🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#زفت_انداختن🍂
📌 #باهم بخوانیم خاطرهای از روزگار و احوالات شهربانو
🍂 یکی از خاطراتم وقتی است که حدود هفتسال داشتم. کلاس اول بودم. #اکبر پسر زینت هشتسال داشت، کلاس دوم بود. اکبر گَر (کچل) شده بود. سرش خراب شده بود. مدیر گفته بود اکبر نباید به مدرسه بیاید. امکانِ واگیر بچهها هست. در آن زمان بیماری گری یا کچلی رواج داشت. بسیاری از بچهها کچلی میگرفتند.
🍃 وضعِ #بهداشتمردم خراب بود. حمامها دوشدار شده بودند، اما هنوز #خزینه وجود داشت. عدهای به خزینههای کثیف میرفتند. عدهای میگفتند غسل با دوش درست نیست، باید در خزینه غسل کرد. در خانهها اصلاً #حمام نبود. امکان گرم کردن آب کم بود. چراغهای فیتلهای نفتی نمی توانست آب دیگهای بزرگ را به جوش آورد. هیزم هم برای عدهای گران بود. لباسها شپش داشت.
🍂 #اکبر هم مثل بسیاری از بچهها کچل شده بود. برای درمانِ کچلی #زفت میانداختند. یکی از دردناکترین و سوزناکترین روشهای درمان کچلی. تازه #دستگاهبرق آورده بودند. سر کچلها را برق میدادند. خیلی راحت تمام موهای سر میریخت. #دارو میدادند و #بیمار درمان میشد. از قضا محل برق دادن سر کچلها در ۴۰۰ متری خانهی زینت و محمدعلی بود. کنار کارخانهی اقبال آن زمان یا پارک علم و فنآوری سال ۱۳۹۳.
🍃 #شهربانو به عبدالله آتشکار پدر اکبر گفته بود بچه را ببرد و سرش را برق بدهد. شهربانو به دکتر اولیا هم سفارش کرده بود. #دکتراولیا آن دستگاه، معروف به دستگاهِ برق را آورده بود. محمدعلی هم حرف مادرش را تائید کرده بود. زینت هم با مادربزرگش #موافق بود. رقیه سر و صدا راه انداخته بود و میگفت هزارسال است مردم کچل میشوند همه را #زفت انداخته و خوب شدهاند.
🍂 #رقیه میگفت:" این دکترهای جدید کارهای عجیبی میکنند. وقتی سرِ آدم را برق میدهند عقل او را #عوض میکنند. با برق دادن آدمِ مسلمان، کافر میشود." رقیه میگفت: سرِ هرکس را برق بدهند، #کافر میشود. آدمِ کافر هم به جهنم میرود. بالاخره سر و صدا میکرد که باید سر اکبر را زَفت بیندازند.
🍃 یکی دو هفته در خانهی محمدعلی و زینت #دعوا بود. همه موافقِ برق دادن سرِ اکبر بودند، اِلا رقیه مادربزرگش. بالاخره حرفِ دیکتاتور سنتگرا به کرسی نشست. معمولاً #سنتگراها به حرف خود باور دارند و مُصِر هستند اما #لیبرالها و مدرنها به حرف خود ایمان ندارند، اصراری هم به علنیشدن حرف خود در کوتاه مدت ندارند.
🍂 تفاوت اصلی #تروریستها با #آزادیخواهان، سر همین مسئله است. #تروریستها به خاطر عملیشدن #ایدههایشان، خودشان و مردم را میکُشند ولی لیبرالها و #آزاداندیشان حاضر نیستند سرِ سوزن به خودشان و مردم بزنند.
🍃 قرار شد سر اکبر را #زفت بیندازند. در خانهی محمدعلی معرکه برپا بود. همهی همسایهها منزل زینت جمع شده بودند. من هم جزء آنها بودم. آمنه زفتانداز هم بود. پارچهی کَرباسِ آب ندیده را با مرهم چسبناکی آغشته کرد. نمیدانم آن مرهم چه بود. حوصلهی تحقیق هم ندارم. آن پارچه را روی تمام سرِ اکبر خواباندند. فشار دادند تا قشنگ به موهایش بچسبد. پارچه را کاملاً فشار دادند. موقع فشار دادن پارچه روی سر، اکبر ناله میکرد. نعره میزد، روی تاوالهای سرش فشار میآمد. پوستِ سرش میسوخت. سرش درد میگرفت. مرحلهی اول کار آمنه رفتانداز تمام شد.
👇👇👇👇
🍂 دیگِ #شولی را گذاشتند. تا شولی درست شود، زنها عربونه زدند و رقیصدند. شولی درست شد و خوردند. شهربانو، شعر می خواند. میگفت #دیکتاتورها به شکمِ طرفدارانِ بیفکر خود میرسند. میگفت این عروس من هم به طرفداران کمعقل خود شولی میدهد. دو سه ساعتی از زَفت گذشته بود. باید پارچه به موها خوب بچسبد. آمنه زفتانداز توی تالار نشسته بود، چای میخورد و قلیان میکشید. او با کمال صبر به قلیانش پُک میزد. بعد از ۴_۳ ساعت پارچه را امتحان کرد. میخواست بداند کاملاً به موها چسبیده است یا نه.
🍃 #شهربانو کفری شده بود. به رقیه میگفت:"آخر دنیا عوض شده است. دکتر و دوای جدید آمده است. این چه کاری است سر بچه در میآوری." #رقیه میگفت: " تو پیرهزن چه میگویی؟ به تو چه؟" #شهربانو به آرامی و بدون هیچ خشم و عصبانیت گفت:" تو دخترت را عروس کردهای. بچه پدر دارد، مادر دارد. چرا همه باید گوش به حرف تو که مادربزرگش هستی، بدهند؟" #رقیه گفت:" نه باید گوش به حرف تو که مادر پدربزرگش هستی بدهند؟ بچه نیم ساعتی دردش میگیرد ولی کافر نمیشود به جهنم نمیرود." #شهربانو گفت:"آن که به جهنم میرود من هستم که نمیتوانم جلوِ تو را بگیرم!"
🍂 آمنه گفت وقتش است. رقیه، عبدالله، زینت، و چند زن دیگر دست و پای اکبر را گرفتند. بچه هیچ تکانی نمیتوانست بخورد. #شهربانو بیصدا اشک میریخت. آمنه دست کرد به گوشهی پارچه. گوشهای که چسب نداشت و جلو پیشانی آویزان بود. گفت "یاعلی" و زَفت را کشید. اکبر نعرهای زد و غش کرد. تمام موهای سرش و تکهتکه پوست سرش به پارچه چسبیده بود. خون و چرک از سر اکبر جاری بود. آب به صورت اکبر پاشیدند. آبقندی را که آماده کرده بودند به حلقش ریختند. چند دقیقه طول کشید تا بچه به هوش آمد. جیغ میکشید، ضجه میزد.
🍃 #شهربانو لب حوض نشسته بود بلند گفت:" #خدایا به این مردم عقل بده! خدایا فقط یک جو #عقل بده!" بعد از پانزده روز سر اکبر خوب شد. اما سرش گُلباقلی شد. مثل همهی کچلهای آن زمان. اکبر همیشه مورد تمسخر بچههای مدرسه بود. بچهها برای او شعرهای "کچل،کچل...." میخواندند. او همیشه تابستان و زمستان کلاه به سر داشت.
🍂 در اردیبهشت ۱۳۹۲ به دیدنش رفتم. گفتم دارم خاطرات بچگیام را مینویسم. از او پرسیدم اجازه میدهد خاطرات مربوط به زَفت انداختنش را بنویسم؟ کلاهش را از سرش برداشت. موهایش سفید شده بود. پوست سرش گُلباقلی بود. گفت:" همین ارثِ مادربزرگم رقیّه است. میخواست من به جهنم نروم. طوری کچلم کرد که باید در گرمای تابستان هم کلاه سرم کنم." اکبر صدبار به #شهربانو خدا بیامرزی داد و گفت:" آن پیرهزن چون #عاقل بود و عقل داشت او را #کافر مینامیدند. کاش همهی طایفهی ما مثلِ او کافر بودند!"
📚 شازدهی حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
📌درود، ادامهی خاطرات دکتر از #شهربانویمحله...
🍃 #شهربانو روز به روز پیرتر و نحیفتر میشد، دیگر عصا افاقه نمیکرد، عصرها نوههایش زیر شانههایش میگرفتند و او را سر کوچه میآوردند. پاسی از شب رفته، محمدعلی و مهری به او کمک میکردند تا به داخل خانه برود.
🍂 یک روز شایع شد که شهربانو مریض شده و در رختخواب افتاده است. زیر خودش را خیس میکند. مجبور شدند برایش دکتر بیاورند. #رقیه به شهربانو گفته بود:" باید جای طلاهایت را نشان بدهی. من دختر دم بخت دارم، باید جهیزیه آماده کنم، شوهرم درآمدش کم است، نمیتوانیم خرج دوا و درمان تو را بدهیم."
