند تا فرد دستگیر شده از کوچه عبور کند و آنها با #باتوم مشغول ضرب و شتم او شوند.
💠 که من ناگهان با دیدن این اوضاع، این بیت شعر در ذهنم تداعی شد؛
در کفِ شیر نرِ خونخواره ای
غیر و تسلیم و رضا، کو چاره ای؟
بنابراین #مقاومتی نکردم و یواش یواش همراه او رفتم و فرد گاردی که مرا گرفته بود چون دید همراهش می روم و مقاومتی نمی کنم به دوستانش که کوچه ی #شکنجه داده بودند گفت: "کاری با او نداشته باشید او دارد با پای خود می آید."
💠 من از کتک خوردن در اینجا معاف شدم و همه ی ناراحتیِ من این بود که چرا از بچه های #اردکان فقط من دستگیر شدم و چون دانشجوی شبانه بودم می ترسیدم به من بگویند که چرا در ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح در حال تردد در محیط بیرونی دانشگاه بودی؟!
💠 مرا به اتاقی بردند، چند نفری را در اتاق دیدم که دستگیر شده بودند و تعدادی از آنها زخمی بودند و یکی از آنها نیز وسط اتاق افتاده بود و به علت مقاومتی که کرده بود نامردها با باتوم ضربه ای به سرش وارد کرده بودند و سر، زخم عمیقی برداشته بود و با خون سر او زمین رنگین شده بود، که بعد فهمیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده.
💠 به هر جهت ما را در یک اتاق حدوداً ۴×۳ در ساختمان گارد سر پا نگاه داشتند هنوز من تنها #اردکانی آن جمع بودم که ناگهان دوستانم #علی_سپهری و #شهید_حسین_انصاری را دیدم که به داخل اتاق آوردند، اینجا بود که خوشحال شدم که دیگر دانشجویان به من که ترم اوّلی بودم، "پَخمه" نمی گفتند :)
💠 علی سپهری و حسین انصاری سوار بر موتور پرشی بودند که دستگیر شدند، علی سپهری، ریش بلندی داشت و من ریشِ ستاری که آن زمان معروف و مُد بود.
✅ ادامه دارد....
📸 اصفهان، میدان امام(شاه سابق)، همراه با پسر دایی عزیزم آقای محمدعلی ناظمی که برای ثبت نام در دانشگاه مرا همراهی نمود.
@zarrhbin
❤️❤️
🍁🌾🍁🌾
🍃 بسم رب الشهدا و الصدیقین
به یاد شهدای کشور سربلندمان ایران اسلامی
🍁🌾
🍀یادم هست #کلاس_چهارم٬ توی کتاب #فارسی مون یک پسر #هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی #سوراخ سد تا سد خراب نشه!!👇
🍀 قهرمانی که با اسم و خاطره اش #بزرگ شدیم!!
#پطروس"😒
🍀توی کتاب،عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!🙁
🍁🌾
همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!🤔
🍀پطروس ذهن ما خسته بود٬تشنه و رنگ پریده، انگشتش کِرخت شده بود و...!!🙁
🍀سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ #هانس بوده است!!
تازه #هانس هم یک #شخصیت_تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!😟😒
🍁🌾
🍀بعدها، #هلندیها از این #قهرمان_خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!!
🍀خودهلندیها خبر نداشتند که ما #نسل در نسل با خاطره #پطروس بزرگ شدیم!!☹️🙁
🍁🌾
🍀شاید آن وقتها اگر #میفهمیدیم که #پطروسی در کار نبوده، #ناراحت میشدیم!!😒🙁
🍀اما توی همان روزها٬ #سرزمین_من پر از#قهرمان بود!!☺️😍
🍀قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون....❤️
🍁🌾
🍀 شهید_ابراهیم_هادی:
#جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه #ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک #کانال کمیل شد!!!
🍀شهید_حسین_فهمیده:
نوجوان سیزده ساله ای که با #نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!!
🍀شهید_حاج_محمدابراهیم_همت:
سرداری که سرش را خمپاره برد...!!!
🍀 شهیدان_علی،مهدی وحمید_باکری:
سه برادرشهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!!
🍀شهیدان_مهدی ومجید_زین_الدین:
دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!!
🍀شهید_حسن_باقری:
کسی که #صدام برای سرش جایزه گذاشت!!!
🍀شهید_مصطفی_چمران:
دکترای فیزیک پلاسما از #دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه #دهلاویه به شهادت رسید!!!
كسي كه خبر شهادتش رابه اسم شكار #بزرگ در اخبار بغداد آوردند...
🍀کاشکی زمان #بچگیمان لااقل همراه با #داستانهای_تخیلی، داستانهای #واقعی خودمان را هم #یادمان میداند😔😔
🍁🌾
🍀 #ما_که_خودمان_قهرمان_داشتیم!!!
🔶یه روزی یه #لره...
🔶یه روزی یه #ترکه...
🔶یه روزی یه #عربه...
🔶یه روزی یه #قزوینیه...
🔶یه روزی یه #آبادانیه...
🔶یه روزی یه #اصفهانیه...
🔶یه روزی یه #کردستانیه....
🔶یه روزی یه #شمالیه...
🔶یه روزی یه #شیرازیه...
🔶یه روزی یه #مشهدیه...
🍁مثل #مرد جلو دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به #خاک و #ناموسمان نکند!!!
💠لره...........شهید #بروجردی و... بود!
💠ترکه.....شهید مهدی #باکری و... بود!
💠عربه....شهید علی #هاشمی و... بود!
💠قزوینیه...شهید عباس #بابایی و... بود!
💠آبادانیه........ شهید #طاهری و... بود!
💠اصفهانیه.... شهیدابراهیم #همت و... بود!
💠شمالیه...... شهید #شیرودی و ... بود!
💠شیرازیه...شهیدعباس #دوران و... بود!
🌸کردستانیه...شهید خالد #حیدری و... بود!
🌸 مشهد یه... شهید محمود #کاوه و... بود!
💚و..... #مردان واقعی اینها بودند!!!
💛ای کاش،گاهی از این مردان واقعی و بی ادعا هم یادی کنیم...!!!
التماس دعا 🙏
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
🔴اصول و قوانین #آداب و #معاشرت_اجتماعی🔴 زیر #ذره____________________بین ها 🔎🔎چه کسانی هستند ⁉️🔴 💚#آ
🔴3️⃣🔴
✅این که افراد بزرگ تر یا خانم ها به دلیل #اولویت؛ خود انتظار سلام داشته باشند کار پسندیده ای نیست و بی ادبی محسوب می شود چرا که پیشی گرفتن در سلام نشانه تواضع و ادب فرد است. افراد مسن بهتر است بجای سلام با فرد کوچکتر از خود #احوالپرسی نمایند.
✅هنگام سلام و احوالپرسی باید کاملا از جا برخاست یا اگر ایستاده هستید نگاه را به سمت سلام دهنده معطوف کنید نه اینکه نیم خیز شد یا نشسته سلام و احوالپرسی کرد. طرف مقابل هم باید از برخاستن مخاطبش تشکر کند و از او خواهش کند مجددا برجایش بنشیند.
