eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.9هزار دنبال‌کننده
67.5هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
ذره‌بین درشهر
📌دهه ی فجر با خاطرات #عباس _خیرزاده_از آن روزها؛
🍃 ... 📌دهه ی فجر با خاطراتِ از آن روزها؛ 💠 ۱۸ فروردین سال ۱۳۵۷ بود که بعد از تعطیلات نوروزی راهی دانشگاه اصفهان شدم و با بچّه های اردکان همچون سید محمود میرمحمدی و محمدعلی شاکر(درویش) باهم، هم اتاق بودیم و آن زمان اوج فعالیت های مردم ایران بود و دانشجویان نیز که از توده ی مردم جدا نبودند نقشی موثر و غیر قابل انکار در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی ایران داشتند. 💠 شب بود که با بچّه ها در خیابان مسجد سیّد روبرو شدم، آنها به من گفتند: که فردا قرار است تظاهرات شود، آیا تو شرکت می کنی؟ که من به آنها گفتم: چون ترم اوّلی هستم باید راهنمایی ام کنید و حتماً شرکت می کنم. 💠 صبح شد آنها آمدند و گفتند بیا برویم، من هم کفشهای کتانی سفید و شلوار گشادی پوشیدم، چون می دانستم اگر گاردی ها ما را دنبال کنند با پوشش راحت بهتر می توانیم فرار کنیم، بنابراین به رفتیم و یک مدتی منتظر ماندیم و قرار شد دانشجویان اعتصاب غذا کنند. 💠 اعتصاب غذا به این صورت بود که دیسِ برنج را همه بگیرند و به سر میز ببرند و بعد قاشق و چنگال را به صورت ضرب دری روی برنج بگذارند و غذا نخورند و سالن را ترک کنند و را شروع کنند، ما این کار را کردیم. 💠 و بعد از اینکه وارد محوطه ی دانشگاه شدیم دانشجویان چندتا از ماشین های دانشگاه را که آرم دانشگاه بر روی آن خود نمایی می کرد درون جوی کنار دانشگاه واژگون و چپه کرده بودند. 💠 بعد از اینکه صحنه ها را دیدیم برای اینکه نشویم به داخل ساختمان آموزشی دانشگاه رفتیم و از پنجره ی آنجا بیرون را رصد می کردیم تا هر وقت گاردی ها از توی خیابان متفرق و گُم شدند از ساختمان بیرون بیاییم و به منزل برویم. 💠 همزمان با تظاهراتِ دانشگاه از بیرون هم به کارخانه ی پپسی کولا که در نزدیکی دانشگاه و در میدانِ شیرازِ اصفهان قرار داشت، حمله شده بود. 💠 جالب است بدانید که نیروهای اطلاعاتی هرکس را که در دانشگاه بدون کتاب بود دستگیر می کردند و در بیرون از دانشگاه نیز هر کس که با کتاب تردد می کرد را می گرفتند!! 💠 من آن روز در دانشگاه بدون کتاب بودم و زمانی که خواستم از دانشگاه خارج شوم هنوز چند قدمی نرفته بودم که نیروهای گارد به من مشکوک شدند. 💠 و آنها کمین زده بودند؛ که من ناگهان متوجه ی صدای گام هایی با پوتین شدم، نگاه که به عقب انداختم دیدم که یک فرد گاردی با تفنگ دود زا (اشک آور) پشت گردن من زد و یقه ی پیراهن و کتِ مرا محکم گرفت و مرا به طرف اتاق گارد برد. 💠 آن زمان هرکس را می گرفتند قبل از رسیدن به اتاق گارد، کتکش می زدند، یعنی گاردی ها کوچه می دادند و آماده بودند تا فرد دستگیر شده از کوچه عبور کند و آنها با مشغول ضرب و شتم او شوند. 💠 که من ناگهان با دیدن این اوضاع، این بیت شعر در ذهنم تداعی شد؛ در کفِ شیر نرِ خونخواره ای غیر و تسلیم و رضا، کو چاره ای؟ بنابراین نکردم و یواش یواش همراه او رفتم و فرد گاردی که مرا گرفته بود چون دید همراهش می روم و مقاومتی نمی کنم به دوستانش که کوچه ی داده بودند گفت: "کاری با او نداشته باشید او دارد با پای خود می آید." 💠 من از کتک خوردن در اینجا معاف شدم و همه ی ناراحتیِ من این بود که چرا از بچه های فقط من دستگیر شدم و چون دانشجوی شبانه بودم می ترسیدم به من بگویند که چرا در ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح در حال تردد در محیط بیرونی دانشگاه بودی؟! 💠 مرا به اتاقی بردند، چند نفری را در اتاق دیدم که دستگیر شده بودند و تعدادی از آنها زخمی بودند و یکی از آنها نیز وسط اتاق افتاده بود و به علت مقاومتی که کرده بود نامردها با باتوم ضربه ای به سرش وارد کرده بودند و سر، زخم عمیقی برداشته بود و با خون سر او زمین رنگین شده بود، که بعد فهمیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. 💠 به هر جهت ما را در یک اتاق حدوداً ۴×۳ در ساختمان گارد سر پا نگاه داشتند هنوز من تنها آن جمع بودم که ناگهان دوستانم و را دیدم که به داخل اتاق آوردند، اینجا بود که خوشحال شدم که دیگر دانشجویان به من که ترم اوّلی بودم، "پَخمه" نمی گفتند :) 💠 علی سپهری و حسین انصاری سوار بر موتور پرشی بودند که دستگیر شدند، علی سپهری، ریش بلندی داشت و من ریشِ ستاری که آن زمان معروف و مُد بود. ✅ ادامه دارد.... 📸 اصفهان، میدان امام(شاه سابق)، همراه با پسر دایی عزیزم آقای محمدعلی ناظمی که برای ثبت نام در دانشگاه مرا همراهی نمود. @zarrhbin
