eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 وقتی که ، جای را می گیرد....‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد حتی اگر همسرت مدرک هم داشته باشد، می تواند در مشغول به کار شود‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد فرقی نمی کند داشته باشی یا فرقی نمی کند مدرکشان باشد یا هر پنج تا در ادارات مشغول به کار و خدمت می شوند‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را بگیرد را، در آنِ واحد به معرفی می کنند تا هر جایی که این پسندید و به دلش نشست مشغول به کار شود‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد حتی اگر مدرک درست و حسابی هم نداشته باشد و کارت پایان خدمت هم نداشته باشد، نانش در روغن گوسفند است‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد، برادرها و شوهر خواهر و شوهر خاله همگی در یک نهاد مشغول به کار می شوند‼️ ⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد، یک پیش دبستانی می زنند همه خانواده مدرک داشته و نداشته، در آن مشغول به کار می شوند و حقوق می گیرند و بعد از چندی هم سر از آموزش و پرورش و معلّمی در می آورند‼️(آزمون ورودی کیلویی چند⁉️) ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد، می توانی از یک کارمند ساده ی بانک حکم ارتقاء بگیری بروی آن بالا بالا ها و در آش تُرش این روابط جلوه گری کنی‼️ ⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد، چقدر حکم به شما می آید‼️ ⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط می گیرد، دوستت با مدرک دیپلم علوم انسانی با زور باباش مشغول کار در اداره ای می شود، تو حتی بعدِ گرفتن مدرک هم باید دست از پا درازتر فقط حق کُشی ها باشی‼️ ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد فرقی نمی کند باشی یا را تقدیم نموده باشی که اینها دیگر جزء نیست فقط حرف اوّل را می زند که اگر لیاقت هم نداشته باشی عجیب تو را می کنند‼️ ⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد با دریافت وام های حتی می توانی، هم بزنی‼️(محیط زیست و هوای پاک و منابع طبیعی کیلویی چند⁉️) ⬅️ وقتی که روابط جای ضوابط را می گیرد ابتدا سر کار می روی بعد اگر خواستی و میلت کَشید، تحصیلاتت را ادامه می دهی و جالبه که هم مهم و مطرح نیست‼️ ⬅️ بیچاره آن جوانی که طبق پیش می رود؛ اول مدرک را می گیرد و بعد هم به خدمت مقدّس می رود تا بهانه ای برای به دست ندهد که تازه شروع می شود، آخر کسی نیست به ایشان بگوید آخر چرا برای همه شد و می شود، نوبت که به ما رسید، نمی شود‼️( وقتی که علاوه بر روابط، نژاد برتر هم باشی دیگر نور علا نور است) ⬅️ وقتی روابط جای ضوابط را می گیرد حتی بعد از دوران همچنان می توانی این مملکت باشی‼️( جوان بیکار کیلویی چند⁉️) ⬅️ اِی که شود این روابط که را به فرستاد..... ⬅️ راستی این بود، نتیجه ی و این که روابط جای ضوابط و قانون را بگیرد و هر که دارد برنده ی این داستان شود⁉️ ✅ به ، به ، به ، به و به قسم که این نباید باشد نتیجه ی هزینه هایی که این به پای این دادند.... 🖋 یکی از جمعِ مردم @zarrhbin
#یکی_سئوال....⁉️ ‼️ از دوستانی که دستی در #آمار دارند لطفاً بپرسید اردکان از نظر آموزشِ عالی دارای چند #دانشگاه می باشد؟ ‼️چون اخبار در این چند هفته ی اخیر حول محور #دانشگاه_اردکان می چرخد این سئوال، ذهن مخاطبین را به خود مشغول می کند که جایگاه دانشگاه پیام نور، دانشگاه آزاد، دانشگاه علمی و کاربردی، دانشکده ی شهید بهشتی و بقیه ی مراکز #آموزش_عالی_اردکان کجای این قصه ی شهر قرار دارند که دوربین ها فقط روی دانشگاه اردکان #زوم شده است.!!! ممنون سئوال است پیش میاد......✋ #و_من_الله_التوفیق 🖋 هوادارِ مردم @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
#عکسها و خاطرات 👇👇👇 @zarrhbin
🍃 یادش بخیر اون روزا، دهه ی شصت، کوچه ی خراسانی، وقتی که از مدرسه به طرف خانه روانه می شدم محال بود در مسیر، سری به خانه ی نزنم، ننه درون چاله مشغول بافتن کار بود و صدای رادیوی کوچک سیاه رنگش که به میخی آویزان کرده بود، همدم و همراه همیشگی او، جالب است بدانید همیشه موج رادیواش روی رادیو یزد تنظیم شده بود و وقتی قرار بود گزارش روزانه ی خود را از بدهد به من می گفت: "صداش را بلند کن تا ببینیم امروز چه خبری داره..." صدای گرم آقای کلاهدوزان در آن روزها از ماندگارترین طنین ها بود، چون پیشرفت تکنولوژی و رسانه های سمعی و بصری به شکل کنونی نشده بود. 🍃 دهه ی شصت، آموزش و پرورش بود و یک عکاس بزرگ به نام آقای و هنگامی که حضورشان در مدرسه ی ما سبز می شد ، مهمانِ دلِ بچه ها می شد، چون آن زمان مثل الان نبود که همه یک دوربین در دستشان باشد؛ واقعاً وجود آقای کلاهدوزان بزرگترین بود. 🍃 از آقای کلاهدوزان به مناسبتهای مختلف برای گرفتن عکس به مدارس دعوت می کردند که مهمترینش بود، یکبار که ایشان برای گرفتن عکس به مدرسه ی ما آمده بود من نیز به عنوان یکی از رتبه آوران درسی در صف دواطلبانِ گرفتنِ عکس بودم که آن روز جشن تکلیف نیز در مدرسه ی ما برگزار شد و من هم برای اینکه تنوعی در ظاهر داده باشم مقنعه ی یک از بچه های کلاس سوم که شکوفه های صورتی روی آن دوخته شده بود را گرفتم و با آن عکسِ گرفتم. 🍃 روزی که عکس ها چاپ شد و خانم مربی در حال نصب عکسها روی تابلو اعلانات بود (چون ابتدای امر آقای کلاهدوزان از هر عکسی یک دانه چاپ می کردند و به مدارس می فرستادند تا آمار متاقضی عکسها را جمع کنند و بعد اقدام به چاپ مجدد می نمودند.) که ناگهان خانم مربی مرا صدا زد و گفت:"سمیّه از تو توقع نداشتم جلوی دوربین آقای کلاهدوزان فُکُل در بِندازی! حالا بیا عکست را بگیر چون نیازی نیست اینجا نصب بشه(چون تکی بود) و دیگه نشه." ما که همیشه برایمان مهم بود الکی قضاوت نشویم، قضیه ی گرفتن مقنعه از کلاس سومی ها را برای مربی تعریف کردیم و علت در آمدن زلفها را گشادی مقنعه ی حمیده دانستیم، اما از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد به خاطر احترامی که برای معلمم قائل بودم و از صمیم دل او را دوست داشته و دوست دارم دیگر فُکُل در انداختن تکرار نشد :)) 🍃 راستی عکس گرفتن از ، حداقل در زمان ما فقط در مقطع دبستان صورت می گرفت و بعد که وارد راهنمایی و دبیرستان می شدیم به خاطر اینکه حوریه ی بهشتی!!! بودیم، عکاسی قدغن می شد و دیگر چنین اتفاق شیرینی به وقوع نمی پیوست، فقط اگر خدا توفیق می داد و با دوستانت به مقطع پا می گذاشتی، آن زمان آزاد بودی که این قید و بندها را بشکنی و با هم عکسی به بگیری که آن هم باز مربوط می شد به ظرفیت و ذوقی که گاهی وقتها دوستان به خرج می دادند و تو از صدقه سری و ذوق آنها به فیض می رسیدی!!! 