🍃 #محمدعلی با زنش سروصدا کرده بود و گفته بود:"این چه حرفی است به مادرم میزنی؟" رقیه پاسخ داده بود: " خودش سالهاست میگوید طلا دارد. پس طلا به چه دردی میخورد." شهربانو دو عدد گوشوارهی طلایش را از گوشهایش خارج کرده و به رقیه داده بود. چند روزی دعوا خوابیده بود.
🍂 بیماریِ شهربانو ادامه یافته بود. #مهری هر روز تشک خیس مادربزرگ را سینهی آفتاب میانداخت و تشک خشک را زیر او میگذاشت. این پوشک چه خدمتی کرده است! چقدر دعواها، مرافعهها و حقارتها را خوابانده است. رقیه به شهربانو فشار آورده بود که بازهم باید طلا بدهد و اصلاً باید جای طلاهایش را نشان دهد.
🍃 بالاخره پیرهزن #گریهکنان گفته بود هرگز هیچ طلایی جز گوشوارههایش نداشته است. قشقرقی راه افتاد. رقیه سر و صدا میکرد، فحش میداد. میگفت: "پس چرا دروغ گفتی؟" #مهری روزی از مادربزرگش پرسیده بود که واقعاً هیچ وقت طلا نداشته است؟ شهربانو به #کتابهایش اشاره کرده بود و گفته بود: "اینها طلاست." بعد هم گفته بود: " دستگاههای بافندگی داخل زیرزمین هم طلاست. آنها را به کار بیندازید و با درآمدش طلا بخرید. من با درآمد این دستگاهها برای همهی شما طلا خریدم."
🍂 به نوهاش مهری گفته بود: "شصت سال است شوهرم مُرده است. دو بچه یتیم را بزرگ و آنها را داماد کردم. هرچه طلا داشتم، موقع دامادی پسرها و نوههایم به عروسهایم دادم. مادر! اگر طلا داشتم به تو میدادم. طلای من کتابها و دستگاههایم است. تو تنها نوهام هستی که به من کمک میکنی. تنها نوهی من هستی که به مدرسه میروی. تو تنها #وارثمن هستی!" شهربانو به مهری گفته بود: "مادر! همهی طلاهایم همان گوشوارهها بود."
🍃 مهری پرسید: "مادربزرگ، پس چرا #دروغ گفتی؟" گفت: "اگر دروغ نگفته بودم، مادرت همان پانزده سال پیش مرا از خانه بیرون میکرد. پانزده سال پیش اولینبار مریض شدم. مدتی در رختخواب افتادم. هنوز دستگاههایم کار میکرد. مادرت پشت سر هم میگفت ما درآمد نداریم. چرا باید مخارج بیماری تو را بدهیم؟ من گفتم از درآمد دستگاهها بردارید. مادرت میگفت درآمد دستگاهها کم است. میگفت تو باید پیش پسر دیگرت و زنش اشرف بروی. من هم به مادرت گفتم بعداً طلاهایم را به تو میدهم."
🍂 وقتی معلوم شد طلایی در کار نیست، #آرامش از خانه رفت. رقیه هر روز بلکه هر ساعت داد و فریاد میکرد که: " خدایا من چه گناهی کردهام! چرا باید این عجوزهی کافر را نگه دارم! " هر روز به خانهی برادر شوهرش #علیاکبر میرفت. با جاریاش اشرف دعوا میکرد. او میگفت: " حالا دیگر شهربانو سهم توست، من بیست سال است این پیرهزن را نگه داشتهام." اشرف میگفت: "هر کس طلاهایش را برده و خورده او را نگه دارد."
🍃 وقتی معلوم شد طلایی در کار نیست، رقیه نگذاشت #آسیهییهودی در خانهی او بساط پهن کند. بعد از حدود چهل سال، بساط آسیه را به داخل کوچه پرت کرد. سوزنهای پیرهزن وسط کوچه پخش شده بود. سر و صدای رقیه باعث شد زنهای همسایه جمع شوند. هرکس چیزی میگفت. رقیه میگفت: " من یک کافر توی خانه دارم بس است! حوصلهی این زنیکهی یهودی را ندارم." #زنها به رقیه فحش میدادند و لعنت نثارش میکردند. هرکس پیشنهاد میکرد آسیه به خانهی او برود. زن رضا شومال، بیبی زهرا حکاکها، بمانجان انتظاری و زنهای دیگر وسایل آسیه را جمع کردند.
🍂 #قرارشد از آن پس آسیه بساطش را در محوطهی ورودی خانهی بیبیهاجر عاشق مدینه پهن کند. آن روز شاید بیست نفری برای آسیه ناهار آوردند. البته آسیه از #زنهایمسلمان، غذای پختنی قبول نمیکرد. بعد از آن تاریخ پیرهزن یهودی تا سالهای سال هر پانزده روز یکبار دوشنبهها جلوی خانهی بیبیهاجر بساط داشت. به گمانم آسیه تا آخر عمرش بساطش را در پیشگاه خانهی بیبیهاجر پهن میکرد.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #آقارضاپاسبان
📌 #باهم بخوانیم ادامه قصهی آقارضاپاسبان خواستگار مهری....
🍃 آقارضا ۱۰ سال از #مهری بزرگتر بود. مهری هفده سال داشت و #آقارضا ۲۷ سال. او هفت هشتسالی بود پاسبان بود، خانهای خریده بود. در آن زمان همسر مرد پاسبان شدن امتیاز چندانی نداشت، عدهای "عیب" می دانستند که به پاسبان زن بدهند. آقارضا #طرفدارانی داشت، ولی خیلیها میگفتند حیف این آدم که پاسبان است! #خلیفه دوست داشت آقارضا دامادش شود.
🍂 #رقیه در تمام عمرش یکبار در مقابلِ #شوهرش کوتاه آمد. او اجازه داد مهری با آقارضا پاسبان ازدواج کند. بالاخره صدای عربونهی #عروسی از خانهی خلیفه محمدعلی بلند شد. اما #مهری به
هیچ وجه مایل نبود ازدواج کند. نه با آقا رضا و نه با هیچکسِ دیگر، دلش میخواست #درسبخواند.
🍃 اواخر مهرماه بود که #مهری با چشمِ به اشک نشسته و دلِ شکسته، پایِ #سفرهیعقد نشست. اگر اجازه داده بودند، همان سال #دیپلم میگرفت. او به خاطر اصرار مادرش، عروس میشد. به خاطر #لجبازی پدر و مادرش، با مردی که دوست نداشت، "ازدواج" میکرد. مهری آرزو داشت به #دانشگاه برود. در دههی ۱۳۴۰ دانشگاه رفتن یک رؤيا بود. در این مملکت بزرگ فقط در #پنجشهر "دانشگاه" بود.
🍂 در آن زمان در محلهی ما حتی #یکدختر نبود که به دانشگاه رفته باشد. بالاخره #مهری به خانهی آقارضا پاسبان رفت. او به خانهی پاسبانی رفت که قرار بود علاوه بر حقوق، #مداخل هم داشته باشد. من عروسی مهری را کاملاً به یاد دارم. در مراسم عروسکشان و پاانداز او حضور داشتم. فاصلهی خانهی پدرِ عروس تا خانهی داماد حدود سیصدمتر بود.
🍃 خانهی #آقارضا، ۲۵۰ متر مساحت داشت. قرار شد عمهی آقارضا چند ماه با آنها زندگی کند تا #عروس تنها نباشد. آنموقع دخترهای ۱۴_۱۳ ساله و گاه ۱۰_۹ ساله را عروس میکردند. خانم طلا وقتی عروس شد ۹ ساله بود. حالا (۱۳۹۴) ۳۱ ساله است که شوهرش مُرده است. آن #بچههایبیچاره نمیتوانستند خودشان را اداره کنند، چه برسد به اداره کردن #شوهر و خانه.
🍂 به همین خاطر، وقتی دختری به خانهی #بخت میرفت، یک نفر بزرگتر هم همراهش میرفت تا او #کاربلد شود. البته، در آن زمان بیشتر دختربچهها که عروس میشدند، به خانهی پدرشوهر و مادرشوهر میرفتند. #مهری خیلی بچه نبود، هفدهسال داشت، همه کار بلد بود. ولی #قرارشد عمهی ۵۵ سالهی آقارضا به خانهی آنها بیاید.
