eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.9هزار دنبال‌کننده
67.4هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 به نامِ ، قبل از شروع داستان، خوب است بدانیم که هر قسمت از داستانِ "دلگرمی دل‌های یخ‌زده" به نام شخصیتی از قصه نام گذاری شده است، که هفته‌های قبل داستانِ "مهری" را به پایان رساندیم از این هفته داستان "شهربانو" مادربزرگِ مهری را شروع می‌کنیم. 🍃 شهربانو بیشتر مواقع سر کوچه می‌نشست. او پیرزن نسبتاً قدبلندی بود. اواخر عمرش اندکی خمیده شده بود. صورتش کمی چین و چروک داشت. ۸۸ سال داشت ولی ۷۰_۶۵ ساله به نظر می‌رسید. 🍂 گونه‌هایش سرخ بود. مادرم می‌گوید شهربانو همیشه سُرخاب و سفیداب می‌کرد، همیشه تمیز بود. پیراهنی با گل‌های درشت قرمز و یا نارنجی می‌پوشید. 🍃 گاهی بدون چادرنماز، سرِ کوچه می‌نشست، روگیری نداشت. همیشه چارقدی با گل‌های رنگی و با زمینه‌ی سفید سر می‌کرد آن را زیر گلو گِره نمی‌زد و فقط روی سرش می‌انداخت. 🍂 همیشه زیرشلواریِ رنگی می‌پوشید. گیوه‌ی زنانه‌ی گل‌دار به پا داشت. می‌گفتند رویه‌ی گیوه‌اش را خودش می‌بافد. دست‌های بلند و کشیده و تمیزی داشت. چهره‌اش نورانی بود. شهربانو به خاطر حرف‌ها و ، متفاوت از دیگران بود. 🍃 تنها زن محله‌ی ما بود که می‌خواند. اگر زن‌های دیگر روزنامه‌خوان بودند، من نمی‌دانم. هر روز عصر روزنامه‌اش را سرِ کوچه می‌آورد و آن‌جا می‌خواند. عینک نمی‌زد؛ تا آخر هم عینک لازم نداشت. 🍂 شهربانو به دخترهای همسایه می‌گفت گوش به حرف پدر و مادرشان ندهند و برای خودشان زندگی کنند. به آن‌ها می‌گفت مدرسه بروند و . خدا نکند برادری در کار خواهرش دخالت می‌کرد. اگر شهربانو، می‌فهمید، او را حسابی نصیحت می‌کرد و می‌گفت: "شما مردها به درد هیچ‌کاری نمی‌خورید. آدم‌های بی‌خودی هستید. فقط بلد هستید زن‌ها را اذیت کنید." 🍃 شهربانو با عروسش رقیّه هم اختلاف نظر جدی داشت. رقیه با شهربانو دعوا داشت. شهربانو می‌گفت:" مردها دشمن ما هستند، همین کافی نیست؟ چرا ما زن‌ها خودمان را اذیت می‌کنیم؟ چرا حقّ خودمان را ضایع می‌کنیم؟ چرا حرف‌های مردها را در مورد خودمان قبول می‌کنیم؟" 🍂 شهربانو به رقیه می‌گفت:" تو حقِّ دخترهایت را ضایع کرده‌ای که اجازه نمی‌دهی آن‌ها به بروند." فکرش را بکنید! حالا(۱۳۹۴) هم که آمار قبولیِ در کنکور بیشتر از پسرهاست. ما مردها سهمیه‌ی دخترها را در کنکور کم می‌کنیم. تازه بعضی از زن‌ها هم از این کار حمایت می‌کنند. 🍃 ما مردها می‌ترسیم که درصد زن‌های باسواد زیاد شود. می‌ترسیم، حکومت و قدرت به دست زن‌ها بیفتد. در دنیا نشان داده‌اند بهتر از مردها حکومت می‌کنند. مردها از زن‌ها می‌ترسند. در همه‌ی صحنه‌ها از علم و دانش و هنر و سیاست آن‌ها را رقیبِ خود می‌دانند، هر کجا زن‌ها به طور جدی وارد عمل شده‌اند، مردها عقب‌نشینی کرده‌اند ؛) 👇👇👇👇