✅در ادامه سلام باید #احوالپرسی صورت پذیرد و به سوالات طرف مقابل مختصرا پاسخ داده شود؛ اما نباید وارد مسایل #شخصی و #محرمانه افراد شد چیزی که متاسفانه درمیان #ایرانیان خیلی #شایع هست و یا در جواب احوالپرسی مثلا بحث پزشکی راه انداخت که حتی در میان مشترکین همین فضا هم افرادی با این #رویکرد_ناپسند قابل رصدهستند😍 هنگام سلام کردن باید به چشمان طرف مقابل نگاه کرد، در صورت امکان دست او را به گرمی فشرد و با خم کردن سر و یک لبخند ملایم اظهار خرسندی نمود.
✅کسی که وارد مکان یا جمعی می شود باید به دیگران سلام کند حتی اگر از همه بزرگ تر باشد.
✅با افراد ضعیفتر از خود یا حتی با سطح تحصیلات پایین تر از خود نباید با غرور و تکبر سلام و احوالپرسی کرد و یا حتی جواب سلام آنها را نداد
✅برای همه افراد حتی کودکان از ضمیر #شما بجای #تو استفاده کنید.
✅توجه داشته باشیدافرادی که به #مقام و #ثروتی رسیده اند؛اعم از #دانشمندان؛ #پزشکان؛ #مقامات_کشوری و #لشگری؛ #کارخانه_داران؛ #نویسندگان؛ #صاحب_نظران؛ #روزنامه_نگاران؛و...#بیشتر
زیر
#ذره_____________________________بین🔎🔎
قرار دارند و لازم است که سلام و احوالپرسی و در مجموع خلق و خوی خود را #گرمتر از گذشته نشان دهند حتی با افراد پایین دست.
✅هنگام سلام و احوالپرسی در کوچه و خیابان و معابر و مجامع باید #مکث کامل کنیم و اگر طرف مقابل قصد ادامه صحبت یا پرسیدن سوالی داشت باید توقف نمودو به گفتگو پرداخت. راه رفتن و دیگران را #دنبال خود #کشاندن هرچقدر هم سطحشان پایین باشد خلاف نزاکت است.( متاسفانه این روش در #ایران؛ بیشتر در #بیمارستان ها، #دانشگاه ها و #ادارات کاربرد دارد.)
✅اهمیت ندادن به افراد آشنایی که از کنار ما می گذرند نشانه بی ادبی کامل است و یک خودخواهی محض به حساب می آید.
✅هنگام سلام و احوالپرسی؛ داشتن #صدا به اندازه #تصویر مهم است! به این معنی که از #اشاره کردن سر بدون #بیان کلمات جدا خودداری کنیدچیزی که باز در میان #ایرانیان شیوع زیادی دارد
✅وقتی سرگرم بحث مهم یا کار ارزشمندی هستید نباید به بهانه اینکه کار مهمی انجام می دهید از سلام و احوالپرسی غافل شوید.
❤️👋#دست_دادن👋❤️
👋طرز دست دادن مانند راه رفتن و
حرف زدن نشان دهنده اخلاق و شخصیت افراد است و می توان از این طریق به میزان #اعتماد_به_نفس، #بیتفاوتی، #خونگرمی و #تکبر فرد پی برد.👋
✅👋هنگام دست دادن با افراد حواستان به مخاطب باشد و با دیگران صحبت نکنید.
✅👋هنگام دست دادن نباید با کسی که به او دست می دهیم #فاصله زیادی داشته باشیم و دست خود را بیش از اندازه دراز کنیم. ادب حکم می کند که پاپیش گذاریم و به فرد مورد نظر نزدیک شویم.
✅هنگامی که دستانمان #خیس یا #کثیف هستند یا وسیله ای در دست داریم باید قبل از این که طرف مقابل دستش را دراز کند با صدای بلند #عذرخواهی کنیم و از دست دادن با وی جلوگیری نماییم. طرف مقابل هم در صورت مشاهده چنین شرایطی باید از دست دادن خودداری کند.
👋👋😍
✅بعضی ها عادت دارند هنگام دست دادن دستشان را به بدن خود #میچسبانندکه متاسفانه این رفتار هم در بین ایرانیان و بخصوص #ریاکاران_مذهبی زیاد دیده میشود است.این کار نشانه #غرور و #تکبر است.
✅فشردن دست دیگران، تکان دادن یا نگه داشتن دست طرف مقابل برای مدت طولانی در دستان خود و گذاشتن دست دیگر بر روی دستان وی نشانه #بی_ادبی است.
✅خودداری از دست دادن به افراد سطح پایین یا فردی که دستش را دراز کرده، نشانه بی ادبی و غرور است.
✅دست دادن با دستکش صحیح نیست.
✅در یک #میهمانی #لازم_نیست به #تمام_افراد تک تک دست داد و احوالپرسی کرد و می توان بعد احوالپرسی با خانواده #میزبان برای دیگران از #فاصله_مناسب #سرتکان داد و احوالپرسی کوتاهی انجام داد.
✅هنگام دست دادن باید به چشمان طرف مقابل #نگاه کرد. #خیره شدن به اطراف و نگاه به دور و بر خلاف ادب است. ضمن این که نباید پاسخ دست دادن دیگران را با #دست_چپ داد.🔴
https://t.me/zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #آقارضاپاسبان
📌 #باهم بخوانیم ادامه قصهی آقارضاپاسبان خواستگار مهری....
🍃 آقارضا ۱۰ سال از #مهری بزرگتر بود. مهری هفده سال داشت و #آقارضا ۲۷ سال. او هفت هشتسالی بود پاسبان بود، خانهای خریده بود. در آن زمان همسر مرد پاسبان شدن امتیاز چندانی نداشت، عدهای "عیب" می دانستند که به پاسبان زن بدهند. آقارضا #طرفدارانی داشت، ولی خیلیها میگفتند حیف این آدم که پاسبان است! #خلیفه دوست داشت آقارضا دامادش شود.
🍂 #رقیه در تمام عمرش یکبار در مقابلِ #شوهرش کوتاه آمد. او اجازه داد مهری با آقارضا پاسبان ازدواج کند. بالاخره صدای عربونهی #عروسی از خانهی خلیفه محمدعلی بلند شد. اما #مهری به
هیچ وجه مایل نبود ازدواج کند. نه با آقا رضا و نه با هیچکسِ دیگر، دلش میخواست #درسبخواند.
🍃 اواخر مهرماه بود که #مهری با چشمِ به اشک نشسته و دلِ شکسته، پایِ #سفرهیعقد نشست. اگر اجازه داده بودند، همان سال #دیپلم میگرفت. او به خاطر اصرار مادرش، عروس میشد. به خاطر #لجبازی پدر و مادرش، با مردی که دوست نداشت، "ازدواج" میکرد. مهری آرزو داشت به #دانشگاه برود. در دههی ۱۳۴۰ دانشگاه رفتن یک رؤيا بود. در این مملکت بزرگ فقط در #پنجشهر "دانشگاه" بود.