🍃 این روزها صحبت از #ماهعسل است؛ صحبت از تنهایی عروس و داماد و شادیهای اول زندگی است. آن زمان این #عروسهایکوچک، اسیرانی بودند که از خانهی پدر و مادر کَنده میشدند تا به خانهی #غریبهها بروند؛ غریبههایی که در تمام کار آنها #دخالت میکردند. خوابیدن و بیدار شدن، حمام رفتن، غسل کردن، آشپزی، سبزی پاک کردن، از خانه بیرون رفتن، با زنِ همسایه حرف زدنِ آنها تحت کنترل کامل بود. آنوقت #دعوا میشد. مادرشوهر میگفت بزرگتر است و باید دستور بدهد. عروس نمیخواست دستور بگیرد.
🍂 دهها #زن را میشناسم که میگویند از سالهای اول زندگیشان جز #زجرکشیدن هیچ نفهمیدهاند. اگر در گذشته تعدادِ #طلاق کمتر از حالا بود، معنایش آن نبود که مردم خوشبختتر بودند. معنایش #سوختنوساختنبود. معنایش بیچارگی بود. زندگی همیشه دچار تضاد است. از یکسو آرامش است و از سوی دیگر دچار گرفتاری شدن. کدام زندگی همیشه با #آرامش همراه است؟ من فکر میکنم ملکهی انگلیس هم گاه در زندگیاش دچار مشکل و نگرانی بوده است. آیا وقتی دیانا طلاق گرفت، ملکه آرام بود؟
👇👇👇👇
🍃 زندگی در خانهها و #محلههایقدیمی هم از یک سو با آرامش همراه بود و از سوی دیگر با گرفتاری و #محدودیتهایاجتماعی. دخالت دیگران، حضور دائمی خانوادهی شوهر و زن. #چیزهایی که میتواند هم مثبت باشد و هم منفی.
🍂 #مهری میگوید: "عمهی آقا رضا زن خوبی بود، ولی من #تازهعروس بودم. سر سفرهی صبحانه، ناهار، شام یک نفر پهلوی ما نشسته بود. هر روز باید غذایی میپختم که عمهخانم میگفت. باید همان کاری را میکردم که عمهخانم میگفت. می خواستم به خانهی مادرم بروم تا به مادربزرگم کمک کنم، عمهخانم اجازه نمیداد." مهری شوهرش را دوست نداشت اصلاً #عروسشدن را دوست نداشت. حالا با وجود عمهخانم، حتی فرصتِ آشنایی با همسرش را نداشت. #عمهخانم اصلاً بدجنسی نمیکرد، اما همین حضورش #مهری را از همسرش و زندگیاش دور میکرد.
🍃 او اجازه نمیداد #مهری برای همسرش غذا بکشد. خودش برای آقارضا غذا میکشید. مهری میبایست لباس عمهخانم را بشوید. اتاقش را جارو و گاهی رختخوابش را جمع کند. حالا عدهای مدام از #روزگارقدیم حرف میزنند. اگر روش روزگار قدیم خوب بود، حتماً ادامه مییافت. شیوهی #زندگیقدیم را باید به بخشهایی تفکیک کرد. باید خوبیها و بدیهایش را با معیار همان #زمان سنجید. اگر با #معیارهایامروزی بسنجید، دچارِ "تضاد" میشوید.
🍂 مثل همین داستان من. خود این داستان بیانگرِ #تضاد است. خود داستان تضاد نیست؟ تحلیلهای من با ملاک امروزی تضاد را ایجاد میکند. یا تضاد را مینمایاند. یک کسی بپرسد: بالاخره آقای پاپلی، زندگی آن زمان خوب بود یا بد؟ با کدام ملاک؟ یکی از ویژگیهایِ "مدرنیته"، فروپاشی #خانوادهیگسترده است. در کدام دستگاه فلسفی میخواهید #زندگی_و_زمانه را تفسیر کنید؟ با روش سرمایهداری، اسلامی، سوسیالیستی، کمونیستی، سنتی، مدرن، پُستمدرن. در چهارچوب ساختارگرایی، کارکردگرایی، رفتارگرایی؟
🍃 #عمهخانم طبق معمول زمانه در زندگی آنها بزرگتری میکرد. #مهری حق نداشت از خانه خارج شود. هفتهای یکبار با آقارضا به خانهی پدرش میرفت. هفتهای یکبار هم به خانهی پدر و مادر آقارضا سر میزد. گاهی هم زن و شوهر به سینما میرفتند. عمهخانم به سینما نمیرفت. میگفت #سینما #حرام است. #مهری سینما را دوست داشت. هم فیلم را دوست داشت و هم تنهایی با شوهرش را. هر جا میخواست برود، باید با آقارضا میرفت. البته، مادر و پدر مهری و خواهرانش، به خصوص زینت، هم گاه به او سر میزدند.
🍂 اولین بار که #رقیه فهمید دخترش با آقارضا به "سینما" رفته است، آشوب به پا کرد. رقیه میگفت: "دخترم بیچاره شد!" فریاد میزد: "ای خدا، این مرتیکهی پاسبان دخترم را به سینما برده است! جایشان در قعر جهنم است! اگر دخترم زنِ عباسآقا طلبه شده بود، به #روضه میرفت. به مسجد میرفت. حالا او زن پاسبان شده و به #سینما میرود!" #رقیه با شوهرش دعوا کرده بود که: "تو دخترم را به پاسبان دادی! پاسبان او را به سینما برده است! حالا من این #آبروریزی را چطور پنهان کنم؟"
🍃 #رقیه میخواست با آقارضا دعوا کند. #خلیفهمحمدعلی به طور جدی دخالت کرد. او به زنش گفت: "به ما چه که کجا رفتهاند! مهری زن آقارضاست. هرکجا میخواهد میبردش. تازه مگر او را کجا برده؟ بردهاش سینما..." رقیه در مقابل میگفت: "بردهاش جهنم!" سرانجام یک روز #مهری مادرش را دعوت کرد که با هم "سینما" بروند. مادرش صدتا فحش و بد و بیراه به مهری داد و گفت: "حقّا که نوهی شهربانو کافر هستی!".....
✅ همراهانِ یارِ مهربان، تا اینجا را داشته باشید، اِنشاءالله هفتهی آینده همراهِ #ذرهبین با آقارضاپاسبان به سینما خواهیم رفت!
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #آقارضاپاسبان
📌 قصه به اینجا رسید که رقیه #سینمارفتن را با به قعر "جهنم رفتن" یکی می دانست و به مهری که با همسرش به سینما میرفت، میگفت: "حقّا که نوهی شهربانو کافر هستی" #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا.....
🍃 #آقارضا از این حرفها بیخبر بود. مهری به او گفت میخواهد خواهرانش را به #سینما ببرد آقارضا خواهرزنها، باجناغها و بچهها را به سینما دعوت کرد. وانت برادرش را قرض گرفت و همه را سوار کرد. دوازده نفر نشستند داخل ماشین، همه به #سینما_صفائیه رفتند. سینمایی تابستانی که با ماشین میشد به داخل محوطهی آن رفت.
🍂 تازه شهرها داشت دو شقّه میشد. از نظر فضای کالبدی، #محلهیصفائیه به وجود آمده بود. محلهای مدرن با زیرساختها و فضاهای مدرن و مردمی شبه مدرن با #نیازها و مصرفهای مدرن و با تفکری شبه مدرن. #محلهای با ساختاری کالبدی_فضایی متفاوت از بافت سنتی شهر.
🍃اما مهم آن بود که #جامعه هم داشت دو شقّه میشد. بین خانوادههای هم محلهای ما داشت #شکاف میافتاد. خانوادهای که در محلهای سنتی زندگی میکرد، اما میخواست با پدیدهها و فکر جدید زندگی کند. هنوز پولش نمیرسید که به بافت جدید کوچ کند، ولی آرزوی #زندگیمدرن را داشت.
🍂 در ظرف چهار یا پنج سال، #یزد از شبنشینی چند هزارسالهی زنها در کنار کوچه، به سینمای آقای پاچه رسید(قبلاً شرح آن در کانال ذرهبین رفته است) اما ظرف چهار سال از سینمای آقای پاچه به "درایو این سینما" رسید.
🍃 #پاسبانشهر، آدمهای سنتی را با وانت قرضی به "درایو این سینما" میبرد نه با ماشین BWM. آنها که به "درایو این سینما" رفتهاند، میدانند که چه میگویم.
🍂 #رقیه متوجه شده بود که بچهها و نوههایش نیستند، ولی دیده بود آنها به کجا رفتهاند. شب دیروقت همه به خانه برگشتند. وقتی رقیه فهمید آنها به #سینما رفتهاند، قیامت به پا کرد. دعوای رقیه سر سینما رفتن را من هم به یاد دارم. ساعت ۱۰ شب فریاد میزد، نعره میکشید، بددهانی میکرد. تمام مردم فهمیدند که خانوادهی #خلیفهمحمدعلی به سینما رفتهاند.
