eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
#یاعلے_اصغر🌴 ای حرمله این بچه سَرِ جنگ ندارد شش ماهه ی بی شیر کہ #شمشیر ندارد تیری که به #عباس زدی؟! وای خدایا.... #شش ماهه ی من طاقت این تیر ندارد #السلام_علی_الطفل_الرضیع?
📌دهه ی فجر با خاطرات #عباس _خیرزاده_از آن روزها؛
ذره‌بین درشهر
📌دهه ی فجر با خاطرات #عباس _خیرزاده_از آن روزها؛
🍃 ... 📌دهه ی فجر با خاطراتِ از آن روزها؛ 💠 ۱۸ فروردین سال ۱۳۵۷ بود که بعد از تعطیلات نوروزی راهی دانشگاه اصفهان شدم و با بچّه های اردکان همچون سید محمود میرمحمدی و محمدعلی شاکر(درویش) باهم، هم اتاق بودیم و آن زمان اوج فعالیت های مردم ایران بود و دانشجویان نیز که از توده ی مردم جدا نبودند نقشی موثر و غیر قابل انکار در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی ایران داشتند. 💠 شب بود که با بچّه ها در خیابان مسجد سیّد روبرو شدم، آنها به من گفتند: که فردا قرار است تظاهرات شود، آیا تو شرکت می کنی؟ که من به آنها گفتم: چون ترم اوّلی هستم باید راهنمایی ام کنید و حتماً شرکت می کنم. 💠 صبح شد آنها آمدند و گفتند بیا برویم، من هم کفشهای کتانی سفید و شلوار گشادی پوشیدم، چون می دانستم اگر گاردی ها ما را دنبال کنند با پوشش راحت بهتر می توانیم فرار کنیم، بنابراین به رفتیم و یک مدتی منتظر ماندیم و قرار شد دانشجویان اعتصاب غذا کنند. 💠 اعتصاب غذا به این صورت بود که دیسِ برنج را همه بگیرند و به سر میز ببرند و بعد قاشق و چنگال را به صورت ضرب دری روی برنج بگذارند و غذا نخورند و سالن را ترک کنند و را شروع کنند، ما این کار را کردیم. 💠 و بعد از اینکه وارد محوطه ی دانشگاه شدیم دانشجویان چندتا از ماشین های دانشگاه را که آرم دانشگاه بر روی آن خود نمایی می کرد درون جوی کنار دانشگاه واژگون و چپه کرده بودند. 💠 بعد از اینکه صحنه ها را دیدیم برای اینکه نشویم به داخل ساختمان آموزشی دانشگاه رفتیم و از پنجره ی آنجا بیرون را رصد می کردیم تا هر وقت گاردی ها از توی خیابان متفرق و گُم شدند از ساختمان بیرون بیاییم و به منزل برویم. 💠 همزمان با تظاهراتِ دانشگاه از بیرون هم به کارخانه ی پپسی کولا که در نزدیکی دانشگاه و در میدانِ شیرازِ اصفهان قرار داشت، حمله شده بود. 💠 جالب است بدانید که نیروهای اطلاعاتی هرکس را که در دانشگاه بدون کتاب بود دستگیر می کردند و در بیرون از دانشگاه نیز هر کس که با کتاب تردد می کرد را می گرفتند!! 💠 من آن روز در دانشگاه بدون کتاب بودم و زمانی که خواستم از دانشگاه خارج شوم هنوز چند قدمی نرفته بودم که نیروهای گارد به من مشکوک شدند. 💠 و آنها کمین زده بودند؛ که من ناگهان متوجه ی صدای گام هایی با پوتین شدم، نگاه که به عقب انداختم دیدم که یک فرد گاردی با تفنگ دود زا (اشک آور) پشت گردن من زد و یقه ی پیراهن و کتِ مرا محکم گرفت و مرا به طرف اتاق گارد برد. 💠 آن زمان هرکس را می گرفتند قبل از رسیدن به اتاق گارد، کتکش می زدند، یعنی گاردی ها کوچه می دادند و آماده بودند تا فرد دستگیر شده از کوچه عبور کند و آنها با مشغول ضرب و شتم او شوند. 