🍃 ... 💠 بعد از مدتی، ۴ نفر که لباس زرد رنگی به تن داشتند، شروع کردند به پرس و سئوال از کسانی که دستگیر شده بودند. یکی از آنها به من که رسید گفت: تو هستی؟ گفتم: بله، گفت: من تو را در اردکان زیاد دیدم(کَلَکِ طرف بود) و مرتب به من می گفت: چه طوری؟! 💠 و این چهار نفر شروع کردند به کتک زدن بچّه ها، آنها بودند؛ هر کدام از این ۱۰ یا ۱۵ نفر که می خواستند دستشان می گرفتند و به وسط اتاق می کشیدند و او را به پشت خود می بردند و محکم تسمه کش به زمین می کوبیدند. 💠 خوشبختانه من و دوستانم علی سپهری و حسین انصاری این طور زدن نصیبمان نشد و ترس دیگری که داشتم این بود که پسوند فامیلی هر سه ی ما بود و نیروهای اطلاعاتی همین امر را سوژه ی خوبی می دانستند و در ذهنشان این را تداعی می کردند که اینها هستند که دستگیر شده و باید شوند. 💠 بعد از مدتی که کتک کاری و ضرب و شتم تمام شد؛ فردی، را در همان اتاق صدا زد و از او سئوالی کرد او یواش جواب داد و مرد سئوال کننده ناراحت شد و یک دست محکمی به صورت و بینی علی سپهری زد که خون از دماغ علی سرازیر شد؛ که آنها به او اجازه دادند که برود و صورتش را در همان ساختمان بشوید و برگردد. (پدر این قسمت را با بغضی که درون گلو داشت تعریف کرد.) 💠 من هم که همینطور ایستاده بودم جای خود را با آدم کناریم عوض کردم؛ نفراتی که ماها را می زدند و از اتاق بیرون رفته بودند، باز به اتاق برگشتند. بعد دیدم که به این دانشجویی که من جای خود را با او عوض کرده بودم و بچه ی نبود، همان آدم که قبلاً به من می گفت اردکانی چه طوری؟! به او می گفت: کجایی؟! :) 💠 فهمیدم که این ها خیلی احمقند، تصمیم گرفتم که اطلاعات درستی به آنها ندهم. در این اتاق نفرات زخمی را جدا کردند؛ چون می بایست بقیه را به منتقل کنند، که منهای زخمی ها ما ۱۰ نفر بودیم که از این ۱۰ نفر ۳ نفر بودند و بقیه از شهرهای دیگر ایران، که خوشبختانه همگی سالم بودیم. 💠 آنها برای انتقال هر یک از ماها دو مامور گاردی و دو دستبند تهیه دیده بودند؛ یعنی دست راست ما با یک دستبند به دست یک گاردی و دست چپ ما نیز با یک دستبند به دست گاردی دیگری وصل شده بود یعنی بیست نفر گاردی و بیست دستبند برای این ده از دید آنها خرابکار، که ما را به داخل ماشین ریوی کمک ارتش که به دانشگاه آمده بود منتقل کردند و واقعاً با این وضعیت سوار ماشین شدن بسیار مشکل بود یعنی سه نفری باید به بالا برویم و باهم پایین بیاییم. 💠 سوار ماشین شدیم و ما را به تحویل دادند. آنجا دستبندها را باز کردند و هر ده نفر ما را رو به دیوارِ زبرِ سیمان زده قرار دادند، باز یک عده ای از پاسبان ها به طرف ما آمدند و با کفش های نوک تیز شروع به زدن ما کردند و به هرکس یک چیز و یک فحشی می دادند. 💠 به من که رسیدند مرتب به ساق پای من از پشت ضربه می زدند و می گفتند: فلان فلان شده (فحش) چرا کتانی پوشیدی؟ چرا ریش داری؟ به که رسیدند، او را می زدند و می گفتند: چرا پیراهن سیاه پوشیدی؟ 💠 پس از مدتی زدن، که ما فقط دست هایمان را جلوی پیشانی و دماغ گرفته بودیم که اگر ضربه به سرمان می زنند سرمان به دیوار سیمانی نخورد و نشود. هنوز به همین حالت بودیم که یکی یکی ما را صدا زدند؛ تا به داخل ساختمان ببرند. 💠 یکی آمد و را صدا زد و نزد خود خواند، که در آن لحظه من با خود گفتم: شاید یکی از او را لو داده باشد؛ چون قبل از اتفاقات دانشگاه، بچه ها به ساختمان پیشاهنگی در اردکان حمله و شیشه های آن را شکسته بودند و من هم شاهد این ماجرا در اردکان بودم.( ساختمان پیشاهنگی همان ساختمان کلینیک فرهنگیان کنونی است.) 💠 من با خود فکر می کردم شاید این جریان را به گوش اصفهانی ها رسانده باشند و مرا را لو داده باشند ولی بعداً فهمیدم که نه، چیز دیگری از علی سپهری سئوال کردند. که نوبت به بازجویی من رسید و مرا ابتدا به داخل ساختمانی بردند و بعد هم داخل اتاقی که در آن نشسته بود؛ ✅ادامه دارد.... 📸 آقای علی سپهری اردکانی یکی از دانشجویان دستگیر شده @zarrhbin