🍃 زنهای #پاتوقبیبیهاجر دو دسته شده بودند. عدهی زیادی مخالف سینما رفتن بودند. آنها میگفتند "آقای پیشنماز" گفته سینما #حرام است آنها به رقیه حق میدادند که سر و صدا کند. برعکس، دو سه نفری میگفتند آنها هم میخواهند به سینما بروند. چند شب بعد بتول همراه شوهر و خواهرش به سینما رفتند.
🍂 بیبی هاجر میگفت یک #پاسبان دارد نظم کوچه را به هم میزند. نمیدانست که #نظمجهان دارد به هم میخورد. نمیدانست که "مدرنیته" آمده است تا نظم شهرها را به هم بزند. نمیدانست #تکنولوژیجدید آمده است تا جهان را دگرگون کند. بیبیهاجر گناه نداشت.
👇👇👇👇
🍃 چهل سال بعد هم خیلی از #استادهایدانشگاه و مقامهای عالیِ دولتی این مسئله را درک نکردند. #پاسبانها(نیروی انتظامی) ناظم مدرنیته بودن و برهم زنندهی نظم سنت.(پاورقی= البته، اگر بخواهم علمی بنویسم، پاسبانها ناظم مدرنیزاسیون بودند نه مدرنیته اما وسط خاطرات کی حوصله دارد تفاوت مدرنیته با مدرنیزاسیون را به خاطر بیاورد؟)
🍂 #پاسبانها لباسهایشان نونوار و اتوکشیده بود. پوتینهایشان همیشه برق میزد. حتی تریاکی_شیرهایهایشان هم مجبور بودند لباس مرتب و تمیز بپوشند. در آن وانفسای #شلختگی، لباس اتو کشیده خود #نظمی_نوین بود.
🍂 حالا نیروی انتظامی و حتی ارتش هم این ماموریت خود را فراموش کرده است. کدام ماموریت؟ ماموریت الگوی تمیزی لباس و سر و وضع. بسیاری از سرهنگهای این زمان لباسشان اتو ندارد و پوتینشان واکس. من نمیدانم دژبانها چه میکنند؟ البته، #روزمبادا خیلی از لباس اتو کشیدهها از مملکت #فرارکردند و همین بی اتوها در #جبهههاجنگیدند. البته حالا نیروهای مسلح نماینده و نمایشگر مدرنیته نیستند. آنها مامورِ #اخلاقمحوری هستند. امیدوارم موفق باشند.
🍃 #آقارضا دو شب کشیک بود. مهری داخل اتاقش تنها میماند. نه تلویزیونی بود، نه #کتابی، نه دفتر و قلمی. البته آقارضا یک رادیو خریده بود. بعضی شبها مهری مینشست و اشک میریخت. عمهی آقارضا بیشتر به دعا و عبادت میپرداخت.
🍂 گاهی اعظم و اکرم و زینت دیدنش میآمدند. خواهر بزرگش برای او #دلسوزی میکرد. اکرم #بدجنسی میکرد.هر وقت میدید مهری ناراحت است، میگفت: "دلت برای رفیقهایت تنگ شده است؟" بالاخره او را متلکباران میکرد. گاهی مادر آقارضا به دیدن عروسش میآمد. همیشه میگفت:" ده تا دختر عاشق آقارضا بودند. آقارضا خیلی خواهان داشت. اما خواست خدا بود که تو را گرفتیم. تو باید خیلی خوشحال باشی که زن آقارضا پاسبان شدهای." او از فردای عروسی به #مهری گفت:" هر چه زودتر باید حامله بشوی! من ده تا نوه میخواهم."
🍃 هیچکس فکر نمیکرد خودِ مهری چه میخواهد. مهری با مادربزرگش درد دل کرد. از تنهایی و دخالتهای عمهخانم در زندگیاش گفت. #شهربانو او را نصیحت کرد و گفت:" تنها نوهی باسواد من تو هستی. کتابهای من مال تو. بردار و به خانهات ببر." #مهری کتابهای مادربزرگ را شمرده بود. ۱۸۷۲ جلد بود.
🍂 #مهری به مادربزرگ گفت: "کتابها را کمکم میبرم." اولین باری که خواست چند جلد کتاب به خانهی خودش ببرد #مادرش سر و صدا و با او دعوا کرد و گفت: "این کتابها همه کتاب کفر است. اگر آنها را بخوانی، کافر میشوی!" مهری گفت:" مادر من قبلاً خیلی از این کتابها را خواندهام." #رقیه محکم به سرش زد. روی زمین نشست و گریه کنان گفت: "دخترم از دست رفت! دخترم کافر شد! زن پاسبان شد، کتابخوان هم شد، سینمارو هم شد، پس جایش در جهنم است."....
✅ همراهانِ فهیمِ #ذرهبین تا اینجای قصه را داشته باشید تا ببینم هفتهی آینده تکلیف درس خواندن مهری چه میشود؟!
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضاپاسبان🍃
📌 قصه به اینجا رسید که #رقیه مادر مهری روی زمین نشست و گریه کنان گفت: "دخترم از دست رفت! دخترم کافر شد! زنِ پاسبان شد، کتابخوان هم شد، سینمارو هم شد، پس جایش در جهنم است." #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را....
🍂 چند ماه بعد #مهری از شوهرش اجازه خواست تا متفرقه امتحان بدهد و #دیپلم بگیرد. مثل اینکه کفر گفته بود. اولین بار بود که #آقارضا، عصبانی شد و هر چه بد و بیراه بود به دخترهای دیپلمه نسبت داد و گفت: "دیپلم پروانهی روسپیگری است!"
🍃 #مهری به دیدن مادربزرگش رفت. با او درد دل کرد. #شهربانو گفت: آقارضا دیپلم ندارد. #مردهایحسود کجا اجازه میدهند زنها از خودشان سر باشند؟ #مردهایی که اجازه دهند همسرشان از آن جلو بیفتد، #ملائکهاند." شهربانو به نوهاش گفت: "مردها همیشه از زنها میترسند. به خصوص از درسخواندنِ آنها. #زنها وقتی درس بخوانند واردِ اجتماع میشوند. وقتی وارد اجتماع شدند حقِّ خودشان را طلب میکنند. #زنها وقتی درس بخوانند میفهمند کمتر از مردها نیستند. وقتی درس بخوانند، #میفهمند تمام حرفها در طول تاریخ دربارهی آنها زده شده، "دروغ" است.
🍂 #زنها با درس خواندن میفهمند در طول تاریخ چه حقّی از آنها ضایع شده اشت. چنان حقشان ضایع شده که منکر حقوق خودشان هستند. #زنها وقتی "باسواد" شوند، میخواهند رئیس، وزیر و مجتهد شوند. آن وقت جایِ مردها را میگیرند. معمولاً هم بهتر از مردها کار میکنند. آن وقت ده هزارسال برتریجوییِ مردها توی چاه آشغال ریخته میشود. آن وقت یک #انقلاب میشود.
🍃 #شهربانو به مهری گفت: فکر نکن فقط مردها هستند که از باسوادیِ زنها میترسند. عدهی زیادی از خود زنها از باسوادشدنِ همجنسانِ خود میترسند. بزرگترین دشمنِ زنها، خودِ آنها هستند. #زنهایی که دائم خودشان دنبال از بین بردن حقوق خودشان هستند. زنهایی که تفسیر و تعبیرهای نادرستِ دههزارساله، در تضییع حقوق خودشان بر مردها پیشی میگیرند.
🍂 #زنها باید با حقوقِ خود آشنا شوند. برای این کار باید #درسبخوانند. باید کار کنند. باید درآمد داشته باشند. باید از جیب خودشان خرج کنند. زن وقتی در خانه ماند و درآمد نداشت، کمکم استقلالش را از دست میدهد. کمکم #خرافهپرست میشود.
🍃 تا #زنها وارد اجتماع نشوند، #جامعه پیش نمیرود. جامعه در جا میزند. تو باید درس بخوانی و بیرون از خانه کار کنی. باید کاری کنی که اول خودِ آقارضا دیپلم بگیرد. به او بگو کمکش میکنی #دیپلم بگیرد. وقتی شوهرت درسخواندن را شروع کرد و دیپلم گرفت شاید اجازه بدهد تو هم دیپلم بگیری. من با شوهرت حرف میزنم. وقتی مادرت نیست او را پیش من بیاور."
🍂 #مهری همان کار را کرد. #آقارضا به اتاقِ شهربانو رفت. مهری نمیدانست مادربزرگش به شوهرش چه گفت. اما بعد از آن دیدار آقارضا #مریدشهربانو شد. آقارضا بعد از چند جلسه دیدار با شهربانو، به مهری گفت: "کاش او را زودتر شناخته بودم!"
🍃 #شهربانو نوهاش را نصیحت کرد که با آقارضا مهربان باشد. آقارضا کمکم دستش به #کتاب میرفت. کمی کتاب و روزنامه میخواند. مهری چند جلد از کتابهای مادربزرگش را به خانهی خودش برد.