🍃 گفت: " مادربزرگم ملّا بود. مکتب‌دار بود. حدود چهل سال به بچه‌های مردم درس می‌داد. از ۲۵ سالگی تا ۶۵ سالگی مکتب داشت. ملّا نباتی شاگرد او بود." اگر این‌طور باشد شهربانو باید از سال ۱۲۷۰ شمسی تا ۱۳۱۰ مکتب‌داری کرده باشد. شهربانو در مکتب علاوه بر قرآن به بچه‌های مردم ، و درس می‌داد. در مکتب علاوه بر بچه‌های مسلمان بچه‌های و هم می‌آمدند. آن‌ها پیش او شاهنامه می‌خواندند. 🍂 مدتی به بچه‌های یهودی و در دهه‌ی ۱۳۰۰ به برخی از بزرگسالانِ یهودی درس داده بود. ملّاهای دیگر می‌گفتند شهربانو کافر است. می‌گفتند او به بچه‌های مردم کتاب‌های حرام (ضالّه) درس می‌دهد‌. می‌گفتند: این زن کافر است که و مثنوی درس می‌دهد. کافر است که یهودی‌ها و زردشتی‌ها پیش او رفت و آمد دارند. 🍃 آن‌قدر این حرف‌ها را گفتند و گفتند تا دیگر کسی بچه‌اش را به نفرستاد. مکتب‌خانه‌اش تعطیل شد. طی سال‌های بعد فقط ۳_۲ بچه پیش او درس می‌خواندند. تا حدود بیست سال بعد شاگردهای قبلی‌اش، شاگردانی که یا دبیر بودند، هفته‌ای دوساعت عصرهای دوشنبه پیش او می‌آمدند تا مثنوی بخوانند. تا حدود سال ۱۳۳۲ عصرهای دوشنبه کلاسِ داشت. 🍂 در سال ۱۳۳۲ کلاس او را کردند. گفته بودند آدم‌هایی که به این مکتب می‌آیند، هستند. گفته بودند مکتب مال بچه‌هاست؛ این آدم‌های ۵۰_۴۰ ساله چرا به مکتب می‌آیند؟ بالاخره کلاس شهربانو را تعطیل کرده بودند. می‌بینید وقتی گسترده شد تا کجا می‌رسد؟ تا کوچه‌پس‌کوچه‌های محلّه‌ی فقیرنشین ما، جلسه‌ی درس و بحث یک پیره‌زن را هم تعطیل می‌کنند. 🍃 از بالا، دیکتاتوری از پایین را با خودش می‌آورد. وقتی رضاشاه و محمدرضاشاه دیکتاتوری می‌کنند، سوپرِ محلّه هم دیکتاتور می‌شود. برای فرصت می‌آورد. فرصتِ ، فرصتِ ، فرصت از دور بیرون کردنِ . دیکتاتوری از بالا باعث می‌شود که در پایین دو کارمندِ دون‌پایه برای هم پاپوش درست کنند. مردم محلّه گفته بودند خوب شد گعده‌ی (جلسه‌ی) این کافر را تعطیل کردند. 🍂 شهربانو همیشه به همه می‌گفت را به مدرسه بفرستید. روزی شهربانو به حاج‌آقا‌رضا که پولدار محله بود و خیلی می‌شد، گفته بود: "تو در آن دنیا در قعر جهنم هستی! چون اجازه ندادی دخترهایت به مدرسه بروند." اصرار کرده بود که به مدرسه بروند. اگر فشار شهربانو نبود، پدر مهری تسلیم همسرش رقیّه می‌شد. مهری هم‌ مثل خواهرهایش به مدرسه نمی‌رفت. خیلی از این پیره‌زن‌های عصر قاجاری طرفدار بودند. 🍃 جالب است که بسیاری از دخترهای آن‌ها که در عصر رضاشاه بودند، با سوادآموزی مخالف بودند. راستی چرا؟ به نوه‌اش مهری می‌گفت: "خودم پشتت هستم. تا من زنده‌ام درس بخوان!" رقیّه هم جرات نمی‌کرد با شهربانو مخالفت کند. شهربانو به رقیّه گفته بود اگر نگذارد مهری به مدرسه برود تمام طلاهایش را به اشرف می‌دهد. اشرف جاریِ (هم‌عاروس) رقیّه بود. پسر دیگر شهربانو سه کوچه آن‌ طرف‌تر ساکن بود. شهربانو فقط دو پسر داشت. دختر نداشت. 