🍂 در آن زمان در محلهی ما حتی #یکدختر نبود که به دانشگاه رفته باشد. بالاخره #مهری به خانهی آقارضا پاسبان رفت. او به خانهی پاسبانی رفت که قرار بود علاوه بر حقوق، #مداخل هم داشته باشد. من عروسی مهری را کاملاً به یاد دارم. در مراسم عروسکشان و پاانداز او حضور داشتم. فاصلهی خانهی پدرِ عروس تا خانهی داماد حدود سیصدمتر بود.
🍃 خانهی #آقارضا، ۲۵۰ متر مساحت داشت. قرار شد عمهی آقارضا چند ماه با آنها زندگی کند تا #عروس تنها نباشد. آنموقع دخترهای ۱۴_۱۳ ساله و گاه ۱۰_۹ ساله را عروس میکردند. خانم طلا وقتی عروس شد ۹ ساله بود. حالا (۱۳۹۴) ۳۱ ساله است که شوهرش مُرده است. آن #بچههایبیچاره نمیتوانستند خودشان را اداره کنند، چه برسد به اداره کردن #شوهر و خانه.
🍂 به همین خاطر، وقتی دختری به خانهی #بخت میرفت، یک نفر بزرگتر هم همراهش میرفت تا او #کاربلد شود. البته، در آن زمان بیشتر دختربچهها که عروس میشدند، به خانهی پدرشوهر و مادرشوهر میرفتند. #مهری خیلی بچه نبود، هفدهسال داشت، همه کار بلد بود. ولی #قرارشد عمهی ۵۵ سالهی آقارضا به خانهی آنها بیاید.
🍃 این روزها صحبت از #ماهعسل است؛ صحبت از تنهایی عروس و داماد و شادیهای اول زندگی است. آن زمان این #عروسهایکوچک، اسیرانی بودند که از خانهی پدر و مادر کَنده میشدند تا به خانهی #غریبهها بروند؛ غریبههایی که در تمام کار آنها #دخالت میکردند. خوابیدن و بیدار شدن، حمام رفتن، غسل کردن، آشپزی، سبزی پاک کردن، از خانه بیرون رفتن، با زنِ همسایه حرف زدنِ آنها تحت کنترل کامل بود. آنوقت #دعوا میشد. مادرشوهر میگفت بزرگتر است و باید دستور بدهد. عروس نمیخواست دستور بگیرد.
🍂 دهها #زن را میشناسم که میگویند از سالهای اول زندگیشان جز #زجرکشیدن هیچ نفهمیدهاند. اگر در گذشته تعدادِ #طلاق کمتر از حالا بود، معنایش آن نبود که مردم خوشبختتر بودند. معنایش #سوختنوساختنبود. معنایش بیچارگی بود. زندگی همیشه دچار تضاد است. از یکسو آرامش است و از سوی دیگر دچار گرفتاری شدن. کدام زندگی همیشه با #آرامش همراه است؟ من فکر میکنم ملکهی انگلیس هم گاه در زندگیاش دچار مشکل و نگرانی بوده است. آیا وقتی دیانا طلاق گرفت، ملکه آرام بود؟
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #شهربانو در خانهی آقارضا
▫️اوایل خانهداری، #آقارضا به "مهری" گفته بود حق ندارد بدون اجازهی من هیچ کجا برود. وقتی مهری همپای شوهرش شد، #آقارضا گفت: "آزادی هر کجا میخواهی بروی." به #مهری میگفت: "اوایل زن و شوهر بودیم، حالا دوست و رفیق هستیم." میگفت: "به پاگون اعلیحضرت عاشقت هستم. نوکرت هستم."
▪️روزی #آقارضا فهمید که مادر و خواهرش بابتِ "بچه" با مهری حرف زدهاند. با آنها سر و صدا راه انداخت که هر چه خدا بخواهد همان میشود و اجازهی #دخالت به آنها نداد.
▫️#مهری هر روز به خانهی مادرش میرفت. بیشتر ظهرها آقارضا به خانه نمیآمد. به او اجازه داده بود شبهایی که کشیک دارد، مهری پیش پدر و مادرش برود. مهری بیشتر به خانهی پدرش میرفت تا به #مادربزرگش کمک کند. گاه پیش میآمد #شهربانو یک هفته از اتاق بیرون نمیآمد. مهری لگن برایش میگذاشت. #رقیه، حسابی عصبی شده بود. اگر مهری به مادرش میگفت این پیرهزن گناه دارد، به او هم فحش میداد. میگفت: " اصلاً به اینجا نیا. به او غذا نده تا بمیرد!"
▪️یک روز #مهری خانهی #مادرش بود. مادرش به او گفت: "کمک کن مادربزرگت را سر کوچه ببریم." مهری تعجب کرد. پیش خودش گفت: "چقدر مادرم مهربان شده است!" مادربزرگ را سر کوچه بردند. غروب شده بود. مهری به خانهی خودش رفت. چند ساعت بعد زینت و اکرم به خانهی مهری آمدند. زینت گفت: مادر نمیگذارد مادربزرگ را به داخل خانه ببریم. میگوید دیگر به خانه راهش نمیدهد. اجازه هم نمیدهد او را به خانهی خودمان ببریم.
▫️میگوید از حالا #شهربانو سهمِ اشرف است. اصرار دارد مادربزرگ به خانهی عمو برود. البته، شوهرهای ما هم مایل نیستند مادربزرگ را به خانه ببریم. میگویند صحبت یکی دو روز نیست. با اکرم به خانهی عمو رفتیم. #اشرفخانم سر و صدا کرد و گفت: مادرتان طلاهای شهربانو را برده و خورده! حالا هم نگهش دارد. بالاخره #مادربزرگ کنار کوچه است. بیا سه نفری برویم پیش مادر او را راضی کنیم مادربزرگ را به خانه راه بدهد.
▪️وقتی سه خواهر به خانهی پدرشان رسیدند، دیدند رقیه و #محمدعلی دارند با هم "دعوا" میکنند. همیشه دعوا میکردند، ولی کتککاری نمیکردند. این دفعه کتککاری هم کرده بودند. #رقیه نعره میزد: "خدایا من چه گناهی کردهام که باید شاش و گُه این زنیکهی کافر را جمع کنم؟" زینت گفت: "مادر، من هر روز میآیم کارهای مادربزرگ را میکنم." آقاعبدالله به مادرزنش گفت: "حالا اجازه بده امشب ما شهربانو را به خانهی خودمان ببریم."
▫️رقیه سر و صدا کرد که این پیرهزن باید به خانهی اشرف برود. چند نفر از #همسایهها هم وارد خانهی محمدعلی شدند. پادرمیانی میکردند. میخواستند بین عروس و مادرشوهر آشتی برقرار کنند. اما دعوای رقیه و شهربانو، دعوای عروس و مادرشوهر نبود. #دعوایفرهنگی بود. دعوای یک آدم مؤمن و متعصب با یک آدمِ #عارفمسلک بود. شکاف فرهنگی بود.