✅ قصهی آقارضا پاسبان به پایان رسید از هفتهی آینده با داستان جدیدی از آقارضا و مهری، #ذرهبین را همراهی کنید.
📚 شازدهحمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #شهربانو در خانهی آقارضا
▫️اوایل خانهداری، #آقارضا به "مهری" گفته بود حق ندارد بدون اجازهی من هیچ کجا برود. وقتی مهری همپای شوهرش شد، #آقارضا گفت: "آزادی هر کجا میخواهی بروی." به #مهری میگفت: "اوایل زن و شوهر بودیم، حالا دوست و رفیق هستیم." میگفت: "به پاگون اعلیحضرت عاشقت هستم. نوکرت هستم."
▪️روزی #آقارضا فهمید که مادر و خواهرش بابتِ "بچه" با مهری حرف زدهاند. با آنها سر و صدا راه انداخت که هر چه خدا بخواهد همان میشود و اجازهی #دخالت به آنها نداد.
▫️#مهری هر روز به خانهی مادرش میرفت. بیشتر ظهرها آقارضا به خانه نمیآمد. به او اجازه داده بود شبهایی که کشیک دارد، مهری پیش پدر و مادرش برود. مهری بیشتر به خانهی پدرش میرفت تا به #مادربزرگش کمک کند. گاه پیش میآمد #شهربانو یک هفته از اتاق بیرون نمیآمد. مهری لگن برایش میگذاشت. #رقیه، حسابی عصبی شده بود. اگر مهری به مادرش میگفت این پیرهزن گناه دارد، به او هم فحش میداد. میگفت: " اصلاً به اینجا نیا. به او غذا نده تا بمیرد!"
▪️یک روز #مهری خانهی #مادرش بود. مادرش به او گفت: "کمک کن مادربزرگت را سر کوچه ببریم." مهری تعجب کرد. پیش خودش گفت: "چقدر مادرم مهربان شده است!" مادربزرگ را سر کوچه بردند. غروب شده بود. مهری به خانهی خودش رفت. چند ساعت بعد زینت و اکرم به خانهی مهری آمدند. زینت گفت: مادر نمیگذارد مادربزرگ را به داخل خانه ببریم. میگوید دیگر به خانه راهش نمیدهد. اجازه هم نمیدهد او را به خانهی خودمان ببریم.
▫️میگوید از حالا #شهربانو سهمِ اشرف است. اصرار دارد مادربزرگ به خانهی عمو برود. البته، شوهرهای ما هم مایل نیستند مادربزرگ را به خانه ببریم. میگویند صحبت یکی دو روز نیست. با اکرم به خانهی عمو رفتیم. #اشرفخانم سر و صدا کرد و گفت: مادرتان طلاهای شهربانو را برده و خورده! حالا هم نگهش دارد. بالاخره #مادربزرگ کنار کوچه است. بیا سه نفری برویم پیش مادر او را راضی کنیم مادربزرگ را به خانه راه بدهد.
▪️وقتی سه خواهر به خانهی پدرشان رسیدند، دیدند رقیه و #محمدعلی دارند با هم "دعوا" میکنند. همیشه دعوا میکردند، ولی کتککاری نمیکردند. این دفعه کتککاری هم کرده بودند. #رقیه نعره میزد: "خدایا من چه گناهی کردهام که باید شاش و گُه این زنیکهی کافر را جمع کنم؟" زینت گفت: "مادر، من هر روز میآیم کارهای مادربزرگ را میکنم." آقاعبدالله به مادرزنش گفت: "حالا اجازه بده امشب ما شهربانو را به خانهی خودمان ببریم."
▫️رقیه سر و صدا کرد که این پیرهزن باید به خانهی اشرف برود. چند نفر از #همسایهها هم وارد خانهی محمدعلی شدند. پادرمیانی میکردند. میخواستند بین عروس و مادرشوهر آشتی برقرار کنند. اما دعوای رقیه و شهربانو، دعوای عروس و مادرشوهر نبود. #دعوایفرهنگی بود. دعوای یک آدم مؤمن و متعصب با یک آدمِ #عارفمسلک بود. شکاف فرهنگی بود.
▪️#عروس فحش میداد و #مادرشوهر از سنایی، عطار، مولوی و حافظ شعر میخواند. پاسخ شهربانو به عروسش شعری بر وصف حال او و خودش بود. بر وصف حال همهی #آدمهایی که او و عروسش نمایندهی آنها بودند. دعوای این دو دعوایی است در طولِ #تاریخ. من بارها اینگونه دعواها را در #دانشگاه دیدهام. اگر حوصله کردید، جلد پنجم را بخوانید. میخواهم خاطرات دانشگاه را از سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۹۴ در آن بنویسم.
👇👇👇👇
▫️#همسایهها میخواستند رقیه را آرام کنند. بمانجان میگفت: "رقیه اینقدر کافر کافر نکن. معلوم نیست کی در درگاه خداوند عزیز است. از کجا که همین زنِ بینماز به خدا نزدیکتر نباشد تا منِ نمازخوان!" سکینهی طزرجانی میگفت: "مردهشور ببرد این نمازی که رقیه میخواند! آخر چطور میتواند یک آدم ۹۰ سالهی مریض را سر کوچه بگذارد؟" همسایهها پا درمیانی میکردند که رقیه، #شهربانو را به خانه راه بدهد.
▪️#رقیه میگفت: "نه....این کافر بیست سال پیشِ من بوده است. حالا سهمِ اشرف است." بمانجان گفت: "این زن تا چند سال پیش درآمد داشت. همهی پولش را توی خانهی تو خرج میکرد." زهرا زردنبو از بیبیهاجرِ عاشقِ مدینه پیغام آورد و گفت: " بیبیهاجر پایش درد میکند خودش نمیتواند بیاید. بیبی گفته توی خانهاش یک اتاق خالی دارد. شهربانو را به صورت مهمان ببرند در آن اتاق." بیبیهاجر گفته بود شهربانو تا آخر عمر آنجا باشد.
▫️#ملانباتی سراسیمه آمد. خم شد و دست شهربانو را بوسید. گفت: "شهربانو ملّای من است خودم میبرمش خانهام" #رقیه با عصبانیت فریاد زد: "هر کجا میخواهید ببریدش! فقط توی خانه و خانهی دخترانم نباید باشد."
▪️داشتند #شهربانو را آماده میکردند تا ببرندش خانهی ملّانباتی. شب داشت میگذشت آقارضا هم آمد. رفته بود خانه دیده بود مهری نیست.آمده بود خانهی پدرزنش. #مهری ماجرا را برایش تعریف کرد. #آقارضا گفت: "اصلاً نه سر دارد و نه صدا. شهربانو را به خانهی خودم میبریم. او تا آخر عمر روی چشم ما جا دارد." بعد بدون آنکه منتظر حرفی و #اظهارنظری باشد، به آقاعبدالله گفت: "بیا کمک کن." شهربانو زیر خودش را خیس کرده بود. #آقارضا شهربانو را پشت کرد و راه افتاد. مهری، محمدعلی و آقاعبدالله هم پشت سرش میرفتند. من خود شاهد این ماجرا بودم. آقارضا، شهربانو را یکسره تا خانه روی پشتش برد.
▫️شهریور ماه بود هوا خوب بود. زینت، اعظم و اکرم هر سه باهم به خانهی #مهری رفتند. یک اتاق اضافی داشتند. اتاقِ مهمانخانه بود. #آقارضا گفت: "کمک کنید مادربزرگ را عوض کنید." او را عوض کردند کمرشورش کردند. آقارضا لحاف نویی آورد و پهن کرد. #شهربانو گفت: "من خجالت میکشم." #آقارضا، مادربزرگ را بوسید. گفت: "تو مادر ما هستی همیشه پیش ما بمان." از آن تاریخ شهربانو دوسال و چهارماه زنده بود. او پیشِ مهری بود.
▪️#آقارضا پیش از مهری به او میرسید. گاه وسط روز با دوچرخه به خانه میآمد تا به مهری کمک کند. به کمک مهری مادربزرگ را به دستشویی میبرد. بعد از چند هفته #شهربانو، سرِ حال آمد و روحیهاش بهتر شد. پاهایش فلج بود، نمیتوانست راه برود. ولی کنترلِ ادرارش بهتر شده بود.
▫️#آقارضا گفت: "باید مادربزگ را پیش دکتر ببریم." آقارضا رفت تاکسی آورد. کوچه ماشینرو نبود. #مادربزرگ را پشت کرد. ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر تا ماشین فاصله بود. او را داخل تاکسی گذاشت و پیش #دکتر_سینا برد. دکتر گفت: "بیماری او بیشتر به سبب ضعف و کم خونی است. تقویتش کنید. به او کباب و جگر و غذاهای خوب بدهید." دکتر چند تا هم قرص و آمپول تقویتی هم داد.