🍃 راستی وقتی برای تهیه ی گزارش به جایی دعوت می شدیم، محال بود رُخ زیبا و نجیب آقای کلاهدوزان را زیارت نکنیم و همیشه برای من جای سئوال بود چرا ایشان با این سن و سال هنوز در تهیه ی خبر پشتکاری دارند حیرت آور و ستودنی؟! 🍃 که این تلنگرِ ذهن را از خانم دشتی که همیشه همراه و همگام بوده و هستند پرسیدم؛ که مژگان در جوابم گفت: "اگر جایی در اردکان خبری باشد و من به آقای کلاهدوزان خبر ندهم ایشان ناراحت می شوند به همین دلیل حضور ما برای تهیه ی خبر در اکثر موارد، از قبل هماهنگ شده است." که من با شنیدن حرفهای مژگان با خود گفتم ای کاش تمام آدم ها در هر حوزه ای که مشغول به کار و فعالیت هستند و وجدان کاری شان مثل آقای کلاهدوزان بود و برای گره گشایی از کار خلق هیچوقت خود را باز نشسته فرض نمی کردند. 🍃 آقای کلاهدوزان همیشه نمایندگی روزنامه را در اردکان داشتند راستی اگر از چهارراه سعدی عبور کردید تقاطع شهید رجایی و سعدی تابلو نمایندگی روزنامه ی اطلاعات هنوز سر در مغازه نصب است. 📸 خالق این عکس نیز آقای کلاهدوزان است که در سال ۱۳۷۱ در مراسم تجلیل از فرزندان فرهنگیان به گرفته شد و بزرگواران حاضر در این تصویر عبارتند از آقای ترابی رئیس وقت آموزش و پرورش، آقای کربلایی فرماندار وقت و آقای آثاری رئیس وقت کمیته ی امداد امام خمینی و همچنین آقای بنی هاشمی و مرحوم آقای صادقی فیروزآبادی. .... @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
📌دهه ی فجر با خاطرات #عباس _خیرزاده_از آن روزها؛
🍃 ... 📌دهه ی فجر با خاطراتِ از آن روزها؛ 💠 ۱۸ فروردین سال ۱۳۵۷ بود که بعد از تعطیلات نوروزی راهی دانشگاه اصفهان شدم و با بچّه های اردکان همچون سید محمود میرمحمدی و محمدعلی شاکر(درویش) باهم، هم اتاق بودیم و آن زمان اوج فعالیت های مردم ایران بود و دانشجویان نیز که از توده ی مردم جدا نبودند نقشی موثر و غیر قابل انکار در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی ایران داشتند. 💠 شب بود که با بچّه ها در خیابان مسجد سیّد روبرو شدم، آنها به من گفتند: که فردا قرار است تظاهرات شود، آیا تو شرکت می کنی؟ که من به آنها گفتم: چون ترم اوّلی هستم باید راهنمایی ام کنید و حتماً شرکت می کنم. 💠 صبح شد آنها آمدند و گفتند بیا برویم، من هم کفشهای کتانی سفید و شلوار گشادی پوشیدم، چون می دانستم اگر گاردی ها ما را دنبال کنند با پوشش راحت بهتر می توانیم فرار کنیم، بنابراین به رفتیم و یک مدتی منتظر ماندیم و قرار شد دانشجویان اعتصاب غذا کنند. 💠 اعتصاب غذا به این صورت بود که دیسِ برنج را همه بگیرند و به سر میز ببرند و بعد قاشق و چنگال را به صورت ضرب دری روی برنج بگذارند و غذا نخورند و سالن را ترک کنند و را شروع کنند، ما این کار را کردیم. 💠 و بعد از اینکه وارد محوطه ی دانشگاه شدیم دانشجویان چندتا از ماشین های دانشگاه را که آرم دانشگاه بر روی آن خود نمایی می کرد درون جوی کنار دانشگاه واژگون و چپه کرده بودند. 💠 بعد از اینکه صحنه ها را دیدیم برای اینکه نشویم به داخل ساختمان آموزشی دانشگاه رفتیم و از پنجره ی آنجا بیرون را رصد می کردیم تا هر وقت گاردی ها از توی خیابان متفرق و گُم شدند از ساختمان بیرون بیاییم و به منزل برویم. 💠 همزمان با تظاهراتِ دانشگاه از بیرون هم به کارخانه ی پپسی کولا که در نزدیکی دانشگاه و در میدانِ شیرازِ اصفهان قرار داشت، حمله شده بود. 💠 جالب است بدانید که نیروهای اطلاعاتی هرکس را که در دانشگاه بدون کتاب بود دستگیر می کردند و در بیرون از دانشگاه نیز هر کس که با کتاب تردد می کرد را می گرفتند!! 💠 من آن روز در دانشگاه بدون کتاب بودم و زمانی که خواستم از دانشگاه خارج شوم هنوز چند قدمی نرفته بودم که نیروهای گارد به من مشکوک شدند. 💠 و آنها کمین زده بودند؛ که من ناگهان متوجه ی صدای گام هایی با پوتین شدم، نگاه که به عقب انداختم دیدم که یک فرد گاردی با تفنگ دود زا (اشک آور) پشت گردن من زد و یقه ی پیراهن و کتِ مرا محکم گرفت و مرا به طرف اتاق گارد برد. 💠 آن زمان هرکس را می گرفتند قبل از رسیدن به اتاق گارد، کتکش می زدند، یعنی گاردی ها کوچه می دادند و آماده بودند تا فرد دستگیر شده از کوچه عبور کند و آنها با مشغول ضرب و شتم او شوند. 💠 که من ناگهان با دیدن این اوضاع، این بیت شعر در ذهنم تداعی شد؛ در کفِ شیر نرِ خونخواره ای غیر و تسلیم و رضا، کو چاره ای؟ بنابراین نکردم و یواش یواش همراه او رفتم و فرد گاردی که مرا گرفته بود چون دید همراهش می روم و مقاومتی نمی کنم به دوستانش که کوچه ی داده بودند گفت: "کاری با او نداشته باشید او دارد با پای خود می آید." 💠 من از کتک خوردن در اینجا معاف شدم و همه ی ناراحتیِ من این بود که چرا از بچه های فقط من دستگیر شدم و چون دانشجوی شبانه بودم می ترسیدم به من بگویند که چرا در ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح در حال تردد در محیط بیرونی دانشگاه بودی؟! 💠 مرا به اتاقی بردند، چند نفری را در اتاق دیدم که دستگیر شده بودند و تعدادی از آنها زخمی بودند و یکی از آنها نیز وسط اتاق افتاده بود و به علت مقاومتی که کرده بود نامردها با باتوم ضربه ای به سرش وارد کرده بودند و سر، زخم عمیقی برداشته بود و با خون سر او زمین رنگین شده بود، که بعد فهمیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. 💠 به هر جهت ما را در یک اتاق حدوداً ۴×۳ در ساختمان گارد سر پا نگاه داشتند هنوز من تنها آن جمع بودم که ناگهان دوستانم و را دیدم که به داخل اتاق آوردند، اینجا بود که خوشحال شدم که دیگر دانشجویان به من که ترم اوّلی بودم، "پَخمه" نمی گفتند :) 💠 علی سپهری و حسین انصاری سوار بر موتور پرشی بودند که دستگیر شدند، علی سپهری، ریش بلندی داشت و من ریشِ ستاری که آن زمان معروف و مُد بود. ✅ ادامه دارد.... 📸 اصفهان، میدان امام(شاه سابق)، همراه با پسر دایی عزیزم آقای محمدعلی ناظمی که برای ثبت نام در دانشگاه مرا همراهی نمود. @zarrhbin