▪️#عروس فحش میداد و #مادرشوهر از سنایی، عطار، مولوی و حافظ شعر میخواند. پاسخ شهربانو به عروسش شعری بر وصف حال او و خودش بود. بر وصف حال همهی #آدمهایی که او و عروسش نمایندهی آنها بودند. دعوای این دو دعوایی است در طولِ #تاریخ. من بارها اینگونه دعواها را در #دانشگاه دیدهام. اگر حوصله کردید، جلد پنجم را بخوانید. میخواهم خاطرات دانشگاه را از سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۹۴ در آن بنویسم.
👇👇👇👇
ذرهبین درشهر
💠گزارش نشست خبری #ریاستمحترمدانشگاهاردکان با فعالین و اصحاب رسانه 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
💠گزارش نشست خبری
#ریاستمحترمدانشگاهاردکان با فعالین و اصحاب رسانه
⬅️ سرکار خانمِ #دکتربهجتی ریاست محترم دانشگاه اردکان ضمن تسلیت ایام سوگواری اربعین حسینی و همچنین گرامیداشتِ سال تحصیلی ۹۹_۹۸ در جمع فعالین رسانه، فرمودند: وظیفهی دانشگاه به عنوان یک مجموعهی علمی و همچنین "دانشگاه اردکان" به عنوان #دانشگاهمادرشهرستاناردکان این است؛ علاوه بر اینکه وظایف آموزشی، پژوهشی و فرهنگی، در داخل دانشگاه دارد و به نوعی درون دانشگاهی محسوب میشود یک سری وظایف در مقابل اجتماع و همچنین صنعت نیز بر دوش دارد.
⬅️ #دکتربهجتی گفتند: زمانی که مسئولیت را بر عهده گرفتم نگاه اصلی و اولیهام این بوده و هست که ارتباط دانشگاه را با جامعه و همچنین ارتباط دانشگاه را با صنعت تقویت کنم و به نوعی اعلام کنیم که #دانشگاه هم میتواند به عنوان یک #ارگانپاسخگو با توجه به پتانسیلهایی که دارد باری از مشکلات و مسائل جامعه البته در حد توان و وسعِ خودش بردارد؛ که البته در این راستا و با توجه به پتانسیلهای موجود، یک سری اهداف و برنامههای بلند مدت در پروسههای زمانی پنجساله و بیستسالهی دانشگاه، مصوب شده است.
⬅️ #ریاستمحترمدانشگاهاردکان، آمار ورودیهای سال تحصیلی جدید را بدین گونه اعلام کردند: در سال تحصیلی جدید ۹۸_۹۷، ۷۵۰ نفر دانشجو را پذیرش کردیم، که از این تعداد، ۴۹۸ نفر در مقطع کارشناسی، ۱۵۴ نفر کارشناسی ارشد، ۳۱ نفر کارشناسی ناپیوسته و ۶۷ نفر در مقطع کاردانی، پذیرش شدند.
⬅️ #خانمبهجتی فرمودند: یکی از افتخاراتِ ما در سال گذشته که هر چند سال سختی بود با توجه به مسائل و مشکلات مالی که وجود داشت و همچنین سیاستهای بحق و بجای آموزش عالی با توجه به کم شدن تعداد آمار دانشجویان کشور که از چهارمیلیون و ششصد هزار نفر به سه میلیون و هشتصد هزار نفر رسید و تصمیم به تجمیع و ادغام و همچنین جمع کردن دانشگاههای کوچک گرفته شد؛ که در این راستا در #خرداد۹۷ دانشگاه اردکان هم جزء ۴۸ دانشگاهی بود که قرار بود با دانشگاه میبد و یزد، سیاست آمایش روی آنها اجرا شود، که خوشبختانه با معرفیِ #دانشگاهاردکان به عنوانِ "دانشگاه جامع" و همچنین با توجه به پتانسیلهای شهرستان اردکان به عنوان یک شهر صنعتی و همچنین ظرفیتها و قابلیتهای دانشجویان و هیئت علمی دانشگاه اردکان و ظرفیتهای دیگری که باید بعدها به دانشگاه اضافه شود، این مجموعهی آموزشِ عالی به عنوان #دومیندانشگاهجامع در استان معرفی و ابقا شد؛ و مانع تجمیع دانشگاه اردکان شدیم.
⬅️ در این راستا اولین #پژوهشکدهیگیاهانداروییوصنعتی در دانشگاه اردکان افتتاح گردید و رشتهی علوم مهندسی باغبانی با گرایش گیاهان دارویی، فعال و راهاندازی شد و با جذب هیئت علمی متخصص این رشته، دانشکدهی کشاورزی دانشگاه اردکان که در معرض خطر بود؛ به سمت گیاهان دارویی و صنعتی با توجه به اقلیم شهرستان برده و با این اقدام، دانشکدهی کشاورزی دانشگاه اردکان را حفظ کردیم.
⬅️ در خصوص ارتباط با صنعت فرمودند: که یکی از برنامهها، پاسخگویی به نیازهای صنعتی شهرستان با توجه به پتانسیلهای موجود در دانشگاه میباشد که در این راستا #کلینیکارتباطصنعتودانشگاه در شهرکهای صنعتی اردکان افتتاح شد و با توجه به معضلات و مشکلاتی که در این زمینه وجود دارد، خوشبختانه شیوهنامهها و آییننامههای وزارت علوم به سمت ارتباط بیشتر صنعت و دانشگاه پیش میرود و ما با این اقدام سعی کردیم دیوار بیاعتمادی بین صنعت و دانشگاه را از بین برده و نیازهای صنعتی شهرستان را پاسخگو باشیم.
⬅️ و یکی از اقدامات در خور توجه "دانشگاه اردکان"، به ثبت رساندن #بنیاد_خیرین_دانشگاه_اردکان است، که دکتر در این رابطه فرمودند: از افتخارات ما این است که مردمی خیر و نیک اندیش در سطح شهرستان داریم که تاسیس و ثبت این بنیاد سبب شد، خیرین و مسئولین شهرستان اردکان که عضو حقوقی این بنیاد هستند دور هم جمع شوند.
⬅️ ایشان در این ارتباط به ساخت و ساز ۲۰۰۰ متر آزمایشگاه و کارگاه اشاره کردند که تا کنون ۱۵ تا ۲۰ درصد توسط خیرین، پیشرفت کار داشته و به ۵۰ درصد که رسید، میتوانیم برای اتمام کار، ۵۰ درصد دوم را از بودجهی خیری وزارت علوم، جذب کنیم.