🍂 شهربانو هیچ‌وقت از هیچ شاگرد مکتبی پول و هدیه نگرفته بود. شوهرش زود مُرده بود. بچه‌هایش با درآمدِ بزرگ‌و آن‌ها را داماد کرده بود. بخشی از مخارج عروسی و دامادی نوه‌هایش را هم داده بود. شهربانو می‌گفت اگر کار نکنند و با بازار سر و کار نداشته باشند، می‌شوند. او می‌گفت آدم نمی‌تواند باشد. وقتی کار تولیدی و سازنده ندارد، می‌چسبد به کارهای باطل. دائم می‌رود جلسه‌های . آدم بیکار، متعصب و بی‌عقل می‌شود. 🍃 آدمی که در دستش نباشد و نداند پول چطور به دست می‌آید، به درد نمی‌خورد. آدمِ بی‌خودی می‌شود. به مهری می‌گفت: "اگر مادرت کار می‌کرد، این‌قدر بحث گناه و بهشت و جهنم نمی‌کرد. مادرت توی خانه بیکار است. دائم دنبال حرف‌های مفت و است. چون بیکار است، دائم جلسه است. این جلسات برای او نوعی کار است. اگر تو هم می‌خواهی به سرنوشت مادرت دچار نشوی، باید درس بخوانی و بشوی، باید کار کنی. اگر بروی توی زیرزمین و پارچه‌‌بافی کنی و پول در بیاوری، عقلت بیشتر از خودت بیکار می‌شود." ✅ ادامه دارد.... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📌درود، ادامه‌ی خاطرات دکتر از ... 🍃 روز‌ به روز پیرتر و نحیف‌تر می‌شد، دیگر عصا افاقه نمی‌کرد، عصرها نوه‌هایش زیر شانه‌هایش می‌گرفتند و او را سر کوچه می‌آوردند. پاسی از شب رفته، محمدعلی و مهری به او کمک می‌کردند تا به داخل خانه برود. 🍂 یک روز شایع شد که شهربانو مریض شده و در رختخواب افتاده است. زیر خودش را خیس می‌کند. مجبور شدند برایش دکتر بیاورند. به شهربانو گفته بود:" باید جای طلاهایت را نشان بدهی. من دختر دم بخت دارم، باید جهیزیه آماده کنم، شوهرم درآمدش کم است، نمی‌توانیم خرج دوا و درمان تو را بدهیم." 🍃 با زنش سروصدا کرده بود و گفته بود:"این چه حرفی است به مادرم می‌زنی؟" رقیه پاسخ داده بود: " خودش سال‌هاست می‌گوید طلا دارد. پس طلا به چه دردی می‌خورد." شهربانو دو عدد گوشواره‌ی طلایش را از گوش‌هایش خارج کرده و به رقیه داده بود. چند روزی دعوا خوابیده بود. 🍂 بیماریِ شهربانو ادامه یافته بود. هر روز تشک خیس مادربزرگ را سینه‌ی آفتاب می‌انداخت و تشک خشک را زیر او می‌گذاشت. این پوشک چه خدمتی کرده است! چقدر دعواها، مرافعه‌ها و حقارت‌ها را خوابانده است. رقیه به شهربانو فشار آورده بود که بازهم باید طلا بدهد و اصلاً باید جای طلاهایش را نشان دهد. 🍃 بالاخره پیره‌زن گفته بود هرگز هیچ طلایی جز گوشواره‌هایش نداشته است. قشقرقی راه افتاد. رقیه سر و صدا می‌کرد، فحش می‌داد. می‌گفت: "پس چرا دروغ گفتی؟" روزی از مادربزرگش پرسیده بود که واقعاً هیچ وقت طلا نداشته است؟ شهربانو به اشاره کرده بود و گفته بود: "این‌ها طلاست." بعد هم گفته بود: " دستگاه‌های بافندگی داخل زیرزمین هم طلاست. آن‌ها را به کار بیندازید و با درآمدش طلا بخرید. من با درآمد این دستگاه‌ها برای همه‌ی شما طلا خریدم." 