✅ ادامه دارد...
📌 انشاءالله کتاب که به پایان رسید در یکی یا دو پست، همراه با #ذرهبین، شما را مهمان پاورقیهای کتاب خواهیم کرد، زیرا به قول استاد: "گاهی وقتها، پاورقیهای کتابها از متن خودِ کتاب جالبتر است و نباید نخوانده رد شد."
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #شهربانو در خانهی آقارضا
📌 قصه به دکتر بردن شهربانو رسید، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️#آقارضا هر روز برای مادربزرگ کباببرگ یا کوبیده و یا جگر درست میکرد. به او روغن زرد گوسفندی و عسل میداد. عسل و ارده میداد. البته، در آن زمان با #حقوقپاسبانی میشد این کارها را کرد. حالا چطور؟ این را پاسبانها باید بگویند.
▪️#مهری یک روز به شوهرش گفت: "این غذاها شاید برایش خوب نباشد!" شوهرش گفت: "از سیری بمیرد بهتر است تا از گرسنگی." بعد از یک ماه #شهربانو سرحال شد. چشمانش فروغ پیدا کرد. روزها خودش را نگه میداشت، دیگر زیرش را خیس نمیکرد.
▫️یک روز به #مهری گفت: "باید با آقارضا بروید بقیهی کتابهای من را بیاورید." #شهربانو هر شب از داستانهای #شاهنامه برای آقارضا میخواند. یک روز آقارضا گفت: "من معنای شعرها را نمیفهمم." مادربزرگ گفت: "اگر بخواهی به تو شاهنامه درس میدهم." شهربانو چند جلد شاهنامه داشت. به مهری گفت: "برو جلد اول شاهنامه را بیاور." همیشه شعرها را از حفظ میخواند.
▪️آن روز #شاهنامه را باز کرد و دست آقارضا داد و گفت: "بخوان!" آقارضا اولین خط شاهنامه را خواند. مادربزرگ گفت: "حالا بگو یعنی چه. فردوسی چه میخواهد بگوید؟"
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
#آقارضا مِن مِن کرد و گفت: "مهری، تو شعر را معنی کن!" مهری چیزهایی گفت. شهربانو به مدت یک هفته هر شب چند ساعت دربارهی خرد و #اندیشه حرف زد. درباره تفسیرهای کلمه "یعقلون" و "تعقلون" در #قرآنکریم صحبت کرد. مثالها زد.
▫️دربارهی خِرد از شُعَرای دیگر شعر خواند. گاه #آقارضا دهانش باز میماند. گاه خوابش میگرفت. #شهربانو، آقارضا را وادار میکرد بعضی حرفهای او را تکرار کند.
▪️#شهربانو گفت: "عدهای با فردوسی و شاهنامه مخالف هستند. بهانهشان این است که فردوسی دربارهی شاهان حرف زده است. اما آنها به دلیل همین کلمهی خِرد با فردوسی مخالف هستند چون میدانند که اگر پای #عقل و خِرد به میان آید، بساط آنها برچیده میشود. آنها با عقل، خِرد، اندیشه، فکر و ابراز نظر، رای و ارائهی طریق بر مبنای عقل مخالف هستند. اگر خِرد به میان آید، خرافات از بین میرود. آنها که درآمدشان از خرافات و بیخِردی است، ضرر میکنند. پس آنها با شاهنامه و فردوسی مخالفند. آنها با هر کس که اهل خرد و عقل باشد، مخالفند."
▫️بیش از یکسالونیم در خانهی آقارضا بساطِ #شاهنامهخوانی بود. آقارضا یک پا شاهنامهخوان شده بود. یک شب مادربزرگ بیت:
که گفتت برو دست رستم ببند
مبندد مرا دست، چرخ بلند
را تفسیر میکرد. آخر شب، #آقارضا گفت: "این پاسبانی هم شغل نشد. ما همهاش دستمان بسته است."
▪️ یک روز #مادربزرگ به نوهاش گفت: "مادر همهی کتابهای مرا نیاوردی!" مهری به خانهی مادرش رفت. #رقیه گفت: "هر چه زودتر کتابهای این کافر را بردار و ببر. کتابهای این کافر هر کجا باشد، فرشتهها آنجا نخواهند بود. همین کتابها، این زنیکه را کافر کرده است. اگر تو هم این کتابها را بخوانی، کافر میشوی!" این #نظریه متعلق به رقیه نیست. در طول تاریخ وجود داشته است. به خصوص قدرتمندان، شاهان، دیکتاتورها با #کتابخواندنمردم مخالفند.
👇👇👇👇
▫️یکمرتبه #رقیه داد زد: "باید این کتابها را بسوزانم. کتابها را توی آشپزخانه بیاور تا آنها را بسوزانم!" #مهری افتاد به التماس کردن. مادر میگفت باید کتابها را سوزاند. دختر التماس میکرد فایدهای نداشت. مهری دوید زینت را صدا زد. او هم آمد. زینت گفت: "مادر دعوا راه نینداز! اگر بابا بیاید و ببیند کتابهای مادربزرگ را سوزاندهای، حسابی با تو دعوا میکند. نگذار آرامشِ خانه به هم بخورد."
▪️ از وقتی #شهربانو به خانهی مهری رفته بود، رقیه و شوهرش کمتر باهم دعوا میکردند. #رقیه گفت: "پس مهری باید قسم بخورد که این کتابها را نخواهد خواند." مهری قسم خورد که این کتابها را نخواهد خواند؛ البته از آن قسمهای مصلحتی...شما درعمرتان چندبار از این قسمها خوردهاید؟ مهری با کمک زینت، آقاعبدالله و اکرم و بچهها کتابهای مادربزرگ را به خانهی خودش برد.
▫️#شهربانو کمکم حالش بهتر شده بود. زنهای همسایه میآمدند تا برایشان نامه بنویسد یا نامههایشان را بخواند. گاهی هم که سر حال بود، مهری با کمکِ آقارضا او را سرِ کوچه میبردند. آقارضا برایش صندلی لبهدار خریده بود او را روی صندلی مینشاند.
▪️#مهری بچهدار نشد. مادرشوهرش مُدام غُرولُند میکرد که چرا بچه دار نمیشود. مهری نمازش ترک نمیشد...... یک روز مهری از مادربزگش پرسید: "از کی نماز نخواندهاید؟" شهربانو گفت: "هشتاد سال است نماز نخواندهام!" #شهربانو هر روز صبح #قرآن میخواند و آن را برای مهری معنی و تفسیر میکرد. او سالهای سال به بچههای مردم قرآن و دیگر کتب درس داده بود. سالها به بچهها نماز یاد داده بود، اما خودش نماز نخوانده بود.
▫️وقتی #آقارضا خانه بود، ساعتها با مادربزرگ حرف میزد. مادربزرگ برایش از تاریخ میگفت. #شهربانو خودش را شاگردِ غیرمستقیمِ #شیخهادینجمآبادی میدانست. مریدِ شیخهادی بود. از انقلاب مشروطیت، از آیاتِ طباطبایی، بهبهانی، ستارخان و باقرخان میگفت. از مخافتهای #شیخفضلاللهنوری با مشروطهخواهان و آزادیخواهان میگفت. از #میرزاکوچکخانجنگلی و دکتر حشمت و روی کار آمدن رضاشاه حرف میزد. از دخالتهای انگلیسیها و روسها صحبت میکرد. از بیعرضگی قاجارها میگفت.
▪️#آقارضا هر روز برای شهربانو #روزنامه میآورد. مادربزرگ، روزنامه میخواند. اخبار تفسیر میکرد. گاه با آقارضا دو نفری صحبت میکردند. شهربانو دربارهی روی کار آمدن محمدرضاشاه و ملی شدن نفت به رهبری #دکترمحمدمصدق حرف میزد. دربارهی کودتا حرف میزد.
▫️#آقارضا شیفته و تشنهی حرفهای مادربزرگ شده بود. اوایل روزی چندبار به پاگون اعلیحضرت قسم میخورد. بعد از یکسال که از حضور مادربزرگ در خانهاش میگذشت، دیگر به پاگون اعلیحضرت قسم نمیخورد و نه به هیچکس و نه هیچ چیز دیگر. از نظرِ #فرهنگی، آقارضا در مرحلهی "گذرا" بود مغزش داشت شسته میشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #رقیه_کافر ‼️
▫️زمستان سال ۱۳۴۱ بود، دیماه بود. #مهری ناگهان صدای کوبهی درِ خانه را شنید. از شکل صدای در فهمید که زنی در میزند. دوید و در را باز کرد. #زینت سراسیمه وارد خانه شد. مهری پرسید: "خواهر چه خبر است!" زینت گفت: "عباس شوهر اکرم داماد شده است."