💠 که من ناگهان با دیدن این اوضاع، این بیت شعر در ذهنم تداعی شد؛ در کفِ شیر نرِ خونخواره ای غیر و تسلیم و رضا، کو چاره ای؟ بنابراین نکردم و یواش یواش همراه او رفتم و فرد گاردی که مرا گرفته بود چون دید همراهش می روم و مقاومتی نمی کنم به دوستانش که کوچه ی داده بودند گفت: "کاری با او نداشته باشید او دارد با پای خود می آید." 💠 من از کتک خوردن در اینجا معاف شدم و همه ی ناراحتیِ من این بود که چرا از بچه های فقط من دستگیر شدم و چون دانشجوی شبانه بودم می ترسیدم به من بگویند که چرا در ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح در حال تردد در محیط بیرونی دانشگاه بودی؟! 💠 مرا به اتاقی بردند، چند نفری را در اتاق دیدم که دستگیر شده بودند و تعدادی از آنها زخمی بودند و یکی از آنها نیز وسط اتاق افتاده بود و به علت مقاومتی که کرده بود نامردها با باتوم ضربه ای به سرش وارد کرده بودند و سر، زخم عمیقی برداشته بود و با خون سر او زمین رنگین شده بود، که بعد فهمیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. 💠 به هر جهت ما را در یک اتاق حدوداً ۴×۳ در ساختمان گارد سر پا نگاه داشتند هنوز من تنها آن جمع بودم که ناگهان دوستانم و را دیدم که به داخل اتاق آوردند، اینجا بود که خوشحال شدم که دیگر دانشجویان به من که ترم اوّلی بودم، "پَخمه" نمی گفتند :) 💠 علی سپهری و حسین انصاری سوار بر موتور پرشی بودند که دستگیر شدند، علی سپهری، ریش بلندی داشت و من ریشِ ستاری که آن زمان معروف و مُد بود. ✅ ادامه دارد.... 📸 اصفهان، میدان امام(شاه سابق)، همراه با پسر دایی عزیزم آقای محمدعلی ناظمی که برای ثبت نام در دانشگاه مرا همراهی نمود. @zarrhbin
🍃 .... 💠 چیزی که بیشتر زندانی ها از آن ناراحت می شدند ، بود. زیرا هنگام آمدن به هواخوری و هنگام داخل شدن به ساختمان ها برای خواب از ما آمار می گرفتند؛ آمار گرفتن به این صورت بود که همه به صورت یکجا و دسته جمعی به صف می ایستادیم تا شمارش شویم؛ علاوه بر این هر دو ساعت یکبار که زندان بان عوض می شد، باز از ما آمار می گرفتند. 💠 اگر کسی هم می کرد چوب کبریت به او می دادند و می گفتند: که طول و عرض فلان اتاق را با چوب کبریت محاسبه کن، چون قبلاً به صورت دقیق می دانستند که این اتاق چند چوب کبریت دارد. 💠 و بدتر از محاسبه محیط اتاق با چوب کبریت، فرستادن زندانیِ خلافکار به بود حالا معلوم نبود یک شبانه روز باید باشد یا چند روز یا چند هفته و این بستگی به درجه ی خلافیش داشت. 💠 در این بند، زندانی هایی که اَبد بودند، بودند و کارهای خدماتی به زندانیان را انجام می دادند؛ مثلاً یکی کوپن غذا می داد، یکی صبحانه و ناهار پخش می کرد و یکی هم چایی؛ یا کوپن ناهار هم به این صورت بود که هر روز یک نخود یا یک لوبیا یا گوشه ای از مقوای جعبه ی سیگار وینستون را به عنوان ژتون به هر زندانی می دادند و اگر زندانی آنچه را که به عنوان کوپن به او داده بودند،‌ گم می کرد دیگر خبری از ناهار نبود و حتماً می باید آن را تحویل می داد تا غذا دریافت کند و روزهایی که ناهار مرغ بود به هر شش نفر یک مرغ می دادند؛ که دور میز می نشستیم و باهم می خوردیم. 