🍂 به نوه‌اش مهری گفته بود: "شصت سال است شوهرم مُرده است. دو بچه یتیم را بزرگ و آن‌ها را داماد کردم. هرچه طلا داشتم، موقع دامادی پسرها و نوه‌هایم به عروس‌هایم دادم. مادر! اگر طلا داشتم به تو می‌دادم. طلای من کتاب‌ها و دستگاه‌هایم است. تو تنها نوه‌ام هستی که به من کمک می‌کنی. تنها نوه‌ی من هستی که به مدرسه می‌روی. تو تنها هستی!" شهربانو به مهری گفته بود: "مادر! همه‌ی طلاهایم همان گوشواره‌ها بود." 🍃 مهری پرسید: "مادربزرگ، پس چرا گفتی؟" گفت: "اگر دروغ نگفته بودم، مادرت همان پانزده سال پیش مرا از خانه بیرون می‌کرد. پانزده سال پیش اولین‌بار مریض شدم. مدتی در رختخواب افتادم. هنوز دستگاه‌هایم کار می‌کرد. مادرت پشت سر هم می‌گفت ما درآمد نداریم. چرا باید مخارج بیماری تو را بدهیم؟ من گفتم از درآمد دستگاه‌ها بردارید. مادرت می‌گفت درآمد دستگاه‌ها کم است‌. می‌گفت تو باید پیش پسر دیگرت و زنش اشرف بروی. من هم به مادرت گفتم‌ بعداً طلاهایم را به تو می‌دهم." 🍂 وقتی معلوم شد طلایی در کار نیست، از خانه رفت. رقیه هر روز بلکه هر ساعت داد و فریاد می‌کرد که: " خدایا من چه گناهی کرده‌ام! چرا باید این عجوزه‌ی کافر را نگه دارم! " هر روز به خانه‌ی برادر شوهرش می‌رفت. با جاری‌اش اشرف دعوا می‌کرد. او می‌گفت: " حالا دیگر شهربانو سهم توست، من بیست سال است این پیره‌زن را نگه داشته‌ام." اشرف می‌گفت: "هر کس طلاهایش را برده و خورده او را نگه دارد." 🍃 وقتی معلوم شد طلایی در کار نیست، رقیه نگذاشت در خانه‌ی او بساط پهن کند. بعد از حدود چهل سال، بساط آسیه را به داخل کوچه پرت کرد. سوزن‌های پیره‌زن وسط کوچه پخش شده بود. سر و صدای رقیه باعث شد زن‌های همسایه جمع شوند. هرکس چیزی می‌گفت. رقیه می‌گفت: " من یک کافر توی خانه دارم بس است! حوصله‌ی این زنیکه‌ی یهودی را ندارم." به رقیه فحش می‌دادند و لعنت نثارش می‌کردند. هرکس پیشنهاد می‌کرد آسیه به خانه‌ی او برود. زن رضا شومال، بی‌بی زهرا حکاک‌ها، بمانجان انتظاری و زن‌های دیگر وسایل آسیه را جمع کردند. 🍂 از آن پس آسیه بساطش را در محوطه‌ی ورودی خانه‌ی بی‌بی‌هاجر عاشق مدینه پهن کند. آن روز شاید بیست نفری برای آسیه ناهار آوردند. البته آسیه از ، غذای‌ پختنی قبول نمی‌کرد‌. بعد از آن تاریخ پیره‌زن یهودی تا سال‌های سال هر پانزده‌ روز یک‌بار دوشنبه‌ها جلوی خانه‌ی بی‌بی‌هاجر بساط داشت. به گمانم آسیه تا آخر عمرش بساطش را در پیشگاه خانه‌ی بی‌بی‌هاجر پهن می‌کرد. 👇👇👇👇