▪️#مهری گفت: "خواهر! صبح اول وقت آمدهای حرف مفت میزنی!" زینت گفت: "قسم میخورم عباس داماد شده است. از زنِ همسایه شنیدم، گفتم شایعه است. رفتم از خاله پرسیدم. خاله گفت کار خلافی که نکرده است! کاری را که خدا و پیغمبر گفتهاند انجام داده است. اگر اکرم و مادر بفهمند دعوای بزرگی میشود!" در این محلههای سنّتی مگر حرف توی دهان کسی میماند؟ بیخود نیست که گفتهاند: "در دروازه را میشود بست، دهان مردم را نه."
▫️ دو شب بعد خبر دامادی عباس نقل زنهای پاتوق بیبیهاجر بود. سرانجام بعد از سه روز #اکرم فهمید شوهرش داماد شده است. او خانهی هوویش را پیدا کرد. شوهرش آنجا بود. دعوای مفصلی کرد و سراسیمه به خانهی مادرش رفت و ماجرا را گفت.
▪️دوباره #زینت به خانهی مهری آمد و گفت: "بیا برویم که قیامت است!" دوتایی تا خانهی مادرشان دویدند. #رقیه خودش را میزد. فحش میداد و بد و بیراه میگفت. کسی نمیتوانست او را آرام کند. #همسایهها به خانهی رقیه آمده بودند و سعی داشتند او را آرام کنند. ولی او هر دقیقه عصبانیتر میشد.
▫️زینت پسر دوارده سالهاش را دنبال پدرش( #محمدعلی) فرستاده بود. حدود ساعت سه بعدازظهر بود. محمدعلی به خانه آمد. #رقیه به شوهرش ناسزا میگفت. محمدعلی هنوز موضوع را نمیدانست. مات و مبهوت مانده بود. رقیه فریاد زد: "عباس شوهر اکرم داماد شده است!" محمدعلی گفت: "چی داری میگویی؟"
▪️#اکرم گریهکنان گفت: "بابا راست میگوید. شوهرم داماد شده است. خودم رفتم خانهاش، آن زنیکه را دیدم." بیبیسکینهی طزرجانی، بمانجان و زنهای همسایه سعی میکردند رقیه را ساکت کنند. #اعظم رفت خانهی خالهاش یعنی مادرشوهر اکرم و از او خواست برای آرام کردن مادرش بیاید. هوا سرد بود ولی #رقیه لب تالار نشسته بود.
▫️نزدیکی غروب بود، #کبری خواهر رقیه وارد خانه شد. #رقیه تا او را دید از لبِ تالار، جلو دوید و خواهرش را به بادِ کتک گرفت؛ فحش میداد؛ جیغ میزد. زنها، رقیه را گرفتند و او را لب حوض آوردند. آبی به صورتش زدند. تقریباً ده ساعت بود که رقیه یکسره سر و صدا میکرد و فحش میداد. جلوِ حوض روبهروی درِ خانه ایستاده بود و سر و صدا میکرد. به خواهرش کبری فحش میداد. ده ساعت بود هیچ چیز نخورده بود.
▪️خواهرش هم عصبانی شده بود و جواب رقیه را میداد. زنها میخواستند #کبری را از خانه بیرون ببرند. او نمیرفت. به خواهرش ناسزا میگفت. #رقیه داد میزد: "دختر از این خوشگلتر وجود دارد؟ دختر از این زیباتر وجود دارد؟" #کبری به خواهرش گفت: "هرکس باید هنر نگه داشتن شوهرش را داشته باشد. هر کس هر چه را دارد باید بتواند خوب نگه دارد. دخترت به خوشگلیاش مینازد. حالا پسر من این خوشگلی را گذاشت، این قوم و خویشی را گذاشت و رفت. رفت زن زشت و اکبیری گرفت. باید کور میشدی به دخترت یاد میدادی چطور شوهرش را نگه دارد. هر کس هر چه دارد باید خوب نگه دارد."📌 {۱}
👇👇👇👇
▫️#کبری خطاب به رقیّه گفت: "عباس کار خلافی نکرده است. تو مؤمن هستی و دائم صحبت از خدا و پیغمبر و امام میکنی. عباس همان کاری را کرده که خدا گفته است. همان کاری را کرده که پیغمبر (ص) و امامان (ع) کردهاند." #رقیه خونش به جوش آمد و شروع کرد به خدا و پیغمبر و امامان بد و بیراه گفتن.
▪️هر چه همسایهها و شوهر و دخترانش سعی میکردند #دوخواهر را آرام کنند، بیفایده بود. #رقیه لبِ حوض ایستاده بود. خواهر گفت: "تو چطور مسلمان مؤمنی هستی که به پیغمبر و امامان بد میگویی؟" #رقیه نعره زد که "من مسلمان نیستم....مسلمان نیستم!". او به پیغمبر و امامها ناسزا میگفت.
▫️زنها هر کار میکردند، کبری از خانه بیرون نمیرفت. #کبری به رقیّه گفت: "حقّا که تو عروس شهربانو کافر هستی!" #رقیه نعره زد: "من کافر هستم! من کافر هستم! من کا... ." ناگهان رقیه مثل مجسمهای که بیفتد سرنگون شد. سرش به لبهی دیوار حوض اصابت کرد. تا آمدند او را بگیرند، داخل حوض افتاد. حوض آب پر از خون شد. #محمدعلی سریع داخل حوض پرید و او را بیرون آورد. مثل این که صد سال بود مُرده بود.
▪️#رقیه مادر مهری در ۴۷ سالگی بر اثر سکته مُرد. او در تمامِ عمر #نمازش ترک نشده بود. هرگز به خدا و پیغمبر و امامان کوچکترین توهینی نکرده بود. اما در حال فحش دادن به پیامبر(ص) و امامها (ع) مُرد. او که خود را مسلمانِ مؤمن میدانست، در حالیکه فریاد میزد "من کافر هستم" مُرد. از آن تاریخ مردم محل به رقیه گفتند "رقیه کافر".
▫️از آن پس #مردم به جای آنکه بگویند "شهربانو کافر" میگفتند "رقیه کافر". مثل اینکه محلهی ما به یک کافر نیاز داشت. آیا #خداوند قبل از مُردن نامهی اعمالمان را به دستمان میدهد؟ چگونه زنی که در تمام عمرش #نماز_نمیخواند، در سه ماه آخر عمرش #نمازخوان_شد. چگونه #زنی که در تمام عمرش صحبت از خدا و پیغمبر، ثواب، گناه، بهشت و دوزخ میکرد در حالی مُرد که فریاد میزد #من_کافرم؟
▪️آیا اقرار به کفر در حال عصبانیت، دلالت بر کفر دارد؟ چه کسی جز "خداوند" از درون ما خبر دارد؟ #رقیه زنِ مؤمنهی متعصبی بود. او با هرگونه #نوآوری مخالف بود. با هر چیزی که جنبهی مدرن داشت، مخالف بود. مرتب جلسهی دعا داشت. همیشه دم از خدا و پیغمبر میزد. او نمونهای از آدمهای #خشکهمقدس بود. آنها که "زندگی" را بر خود و فرزندان و شوهر، همسایهها و اهل محل #سخت میکنند.
▫️بیست سال پس از مرگش، طرفدارنِ تفکر او زیاد شدند. دعوای سنت و مدرنیته در کشورِ ما #پایانناپذیر است. راستی چرا طرفدارانِ مدرنیته شکست خودرند؟ چرا تفکراتِ رقیّه طرفدار پیدا کرد؟ چرا تفکّرِ #شهربانو در عُزلت است؟ چرا انسانهای میانهرو مثلِ محمدعلی و بچّهها و همسایههای او در حاشیهاند؟ #خداوند عاقبت همهی ما و این #مملکت را به خیر کند! خانوادهی محمدعلی نمونهی کاملی از "جامعهی ما است."
📌{۱} پاورقی این داستان: من دیدم بمانجان دارد یواشکی برای دور و بریهایش میخواند؛ چه میخواند:"یک مرغ نازی داشتم، خوب نگهش نداشتم. شغال آمد و بُردش سر پا نشست و خوردش. شغالِ باغِ بالا وربپری ایشاالله..." من در زندگیم بارها مفهوم این شعر را لمس کردم. درک کردم. فهمیدم. شما خوب به مفهوم این شعر فولکوریک بسیار قدیمی ما توجه کردهاید؟! "مرغ ناز" میتواند هرچیزی باشد مرغهایتان را #خوب نگه دارید. مرغ میتواند حکومت باشد، میتواند کشور باشد. میتواند امنیت، ثروت، قدرت، جوانی، زیبایی، سن و سال باشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#رشوه ‼️
▫️چندماه از فوتِ #رقیه گذشته بود. یک شب صدای در خانهی آقارضا بلند شد. او در را باز کرد. #مهری دید چند نفر به داخل خانه آمدند و به مهمانخانه رفتند. مهری صدای آنها را میشنید. #آقارضا دائم میگفت: "نمیشود". بعد آقارضا آمد به اتاق نشیمن تا چای ببرد. مهری جویای موضوع شد. بین دو اتاق دری بود. مهری به حرفهای آنها گوش میداد.
