ذرهبین درشهر
📌دهه ی فجر با خاطرات #عباس _خیرزاده_از آن روزها؛
🍃 #خاطرات_عباس_از_آن_روزها...
📌دهه ی فجر با خاطراتِ #عباس_خیرزاده_اردکان از آن روزها؛
💠 ۱۸ فروردین سال ۱۳۵۷ بود که بعد از تعطیلات نوروزی راهی دانشگاه اصفهان شدم و با بچّه های اردکان همچون سید محمود میرمحمدی و محمدعلی شاکر(درویش) باهم، هم اتاق بودیم و آن زمان اوج فعالیت های #انقلابی مردم ایران بود و دانشجویان نیز که از توده ی مردم جدا نبودند نقشی موثر و غیر قابل انکار در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی ایران داشتند.
💠 شب بود که با بچّه ها در خیابان مسجد سیّد روبرو شدم، آنها به من گفتند: که #عباس فردا قرار است تظاهرات شود، آیا تو شرکت می کنی؟ که من به آنها گفتم: چون ترم اوّلی هستم باید راهنمایی ام کنید و حتماً شرکت می کنم.
💠 صبح شد آنها آمدند و گفتند بیا برویم، من هم کفشهای کتانی سفید و شلوار گشادی پوشیدم، چون می دانستم اگر گاردی ها ما را دنبال کنند با پوشش راحت بهتر می توانیم فرار کنیم، بنابراین به #دانشگاه رفتیم و یک مدتی منتظر ماندیم و قرار شد دانشجویان اعتصاب غذا کنند.
💠 اعتصاب غذا به این صورت بود که دیسِ برنج را همه بگیرند و به سر میز ببرند و بعد قاشق و چنگال را به صورت ضرب دری روی برنج بگذارند و غذا نخورند و سالن را ترک کنند و #تظاهرات را شروع کنند، ما این کار را کردیم.
💠 و بعد از اینکه وارد محوطه ی دانشگاه شدیم دانشجویان چندتا از ماشین های دانشگاه را که آرم دانشگاه بر روی آن خود نمایی می کرد درون جوی کنار دانشگاه واژگون و چپه کرده بودند.
💠 بعد از اینکه صحنه ها را دیدیم برای اینکه #دستگیر نشویم به داخل ساختمان آموزشی دانشگاه رفتیم و از پنجره ی آنجا بیرون را رصد می کردیم تا هر وقت گاردی ها از توی خیابان متفرق و گُم شدند از ساختمان بیرون بیاییم و به منزل برویم.
💠 همزمان با تظاهراتِ دانشگاه از بیرون هم به کارخانه ی پپسی کولا که در نزدیکی دانشگاه و در میدانِ شیرازِ اصفهان قرار داشت، حمله شده بود.
💠 جالب است بدانید که نیروهای اطلاعاتی هرکس را که در دانشگاه بدون کتاب بود دستگیر می کردند و در بیرون از دانشگاه نیز هر کس که با کتاب تردد می کرد را می گرفتند!!
💠 من آن روز در دانشگاه بدون کتاب بودم و زمانی که خواستم از دانشگاه خارج شوم هنوز چند قدمی نرفته بودم که نیروهای گارد به #ریش_و_کفش_کتانی من مشکوک شدند.
💠 و آنها کمین زده بودند؛ که من ناگهان متوجه ی صدای گام هایی با پوتین شدم، نگاه که به عقب انداختم دیدم که یک فرد گاردی با تفنگ دود زا (اشک آور) پشت گردن من زد و یقه ی پیراهن و کتِ مرا محکم گرفت و مرا به طرف اتاق گارد برد.
💠 آن زمان هرکس را می گرفتند قبل از رسیدن به اتاق گارد، کتکش می زدند، یعنی گاردی ها کوچه می دادند و آماده بودند تا فرد دستگیر شده از کوچه عبور کند و آنها با #باتوم مشغول ضرب و شتم او شوند.
💠 که من ناگهان با دیدن این اوضاع، این بیت شعر در ذهنم تداعی شد؛
در کفِ شیر نرِ خونخواره ای
غیر و تسلیم و رضا، کو چاره ای؟
بنابراین #مقاومتی نکردم و یواش یواش همراه او رفتم و فرد گاردی که مرا گرفته بود چون دید همراهش می روم و مقاومتی نمی کنم به دوستانش که کوچه ی #شکنجه داده بودند گفت: "کاری با او نداشته باشید او دارد با پای خود می آید."
💠 من از کتک خوردن در اینجا معاف شدم و همه ی ناراحتیِ من این بود که چرا از بچه های #اردکان فقط من دستگیر شدم و چون دانشجوی شبانه بودم می ترسیدم به من بگویند که چرا در ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح در حال تردد در محیط بیرونی دانشگاه بودی؟!
💠 مرا به اتاقی بردند، چند نفری را در اتاق دیدم که دستگیر شده بودند و تعدادی از آنها زخمی بودند و یکی از آنها نیز وسط اتاق افتاده بود و به علت مقاومتی که کرده بود نامردها با باتوم ضربه ای به سرش وارد کرده بودند و سر، زخم عمیقی برداشته بود و با خون سر او زمین رنگین شده بود، که بعد فهمیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده.
💠 به هر جهت ما را در یک اتاق حدوداً ۴×۳ در ساختمان گارد سر پا نگاه داشتند هنوز من تنها #اردکانی آن جمع بودم که ناگهان دوستانم #علی_سپهری و #شهید_حسین_انصاری را دیدم که به داخل اتاق آوردند، اینجا بود که خوشحال شدم که دیگر دانشجویان به من که ترم اوّلی بودم، "پَخمه" نمی گفتند :)
💠 علی سپهری و حسین انصاری سوار بر موتور پرشی بودند که دستگیر شدند، علی سپهری، ریش بلندی داشت و من ریشِ ستاری که آن زمان معروف و مُد بود.
✅ ادامه دارد....
📸 اصفهان، میدان امام(شاه سابق)، همراه با پسر دایی عزیزم آقای محمدعلی ناظمی که برای ثبت نام در دانشگاه مرا همراهی نمود.
@zarrhbin
🍃 #خاطرات_عباس_از_آن_روزها...
💠 بعد از مدتی، ۴ نفر که لباس زرد رنگی به تن داشتند، شروع کردند به پرس و سئوال از کسانی که دستگیر شده بودند. یکی از آنها به من که رسید گفت: تو #اردکانی هستی؟ گفتم: بله، گفت: من تو را در اردکان زیاد دیدم(کَلَکِ طرف بود) و مرتب به من می گفت: #اردکانی چه طوری؟!
💠 و این چهار نفر شروع کردند به کتک زدن بچّه ها، آنها #جودوکار بودند؛ هر کدام از این ۱۰ یا ۱۵ نفر که می خواستند دستشان می گرفتند و به وسط اتاق می کشیدند و او را به پشت خود می بردند و محکم تسمه کش به زمین می کوبیدند.
💠 خوشبختانه من و دوستانم علی سپهری و حسین انصاری این طور زدن نصیبمان نشد و ترس دیگری که داشتم این بود که پسوند فامیلی هر سه ی ما #اردکانی بود و نیروهای اطلاعاتی همین امر را سوژه ی خوبی می دانستند و در ذهنشان این را تداعی می کردند که اینها #گروهی هستند که دستگیر شده و باید #تنبیه شوند.
💠 بعد از مدتی که کتک کاری و ضرب و شتم تمام شد؛ فردی، #علی_سپهری را در همان اتاق صدا زد و از او سئوالی کرد او یواش جواب داد و مرد سئوال کننده ناراحت شد و یک دست محکمی به صورت و بینی علی سپهری زد که خون از دماغ علی سرازیر شد؛ که آنها به او اجازه دادند که برود و صورتش را در همان ساختمان بشوید و برگردد. (پدر این قسمت را با بغضی که درون گلو داشت تعریف کرد.)
💠 من هم که همینطور ایستاده بودم جای خود را با آدم کناریم عوض کردم؛ نفراتی که ماها را می زدند و از اتاق بیرون رفته بودند، باز به اتاق برگشتند. بعد دیدم که به این دانشجویی که من جای خود را با او عوض کرده بودم و بچه ی #اردکان نبود، همان آدم که قبلاً به من می گفت اردکانی چه طوری؟! به او می گفت: #اردکانی کجایی؟! :)
💠 فهمیدم که این ها خیلی احمقند، تصمیم گرفتم که اطلاعات درستی به آنها ندهم. در این اتاق نفرات زخمی را جدا کردند؛ چون می بایست بقیه را به #زندان منتقل کنند، که منهای زخمی ها ما ۱۰ نفر بودیم که از این ۱۰ نفر ۳ نفر #اردکانی بودند و بقیه از شهرهای دیگر ایران، که خوشبختانه همگی سالم بودیم.
💠 آنها برای انتقال هر یک از ماها دو مامور گاردی و دو دستبند تهیه دیده بودند؛ یعنی دست راست ما با یک دستبند به دست یک گاردی و دست چپ ما نیز با یک دستبند به دست گاردی دیگری وصل شده بود یعنی بیست نفر گاردی و بیست دستبند برای این ده #دانشجو از دید آنها خرابکار، که ما را به داخل ماشین ریوی کمک ارتش که به دانشگاه آمده بود منتقل کردند و واقعاً با این وضعیت سوار ماشین شدن بسیار مشکل بود یعنی سه نفری باید به بالا برویم و باهم پایین بیاییم.
💠 سوار ماشین شدیم و ما را به #پلیس_شهربانی_مرکزی_اصفهان تحویل دادند. آنجا دستبندها را باز کردند و هر ده نفر ما را رو به دیوارِ زبرِ سیمان زده قرار دادند، باز یک عده ای از پاسبان ها به طرف ما آمدند و با کفش های نوک تیز شروع به زدن ما کردند و به هرکس یک چیز و یک فحشی می دادند.
💠 به من که رسیدند مرتب به ساق پای من از پشت ضربه می زدند و می گفتند: فلان فلان شده (فحش) چرا کتانی پوشیدی؟ چرا ریش داری؟ به #حسین_انصاری که رسیدند، او را می زدند و می گفتند: چرا پیراهن سیاه پوشیدی؟
💠 پس از مدتی زدن، که ما فقط دست هایمان را جلوی پیشانی و دماغ گرفته بودیم که اگر ضربه به سرمان می زنند سرمان به دیوار سیمانی نخورد و #زخمی نشود. هنوز به همین حالت بودیم که یکی یکی ما را صدا زدند؛ تا به داخل ساختمان ببرند.
💠 یکی آمد و #علی_سپهری را صدا زد و نزد خود خواند، که در آن لحظه من با خود گفتم: شاید یکی از #اردکان او را لو داده باشد؛ چون قبل از اتفاقات دانشگاه، بچه ها به ساختمان پیشاهنگی در اردکان حمله و شیشه های آن را شکسته بودند و من هم شاهد این ماجرا در اردکان بودم.( ساختمان پیشاهنگی همان ساختمان کلینیک فرهنگیان کنونی است.)
💠 من با خود فکر می کردم شاید این جریان را به گوش اصفهانی ها رسانده باشند و مرا را لو داده باشند ولی بعداً فهمیدم که نه، چیز دیگری از علی سپهری سئوال کردند. که نوبت به بازجویی من رسید و مرا ابتدا به داخل ساختمانی بردند و بعد هم داخل اتاقی که #بازجو در آن نشسته بود؛
✅ادامه دارد....
📸 آقای علی سپهری اردکانی یکی از دانشجویان دستگیر شده
@zarrhbin