💠 ساختمان بند که دو طرف به صورت راهرو و اتاق بود که در هر اتاقی ۶ تخت ۲ طبقه جا داده بودند که زندانی های قدیمی در آن می خوابیدند؛ ما فکر کردیم به هر کدام از ما یک تخت خواهد رسید که وقتی درخواست تخت کردیم، زندانی ها به ما خندیدند و یکی از آنها که روی زمین نشسته بود و درجه دارِ آن زمان بود و به جرم کشتن یک انسان با ماشین ژاندارمری محکوم به ۶ ماه حبس شده بود به من گفت: الان آمده ای و تخت هم می خواهی، من پنج ماه توی نوبت هستم هنوز تخت به من نرسیده است. 💠 برای خوابیدنِ شب هیچ وسیله و امکاناتی نبود؛ فقط یک پتوی سربازی به ما دادند و گفتند باید روی زمین بخوابی، حالا یا داخل اتاق یا داخل راهرو؛ زندانی ها که به هم کمک می کردند به هر کدام از ما یک زیر پیراهنی کهنه دادند که داخل آن نیز زیر پیراهنی های کهنه قرار داده بودند تا به عنوان از آن استفاده کنیم؛ شب شد و زدند و هرکسی به صورت درازکش کنار راهرو روی زمین های باز اتاق خوابیدیم؛ این جریان به صورت تکراری هر روز و شب انجام می گرفت. ( یعنی هواخوری، صبحانه، ورزش، ناهار، شام، آمار) 💠 جالب است بدانید آنقدر شپش در این ساختمان فراوان بود که مرتب از کنارت رد می شدند، یادم هست یکبار وقتی برای هواخوری با می رفتیم، او یک شپش از سطح موزاییکی ساختمان برداشته بود؛ روی کاغذی گذاشت و به من گفت: ببین شپش از نور گریزان است؛ و وقتی جلوی نور خورشید گرفت شپش سریع عقب گرد کرد. برای از بین بردن شپش هر دو روز یکبار کپسول هایی می آوردند که از آن پودری به صورت اسپری خارج می شد و همه جا را گرد پاشی می کردند. 💠 من در جریان این روز ها که سپری می شد به یاد "خِمرهای سرخ ایتالیا" افتاده بودم و یک متن طنزی نوشتم که در مورد بندهای زندان فلاورجان بود؛ وقتی در بین زندانی ها خواندم همه کف زدند و خندیدند که داستان به این صورت بود که "که گزارش طنزی از یک تسبیح تهیه کرده بودم که در بند ما گمشده بود! و تمام دست اندر کاران در پیدا کردن آن به فعالیت افتاده اند و به گزارش تلویزیونِ بند۳، تسبیح در فلان بند مشاهده شده است و الی آخر..." که بعد یکی از بچه ها به من گفت: اگر این نوشته را از دستت بگیرند و در پرونده ات بگذارند کارت است و من بعد از شنیدن این حرف آن نوشته را ریز ریز کردم و داخل دستشویی انداختم و سیفون را کشیدم. ✅ادامه دارد..... ✍ سمیّه خیرزاده اردکان 📸 نمونه ای از ، قابل توجه مخاطبین عزیز که معنی این اصطلاح انگلیسی بافته شده، می باشد ؛) @zarrhbin
🍃 .... 💠 یک روز پشت شیشه ی اتاق ملاقاتی منتظر دیدن پدر و مادرم بودم تا گوشی را بردارم و با آنها حرف بزنم. که بعد از دیدنِ مادرم بلافاصله گوشی را برداشتم که مادر بدون درنگ گفت: " ،مادر دستهایت را ببینم!" (در این لحظه بغض پدرم شکست و با صدای ناله هایش، مادرم را که به چُرت روزانه فرو رفته بود بیدار کرد. من و مادر نیز در سکوت با پدرم هم ناله شدیم واشک ریختیم.) بعد از لحظاتی که پدر آرام شد اینگونه ادامه داد. به مادرم گفتم: چرا؟!، مادر گفت: در مردم می گفتند که ناخن های پسرت را کشیده اند؛ من هم دستهایم را به مادر نشان دادم و گفتم: بیا و ببین و نگرانِ من نباش . 💠 آن روزِ ملاقاتی، علاوه بر پدر و مادرم، صورت ( رئیس سابق سپاه اردکان) را نیز دیدم که آن زمان بود. بعد از اینکه با او دیدار کردم از او پرسیدم: احمد چه طوری آمدی داخل؟! که او گفت: همراه پدر و مادرت، خود را به عنوانِ جا زدم. همانجا به شجاعت‌ احمد و ترفندش آفرین گفتم و همینطور و همیشه او را و به عنوان برادر قبولش دارم. 💠 از جمله افراد دیگری که قبلاً نیز نامشان را ذکر کردم؛ شهید گرانقدر بودند که در موقع برگزاری دادگاه برای من عکس هایم را از اردکان تا دادگاه عالی جنایی اصفهان آورد تا به قاضی پرونده ی دادگاه نشان بدهم تا برای آنها تفهیم شود که من اهل ورزش های مثل والیبال و فوتبال هستم، چون اگر می گفتی من در کار می کنم فکر می کردند که گروه ضربت یا به قول خودشان خرابکار هستم به هر جهت عکسها را دوست عزیزم حسین فیض برایم آورد؛ این روزها جای حسین و حسین ها در بین ما بسیار خالی است. 💠 و شخص دیگری به نام نیز وکالت اختیاری و رایگان من و سپهری را به این شرط که ماها نیستیم و و مسلمان هستیم قبول کرده بود؛ چون عده ای از دانشجویان زندانی افکار کمونیستی داشتند و دربین دستگیر شدگان بودند و همچنین وکیل دوستم آقای بودند، که وکالت حسین را قبول کرده بود ✅ ادامه دارد... ✍ سمیّه خیرزاده اردکان 📸 تصویری از دوستان بزرگوارم و @zarrhbin
🍃 .... و اما حکایتِ ..... 💠 این قسمت از خاطرات را با کمک مادر عزیزم سرکار به نگارش درآوردم؛ او از آن روزها اینچنین گفت: 💠 صبح یکی از روزهای بهاری بود که برادرم برای اصلاح به پیرایشگاهِ رفته بود که در آنجا به او گفتند: را در اصفهان گرفته اند. محمدعلی هم، بدون اینکه درنگ کند سراسیمه خود را به خانه رساند و این خبر را به پدرم داد که را در اصفهان گرفته اند. پدرم نیز با شنیدن این خبر سوار دوچرخه شد و به طرف خانه ی عمه ام (مادر عباس و خواهر خودش) روانه شد وقتی به آنجا رسید از ، سئوال می کند، خانم خبری نیست؟! که خواهر در جواب برادر می گوید: نه مگر اتفاقی افتاده؟! که پدرم می گوید: نه، اوضاع آرام است و از خانه ی خواهر می زند بیرون، هنوز پدرم به خانه نیامده بود که خواهر عباس به خانه ی ما آمد و از پدرم پرسید: دایی اگر اتفاقی افتاده به ما هم بگو؛ که پدرم به نرگس گفت: عبّاس را گرفته اند، این خبر را طوری به مادرت منتقل کن که زیاد نشود. 💠 عمه ام در این ۶۸ روز فراق و دوری عباس، برای خود را به آب و آتش می زد؛ یادم هست که او همیشه در فکر بود و زندگی اش مختل شده بود و می گفت: نمی دانم چه شد و سرانجام چه خواهد شد؟! او زندان باشد و من بی خیال، هرگز؛ 💠 او برای آزادی پسرش کرده بود که پله های۴۰ آب انبار را جارو بزند و۴۰ مسجد سطح شهر را نیز نظافت کند که او این کار را قبل از آزادی بااخلاص و تمام وجود انجام داد. 💠 و حتی برای آزادی پسرش دست توسل به سوی دراز می کرد؛ یک بار به (آ سِ واحد) سید نذری بزرگوار آن زمان گفته بود: ان شاءالله جدِّ شما آقا کمکمان کند. آسیّد واحد در جواب او، یک دوریالی به عمه ام نشان داد و گفت: خواهر بدان که هیچ وقت دو ریالی حریف پنج ریالی نمی شود؛ پسر تو این اندازه نیست که بتواند با شاه و رژیم او در اُفتد. 💠 عمه ام که بود برای آزادی عبّاس تا مدرسه ی علمیه هم رفت و از آنها برای آزادی فرزندش کمک خواست که آنها به او گفتند: ما نمی توانیم برای تو و فرزندت کاری بکنیم و واقعاً هم راست می گفتند؛ ولی بعدها فهمیدیم که برای آزادی دانشجویان اردکانی در بند، وثیقه آماده نمودند که تحویل دادگاه بدهند که متاسفانه دادگاه برای آزادی، وثیقه را قبول نمی کرد، خدا روح حاج آقاسیّدروح الله را غریق رحمت خود کند که او تلاش خودش را کرد که هرگز از یادها نمی رود. 💠 عمه در این ۶۸ روز نه تنها برای دیدار عباس راهیِ می شد بلکه هرکسی از دوستان و هم دانشگاهی های او را در می دید، احوال او را می پرسید در صورتی که آنها هیچ خبری نداشتند. 💠 خلاصه عمه، در این ۶۸ روز به اندازه ی ۶۸ سال پیر شد، اما خمی به ابرو نیاورد و دست از تلاش برنداشت؛ ✅ ادامه دارد.... ✍ سمیّه خیرزاده اردکان 📸 تصویری از مرحومه و نوه ی دختریش احمد سایش. @zarrhbin
چند کلامی از نگارنده ی .....🍃 با تیم مشغول هم فکری برای برگزاری هر چه بهتر ایام الله دهه ی فجر در چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی برای کانال بودیم. که هرکسی ایده و نظری قابل تامل و شایسته ای می داد که در این بین مدیر محترم کانال ذره بین در شهر به من پیشنهاد داد تا پای خاطرات پدرم از آن روزها بنشینم. و از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد؛ که پدر قفلی روی خاطراتش از آن روزها زده بود که به روی هیچکس حتی منِ هم باز نمی کرد بنابراین بهترین فرصت دانستم تا پیشنهاد آقای طاهری را به ایشان منتقل کنم، شاید حاصل شود. که بعد از دادن این پیشنهاد به ، او نیز از آن استقبال نمود و من شدم نگارنده ی خاطرات بابا، که بازهم از خدا پنهان نیست و از شما هم پنهان نباشد من که عمری، عقده ها برایم تلنبار شده بود؛ فرصت را غنیمت شمردم. و علت تلنبار شدن عقده ها هم این بود که در جامعه و شهر کوچکی مثل شاهد حذفِ نام و عکس پدرم از گنجینه ها و کتاب ها بودم! که دلیلش را هم نمی فهمیدم و با خود می گفتم: "پس جای پدر من، کجای قصّه ی این است؟!" تا اینکه بزرگ شدم علت حذف نام او را در دانستم. راستی در کتاب شازده ی حمام اینچنین به می گویند: "که عقده های شما سبب نگارش کتاب شازده ی حمام شده است." که دکتر پاپلی در ادامه ی جمله ی دکتر مجیبیان در پاورقی کتاب اینگونه می نویسند:"که ای کاش تمام عقده ها منجر به نوشتن می شد." و جالب است بدانید که من را می پرستم زیرا در باز گویی خاطرات نه اسمی را حذف کردند و نه عکسی را، و او به من داد که اگر آدم ها، تو را گُم کردند تو هرگز آدم های قصّه ی زندگیت را گُم نکن؛ که این امر، بزرگترین، زیباترین و مفهومی ترین درس زندگی من بود. بازهم از آقای طاهری هم از جانب پدر و هم از جانب خودم نهایت تشکر و سپاس را دارم و از خداوند بزرگ توفیقات روزافزون ایشان را در تمام مراحل زندگی به خصوص عرصه ی را خواهانم. ✍سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
#دوران، عباس 🌷 (۱۳۶۱_۱۳۲۹ه.ش.) خلبان نیروی هوایی 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
، عباس 🌷 (۱۳۶۱_۱۳۲۹ه.ش.) خلبان نیروی هوایی ✅ در ، در خانواده‌ای متدین و به دنیا آمد. در ۱۹ سالگی به پیوست و پس از گذراندنِ در ایران و ، پروازهای خود را با F14 آغاز کرد ✅ از آغازِ "جنگ‌تحمیلی"، از خلبانانِ در پرواز و حمله به هدف‌های بود. ✅ در سال ۱۳۶۰، وقتی به همراه خلبانِ شهید ، ناوچه‌ی اوزایِ را در آب‌های منهدم ساخت، لقب گرفت. ✅ همان زمان به درخواستِ و فرماندهان، در شیراز به نامِ او کردند. ✅ در سال ۱۳۶۱ برای کسبِ ، پس از شکست‌هایش از به فکر برگزاریِ در افتاد ✅ ، که نمی‌خواست چنین برای صدام ایجاد شود، تصمیم به سیستم دفاعیِ گرفت. ✅ بدین منظور، فرماندهی سه فروند را به عهده گرفت و خود به اتفاق خلبان ، نیمه شب به در نزدیکیِ حمله برد. ✅ در این جریان، هدف قرار گرفت و بالِ آن به کشیده شد. ✅ با چتر نجات از بیرون پرید و شد؛ ولی با هواپیمای آتش گرفته‌اش را به زد و به رسید. ✅ بیش از در کارنامه‌یِ ثبت کرد که است. نام و یادش گرامی، و راهش سبز و پررهرو باد... 📚 فرهنگ نامه‌ی نام‌آوران (آشنایی با چهره‌های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 و در ادامه، خلبان در خاطراتش این گونه از مهارت ویژه‌ی یاد می‌کند: 🍃 خلبانان ایرانی به نحوی پرواز می‌كردند كه قابل شناسایی نباشند كه در این كار اُستاد بود و مهارت‌های زیادی در امور پروازی داشت به نحوی كه توانسته بود بالاترین ساعت پرواز جنگی را به خود اختصاص دهد و از سوی دیگر این موضوع سبب شده بود "عراق" هم به دنبالِ باشد كه این موضوع اكنون در این كشور موجود است. 🍃 وی تأكید می‌كند: صدام در آن زمان با بهره‌گیری از تجهیزات جنگی كه كشورهای مختلف در اختیارش قرار داده بودند، ادعا می‌كرد توانایی ورود به آسمان‌ِ عراق را ندارد و اگر خلبانی این كار را انجام دهد، من را به او می‌دهم. ولی مشاهده كردیم كه خلبانان‌ ایرانی با مهارت ویژه‌شان بارها توانستند را بشكنند. 📌 و برای اطلاعات عمومی، معنی "سورتی‌ پرواز" را نیز بدانیم: واژه‌ای مخصوص پرواز و بدین معنی که به هربار گسیل شدن و بازگشتن یک گفته می‌شود، با هر یک رفت و برگشت اصطلاحاً یک "سورتی" برای آن شمارش می شود. 📌 و حُسن ختام جمله‌ای ناب از : "اگر هواپیما بال نداشته باشد، خودم بال درآورده و بر سر دشمن فرود می‌آیم و هرگز تن به اسارت نمی‌دهم‌." @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠 و قیام امام‌ حسین علیه‌السلام از دیدگاه ⬅️ نگاهی نو به حماسه‌ی عاشورا... 🚩 صحنه‌ی نمایش اخلاق اسلامی... 🔘 ✅ "ایثار" یکی دیگر از عناصر اخلاقی موجود در این حادثه. چه نمایشگاه ایثاری بوده است ! شما ببینید آیا برای ، تجسمی بهتر از می‌توان پیدا کرد؟... ✅ تجلی دادن این و اسلامی، یکی از وظایف حادثه‌ی کربلا بوده است و گویی این نقش به عهده‌ی گذاشته شده بود. ✅ بعد از آنکه چهار هزار مامور شریعه‌ی فرات را دریده است، وارد آن شده و اسب را داخل آب برده است به طوری که آب به زیر شکم اسب رسیده و ابوالفضل می‌تواند بدون اینکه پیاده شود، مشکش را پر از آب بکند. ✅ همینکه مشک را پر از آب کرد، با دستش مقداری برداشت و آورد جلوی دهانش که بنوشد، دیگران از دور ناظر بودند، آنها همین‌قدر گفته‌اند ما دیدیم که ننوشید و آب را ریخت. ابتدا کسی نفهمید که چرا چنین کاری کرد. ✅ می‌گوید: 《فذکر العطش الحسین》 یادش افتاد که تشنه است، گفت شایسته نیست در خیمه تشنه باشد و من بنوشم. حالا تاریخ از کجا می‌گوید؟ از ، چون وقتی که بیرون آمد، شروع کرد به "رجز خواندن"، از رجزش فهمیدند که چرا ابوالفضلِ تشنه، آب نخورد رجزش این بود: یا نفس من بعد الحسین هونی فبعده لا کنت ان تکونی ✅ خودش با خودش حرف می‌زند، خودش را مخاطب قرار داده می‌گوید: ای نفسِ می‌خواهم بعد از زنده نمانی تو می‌خواهی آب بخوری و زنده بمانی؟ عباس! حسین در خیمه‌اش تشنه است و تو می‌خواهی آبِ گوارا بنوشی؟ به خدا قسم، رسمِ نوکریِ آقایی، رسمِ برادری، رسمِ امام داشتن، رسمِ وفاداری، چنین نیست. همه‌اش . 📚 عاشورا برای جوانان 🌿 مجموعه‌ آثار، جلد ۱۷ @zarrhbin
🌷 خانمے ڪه تا خودِ خورشید قامت داشتہ در رشـادت با رقابت داشتہ فـاطـمـیـہ رفتہ و آماده ے رفتن شده بسڪه بر محبت داشتہ مادرِ بوده و با این حساب دامن او را گرفتہ هر ڪه داشتہ اول از او اذن حرم را خواستہ هر ڪسے در قصد زیارٺ داشتہ 🏴 وفات حضرت ام البنین (س) تسلیت باد @zarrhbin🕊
✍شهر شده پر از ای کاش ، تمام خوبی‌های فقط برای مردم نبود و این سرلوحه‌ای از آزادگی و مردانگی برای شمای مسئول باشد کاش بدانید میز و پست و ریاست به احدی وفا نکرد که شما دومینش باشید همچون بی‌ریا ، مردمی ، ماندنی و خواستنی و محجوب باشید
❌❌ ❌ دستگاهی که ظاهرا به آلایندگی بالا آلرژی دارد و از دسترس خارج می‌شود !!!! کاش کمی اندازه دلسوز این مردم و شهر بودید کاش روی این علایم حیاتی شهر که بسته به سلامت مردم است حساس بودید دریغا.... @zarrhbin🕊
❌❌ لطفا شهرداری با توجه به هزینه‌ای که برای بنرهای کرده و زحمت کشیده با جملات پرمسما همه را دعوت کرده باشند ... این بنرها را به تک‌تک ادارات شهر هدیه دهد و ما از آنها می‌خواهیم ورودی ادارت نصب کنند تا بلکه کمی بتوانند از سیره و سلوک و منش را چاشنی کارشان کنند شهر ما به این نیاز مبرم دارد البته از خود شهرداری شروع کنند👌 @zarrhbin🕊
زمین‌خورده‌ها یاعلی می‌گویند و گرفتارها نام را! باب‌الحوائج... پسوند نام‌خانوادگی این خانواده است... ✨ ✨ ولادت باسعادت قمرالعشیرة، ابوالقِربة "حضرت باب‌الحوائج ابالفضل العباس" علیه‌السلام خدمت امام زمان(عجل‌الله تعالی فرجه) و همه‌ی شیعیان و محبّان اهل‌بیت(ع) تبریک و تهنیت باد. @zarrhbin🕊
📸 📌گام اول را با جوانانی مثل برداشتیم ✌️ ✔️فرماندهی تیپ ۱۸ الغدیر ✍سفارش بعدی این است که موقعی که سلاح‌های ما به زمین افتاد برای برداشتنش از همدیگر سبقت بگیرید و نگذارید خون ما بخشکد و باید هرچه سریعتر و با سرعت‌عمل بیشتر راهشان را ادامه دهید 📜 فرازی از وصیت‌نامه 🖋سرت را بالا بگیر ، سلاح تو هرگز بر زمین نمی‌ماند حتی اگر را برای کنند ، هنوز در این سرزمین برای رشد و تعالی دیارمان داریم مثل ... سن ؛ ۲۲ سال 🇮🇷 @zarrhbin🕊