▪️یکی از آنها به #آقارضا گفت: "حرف آخر ما این است که سی هزار تومان میدهیم. خودت کار را راست و ریس کن." آقارضا مکثی کرد و پذیرفت. وقتی رفتند، #مهری از آقارضا پرسید: "موضوع چیه؟" گفت: "این حاجیآقا بازاری است. کارخانهدار است. امروز بعدازظهر پسرش دعوا کرد و به دونفر چاقو زد. من هم او را گرفتم و به شهربانی بردم. گزارش دادم که او چاقو کشیده و دونفر را مجروح کرده است. حال جوان شانزدهسالهای را آوردهاند. این جوان کارگرِ آنهاست. جوان میگوید من چاقو کشیدم و آن دو نفر را زخمی کردم. حالا آمدهاند و از من میخواهند بگویم پسرِ حاجیآقا را اشتباهی گرفتهام. بگویم چاقوکش این بچهی شانزده ساله بوده است." #آقارضا مکثی کرد و ادامه داد: "حاجی به من سیهزار تومان میدهد که بگویم اشتباه کردهام و این جوان شانزدهسالهی کارگر را چاقوکش معرفی کنم."
▫️#مهری بیست سال داشت. ۳/۵ سال بود با آقارضا ازدواج کرده بود. #آقارضا پاسبان بود و حقوقش کم. البته زن و شوهر مشکل مالی چندانی نداشتند، ولی چیز جدیدی هم نمیتوانستند بخرند. پدرش گفته بود مداخل (درآمد) پاسبانها زیاد است. ولی #مهری هرگز مداخلِ آقارضا را ندیده بود. حتی یک مسافرت باهم نرفته بودند. #آقارضا همان دوچرخهی قبل از دامادیاش را سوار میشد. #برادرآقارضا میوه فروش بود. او با هشت هزارتومان یک فولکس واگنِ نو خریده بود.
▪️#مهری در یک لحظه فکر کرد با سی هزارتومان خیلی کارها میتوانند بکنند. میتوانند ماشین بخرند و باهم به مسافرت بروند. با آقارضا کنار دریا بروند. در آن زمان تازه بعضی افراد کنار دریا میرفتند. میتوانند باهم به مشهد بروند.
▫️حدود ساعت ۹/۵ شب بود. #آقارضا گفت باید جایی برود. لباس شخصی پوشید و از خانه بیرون رفت. هرگز شب از خانه بیرون نمیرفت. در جوابِ مهری که پرسید "کجا میروی؟" گفت جایی کار دارد. #مهری پیشِ خودش فکر کرد: "وقتی پدرم میگفت مداخلِ پاسبانها زیاد است، یعنی همین!" سی هزارتومان حقوقِ چهارسالِ آقارضا بود. #مهری پیش خودش گفت: "خانهمان را عوض میکنیم. خانهی خیلی بهتر و بزرگتری را میخریم."
▪️#مهری به بیست سال آینده فکر کرد. وسایلِ خانهاش را عوض کرد. مسافرت رفت. لباس و کفشِ نو خرید. به مشهد رفت. جلوِ پای خودش گوسفند کشت. مهمانی داد. روضهخوانی کرد. برلی روضه، آشیخجواد و پیشنماز را دعوت کرد. بعد پیش خودش گفت آشیخ محمد، قوم و خویش مادرش را هم دعوت میکند. آشیخمحمد که زمانی خواستگارش بود، حالا منبریِ خوبی شده بود. در عالم خیال توی مجلسهای مهمانی و روضه، پز و فیس و اِفاده داد. کمی هم نذر و نیاز کرد. کمی به فقرا هم کمک کرد.
▫️یکمرتبه پیش خودش گفت: "اگر آقارضا با این پول یک زنِ دیگر گرفت چی؟ اگر اصلاً این پول را به من نداد و خرجِ خودش کرد چی؟" #آقارضا همیشه میگفت بچه دوست دارد. او بچهدار نمیشد. #دکترجلالمجیبیان گفته بود تقصیر از آقارضاست. ولی #مهری بارها شنیده بود که خواهرِ بزرگترِ آقارضا میگفت: "داداش یک امتحانی بکن. همسر صیغهای بگیر! این دکترها از این حرفها زیاد میزنند!" بعد ده تا مثال میزد. فلان کس بچهدار نمیشد، دکترها گفتند تقصیر از اوست، اما زن دوم گرفت و بچهدار شد. خواهر و مادرِ آقارضا دائم در گوشش میخواندند که باید یک امتحانی بکند. #مهری پیش خودش گفت: "ممکن است این پول بلای جانم بشود!" دوباره گفت: "نه رضا مرا دوست دارد. او داماد نمیشود." او دوباره در عالمِ رؤيا فرو رفت. خرید ماشین و ...
👇👇👇👇
▫️پسر جوانی داشت جلوِ خانهی اکرم، موتورش را تعمیر میکرد. میدانستم خانهی #خلیفهمحمدعلی کجاست، اما به عمد از او آدرس آنجا را پرسیدم. اظهار بیاطلاعی کرد و پرسید: "خلیفه محمدعلی دیگر کیست؟" گفتم: "خانهاش همین جاها بود." گفت: "اشتباه میکنی! اینجا کسی به اسم خلیفه محمدعلی نداریم." پرسیدم: "چند سال است در این کوچه و خانه ساکن هستید؟" گفت: "حدود هشت سال."
▪️بدون آنکه حرفی بزنم، درِ خانهی #اکرم را زدم. صدای زنی از داخل آمد. با صدای بلند گفتم: "خانهی خلیفه محمدعلی اینجاست؟" پسر تعمیرکار موتور سرش را بلند کرد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. زن داخل خانه پاسخ داد: "بفرمائید." گفتم: "اکرمخانم! من حسین پاپلی هستم." گفت: "حسینآقا؟... چهعجب!... بفرمائید... بفرمائید...خوش آمدید!" اکرمخانم در آن هنگام (۱۳۹۲) ۷۵ سال داشت. به پسر تعمیرکار گفتم: "اینجا خانهی خلیفه محمدعلی و شهربانوست. اگر این دفعه کسی از شما آدرس آن را پرسید، نشانش بدهید."
▫️دیگر روزگارِ این که اعضای محله همدیگر و آبا و اجدادشان را بشناسند، گذشته است. حالا حتی در #یزد خانهها پنجرهی بیرونی دارند؛ یعنی پنجرههایی که به داخل کوچه باز میشوند. خانههای سنتی یزد هرگز پنجره به داخل کوچه نداشتند، اما حالا دارند. این پنجرهها به غیر از نورگیری، به چه کار میآید؟ دیگر عصر همسایگی و نان قرضدادن گذشته است.
▪️روی لبهی ایوان خانهی اکرم مینشینم. از هر گوشهی آن خانه، خاطرهای دلپذیر🍃 به یاد دارم. صورتِ نورانی #شهربانو، بساطِ #آسیه آن زن یهودیِ دورهگرد، چهرهی همیشه عصبانیِ #رقیه و نگاه مهربانِ #صفورا از مقابل چشمانم میگذرد. عقرب کشتن و احساس قهرمان بودنم و رفت و آمدهای آن روزی که زیرزمین را تمیز میکردیم را به چشم میبینم.
▫️حوضِ خانه آب نداشت. خشکِ خشک بود. دیگر عصری که خانههای یزد حوض داشته باشند، تمام شده است. البته خانهی #ثروتمندان جکوزی، سونا و استخر دارد. قبلاً در یزد مثل شهرهای دیگر، آب متعادلتر مصرف میشد. حالا چطور؟ مصرفِ آب هم #طبقاتی شده است.
▪️روی لبهی تالار نشستهام و چای مینوشم. حوض وسط حیات آب ندارد. دیگر عصر پُر آبی سپری شده است. عصر آب ارزان تمام شده است. اما باغچهها باصفاست. #اکرمخانم در آن خانه تک و تنها زندگی میکند. بچههایش همگی ازدواج کرده و پیِ زندگیشان رفتهاند. او حالا ۹ نوه و دو نتیجه دارد. از زیبایی دلانگیزش جز موهای تماماً سفید و شبیه به چتری برفی، چیزی نمانده است. #صورتش_نورانی_است. بعید میدانم هرگز از کرم ضدّ آفتاب و انواع پودرهای آرایشی استفاده کرده باشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin