🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #آقارضاپاسبان
📌 #باهم بخوانیم ادامه قصهی آقارضاپاسبان خواستگار مهری....
🍃 آقارضا ۱۰ سال از #مهری بزرگتر بود. مهری هفده سال داشت و #آقارضا ۲۷ سال. او هفت هشتسالی بود پاسبان بود، خانهای خریده بود. در آن زمان همسر مرد پاسبان شدن امتیاز چندانی نداشت، عدهای "عیب" می دانستند که به پاسبان زن بدهند. آقارضا #طرفدارانی داشت، ولی خیلیها میگفتند حیف این آدم که پاسبان است! #خلیفه دوست داشت آقارضا دامادش شود.
🍂 #رقیه در تمام عمرش یکبار در مقابلِ #شوهرش کوتاه آمد. او اجازه داد مهری با آقارضا پاسبان ازدواج کند. بالاخره صدای عربونهی #عروسی از خانهی خلیفه محمدعلی بلند شد. اما #مهری به
هیچ وجه مایل نبود ازدواج کند. نه با آقا رضا و نه با هیچکسِ دیگر، دلش میخواست #درسبخواند.
🍃 اواخر مهرماه بود که #مهری با چشمِ به اشک نشسته و دلِ شکسته، پایِ #سفرهیعقد نشست. اگر اجازه داده بودند، همان سال #دیپلم میگرفت. او به خاطر اصرار مادرش، عروس میشد. به خاطر #لجبازی پدر و مادرش، با مردی که دوست نداشت، "ازدواج" میکرد. مهری آرزو داشت به #دانشگاه برود. در دههی ۱۳۴۰ دانشگاه رفتن یک رؤيا بود. در این مملکت بزرگ فقط در #پنجشهر "دانشگاه" بود.
🍂 در آن زمان در محلهی ما حتی #یکدختر نبود که به دانشگاه رفته باشد. بالاخره #مهری به خانهی آقارضا پاسبان رفت. او به خانهی پاسبانی رفت که قرار بود علاوه بر حقوق، #مداخل هم داشته باشد. من عروسی مهری را کاملاً به یاد دارم. در مراسم عروسکشان و پاانداز او حضور داشتم. فاصلهی خانهی پدرِ عروس تا خانهی داماد حدود سیصدمتر بود.
🍃 خانهی #آقارضا، ۲۵۰ متر مساحت داشت. قرار شد عمهی آقارضا چند ماه با آنها زندگی کند تا #عروس تنها نباشد. آنموقع دخترهای ۱۴_۱۳ ساله و گاه ۱۰_۹ ساله را عروس میکردند. خانم طلا وقتی عروس شد ۹ ساله بود. حالا (۱۳۹۴) ۳۱ ساله است که شوهرش مُرده است. آن #بچههایبیچاره نمیتوانستند خودشان را اداره کنند، چه برسد به اداره کردن #شوهر و خانه.
🍂 به همین خاطر، وقتی دختری به خانهی #بخت میرفت، یک نفر بزرگتر هم همراهش میرفت تا او #کاربلد شود. البته، در آن زمان بیشتر دختربچهها که عروس میشدند، به خانهی پدرشوهر و مادرشوهر میرفتند. #مهری خیلی بچه نبود، هفدهسال داشت، همه کار بلد بود. ولی #قرارشد عمهی ۵۵ سالهی آقارضا به خانهی آنها بیاید.
🍃 این روزها صحبت از #ماهعسل است؛ صحبت از تنهایی عروس و داماد و شادیهای اول زندگی است. آن زمان این #عروسهایکوچک، اسیرانی بودند که از خانهی پدر و مادر کَنده میشدند تا به خانهی #غریبهها بروند؛ غریبههایی که در تمام کار آنها #دخالت میکردند. خوابیدن و بیدار شدن، حمام رفتن، غسل کردن، آشپزی، سبزی پاک کردن، از خانه بیرون رفتن، با زنِ همسایه حرف زدنِ آنها تحت کنترل کامل بود. آنوقت #دعوا میشد. مادرشوهر میگفت بزرگتر است و باید دستور بدهد. عروس نمیخواست دستور بگیرد.
🍂 دهها #زن را میشناسم که میگویند از سالهای اول زندگیشان جز #زجرکشیدن هیچ نفهمیدهاند. اگر در گذشته تعدادِ #طلاق کمتر از حالا بود، معنایش آن نبود که مردم خوشبختتر بودند. معنایش #سوختنوساختنبود. معنایش بیچارگی بود. زندگی همیشه دچار تضاد است. از یکسو آرامش است و از سوی دیگر دچار گرفتاری شدن. کدام زندگی همیشه با #آرامش همراه است؟ من فکر میکنم ملکهی انگلیس هم گاه در زندگیاش دچار مشکل و نگرانی بوده است. آیا وقتی دیانا طلاق گرفت، ملکه آرام بود؟
👇👇👇👇