⬅️ همچنین به ۳۷۵۰ متر "ساختمان خیری دامپزشکی" اشاره کردند، که ۵۰ درصد آن توسط خیّر محترم #حاججلالتقویزاده قبول هزینه شده و ۵۰ درصد دوم با توجه به محدودیتهای مالی که وجود داشته و دارد از وزارت علوم جذب بودجه کرده و امسال ساختمان آن افتتاح و به بهرهبرداری رسید و داخل پرانتز که دانشکدهی دامپزشکی دانشگاه اردکان در استان، اولین و در منطقه دومین میباشد.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
💚 درود، #سال_نو بر شما همراهان فهیم و بزرگوار ذرهبین، پیروز و فرخنده باد؛ امیدوارم سالی سرشار از تندرستی و سلامتی و موفقیت پیش رو داشته باشید در این ایام در خانه بمانید و #یار_مهربان را فراموش نکنید، باهم بخوانیم ادامه ماجرای آقارضا و مهری در تهران...
▫️بیشتر روزها #آقارضا_و_مهری فاصلهی خانه تا دانشگاه را پیاده میرفتند. هم ورزش بود، هم اندکی صرفهجویی و هم ادامهی فرهنگ پیادهروی یزد. #دانشگاه حال و هوایی داشت. دانشجویان درس میخواندند. بحثهای سیاسی میکردند. از دولت و حکومت انتقاد میکردند. #ساواک داشت کمکم داشت قدرت میگرفت. استادها خوب درس میدادند. هنوز به استادهای دانشگاه بابت اضافه تدریس دستمزد نمیدادند. هنوز این فاجعهی پول و پولپرستی به #نظامدانشگاهی راه نیافته بود.
▪️#استادها حقوق ثابت داشتند. اگر در هفته بیستساعت درس میدادند اگر پنجساعت، همان حقوق را میگرفتند. اگر ۱۰تا #پایاننامه را هدایت میکردند اگر یکی، حقالزحمهالشان یکی بود. چه روزگار نیکی! چه دانشگاه دور از وسوسههای پولی! این #پول در دانشگاهها چه فسادها و فاجعههایی را که پدید نیاورده است! "خدا" بهتر میداند.
▫️مهری و آقارضا هر دو استادهای مهربان و و متعهد و #باسواد داشتند. درس بود و کمی هم بحث سیاسی. این زن و شوهر یزدی از #بحثهایسیاسی خود را دور نگاه میداشتند. از تجمعها فراری بودند. لیلی و مجنون بودند. خارج از وقت کلاس زیر درختهای بلند دانشگاه قدم میزدند. روی نیمکتها کنار هم مینشستند و دربارهی #آینده حرف میزدند. با دوستانشان صحبت میکردند. همکلاسیهای جوان را راهنمایی میکردند. گروههای سیاسی در دانشگاه فعال بودند. سعی میکردند برای خود طرفدار جذب کنند. #آقارضا میگفت: "من اهل سیاست نیستم. اهل درس و زندگی هستم."
▪️آذر سال ۱۳۴۶ شد. معلوم بود که جوّ دانشگاه در حال تغییر است. #دانشجویان در گوشه و کنار دانشگاه سخنرانی میکردند. بچهها بحث از اعتصاب میکردند. آقارضا و مهری تصمیم گرفتند به محض تمام شدن کلاسها، به خانه برگردند. بیشتر مواقع کلاسهای مهری زودتر از آقارضا تمام میشد و زودتر به خانه میرفت. مقابل دانشگاه سوار اتوبوس و جلوِ کوچه خانهشان پیاده میشد. کرایهی اتوبوس چهار ریال بود. #مهری چای و غذا و ماست و خیار درست میکرد تا آقارضا بیاید. گاهی سری به همسایهی بالایی میزد. برخی روزهایی که کلاس نداشت، شیرینی میپخت. کمکم داشت خلق و خوی آذریها و ارمنیها را به خودش میگرفت. به همسرش میگفت آن مردمان خوب و #بینظیری هستند به تدریج کمی زبان ترکی و زبان ارمنی یاد گرفت.
▫️#یازدهمآذر بود مهری از ساعت دو بعدازظهر کلاس داشت تا ساعت چهار، آقارضا هم تا ساعت شش. #مهری زودتر او از دانشگاه به خانه رفت. منتظر همسرش بود. تا ساعت هشت شب از #آقارضا خبری نشد. مهری دلشوره داشت. نگران بود. سری به همسایهها زد. گفتند: "نگران نباش! همسرت میآید." خانهی آنها #تلفن نداشت. هنوز بیشتر خانههای تهران فاقد تلفن بود. تلفن همراه هنوز اختراع نشده بود. ساعت از ۹ شب گذشت. همه نگران شدند.
▪️مردهای همسایه گفتند به جستجوی #آقارضا میروند. حدود نیمههای شب بود که برگشتند و گفتند #دانشجوها اعتصاب کردهاند. عدهای گفته بودند پلیس چندنفر را گرفته است. آنها به کلانتری رفته بودند، ولی آقارضا در آنجا نبود. هیچکس پاسخی نداده بود. سری به بیمارستانهای اطراف زده بودند. اثری از آقارضا نبود. اشکهای #مهری جاری شد. زنان همسایه دلداریاش دادند. گفتند: "شوهرت سالم است. خدا را شکر که در بیمارستان نبوده است! فردا آزادش میکنند."
▫️همسایهی آذری دو دخترش را پیش مهری فرستاد. شب آنها پیش او ماندند، اما مهری مگر خواب داشت؟ تمام شب را بیدار ماند، دعا کرد و از خدا، پیغمبر و ائمهی طاهرین(ع) #یاری طلبید. میگفت: "کاش پدرم اینجا بود! کاش خواهرانم و شوهرانشان بودند!" مهری تا صبح حتی یک لحظه هم خواب به چشمانش نیامد. نگاهش خیره به پنجره بود. وقتی اولین اشعهی خورشید را پشت پنجره دید از خانه بیرون زد و رهسپار خانهی پسرعموی همسرش شد. #جعفرآقا او را دلداری داد و گفت امروز کارش را تعطیل میکند و به جستجوی آقارضا میرود.
👇👇👇👇
▪️#جعفرآقا گفت اول به خانهی مهری بروند، شاید آقارضا برگشته است همسر جعفرآقا خواست تا مهری صبحانه بخورند بعد بروند. مهری حتی نتوانست یک فنجان چای بنوشد. #دلشوره تمام وجودش را فراگرفته بود. معدهاش آشوب بود. ظرف صبحانه و فنجان چای را که میدید، حالش دگرگون میشد. تاکسی گرفتند و به خانه برگشتند. #آقارضا هنوز برنگشته بود. لئون ارمنی و آقاتقی آذری جلوِ در خانه بودند. وقتی مهری و جعفرآقا دیدند، فهمیدند مهری کجا رفته است. گفتند آنها هم سر کار نمیروند. قرار شد مهری و جعفرآقا به #دانشگاه بروند. لئون گفت چند نفر آشنا در #کلانتری نزدیک دانشگاه دارد و به آنجا میرود. جعفرآقا هم گفت با چند استاد آشناست. قرار شد نزدیک ظهر همه سرِ چهارراه کاخ (فلسطین فعلی) باشند.