❤️❤️ 🍁🌾🍁🌾 🍃 بسم رب الشهدا و الصدیقین به یاد شهدای کشور سربلندمان ایران اسلامی 🍁🌾 🍀یادم هست ٬ توی کتاب مون یک پسر بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سد تا سد خراب نشه!!👇 🍀 قهرمانی که با اسم و خاطره اش شدیم!! "😒 🍀توی کتاب،عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!🙁 🍁🌾 همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!🤔 🍀پطروس ذهن ما خسته بود٬تشنه و رنگ پریده، انگشتش کِرخت شده بود و...!!🙁 🍀سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ بوده است!! تازه هم یک بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!😟😒 🍁🌾 🍀بعدها، از این که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!! 🍀خودهلندیها خبر نداشتند که ما در نسل با خاطره بزرگ شدیم!!☹️🙁 🍁🌾 🍀شاید آن وقتها اگر که در کار نبوده، میشدیم!!😒🙁 🍀اما توی همان روزها٬ پر از بود!!☺️😍 🍀قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون....❤️ 🍁🌾 🍀 شهید_ابراهیم_هادی: که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کمیل شد!!! 🍀شهید_حسین_فهمیده: نوجوان سیزده ساله ای که با ، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!! 🍀شهید_حاج_محمدابراهیم_همت: سرداری که سرش را خمپاره برد...!!! 🍀 شهیدان_علی،مهدی وحمید_باکری: سه برادرشهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!! 🍀شهیدان_مهدی ومجید_زین_الدین: دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!! 🍀شهید_حسن_باقری: کسی که برای سرش جایزه گذاشت!!! 🍀شهید_مصطفی_چمران: دکترای فیزیک پلاسما از برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه به شهادت رسید!!! كسي كه خبر شهادتش رابه اسم شكار در اخبار بغداد آوردند... 🍀کاشکی زمان لااقل همراه با ، داستانهای خودمان را هم میداند😔😔 🍁🌾 🍀 !!! 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه .... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🍁مثل جلو دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به و نکند!!! 💠لره...........شهید و... بود! 💠ترکه.....شهید مهدی و... بود! 💠عربه....شهید علی و... بود! 💠قزوینیه...شهید عباس و... بود! 💠آبادانیه........ شهید و... بود! 💠اصفهانیه.... شهیدابراهیم و... بود! 💠شمالیه...... شهید و ... بود! 💠شیرازیه...شهیدعباس و... بود! 🌸کردستانیه...شهید خالد و... بود! 🌸 مشهد یه... شهید محمود و... بود! 💚و..... واقعی اینها بودند!!! 💛ای کاش،گاهی از این مردان واقعی و بی ادعا هم یادی کنیم...!!! التماس دعا 🙏 @zarrhbin
در حاشیه ی #همایش ملی قنات میراث ماندگار و آب در #دانشگاه پیام نور اردکان 👇👇👇👇👇 @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
🔴اصول و قوانین #آداب و #معاشرت_اجتماعی🔴 زیر #ذره____________________بین ها 🔎🔎چه کسانی هستند ⁉️🔴 💚#آ
🔴3️⃣🔴 ✅این که افراد بزرگ تر یا خانم ها به دلیل ؛ خود انتظار سلام داشته باشند کار پسندیده ای نیست و بی ادبی محسوب می شود چرا که پیشی گرفتن در سلام نشانه تواضع و ادب فرد است. افراد مسن بهتر است بجای سلام با فرد کوچکتر از خود نمایند. ✅هنگام سلام و احوالپرسی باید کاملا از جا برخاست یا اگر ایستاده هستید نگاه را به سمت سلام دهنده معطوف کنید نه اینکه نیم خیز شد یا نشسته سلام و احوالپرسی کرد. طرف مقابل هم باید از برخاستن مخاطبش تشکر کند و از او خواهش کند مجددا برجایش بنشیند. ✅در ادامه سلام باید صورت پذیرد و به سوالات طرف مقابل مختصرا پاسخ داده شود؛ اما نباید وارد مسایل و افراد شد چیزی که متاسفانه درمیان خیلی هست و یا در جواب احوالپرسی مثلا بحث پزشکی راه انداخت که حتی در میان مشترکین همین فضا هم افرادی با این قابل رصدهستند😍 هنگام سلام کردن باید به چشمان طرف مقابل نگاه کرد، در صورت امکان دست او را به گرمی فشرد و با خم کردن سر و یک لبخند ملایم اظهار خرسندی نمود. ✅کسی که وارد مکان یا جمعی می شود باید به دیگران سلام کند حتی اگر از همه بزرگ تر باشد. ✅با افراد ضعیفتر از خود یا حتی با سطح تحصیلات پایین تر از خود نباید با غرور و تکبر سلام و احوالپرسی کرد و یا حتی جواب سلام آنها را نداد ✅برای همه افراد حتی کودکان از ضمیر بجای استفاده کنید. ✅توجه داشته باشیدافرادی که به و رسیده اند؛اعم از ؛ ؛ و ؛ ؛ ؛ ؛ ؛و... زیر 🔎🔎 قرار دارند و لازم است که سلام و احوالپرسی و در مجموع خلق و خوی خود را از گذشته نشان دهند حتی با افراد پایین دست. ✅هنگام سلام و احوالپرسی در کوچه و خیابان و معابر و مجامع باید کامل کنیم و اگر طرف مقابل قصد ادامه صحبت یا پرسیدن سوالی داشت باید توقف نمودو به گفتگو پرداخت. راه رفتن و دیگران را خود هرچقدر هم سطحشان پایین باشد خلاف نزاکت است.( متاسفانه این روش در ؛ بیشتر در ها، ها و کاربرد دارد.) ✅اهمیت ندادن به افراد آشنایی که از کنار ما می گذرند نشانه بی ادبی کامل است و یک خودخواهی محض به حساب می آید. ✅هنگام سلام و احوالپرسی؛ داشتن به اندازه مهم است! به این معنی که از کردن سر بدون کلمات جدا خودداری کنیدچیزی که باز در میان شیوع زیادی دارد ✅وقتی سرگرم بحث مهم یا کار ارزشمندی هستید نباید به بهانه اینکه کار مهمی انجام می دهید از سلام و احوالپرسی غافل شوید. ❤️👋👋❤️ 👋طرز دست دادن مانند راه رفتن و حرف زدن نشان دهنده اخلاق و شخصیت افراد است و می توان از این طریق به میزان ، ، و فرد پی برد.👋 ✅👋هنگام دست دادن با افراد حواستان به مخاطب باشد و با دیگران صحبت نکنید. ✅👋هنگام دست دادن نباید با کسی که به او دست می دهیم زیادی داشته باشیم و دست خود را بیش از اندازه دراز کنیم. ادب حکم می کند که پاپیش گذاریم و به فرد مورد نظر نزدیک شویم. ✅هنگامی که دستانمان یا هستند یا وسیله ای در دست داریم باید قبل از این که طرف مقابل دستش را دراز کند با صدای بلند کنیم و از دست دادن با وی جلوگیری نماییم. طرف مقابل هم در صورت مشاهده چنین شرایطی باید از دست دادن خودداری کند. 👋👋😍 ✅بعضی ها عادت دارند هنگام دست دادن دستشان را به بدن خود متاسفانه این رفتار هم در بین ایرانیان و بخصوص زیاد دیده می‌شود است.این کار نشانه و است. ✅فشردن دست دیگران، تکان دادن یا نگه داشتن دست طرف مقابل برای مدت طولانی در دستان خود و گذاشتن دست دیگر بر روی دستان وی نشانه است. ✅خودداری از دست دادن به افراد سطح پایین یا فردی که دستش را دراز کرده، نشانه بی ادبی و غرور است. ✅دست دادن با دستکش صحیح نیست. ✅در یک به تک تک دست داد و احوالپرسی کرد و می توان بعد احوالپرسی با خانواده برای دیگران از داد و احوالپرسی کوتاهی انجام داد. ✅هنگام دست دادن باید به چشمان طرف مقابل کرد. شدن به اطراف و نگاه به دور و بر خلاف ادب است. ضمن این که نباید پاسخ دست دادن دیگران را با داد.🔴 https://t.me/zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 بخوانیم ادامه قصه‌ی آقارضاپاسبان خواستگار مهری.... 🍃 آقارضا ۱۰ سال از بزرگتر بود. مهری هفده سال داشت و ۲۷ سال. او هفت هشت‌سالی بود پاسبان بود، خانه‌ای خریده بود. در آن زمان همسر مرد پاسبان شدن امتیاز چندانی نداشت، عده‌ای "عیب" می دانستند که به پاسبان زن بدهند. آقارضا داشت، ولی خیلی‌ها می‌گفتند حیف این آدم که پاسبان است! دوست داشت آقارضا دامادش شود. 🍂 در تمام عمرش یکبار در مقابلِ کوتاه آمد. او اجازه داد مهری با آقارضا پاسبان ازدواج کند. بالاخره صدای عربونه‌ی از خانه‌ی خلیفه محمدعلی بلند شد. اما به هیچ وجه مایل نبود ازدواج کند. نه با آقا رضا و نه با هیچ‌کسِ دیگر، دلش می‌خواست . 🍃 اواخر مهرماه بود که با چشمِ به اشک نشسته و دلِ شکسته، پایِ نشست. اگر اجازه داده بودند، همان سال می‌گرفت. او به خاطر اصرار مادرش، عروس می‌شد. به خاطر پدر و مادرش، با مردی که دوست نداشت، "ازدواج" می‌کرد. مهری آرزو داشت به برود. در دهه‌ی ۱۳۴۰ دانشگاه رفتن یک رؤيا بود. در این مملکت بزرگ فقط در "دانشگاه" بود. 🍂 در آن زمان در محله‌ی ما حتی نبود که به دانشگاه رفته باشد. بالاخره به خانه‌ی آقارضا پاسبان رفت. او به خانه‌ی پاسبانی رفت که قرار بود علاوه بر حقوق، هم داشته باشد. من عروسی مهری را کاملاً به یاد دارم. در مراسم عروس‌کشان و پاانداز او حضور داشتم. فاصله‌ی خانه‌ی پدرِ عروس تا خانه‌ی داماد حدود سیصدمتر بود. 🍃 خانه‌ی ، ۲۵۰ متر مساحت داشت. قرار شد عمه‌ی آقارضا چند ماه با آن‌ها زندگی کند تا تنها نباشد. آن‌موقع دخترهای ۱۴_۱۳ ساله و گاه ۱۰_۹ ساله را عروس می‌کردند. خانم طلا وقتی عروس شد ۹ ساله بود. حالا (۱۳۹۴) ۳۱ ساله است که شوهرش مُرده است. آن نمی‌توانستند خودشان را اداره کنند، چه برسد به اداره کردن و خانه. 🍂 به همین خاطر، وقتی دختری به خانه‌ی می‌رفت، یک نفر بزرگ‌تر هم همراهش می‌رفت تا او شود. البته، در آن زمان بیشتر دختربچه‌ها که عروس می‌شدند، به خانه‌ی پدرشوهر و مادرشوهر می‌رفتند. خیلی بچه نبود، هفده‌سال داشت، همه کار بلد بود. ولی عمه‌ی ۵۵ ساله‌ی آقارضا به خانه‌ی آن‌ها بیاید. 🍃 این روزها صحبت از است؛ صحبت از تنهایی عروس و داماد و شادی‌های اول زندگی است. آن زمان این ، اسیرانی بودند که از خانه‌ی پدر و مادر کَنده می‌شدند تا به خانه‌ی بروند؛ غریبه‌هایی که در تمام کار آنها می‌کردند. خوابیدن و بیدار شدن، حمام رفتن، غسل کردن، آشپزی، سبزی پاک کردن، از خانه بیرون رفتن، با زنِ همسایه حرف زدنِ آن‌ها تحت کنترل کامل بود. آن‌وقت می‌شد. مادرشوهر می‌گفت بزرگ‌تر است و باید دستور بدهد. عروس نمی‌خواست دستور بگیرد. 🍂 ده‌ها را می‌شناسم که می‌گویند از سال‌های اول زندگی‌شان جز هیچ نفهمیده‌اند. اگر در گذشته تعدادِ کمتر از حالا بود، معنایش آن نبود که مردم خوشبخت‌تر بودند. معنایش . معنایش بیچارگی بود. زندگی همیشه دچار تضاد است. از یک‌سو آرامش است و از سوی دیگر دچار گرفتاری شدن. کدام زندگی همیشه با همراه است؟ من فکر می‌کنم ملکه‌ی انگلیس هم گاه در زندگی‌اش دچار مشکل و نگرانی بود‌ه است. آیا وقتی دیانا طلاق گرفت، ملکه آرام بود؟ 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 در خانه‌ی آقا‌رضا ▫️اوایل خانه‌داری، به "مهری" گفته بود حق ندارد بدون اجازه‌ی من هیچ کجا برود. وقتی مهری همپای شوهرش شد، گفت: "آزادی هر کجا می‌خواهی بروی." به می‌گفت: "اوایل زن و شوهر بودیم، حالا دوست و رفیق هستیم." می‌گفت: "به پاگون اعلیحضرت عاشقت هستم. نوکرت هستم." ▪️روزی فهمید که مادر و خواهرش بابتِ "بچه" با مهری حرف زده‌اند. با آن‌ها سر و صدا راه انداخت که هر چه خدا بخواهد همان می‌شود و اجازه‌ی به آنها نداد. ▫️ هر روز به خانه‌ی مادرش می‌رفت. بیشتر ظهرها آقارضا به خانه نمی‌آمد. به او اجازه داده بود شب‌هایی که کشیک دارد، مهری پیش پدر و مادرش برود. مهری بیشتر به خانه‌ی پدرش می‌رفت تا به کمک کند. گاه پیش می‌آمد یک هفته از اتاق بیرون نمی‌آمد. مهری لگن برایش می‌گذاشت. ، حسابی عصبی شده بود. اگر مهری به مادرش می‌گفت این پیره‌زن گناه دارد، به او هم فحش می‌داد. می‌گفت: " اصلاً به این‌جا نیا. به او غذا نده تا بمیرد!" ▪️یک روز خانه‌ی بود. مادرش به او گفت: "کمک کن مادربزرگت را سر کوچه ببریم." مهری تعجب کرد. پیش خودش گفت: "چقدر مادرم مهربان شده است!" مادربزرگ را سر کوچه بردند. غروب شده بود. مهری به خانه‌ی خودش رفت. چند ساعت بعد زینت و اکرم به خانه‌ی مهری آمدند. زینت گفت: مادر نمی‌گذارد مادربزرگ را به داخل خانه ببریم. می‌گوید دیگر به خانه راهش نمی‌دهد. اجازه هم نمی‌دهد او را به خانه‌ی خودمان ببریم. ▫️می‌گوید از حالا سهمِ اشرف است. اصرار دارد مادربزرگ به خانه‌ی عمو برود. البته، شوهرهای ما هم مایل نیستند مادربزرگ را به خانه ببریم. می‌گویند صحبت یکی دو روز نیست. با اکرم به خانه‌ی عمو رفتیم. سر و صدا کرد و گفت: مادرتان طلاهای شهربانو را برده و خورده! حالا هم نگهش دارد. بالاخره کنار کوچه است. بیا سه نفری برویم پیش مادر او را راضی کنیم مادربزرگ را به خانه راه بدهد. ▪️وقتی سه ‌خواهر به خانه‌ی پدرشان رسیدند، دیدند رقیه و دارند با هم "دعوا" می‌کنند. همیشه دعوا می‌کردند، ولی کتک‌کاری نمی‌کردند. این دفعه کتک‌کاری هم کرده بودند. نعره می‌زد: "خدایا من چه گناهی کرده‌ام که باید شاش و گُه این زنیکه‌ی کافر را جمع کنم؟" زینت گفت: "مادر، من هر روز می‌آیم کارهای مادربزرگ را می‌کنم." آقاعبدالله به مادرزنش گفت: "حالا اجازه بده امشب ما شهربانو را به خانه‌ی خودمان ببریم." ▫️رقیه سر و صدا کرد که این پیره‌زن باید به خانه‌ی اشرف برود. چند نفر از هم وارد خانه‌ی محمدعلی شدند. پادرمیانی می‌کردند. می‌خواستند بین عروس و مادرشوهر آشتی برقرار کنند. اما دعوای رقیه و شهربانو، دعوای عروس و مادرشوهر نبود. بود. دعوای یک آدم مؤمن و متعصب با یک آدمِ بود. شکاف فرهنگی بود. ▪️ فحش می‌داد و از سنایی، عطار، مولوی و حافظ شعر می‌خواند. پاسخ شهربانو به عروسش شعری بر وصف حال او و خودش بود. بر وصف حال همه‌ی که او و عروسش نماینده‌ی آن‌ها بودند. دعوای این دو دعوایی است در طولِ . من بارها این‌گونه دعواها را در دیده‌ام. اگر حوصله کردید، جلد پنجم را بخوانید. می‌خواهم خاطرات دانشگاه را از سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۹۴ در آن بنویسم. 👇👇👇👇
ذره‌بین درشهر
💠گزارش نشست خبری #ریاست‌محترم‌دانشگاه‌اردکان با فعالین و اصحاب رسانه 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
💠گزارش نشست خبری با فعالین و اصحاب رسانه ⬅️ سرکار خانمِ ریاست محترم دانشگاه اردکان ضمن تسلیت ایام سوگواری اربعین حسینی و همچنین گرامی‌داشتِ سال تحصیلی ۹۹_۹۸ در جمع فعالین رسانه، فرمودند: وظیفه‌ی دانشگاه به عنوان یک مجموعه‌ی علمی و همچنین "دانشگاه اردکان" به عنوان این است؛ علاوه بر اینکه وظایف آموزشی، پژوهشی و فرهنگی، در داخل دانشگاه دارد و به نوعی درون دانشگاهی محسوب می‌شود یک سری وظایف در مقابل اجتماع و همچنین صنعت نیز بر دوش دارد. ⬅️ گفتند: زمانی‌ که مسئولیت را بر عهده گرفتم نگاه اصلی و اولیه‌ام این بوده و هست که ارتباط دانشگاه را با جامعه و همچنین ارتباط دانشگاه را با صنعت تقویت کنم و به نوعی اعلام کنیم که هم می‌تواند به عنوان یک با توجه به پتانسیلهایی که دارد باری از مشکلات و مسائل جامعه البته در حد توان و وسعِ خودش بردارد؛ که البته در این راستا و با توجه به پتانسیل‌های موجود، یک سری اهداف و برنامه‌های بلند مدت در پروسه‌‌های زمانی پنج‌ساله و بیست‌ساله‌ی دانشگاه، مصوب شده است. ⬅️ ، آمار ورودی‌های سال تحصیلی جدید را بدین گونه اعلام کردند: در سال تحصیلی جدید ۹۸_۹۷، ۷۵۰ نفر دانشجو را پذیرش کردیم، که از این تعداد، ۴۹۸ نفر در مقطع کارشناسی، ۱۵۴ نفر کارشناسی ارشد، ۳۱ نفر کارشناسی ناپیوسته و ۶۷ نفر در مقطع کاردانی، پذیرش شدند. ⬅️ فرمودند: یکی از افتخاراتِ ما در سال گذشته که هر چند سال سختی بود با توجه به مسائل و مشکلات مالی که وجود داشت و همچنین سیاست‌های بحق و بجای آموزش عالی با توجه به کم شدن تعداد آمار دانشجویان کشور که از چهارمیلیون و ششصد هزار نفر به سه میلیون و هشتصد هزار نفر رسید و تصمیم به تجمیع و ادغام و همچنین جمع کردن دانشگاه‌های کوچک گرفته شد؛ که در این راستا در ۹۷ دانشگاه اردکان هم جزء ۴۸ دانشگاهی بود که قرار بود با دانشگاه میبد و یزد، سیاست آمایش روی آنها اجرا شود، که خوشبختانه با معرفیِ به عنوانِ "دانشگاه‌ جامع" و همچنین با توجه به پتانسیل‌های شهرستان اردکان به عنوان یک شهر صنعتی و همچنین ظرفیت‌ها و قابلیت‌های دانشجویان و هیئت علمی دانشگاه اردکان و ظرفیت‌های دیگری که باید بعدها به دانشگاه اضافه شود، این مجموعه‌ی آموزشِ عالی به عنوان در استان معرفی و ابقا شد؛ و مانع تجمیع دانشگاه اردکان شدیم. ⬅️ در این راستا اولین در دانشگاه اردکان افتتاح گردید و رشته‌ی علوم مهندسی باغبانی با گرایش گیاهان دارویی، فعال و راه‌اندازی شد و با جذب هیئت علمی متخصص این رشته، دانشکده‌ی کشاورزی دانشگاه اردکان که در معرض خطر بود؛ به سمت گیاهان دارویی و صنعتی با توجه به اقلیم شهرستان برده و با این اقدام، دانشکده‌ی کشاورزی دانشگاه اردکان را حفظ کردیم. ⬅️ در خصوص ارتباط با صنعت فرمودند: که یکی از برنامه‌ها، پاسخگویی به نیازهای صنعتی شهرستان با توجه به پتانسیل‌های موجود در دانشگاه می‌باشد که در این راستا در شهرکهای صنعتی اردکان افتتاح شد و با توجه به معضلات و مشکلاتی که در این زمینه وجود دارد، خوشبختانه شیوه‌نامه‌ها و آیین‌نامه‌های وزارت علوم به سمت ارتباط بیشتر صنعت و دانشگاه پیش می‌رود و ما با این اقدام سعی کردیم دیوار بی‌اعتمادی بین صنعت و دانشگاه را از بین برده و نیازهای صنعتی شهرستان را پاسخگو باشیم. ⬅️ و یکی از اقدامات در خور توجه "دانشگاه اردکان"، به ثبت رساندن است، که دکتر در این رابطه فرمودند: از افتخارات ما این است که مردمی خیر و نیک اندیش در سطح شهرستان داریم که تاسیس و ثبت این بنیاد سبب شد، خیرین و مسئولین شهرستان اردکان که عضو حقوقی این بنیاد هستند دور هم جمع شوند. ⬅️ ایشان در این ارتباط به ساخت و ساز ۲۰۰۰ متر آزمایشگاه و کارگاه اشاره کردند که تا کنون ۱۵ تا ۲۰ درصد توسط خیرین، پیشرفت کار داشته و به ۵۰ درصد که رسید، می‌توانیم برای اتمام کار، ۵۰ درصد دوم را از بودجه‌ی خیری وزارت علوم، جذب کنیم. ⬅️ همچنین به ۳۷۵۰ متر "ساختمان خیری دامپزشکی" اشاره کردند، که ۵۰ درصد آن توسط خیّر محترم قبول هزینه شده و ۵۰ درصد دوم با توجه به محدودیت‌های مالی که وجود داشته و دارد از وزارت علوم جذب بودجه کرده و امسال ساختمان آن افتتاح و به بهره‌برداری رسید و داخل پرانتز که دانشکده‌ی دامپزشکی دانشگاه اردکان در استان، اولین و در منطقه دومین می‌باشد. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 💚 درود، بر شما همراهان فهیم و بزرگوار ذره‌بین، پیروز و فرخنده باد؛ امیدوارم سالی سرشار از تندرستی و سلامتی و موفقیت پیش رو داشته باشید در این ایام در خانه بمانید و را فراموش نکنید، باهم بخوانیم ادامه ماجرای آقارضا و مهری در تهران... ▫️بیشتر روزها فاصله‌ی خانه تا دانشگاه را پیاده می‌رفتند. هم ورزش بود، هم اندکی صرفه‌جویی و هم ادامه‌ی فرهنگ پیاده‌روی یزد. حال و هوایی داشت. دانشجویان درس می‌خواندند. بحث‌های سیاسی می‌کردند. از دولت و حکومت انتقاد می‌کردند. داشت کم‌کم داشت قدرت می‌گرفت. استادها خوب درس می‌دادند. هنوز به استادهای دانشگاه بابت اضافه تدریس دستمزد نمی‌دادند. هنوز این فاجعه‌ی پول و پول‌پرستی به راه نیافته بود. ▪️ حقوق ثابت داشتند. اگر در هفته بیست‌ساعت درس می‌دادند اگر پنج‌ساعت، همان حقوق را می‌گرفتند. اگر ۱۰تا را هدایت می‌کردند اگر یکی، حق‌الزحمه‌الشان یکی بود. چه روزگار نیکی! چه دانشگاه دور از وسوسه‌های پولی! این در دانشگاه‌ها چه فسادها و فاجعه‌هایی را که پدید نیاورده است! "خدا" بهتر می‌داند. ▫️مهری و آقارضا هر دو استادهای مهربان و و متعهد و داشتند. درس بود و کمی هم بحث سیاسی. این زن و شوهر یزدی از خود را دور نگاه می‌‌داشتند. از تجمع‌ها فراری بودند. لیلی و مجنون بودند‌. خارج از وقت کلاس زیر درخت‌های بلند دانشگاه قدم می‌زدند. روی نیمکت‌ها کنار هم می‌نشستند و درباره‌ی حرف می‌زدند. با دوستانشان صحبت می‌کردند. هم‌کلاسی‌های جوان را راهنمایی می‌کردند. گروه‌های سیاسی در دانشگاه فعال بودند. سعی می‌کردند برای خود طرفدار جذب کنند. می‌گفت: "من اهل سیاست نیستم. اهل درس و زندگی هستم." ▪️آذر سال ۱۳۴۶ شد. معلوم بود که جوّ دانشگاه در حال تغییر است. در گوشه و کنار دانشگاه سخنرانی می‌کردند. بچه‌ها بحث از اعتصاب می‌کردند. آقارضا و مهری تصمیم گرفتند به محض تمام شدن کلاس‌ها، به خانه برگردند. بیشتر مواقع کلاس‌های مهری زودتر از آقارضا تمام می‌شد و زودتر به خانه می‌رفت. مقابل دانشگاه سوار اتوبوس و جلوِ کوچه خانه‌شان پیاده می‌شد. کرایه‌ی اتوبوس چهار ریال بود. چای و غذا و ماست و خیار درست می‌کرد تا آقارضا بیاید. گاهی سری به همسایه‌ی بالایی می‌زد. برخی روزهایی که کلاس نداشت، شیرینی می‌پخت. کم‌کم داشت خلق و خوی آذری‌ها و ارمنی‌ها را به خودش می‌گرفت. به همسرش می‌گفت آن مردمان خوب و هستند به تدریج کمی زبان ترکی و زبان ارمنی یاد گرفت. ▫️ بود مهری از ساعت دو بعداز‌ظهر کلاس داشت تا ساعت چهار، آقارضا هم تا ساعت شش. زودتر او از دانشگاه به خانه رفت. منتظر همسرش بود. تا ساعت هشت شب از خبری نشد. مهری دلشوره داشت. نگران بود. سری به همسایه‌ها زد. گفتند: "نگران نباش! همسرت می‌آید." خانه‌ی آن‌ها نداشت. هنوز بیشتر خانه‌های تهران فاقد تلفن بود. تلفن همراه هنوز اختراع نشده بود. ساعت از ۹ شب گذشت. همه نگران شدند. ▪️مردهای همسایه گفتند به جستجوی می‌روند. حدود نیمه‌های شب بود که برگشتند و گفتند اعتصاب کرده‌اند. عده‌ای گفته بودند پلیس چندنفر را گرفته است. آن‌ها به کلانتری رفته بودند، ولی آقارضا در آنجا نبود. هیچ‌کس پاسخی نداده بود. سری به بیمارستان‌های اطراف زده بودند. اثری از آقارضا نبود. اشک‌های جاری شد. زنان همسایه دلداری‌اش دادند. گفتند: "شوهرت سالم است. خدا را شکر که در بیمارستان نبوده است! فردا آزادش می‌کنند." ▫️همسایه‌ی آذری دو دخترش را پیش مهری فرستاد. شب آن‌ها پیش او ماندند، اما مهری مگر خواب داشت؟ تمام شب را بیدار ماند، دعا کرد و از خدا، پیغمبر و ائمه‌ی طاهرین(ع) طلبید. می‌گفت: "کاش پدرم اینجا بود! کاش خواهرانم و شوهرانشان بودند!" مهری تا صبح حتی یک لحظه هم خواب به چشمانش نیامد. نگاهش خیره به پنجره بود. وقتی اولین اشعه‌ی خورشید را پشت پنجره دید از خانه بیرون زد و رهسپار خانه‌ی پسرعموی همسرش شد. او را دلداری داد و گفت امروز کارش را تعطیل می‌کند و به جستجوی آقارضا می‌رود. 👇👇👇👇
▪️ گفت اول به خانه‌ی مهری بروند، شاید آقارضا برگشته است همسر جعفرآقا خواست تا مهری صبحانه بخورند بعد بروند. مهری حتی نتوانست یک فنجان چای بنوشد. تمام وجودش را فراگرفته بود. معده‌اش آشوب بود. ظرف صبحانه و فنجان چای را که می‌دید، حالش دگرگون می‌شد. تاکسی گرفتند و به خانه برگشتند. هنوز برنگشته بود‌. لئون ارمنی و آقاتقی آذری جلوِ در خانه بودند. وقتی مهری و جعفرآقا دیدند، فهمیدند مهری کجا رفته است‌. گفتند آن‌ها هم سر کار نمی‌روند. قرار شد مهری و جعفرآقا به بروند. لئون گفت چند نفر آشنا در نزدیک دانشگاه دارد و به آنجا می‌رود. جعفرآقا هم گفت با چند استاد آشناست. قرار شد نزدیک ظهر همه سرِ چهارراه کاخ (فلسطین فعلی) باشند. ▫️دلِ مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دیشب شام و صبح هم صبحانه نخورده بود. دلداری‌اش می‌داد. تعداد زیادی پلیس جلوِ درِ دانشگاه بودند. مهری کارتش را نشان داد و وارد دانشگاه شد. به جعفرآقا اجازه‌ی ورود ندادند. مهری به سراغ هم‌کلاسی‌های آقارضا رفت. گفتند دیروز عصر جلوِ درِ دانشگاه شلوغ شد. پلیس‌ها عده‌ای را گرفتند. یکی از دانشجویان گفت دیروز عصر دیده است که ماموران، را هم دستگیر کرده و با خودشان برده‌اند. ▪️ مهری را پیش رئیس دانشکده‌ی حقوق بردند. پدر و مادر دانشجوها هم آن‌جا بودند. آن‌ها نگران فرزندانشان بودند که از شب قبل به خانه نیامده بودند. هم نگران بود. دائم داشت به مقامات تلفن می‌کرد. پشت تلفن می‌گفت این تندروی‌ها دانشگاه را شلوغ می‌کند. نزدیک ظهر رئیس دانشکده به گفت: "همسر شما را هم گرفته‌اند! اسم او هم در بین دانشجویان بازداشتی است." ، قول داد تمام تلاشش را بکند تا هر چه زودتر دانشجویان آزاد شوند. بعد به مهری و پدر و مادرها گفت به خانه برگردند و او امیدوار است که امشب عزیزانشان به خانه برگردند. ▫️ گفت: "من و رئیس دانشگاه و همه‌ی مقامات دانشگاه برای آزادی بازداشت‌شدگان تلاش می‌کنیم." هنوز رؤسای دانشکده‌ها و دانشگاه‌ها افرادی نسبتاً مستقل و بودند. طوری نبود که خود رؤسای دانشکده‌ها، اسم دانشجویان را به ساواک بدهند تا آن‌ها را بازداشت کنند. هنوز آدم‌های شریف و پاک‌نهادی چون ، ریاست دانشکده‌ها را قبول می‌کردند. ▪️در خلالِ گفتگوها، مهری متوجه شد پدر و مادرها از صحبت می‌کنند. هرکس می‌خواست پیش مقامی برود . دیگری بحث از می‌کرد. مهری هاج و واج مانده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. صبر کرد همه از اتاق رئیس بیرون رفتند. به رئیس دانشکده گفت: "من در این شهر تنها و غریب هستم. همسرم ۳۵ سال دارد. از دانشجویان دیگر مسن‌تر است. قبلاً پاسبان و مدتی هم زندان بوده است. از اداره‌ی پلیس اخراج شده است. شاید این سوابق برایش بد باشد." رئیس دانشکده‌ی حقوق را قسم داد و التماس کرد که پیگیر کار همسرش باشد. رئیس هم قول داد که به طور ویژه پیگیر موضوع باشد. ▫️حدود ساعت یک بعدازظهر، همه سرِ چهارراه کاخ بودند. لئون خبری نیاورده بود. آقاتقی خبر بازداشت آقارضا را شنیده بود. مهری حرف‌های رئیس دانشکده را بازگو کرد. همه گفتند به خانه برویم. جعفرآقا پسر عموی آقارضا، مهری را به خانه‌ی خودش برد، ولی دیگر نمی‌توانست آرام باشد. او نتوانست ناهار بخورد. راهِ گلویش بسته شده بود. دلشوره داشت. نمی‌توانست حواسش را جمع کند. ، زن جعفرآقا، استکان چای را جلوِ مهری گذاشت. ناگهان بغضِ مهری ترکید و گریه سر داد. به گلناز گفت: "بگذار گریه کند! سبک می‌شود." ▪️ از درون زجر می‌کشید. خیالات باطل می‌کرد. اگر شوهرم را اعدام کنند، چکار کنم؟ اگر او را حبس ابد کنند، چکار کنم؟ اگر او را ده سال زندانی کنند چی؟ اگر او را شکنجه کنند؟ اگر زیر شکنجه ناقص شود؟ او که اهلِ نبود. پس چرا گرفتنش؟ او که کاره‌ای نبود. عضو حزبی نبود... مهری شام هم نتوانست بخورد. تا صبح یکریز اشک ریخت و ناله کرد. خیال‌های بد به ذهنش هجوم می‌آورد. همسرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. او را پشت میله‌های زندان می‌دید. بلند شد وضو گرفت و به نماز ایستاد. با اخلاص و سوخته دلی به درگاه لابه کرد. فکر می‌کرد همسرش را از دانشگاه اخراج می‌کنند و تمام آرزوهایش یک شبه بر باد می‌رود. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده‌ حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️بیست‌سالی بود جعفرآقا ساکن تهران شده بود. گلناز همسرش اهلِ بود. زنی مهربان، دوست‌داشتنی، گرم و گیرا و مهربان چون همه‌ی ساکنانِ خونگرمِ کشور. گلناز بلافاصله دوعد تخم‌مرغابی با کره برای مهری نیمرو کرد. مقداری هم سبزی خوردن آورد. جعفرآقا به روال هر روز صبح، با نان سنگک وارد خانه شد. دید سینی غذا جلوِ مهری است و او مشغول خوردن صبحانه است. ▪️ با خوشحالی گفت: "خدا را شکر اشتهایت باز شد!" شادی‌کنان گفت: "صورت مهری درست شبیهِ شهربانو مادربزرگش شده است." گلناز چندبار به یزد آمده بود. آن زن مهربان شمالی، شهر کم‌باران و خانه‌های خشتی و پشت‌بام‌های کاهگلیِ یزد را دیده بود. می‌دانست که در فصل تابستان، صبح زود داخل حیاط هستیم، در گرمای ظهر به زیرزمین می‌رویم و شب به پشت‌بام کوچ می‌کنیم. ▫️آسمان شب‌های زیبای پرستاره‌ی یزد را دیده بود؛ آسمانی که زیبایی شب‌هایش کمتر از زیبایی دریا نبود. گلناز زنی بود که زیباییِ شمالِ پرباران را با کویر سوزان، باهم می‌دید. خودش می‌گفت با در دهانش طعم صمیمیت و می‌دهد. "مهری" در خانه‌ی این بانوی مهربان شمالی احساسِ و امنیت می‌کرد. همانطور که وجود لئون ارمنی و آتقی آذری و خانواده‌شان را پناهگاهی برای خود می‌دانست. ▪️عجیب است! کسانی که از حقوق می‌گرفتند تا امنیت مردم را تامین کنند، خود منشاء ناامنی و دلهره و ترس برای خود و سرورشان اعلیحضرت شدند. همیشه همین‌طور است. درست وقتی فکر می‌کنند همه تسلیم آن‌ها هستند و آب از آب تکان نمی‌خورد، یک مرتبه در بستر دریا زلزله رخ می‌دهد و پدیدار می‌شود. مشروطیت به وجود می‌آید، ملی شدن صنعت نفت و واقعه‌ی سی‌ام تیر پیدا می‌شود. انقلاب اسلامی شکل می‌گیرد. ▫️زمین خدا همیشه آرام و ناآرام است. سکونِ آن هیچ وقت دلیل آرامش همیشگی‌اش نیست. همیشه زلزله‌ای در راه است. بهتر است را یاد بگیریم تا مدیریت بحران را. در کشورهای جهان سوم، بزرگ‌ترین عامل ناامنی‌های کلان و بحران‌های اجتماعی، هستند. یکی از عواملِ سرنگونی شاه، خود ساواک بود. آن‌ها می‌دانستند که در بالشتِ فلان دانشجو است، ولی نمی‌دانستند که پیکره‌ی جامعه چنان ملتهب است که همه‌ی خود هر یک، هستند. ▪️همه‌ی خود بمب هستند. همه دیگ بخار هستند. وقتی نیروهای امنیتی، خُردنگر شدند و قدرتِ کَلان‌نگری نداشتند، به عامل ناامنی مبدل می‌شوند. ساوک ایران، "ک. ا. ژ. ب" شوروی سابق و استخبارات صدام و قذافی فکر می‌کردند بیدارند. خواب آن‌ها عمیق‌تر از آن بود که التهاب‌های عمیق اجتماعی و جوشش مردمی را بفهمند و آن را درک کنند. بسیاری از نظام‌های امنیتی در کشورهای جهان سوم و حتی کشورهای پیشرفته، به همین دچارند. ▫️ صبحانه‌اش را کامل خورد، مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است. و استوار بود. خواب داشت چشمانش را می‌ربود. گلناز رختخواب را پهن کرد. مهری در رختخواب دراز کشید. پلک‌هایش را به آرامی بست و به خواب عمیقی فرو رفت. بیدار که شد، ظهر بود. جعفرآقا به رفته بود. تا پیگیر کار پسرعمویش شود. مهری ناهارش را خورد و عازم دانشگاه شد. جلوِ دانشگاه شلوغ بود. پانزده آذر بود‌. شانزده آذرِ شلوغی در راه بود. هیچ‌کس را به داخل دانشگاه راه نمی‌دادند. داخل دانشگاه شعار می‌دادند، دانشجویان بیرون پاسخ شعار آن‌ها را فریاد می‌کشیدند. ▪️ همه جمع بودند. مهری جعفرآقا، لئون و آقاتقی را دید که در گوشه‌ای ایستاده بودند. هر سه‌نفر امروز هم کارشان را تعطیل کرده و در جستجوی بودند. حالا مهری بود که آن‌ها را دلداری می‌داد. در تعجب بود که مهری همان زن دیروزی است که مثل شوهرمرده‌ها نگران بود؟ مهری به جعفرآقا گفت: "من به خانه‌ی خودم می‌روم. شاید آقارضا امشب به خانه برگردد!" جعفرآقا به مهری اصرار کرد به خانه‌ی او برود اما مهری گفت ترجیح می‌دهد به خانه خودش برود. او دیگر مهری دیشب نبود. حالا او بر اعصابش مسلط شده و اعتماد به نفس خودش را بازیافته بود. حالا او را با نظریه‌ی مادربزرگش بازیافته بود: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." شما هم سعی کنید را اینطور ببینید و بعد بگویید در هر مشکلی نعمتی است. من همیشه مشکلات ناخودخواسته‌ی اطرافم را می‌دانم. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌 در هفته‌ی گذشته خواندیم که مهری با تداعی این جمله‌ی مادربزرگش که "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" در برابر مشکلات نیرو می‌گرفت. با هم بخوانیم ادامه‌ی ماجرا... ▫️لئون و آقاتقی به جعفرآقا گفتند نگرانِ نباشد، همسران آنها مراقب او خواهند بود. مهری به خانه‌ی خودش رفت. آن شب و شب‌های بعد هم به خانه نیامد. شانزده آذر شلوغی بود. برخورد ماموران با دانشجویان تند و خشن بود. تقریباً روز ۲۲ آذر روال عادی خود را یافت. تعدادی از دانشجویان دستگیر شده آزاد شده بودند، اما از آقارضا خبری نبود. مهری به هر دری زد، خبری از او نیافت. در دانشگاه عده‌ای به او دلداری می‌دادند. ▪️همسر لئون و آقاتقی و گلناز مرتب به مهری سر می‌زدند. مهری ماجرای شوهرش را برای پدرش نوشت. عازم تهران شد. خلیفه چند روزی در تهران بود. آن مرد چکار می‌توانست بکند؟ چند روز در تهران ماند و دخترش را دلداری داد، اما خودش به شدت نگران بود. هر روز به دانشکده‌ی حقوق سر می‌زد. استادان با او همدردی می‌کردند، اما هیچکس راه‌حلی نشان نمی داد. استادی که آقارضا در دفترش کار می‌کرد، به مهری پیشنهادی داد. مهری باید به شکل کتبی از او درخواست وکالت شوهرش را می‌کرد. مهری کتبی از آن بزرگوار درخواست کرد وکیل شوهرش باشد. ▫️امتحانات ترم نزدیک بود. مهری باید درس می‌خواند. اگر تا آخر ترم بر نمی‌گشت، نمره‌ی تمام درس‌هایش صفر می‌شد. مهری با رئیس دانشکده‌ی حقوق صحبت کرد. قرار شد اگر تا شب امتحان آقارضا پیدا نشد، دانشکده تمام درس‌های او را حذف کند. همین‌طور هم شد. آقارضا نیامد و درس‌هایش حذف شد. مهری پیش خودش گفت: "باید درس بخوانم شاگرد اول شوم! وقتی آقارضا بیاید و بفهمد شاگرد اول شده‌ام، خوشحال می‌شود." ▪️ به سختی و بااراده‌ای قوی و مثال‌زدنی درس خواند. نگران شوهرش بود داشت. وسط درس‌خواندن ناگهان به یاد همسرش می‌افتاد و تمرکزش را از دست می‌داد. قطره‌های اشک از گونه‌هایش جاری می‌شد و دفتر و کتابش را خیس می‌کرد. اما دوباره به خود نهیب می‌زد. دائم می‌گفت: "هر چه خدا بخواهد. در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ▫️ سرانجام شاگرد اول شد، اما همسرش بازنگشت تا خبر شاگرد اولی او را بشنود و شاد شود. مهری با اصرار گلناز بعضی شب‌ها به خانه آن‌ها می‌رفت. گلناز سعی می‌کرد به مهری خوش بگذرد. همسر لئون و زن آقاتقی دائم مواظب مهری بودند. برایش غذا می‌بردند، کارهایش را انجام می‌دادند. آخرِ آذر، مهری اجاره را پیش آقا تقی برد. گفت: "تا همسرت نیامده از تو اجاره نمی‌گیرم." مهری اصرار کرد. آقاتقی گفت: "ممکن نیست از تو پول بگیرم." مهری گفت: "من می‌دانم شما قسط دارید، باید اقساط خانه‌تان را بپردازید. آقاتقی با لهجه‌ی زیبای آذری گفت: "خداوند بزرگ است. رفیق من بی‌جهت در زندان است. من از همسرش پول بگیرم." ▪️مهری گفت: "من پول دارم!" آقاتقی گفت: "مهری‌خانم، شما حتماً را می‌شناسید. کیست که آنها را نشناسد؟ ما مردم خطه‌ی آنها هستیم. جانمان را برای می‌دهیم. همسر تو بی‌گناه در زندان است. در مملکتی که آزادی و عدالت نیست، هیچ نیست. حالا اگر مثل ستارخان اسلحه به دست نمی‌گیریم، حداقل می‌باید از بی‌گناهان دلجویی کنیم." مهری ساکت شد. در تمام مدتی که آقارضا در زندان بود، آقاتقی از مهری اجاره‌خانه نگرفت. همبستگی‌ ملی یعنی همین! در سال ۱۳۵۷ این همبستگی به طور گسترده خود را نشان داد. حیف که آن به تاریخ می‌پیوست. ▫️ترم دوم شروع شد. بازهم از آقارضا خبری نبود. مهری تقاضا کرد دانشکده‌ی حقوق به شوهرش مرخصی بدهد تا غیبت او ترک تحصیل تلقی نشود. ۲۲ اسفند به مهری خبر دادند که می‌تواند شوهرش را ملاقات کند. مهری داشت. یک چشمش گریان بود، یکی خندان. مهری به زندان رفت. بعد از چند ساعت معطلی، همسرش را پشت شیشه دید. چقدر لاغر شده بود! گفت پرونده‌ی قبلی برایش مشکل‌ساز شده است. ▪️ گفته بود: "تو یک پاسبان اخراجی با سابقه‌ی ۹ ماه زندان هستی. دانشجویان را تو تحریک کرده‌ای!" مهری به آقارضا گفت برایش وکیل گرفته است. هر دو بهم دلداری دادند. آقارضا سخت نگران همسرش بود. مهری خبر شاگرد اولی خودش را داد. آقارضا صدبار قربان‌صدقه‌ی او رفت. ، مهری را تشویق کرد درس بخواند. 👇👇👇👇
🔘 هیچ وقت دیر نیست ... 💠ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی‌بِن صالح نجیب‌ (Ali Ben Saleh Najib) 💢علی به می‌رود 🌿 علی ۲۹ سال داشت که به‌ عنوان وارد اوپسالا شد. او رشته جغرافیا را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد . تفاوت های جغرافیایی را خوب می‌فهمید . دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد . کسانی که زمانی او را به نشانه تمسخر " " خطاب می‌کردند ، حالا او را به جِد پروفسور می‌نامیدند . علی در سال اول دانشکده ، با یک ازدواج کرد . زنی از قوم ؛ بربرهای شمال آفریقا . بربرها ، اقوامی هستند که در مراکش و الجزایر و تا اندازه‌ای در تونس حضور دارند . آن‌ها خود را ساکنان شمال آفریقا می‌دانند. با این ازدواج ، گهگاه دوباره دلش راهی مراکش ، صحرا ، آفتاب و هم‌نشینی با شتر و بز می‌شد . 🌿 برای گذرندان ، دست همسرش را گرفت و به رفت . حالا علی به اندازه کافی پول داشت که برای دوستانش و به خصوص سوغاتی بخرد. او در راه بازگشت ، برای دوستان سوئدی به خصوص خانواده مهربانی که او بودند ، سوغاتی خرید . برای مدیر مدرسه و بعضی از معلم ها نیز کادو خرید . در این مسافرت ، او با تعدادی از خواهر و برادرانش آشنا شد ؛ کسانی که هرگز آن‌ها را ندیده بود. 🌿علی با همسرش در اتاق مدرسه ساکن شد ؛ همان اتاق مدرسه ای که در آن مستخدم بود . علی علاوه بر اینکه دانشجو بود ، مدرسه هم بود. در سال اول دانشکده ، دانشگاه شد. دانشگاه به او پول خوبی می‌داد. از مدرسه هم می‌گرفت. همسرش هم حقوق می‌گرفت. همسرش هم کار می‌کرد. 🌿علی بن صالح نجیب ، در سال ۱۹۷۸ گرفت و بلافاصله در مقطع فوق لیسانس جغرافیای اقتصادی دانشگاه اوپسالا ، پذیرفته شد. دو سال بعد ، از پایان نامه‌اش با درجه "بسیار عالی" کرد . با این نمره ، بدون کنکور وارد دوره شد. در دوره فوق لیسانس ، صاحب یک دختر شد و در دوره دکتری پسر اولش به دنیا آمد . کم‌کم علی‌بن‌صالح‌نجیب ، نزد دوستانش و مراکشی‌ها و عرب‌های اوپسالا به عنوان مردی خودساخته شناخته شد‌. در سال ۱۹۸۱ از رساله دکترایش با نمره "بسیارعالی" دفاع کرد. 🌿هیئات ژوری به دانشگاه علی پیشنهاد کرد علی را به عنوان عضو هیئات علمی بپذیرد . پیشنهاد هیئات داوران ، عملی شد و علی در سال ۱۹۸۱ به عنوان عضو هیئات علمی در دانشگاه اوپسالا شروع به کار کرد . در سال ۲۰۱۳ با درجه استادی( پروفسوری) شد ؛ولی بازنشستگی از نوع اروپایی و سوئدی آن . او اتاقش را در دانشگاه دارد . چون بیشتر از ۶۴ سال دارد . ۵۰ درصد کار می‌کند و ۸۰ درصد حقوق می‌گیرد . دخترش مونا نجیب ، از مدرسه آمریکایی استکهلم بورس گرفت و برای ادامه تحصیل در رشته موسیقی به آمریکا رفت. حالا (۲۰۱۴) او در زمینه کار می‌کند. 🌿می‌توانید فعالیت های او را در شبکه های اینترنتی دنبال کنید . پسرش ، دانش‌آموخته رشته اداری و مالی است. اکنون عماد صالح در زمینه نرم افزار و فیلم‌های سه بعدی کار می‌کند. می‌توانید با جستجو در اینترنت ، او را هم پیدا کنید. در هفته آینده با ادامه داستان ، دکتر پاپلی یزدی با علی را در دنبال کنید... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
" یادداشتِ معلمی برای مدیرِ همشهری " *نقدی دوستانه بر اقدام روزنامه همشهری در استفاده نامتعارف از تصویری ملموس/ 👈🏾 سعه صدرِ پلیس و انصراف از شکایت ، ستودنی است لینک خبر : https://www.rokna.net/fa/tiny/news-890277 @zarrhbin🕊