▫️دلِ #مهری مثل سیر و سرکه میجوشید. دیشب شام و صبح هم صبحانه نخورده بود. #جعفرآقا دلداریاش میداد. تعداد زیادی پلیس جلوِ درِ دانشگاه بودند. مهری کارتش را نشان داد و وارد دانشگاه شد. #پلیسها به جعفرآقا اجازهی ورود ندادند. مهری به سراغ همکلاسیهای آقارضا رفت. گفتند دیروز عصر جلوِ درِ دانشگاه شلوغ شد. پلیسها عدهای را گرفتند. یکی از دانشجویان گفت دیروز عصر دیده است که ماموران، #آقارضا را هم دستگیر کرده و با خودشان بردهاند.
▪️#دانشجوها مهری را پیش رئیس دانشکدهی حقوق بردند. پدر و مادر دانشجوها هم آنجا بودند. آنها نگران فرزندانشان بودند که از شب قبل به خانه نیامده بودند. #رئیسدانشکده هم نگران بود. دائم داشت به مقامات تلفن میکرد. پشت تلفن میگفت این تندرویها دانشگاه را شلوغ میکند. نزدیک ظهر رئیس دانشکده به #مهری گفت: "همسر شما را هم گرفتهاند! اسم او هم در بین دانشجویان بازداشتی است." #رئیس، قول داد تمام تلاشش را بکند تا هر چه زودتر دانشجویان آزاد شوند. بعد به مهری و پدر و مادرها گفت به خانه برگردند و او امیدوار است که امشب عزیزانشان به خانه برگردند.
▫️#رئیسدانشکده گفت: "من و رئیس دانشگاه و همهی مقامات دانشگاه برای آزادی بازداشتشدگان تلاش میکنیم." هنوز رؤسای دانشکدهها و دانشگاهها افرادی نسبتاً مستقل و #آزادیخواه بودند. طوری نبود که خود رؤسای دانشکدهها، اسم دانشجویان را به ساواک بدهند تا آنها را بازداشت کنند. هنوز آدمهای شریف و پاکنهادی چون #احمدعلی_رجایی_بخارایی، ریاست دانشکدهها را قبول میکردند.
▪️در خلالِ گفتگوها، مهری متوجه شد پدر و مادرها از #پارتی صحبت میکنند. هرکس میخواست پیش مقامی برود . دیگری بحث از #رشوه میکرد. مهری هاج و واج مانده بود و نمیدانست چه باید بکند. صبر کرد همه از اتاق رئیس بیرون رفتند. به رئیس دانشکده گفت: "من در این شهر تنها و غریب هستم. همسرم ۳۵ سال دارد. از دانشجویان دیگر مسنتر است. قبلاً پاسبان و مدتی هم زندان بوده است. از ادارهی پلیس اخراج شده است. شاید این سوابق برایش بد باشد." #مهری رئیس دانشکدهی حقوق را قسم داد و التماس کرد که پیگیر کار همسرش باشد. رئیس هم قول داد که به طور ویژه پیگیر موضوع باشد.
▫️حدود ساعت یک بعدازظهر، همه سرِ چهارراه کاخ بودند. لئون خبری نیاورده بود. آقاتقی خبر بازداشت آقارضا را شنیده بود. مهری حرفهای رئیس دانشکده را بازگو کرد. همه گفتند به خانه برویم. جعفرآقا پسر عموی آقارضا، مهری را به خانهی خودش برد، ولی #مهری دیگر نمیتوانست آرام باشد. او نتوانست ناهار بخورد. راهِ گلویش بسته شده بود. دلشوره داشت. نمیتوانست حواسش را جمع کند. #گلناز، زن جعفرآقا، استکان چای را جلوِ مهری گذاشت. ناگهان بغضِ مهری ترکید و گریه سر داد. #جعفرآقا به گلناز گفت: "بگذار گریه کند! سبک میشود."
▪️#مهری از درون زجر میکشید. خیالات باطل میکرد. اگر شوهرم را اعدام کنند، چکار کنم؟ اگر او را حبس ابد کنند، چکار کنم؟ اگر او را ده سال زندانی کنند چی؟ اگر او را شکنجه کنند؟ اگر زیر شکنجه ناقص شود؟ او که اهلِ #سیاست نبود. پس چرا گرفتنش؟ او که کارهای نبود. عضو حزبی نبود... مهری شام هم نتوانست بخورد. تا صبح یکریز اشک ریخت و ناله کرد. خیالهای بد به ذهنش هجوم میآورد. همسرش را بالای چوبهی دار میدید. او را پشت میلههای زندان میدید. #اذانصبح بلند شد وضو گرفت و به نماز ایستاد. با اخلاص و سوخته دلی به درگاه #خداوند لابه کرد. فکر میکرد همسرش را از دانشگاه اخراج میکنند و تمام آرزوهایش یک شبه بر باد میرود.
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▫️بیستسالی بود جعفرآقا ساکن تهران شده بود. گلناز همسرش اهلِ #لاهیجان بود. زنی مهربان، دوستداشتنی، گرم و گیرا و مهربان چون همهی ساکنانِ خونگرمِ #شمالی کشور. گلناز بلافاصله دوعد تخممرغابی با کره برای مهری نیمرو کرد. مقداری هم سبزی خوردن آورد. جعفرآقا به روال هر روز صبح، با نان سنگک وارد خانه شد. دید سینی غذا جلوِ مهری است و او مشغول خوردن صبحانه است.
▪️#جعفرآقا با خوشحالی گفت: "خدا را شکر اشتهایت باز شد!" #گلناز شادیکنان گفت: "صورت مهری درست شبیهِ شهربانو مادربزرگش شده است." گلناز چندبار به یزد آمده بود. آن زن مهربان شمالی، شهر کمباران و خانههای خشتی و پشتبامهای کاهگلیِ یزد را دیده بود. میدانست که #یزدیهای در فصل تابستان، صبح زود داخل حیاط هستیم، در گرمای ظهر به زیرزمین میرویم و شب به پشتبام کوچ میکنیم.
▫️آسمان شبهای زیبای پرستارهی یزد را دیده بود؛ آسمانی که زیبایی شبهایش کمتر از زیبایی دریا نبود. گلناز زنی بود که زیباییِ شمالِ پرباران را با کویر سوزان، باهم میدید. خودش میگفت #باقلواییزدی با #مرباهایشمال در دهانش طعم صمیمیت و #یکرنگی میدهد. "مهری" در خانهی این بانوی مهربان شمالی احساسِ #آرامش و امنیت میکرد. همانطور که وجود لئون ارمنی و آتقی آذری و خانوادهشان را پناهگاهی برای خود میدانست.
▪️عجیب است! کسانی که از #ملت حقوق میگرفتند تا امنیت مردم را تامین کنند، خود منشاء ناامنی و دلهره و ترس برای خود و سرورشان اعلیحضرت شدند. همیشه همینطور است. درست وقتی #حکومتها فکر میکنند همه تسلیم آنها هستند و آب از آب تکان نمیخورد، یک مرتبه در بستر دریا زلزله رخ میدهد و #سونامی_اجتماعی پدیدار میشود. مشروطیت به وجود میآید، ملی شدن صنعت نفت و واقعهی سیام تیر پیدا میشود. انقلاب اسلامی شکل میگیرد.
▫️زمین خدا همیشه آرام و ناآرام است. سکونِ آن هیچ وقت دلیل آرامش همیشگیاش نیست. همیشه زلزلهای در راه است. بهتر است #مدیریت_ریسک را یاد بگیریم تا مدیریت بحران را. در کشورهای جهان سوم، بزرگترین عامل ناامنیهای کلان و بحرانهای اجتماعی، #نیروهای_امنیتی هستند. یکی از عواملِ سرنگونی شاه، خود ساواک بود. آنها میدانستند که در بالشتِ فلان دانشجو #شبنامه است، ولی نمیدانستند که پیکرهی جامعه چنان ملتهب است که همهی #مردم خود هر یک، #شبنامهیسیار هستند.
▪️همهی #مردم خود بمب هستند. همه دیگ بخار هستند. وقتی نیروهای امنیتی، خُردنگر شدند و قدرتِ کَلاننگری نداشتند، به عامل ناامنی مبدل میشوند. ساوک ایران، "ک. ا. ژ. ب" شوروی سابق و استخبارات صدام و قذافی فکر میکردند بیدارند. خواب آنها عمیقتر از آن بود که التهابهای عمیق اجتماعی و جوشش مردمی را بفهمند و آن را درک کنند. بسیاری از نظامهای امنیتی در کشورهای جهان سوم و حتی کشورهای پیشرفته، به همین #بحران دچارند.
▫️#مهری صبحانهاش را کامل خورد، مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است. #محکم و استوار بود. خواب داشت چشمانش را میربود. گلناز رختخواب را پهن کرد. مهری در رختخواب دراز کشید. پلکهایش را به آرامی بست و به خواب عمیقی فرو رفت. بیدار که شد، ظهر بود. جعفرآقا به #دانشگاه رفته بود. تا پیگیر کار پسرعمویش شود. مهری ناهارش را خورد و عازم دانشگاه شد. جلوِ دانشگاه شلوغ بود. پانزده آذر بود. شانزده آذرِ شلوغی در راه بود. هیچکس را به داخل دانشگاه راه نمیدادند. #دانشجویان داخل دانشگاه شعار میدادند، دانشجویان بیرون پاسخ شعار آنها را فریاد میکشیدند.
▪️#مردم همه جمع بودند. مهری جعفرآقا، لئون و آقاتقی را دید که در گوشهای ایستاده بودند. هر سهنفر امروز هم کارشان را تعطیل کرده و در جستجوی #آقارضا بودند. حالا مهری بود که آنها را دلداری میداد. #لئون در تعجب بود که مهری همان زن دیروزی است که مثل شوهرمردهها نگران بود؟ مهری به جعفرآقا گفت: "من به خانهی خودم میروم. شاید آقارضا امشب به خانه برگردد!" جعفرآقا به مهری اصرار کرد به خانهی او برود اما مهری گفت ترجیح میدهد به خانه خودش برود. او دیگر مهری دیشب نبود. حالا او بر اعصابش مسلط شده و اعتماد به نفس خودش را بازیافته بود. حالا او #ایمانش را با نظریهی مادربزرگش بازیافته بود: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." شما هم سعی کنید #مشکلات را اینطور ببینید و بعد بگویید در هر مشکلی نعمتی است. من همیشه مشکلات ناخودخواستهی اطرافم را #نعمت میدانم.
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌 در هفتهی گذشته خواندیم که مهری با تداعی این جملهی مادربزرگش که "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" در برابر مشکلات نیرو میگرفت. با هم بخوانیم ادامهی ماجرا...
▫️لئون و آقاتقی به جعفرآقا گفتند نگرانِ #مهری نباشد، همسران آنها مراقب او خواهند بود. مهری به خانهی خودش رفت. آن شب و شبهای بعد هم #آقارضا به خانه نیامد. شانزده آذر شلوغی بود. برخورد ماموران با دانشجویان تند و خشن بود. تقریباً روز ۲۲ آذر #دانشگاه روال عادی خود را یافت. تعدادی از دانشجویان دستگیر شده آزاد شده بودند، اما از آقارضا خبری نبود. مهری به هر دری زد، خبری از او نیافت. در دانشگاه عدهای به او دلداری میدادند.
▪️همسر لئون و آقاتقی و گلناز مرتب به مهری سر میزدند. مهری ماجرای شوهرش را برای پدرش نوشت. #خلیفهمحمدعلی عازم تهران شد. خلیفه چند روزی در تهران بود. آن مرد چکار میتوانست بکند؟ چند روز در تهران ماند و دخترش را دلداری داد، اما خودش به شدت نگران بود. #مهری هر روز به دانشکدهی حقوق سر میزد. استادان با او همدردی میکردند، اما هیچکس راهحلی نشان نمی داد. استادی که آقارضا در دفترش کار میکرد، به مهری پیشنهادی داد. مهری باید به شکل کتبی از او درخواست وکالت شوهرش را میکرد. مهری کتبی از آن بزرگوار درخواست کرد وکیل شوهرش باشد.
▫️امتحانات ترم نزدیک بود. مهری باید درس میخواند. اگر #آقارضا تا آخر ترم بر نمیگشت، نمرهی تمام درسهایش صفر میشد. مهری با رئیس دانشکدهی حقوق صحبت کرد. قرار شد اگر تا شب امتحان آقارضا پیدا نشد، دانشکده تمام درسهای او را حذف کند. همینطور هم شد. آقارضا نیامد و درسهایش حذف شد. مهری پیش خودش گفت: "باید درس بخوانم شاگرد اول شوم! وقتی آقارضا بیاید و بفهمد شاگرد اول شدهام، خوشحال میشود."
▪️#مهری به سختی و باارادهای قوی و مثالزدنی درس خواند. نگران شوهرش بود #دلهره داشت. وسط درسخواندن ناگهان به یاد همسرش میافتاد و تمرکزش را از دست میداد. قطرههای اشک از گونههایش جاری میشد و دفتر و کتابش را خیس میکرد. اما دوباره به خود نهیب میزد. دائم میگفت: "هر چه خدا بخواهد. در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی."
▫️#مهری سرانجام شاگرد اول شد، اما همسرش بازنگشت تا خبر شاگرد اولی او را بشنود و شاد شود. مهری با اصرار گلناز بعضی شبها به خانه آنها میرفت. گلناز سعی میکرد به مهری خوش بگذرد. همسر لئون و زن آقاتقی دائم مواظب مهری بودند. برایش غذا میبردند، کارهایش را انجام میدادند. آخرِ آذر، مهری اجاره را پیش آقا تقی برد. #آقاتقی گفت: "تا همسرت نیامده از تو اجاره نمیگیرم." مهری اصرار کرد. آقاتقی گفت: "ممکن نیست از تو پول بگیرم." مهری گفت: "من میدانم شما قسط دارید، باید اقساط خانهتان را بپردازید. آقاتقی با لهجهی زیبای آذری گفت: "خداوند بزرگ است. رفیق من بیجهت در زندان است. من از همسرش پول بگیرم."
▪️مهری گفت: "من پول دارم!" آقاتقی گفت: "مهریخانم، شما حتماً #ستارخانوباقرخان را میشناسید. کیست که آنها را نشناسد؟ ما مردم خطهی آنها هستیم. جانمان را برای #آزادی میدهیم. همسر تو بیگناه در زندان است. در مملکتی که آزادی و عدالت نیست، هیچ نیست. حالا اگر مثل ستارخان اسلحه به دست نمیگیریم، حداقل میباید از بیگناهان دلجویی کنیم." مهری ساکت شد. در تمام مدتی که آقارضا در زندان بود، آقاتقی از مهری اجارهخانه نگرفت. همبستگی ملی یعنی همین! در سال ۱۳۵۷ این همبستگی به طور گسترده خود را نشان داد. حیف که آن #همبستگی به تاریخ میپیوست.
▫️ترم دوم شروع شد. بازهم از آقارضا خبری نبود. مهری تقاضا کرد دانشکدهی حقوق به شوهرش مرخصی بدهد تا غیبت او ترک تحصیل تلقی نشود. ۲۲ اسفند به مهری خبر دادند که میتواند شوهرش را ملاقات کند. مهری #دلشوره داشت. یک چشمش گریان بود، یکی خندان. مهری به زندان رفت. بعد از چند ساعت معطلی، همسرش را پشت شیشه دید. چقدر لاغر شده بود! #آقارضا گفت پروندهی قبلی برایش مشکلساز شده است.
▪️#بازجو گفته بود: "تو یک پاسبان اخراجی با سابقهی ۹ ماه زندان هستی. دانشجویان را تو تحریک کردهای!" مهری به آقارضا گفت برایش وکیل گرفته است. هر دو بهم دلداری دادند. آقارضا سخت نگران همسرش بود. مهری خبر شاگرد اولی خودش را داد. آقارضا صدبار قربانصدقهی او رفت. #آقارضا، مهری را تشویق کرد درس بخواند.
👇👇👇👇
🔘 هیچ وقت دیر نیست ...
💠ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علیبِن صالح نجیب
(Ali Ben Saleh Najib)
💢علی به #دانشگاه میرود
🌿 علی ۲۹ سال داشت که به عنوان #دانشجو وارد #دانشگاه اوپسالا شد. او رشته جغرافیا را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد . تفاوت های جغرافیایی را خوب میفهمید . دیگر کسی او را مسخره نمیکرد . کسانی که زمانی او را به نشانه تمسخر " #پروفسور" خطاب میکردند ، حالا او را به جِد پروفسور مینامیدند . علی در سال اول دانشکده ، با یک #دخترمراکشی ازدواج کرد . زنی از قوم #بربر؛ بربرهای شمال آفریقا . بربرها ، اقوامی هستند که در مراکش و الجزایر و تا اندازهای در تونس حضور دارند . آنها خود را #اصیلترین ساکنان شمال آفریقا میدانند. با این ازدواج ، گهگاه دوباره دلش راهی مراکش ، صحرا ، آفتاب و همنشینی با شتر و بز میشد .
🌿 برای گذرندان #ماهعسل ، دست همسرش را گرفت و به #مراکش رفت . حالا علی به اندازه کافی پول داشت که برای دوستانش و به خصوص #بنجلال سوغاتی بخرد. او در راه بازگشت ، برای دوستان سوئدی به خصوص خانواده مهربانی که #حامی او بودند ، سوغاتی خرید . برای مدیر مدرسه و بعضی از معلم ها نیز کادو خرید . در این مسافرت ، او با تعدادی از خواهر و برادرانش آشنا شد ؛ کسانی که هرگز آنها را ندیده بود.
🌿علی با همسرش در اتاق مدرسه ساکن شد ؛ همان اتاق مدرسه ای که در آن مستخدم بود . علی علاوه بر اینکه دانشجو بود ، #مستخدم مدرسه هم بود. در سال اول دانشکده ، #بورسیه دانشگاه شد. دانشگاه به او پول خوبی میداد. از مدرسه هم #حقوق میگرفت. همسرش هم حقوق میگرفت. همسرش هم کار میکرد.
🌿علی بن صالح نجیب ، در سال ۱۹۷۸ #لیسانس گرفت و بلافاصله در مقطع فوق لیسانس جغرافیای اقتصادی دانشگاه اوپسالا ، پذیرفته شد. دو سال بعد ، از پایان نامهاش با درجه "بسیار عالی" #دفاع کرد . با این نمره ، بدون کنکور وارد دوره #دکتری شد. در دوره فوق لیسانس ، صاحب یک دختر شد و در دوره دکتری پسر اولش به دنیا آمد . کمکم علیبنصالحنجیب ، نزد دوستانش و مراکشیها و عربهای اوپسالا به عنوان مردی خودساخته شناخته شد. در سال ۱۹۸۱ از رساله دکترایش با نمره "بسیارعالی" دفاع کرد.
🌿هیئات ژوری به دانشگاه علی پیشنهاد کرد علی را به عنوان عضو هیئات علمی بپذیرد . پیشنهاد هیئات داوران ، عملی شد و علی در سال ۱۹۸۱ به عنوان عضو هیئات علمی در دانشگاه اوپسالا شروع به کار کرد . در سال ۲۰۱۳ با درجه استادی( پروفسوری) #بازنشسته شد ؛ولی بازنشستگی از نوع اروپایی و سوئدی آن . او اتاقش را در دانشگاه دارد . چون بیشتر از ۶۴ سال دارد . ۵۰ درصد کار میکند و ۸۰ درصد حقوق میگیرد . دخترش مونا نجیب ، از مدرسه آمریکایی استکهلم بورس گرفت و برای ادامه تحصیل در رشته موسیقی به آمریکا رفت. حالا (۲۰۱۴) او در زمینه #موسیقی کار میکند.
🌿میتوانید فعالیت های او را در شبکه های اینترنتی دنبال کنید . پسرش #عماد ، دانشآموخته رشته اداری و مالی است. اکنون عماد صالح در زمینه نرم افزار و فیلمهای سه بعدی کار میکند. میتوانید با جستجو در اینترنت ، او را هم پیدا کنید.
در هفته آینده با ادامه داستان ، #ملاقات دکتر پاپلی یزدی با علی را در #ذرهبین دنبال کنید...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
" یادداشتِ معلمی برای مدیرِ همشهری "
*نقدی دوستانه بر اقدام روزنامه همشهری در استفاده نامتعارف از تصویری ملموس/
👈🏾 سعه صدرِ پلیس و انصراف از شکایت ، ستودنی است
لینک خبر :
https://www.rokna.net/fa/tiny/news-890277
#همشهری
#شهرداری
#صرف_نظر
#شکایت
#کاریکاتور
#هنر_و_رسانه_ای
#روزنامه
#معلم
#دانشگاه
#یزد
@zarrhbin🕊