🍂 با همکاری داشت. همراه آن‌ها سینه می‌زد. در روضه‌ی حسینیه حاضر می‌شد. هیچ وقت در محله با ظاهر نمی‌شد. قبل از آن که وارد محله شود، باتومش را در خُرجین دوچرخه می‌گذاشت.روزی محمدتقی قصاب گفته بود: "آقارضا چرا باتومت را توی خُرجین می‌گذاری؟" گفته بود: "زشت است که توی محله با باتوم بیایم، ممکن است بچه‌ها بترسند." می‌گفت: "در محله‌ای که پانصد سال است نه دزدی بوده و ، باتوم به چه دردی می‌خورد؟" 🍃 در خارج از محله با هر کس می‌شناخت سلام‌و‌علیک داشت. برای اقوامِ خبر می‌آورد و می‌برد. در آن زمان تعداد زندانی‌های یزد خیلی‌ محدود بود. جرم بیشتر آن‌ها خرید و فروشِ بود. آخر آن زمان مردم را زندان نمی‌کردند. صدها کاری که حالا است و زندان دارد آن موقع اصلاً نبود. جرم‌زدایی از جامعه، یک تحول مثبت تاریخی است. بی‌دلیل نکنیم. 🍂 وقتی آقارضا وارد حمام می‌شد، سلام‌و‌علیکش بلند می‌شد. با استاد حمامی و دلاک‌ها سلام‌و‌علیک می‌کرد. با برخی دلاک‌ها سر به سر می‌گذاشت. گاهی در سر حمام (سربینه) دوستان را مشت و مال می‌داد. در حمام بچه‌ها دور آقارضا جمع می‌شدند. او را به دعوت می‌کردند، آب به سر و رویش می‌ریختند. او آنها را می‌خنداند. سطل را از آب پر می‌کرد و آن را بر سر کسانی که لیف می‌زدند، می‌ریخت. مواظب بود بچه‌های شیطان، پودر نظافت را با حنای ریش‌سفیدان قاطی نکنند. تا آقارضا در حمام بود، بر همه حاکم بود. 🍃 همیشه از نانوایی بیست‌ سی‌تا می‌گرفت. نان پیره‌زن‌های محله را می‌برد و به آنها می‌رساند. چوب‌خطشان را خط می‌زد تا سرِ ماه با نانوا حساب کنند. بالاخره همه‌ی ، آقارضا را می‌شناختند. همه او را . البته آن‌زمان استثنا نبود. در آن‌زمان زندگی در یعنی همین؛ اینکه همه‌ی همسایه‌ها همدیگر را واقعاً بشناسند و همه به هم کمک کنند. همه به هم پول، نان، روغن و پیاز، زردچوبه و.... قرض بدهند. 🍂 بدون‌دعوت به مراسم عروسی می‌رفتند. در حسینیه و هیئت سینه‌ زنی و در پخت آش نذری همکاری داشتند. یعنی جایی که همه پدربزرگ، پدر، مادربزرگ، مادرِ هم را می‌شناختند. همه‌ی حُسن‌ها و عیوب هم را می‌دانستند. همه به هم کمک می‌کردند. استثنا نبود، اما گرم و از بقیه بود. چون بود کارهایش بیشتر به می‌آمد. او مردی بود به معنای واقعیِ کلمه عضو یک محله. 🍃 در دهه‌ی ۱۳۳۰ هنوز در هیچ کجای محله‌ای وجود نداشت که مردم همدیگر را نشناسند. من ۱۰ سال است(از سال ۱۳۸۴) در یک ۱۱ واحدی زندگی می‌کنم. هنوز همسایه‌ها را درست نمی‌شناسم. فکر کنم در اکثر نقاط ایران وضع دارد چنین می‌شود. چه وقتی در آن زندگی می‌کردیم! ✅ ، تا اینجا داشته باشید ادامه دارد... 📚 شازده‌ی حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 قصه به اینجا رسید که مادر مهری روی زمین نشست و گریه کنان گفت: "دخترم از دست رفت! دخترم کافر شد! زنِ پاسبان شد، کتابخوان هم شد، سینمارو هم شد، پس جایش در جهنم است." بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را.... 🍂 چند ماه بعد از شوهرش اجازه خواست تا متفرقه امتحان بدهد و بگیرد. مثل اینکه کفر گفته بود. اولین بار بود که ، عصبانی شد و هر چه بد و بیراه بود به دخترهای دیپلمه نسبت داد و گفت: "دیپلم پروانه‌ی روسپیگری است!" 🍃 به دیدن مادربزرگش رفت. با او درد دل کرد. گفت: آقارضا دیپلم ندارد. کجا اجازه می‌دهند زن‌ها از خودشان سر باشند؟ که اجازه دهند همسرشان از آن جلو بیفتد، ." شهربانو به نوه‌اش گفت: "مردها همیشه از زن‌ها می‌ترسند. به خصوص از درس‌خواندنِ آن‌ها. وقتی درس بخوانند واردِ اجتماع می‌شوند. وقتی وارد اجتماع شدند حقِّ خودشان را طلب می‌کنند. وقتی درس بخوانند می‌فهمند کمتر از مردها نیستند. وقتی درس بخوانند، تمام حرف‌ها در طول تاریخ درباره‌ی آن‌ها زده شده، "دروغ‌" است. 🍂 با درس خواندن می‌فهمند در طول تاریخ چه حقّی از آن‌ها ضایع شده اشت. چنان حقشان ضایع شده که منکر حقوق خودشان هستند‌. وقتی "باسواد" شوند، می‌خواهند رئیس، وزیر و مجتهد شوند. آن ‌وقت جایِ مردها را می‌گیرند. معمولاً هم بهتر از مردها کار می‌کنند. آن وقت ده هزارسال برتری‌جوییِ مردها توی چاه آشغال ریخته می‌شود. آن وقت یک می‌شود. 🍃 به مهری گفت: فکر نکن فقط مردها هستند که از باسوادیِ زن‌ها می‌ترسند. عده‌ی زیادی از خود زن‌ها از باسواد‌شدنِ هم‌جنسانِ خود می‌ترسند. بزرگ‌ترین دشمنِ زن‌ها، خودِ آن‌ها هستند. که دائم خودشان دنبال از بین بردن حقوق خودشان هستند. زن‌هایی که تفسیر و تعبیرهای نادرستِ ده‌هزارساله، در تضییع حقوق خودشان بر مردها پیشی می‌گیرند. 🍂 باید با حقوقِ خود آشنا شوند. برای این کار باید . باید کار کنند. باید درآمد داشته باشند. باید از جیب خودشان خرج کنند. زن وقتی در خانه ماند و درآمد نداشت، کم‌کم استقلالش را از دست می‌دهد. کم‌کم می‌شود. 🍃 تا وارد اجتماع نشوند، پیش نمی‌رود. جامعه در جا می‌زند. تو باید درس بخوانی و بیرون از خانه کار کنی. باید کاری کنی که اول خودِ آقارضا دیپلم بگیرد. به او بگو کمکش می‌کنی بگیرد. وقتی شوهرت درس‌خواندن را شروع کرد و دیپلم گرفت شاید اجازه بدهد تو هم دیپلم بگیری. من با شوهرت حرف می‌زنم. وقتی مادرت نیست او را پیش من بیاور." 🍂 همان کار را کرد. به اتاقِ شهربانو رفت. مهری نمی‌دانست مادربزرگش به شوهرش چه گفت. اما بعد از آن دیدار آقارضا شد. آقارضا بعد از چند جلسه دیدار با شهربانو، به مهری گفت: "کاش او را زودتر شناخته بودم!" 🍃 نوه‌اش را نصیحت کرد که با آقارضا مهربان باشد. آقارضا کم‌کم دستش به می‌رفت. کمی کتاب و روزنامه می‌خواند. مهری چند جلد از کتاب‌های مادربزرگش را به خانه‌ی خودش برد. ✅ قصه‌ی آقارضا پاسبان به پایان رسید از هفته‌ی آینده با داستان جدیدی از آقارضا و مهری، را همراهی کنید. 📚 شازده‌حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💚 📌 قصه به اینجا رسید که مهری به دیدن آقارضا در زندان رفت و پیشنهاد همسایه‌ها، را برای جمع کردن پول جریمه را به او داد که آقارضا هم موافقت کرد، اما به شرط اینکه مهری اسم‌ها و مَبلغ‌ها را یادداشت کند تا آقارضا در آینده بتواند محبت آن‌ها را جبران کند بنابراین یک دفتر چهل‌برگ از بقالی آقامحمد ابریشمی خرید و اولین مبلغ را نیز آمحمد داد و آمحمد از مهری خواست اسم او را اول دفتر بنویسد، بخوانیم ادامه‌ی را... ▫️وقتی مهری به خانه برگشت، زن‌ها دور هم جمع شده ک منتظر نظر آقارضا بودند. موافقتِ آقارضا را گرفته بود. پول آمحمد‌ابریشمی را هم نشان زن‌ها داد. شب آقای پیشنماز (محصل‌همدانی) در مسجد بالای منبر حرف زد. مستمعان حدود بیست نفر بیشتر نبودند، ولی برای پخشِ کافی بود. ▪️در آن زمان بُردِ ، کوتاه اما عمقِ آن زیاد بود. ارتباطات احساسی و عاطفی بود. روابط دوستانه و انسانی ایجاد می‌کرد. در آن روزها ارتباطات و اطلاعات بیشتر توسط عملی می‌شد :) حالا رسانه‌های بسیار پیشرفته عهده‌دار این امر هستند. حالا بُرد ارتباطات بلند و جهانی است اما عمق آن بسیار کم است. ارتباطات امروزی، عقلی و اقتصادی است. عواطف و احساسات بشری بازیچه‌ی سیاست و سیاست‌بازان است. رسانه‌های ارتباطی هم ابزاری در اختیار آنهاست. ▫️این را باید دوست دانشمند و استاد مسلم ارتباطات آقای بگوید و آن را تجزیه و تحلیل کند. دکتر محسنیان‌راد، استاد باسابقه‌ی دانشگاه امام‌صادق (ع) را می‌گویم. من صلاحیت علمی لازم را برای اظهار نظر درباره‌ی "ارتباطات" ندارم. هیچ‌کس هم نیست به من بگوید ! وسط خاطرات دوران نوجوانی چکار به کمیّت و کیفیت ارتباطات داری؟ آخر تو چکاره‌ هستی که نحوه‌ی کیفیت ارتباطات پنجاه سال پیش را با حالا مقایسه می‌کنی؟ ▪️ گفت: "به مردی از محله‌ی ما ظلمی رفته است. همه می‌دانیم چه ظلمی به او شده است. طرف گرفتار است. همه همت کنند و مشکل را حل کنند. هرکس هر چه می‌تواند بدهد." او بالای منبر نه اسم آقارضا را برده بود و نه به موضوع زندان رفتن او اشاره‌ای کرده بود. اما همه می‌دانستند که موضوع چیست. ▫️مردها بعد از نماز با هم "مشورت" کردند. حاج مرتضی ضرّابی رئیس صنف مسگرها بود. پیرمردی بسیار جالب بود. اوضاع مالی‌اش خیلی خوب بود. چندین باب مغازه، و در و یزد ملک و املاک و باغ پسته داشت. او در امور اقتصادی و خرج کردنِ پول در خانه سختگیر و اصطلاحاً خسیس بود، در این کار افراط می‌کرد. اما همین حاجیِ خسیس، مخارجِ کفن و دفن و پُرسه‌ی "فقرا" را می‌پرداخت. اگر فقیری می‌مُرد و مخارج کفن و وفن نداشت، می‌گفت مرحوم را به قبرستان ببرید مخارج بر عهده‌ی من. ▪️سید لوکوک یا میراسماعیلی (یزدی‌ها در آن زمان به آدم چاق می‌گفتند لوکوک) مسئول قبرستان سیدصحرا و آقای خطیب مسئول قبرستان جو هرهر (جوب هرهر) می‌دانستند چه باید بکنند. مرده را با احترام دفن می‌کردند. صورتحساب را برای حاجی‌مرتضی ضرّابی(پدر حُرمحمد ضرّابی مسگر و علی والاگهر وکیل دادگستری و پدربزرگ دکتر سرهنگ محمدعلی ضرّابی دندان‌پزشک در مشهد) می‌فرستادند. تمام و کمال مخارج را می‌پرداخت. مجلسِ پُرسه‌ای هم در محله‌ی مربوط برگزار می‌شد که حاجی‌مرتضی مخارج آن را هم می‌داد. ▫️آن زمان آدم فقیرِ بی‌پولِ بی‌کفن کم نبود. حاجی حداقل هر ماه مخارج یکی دو نفر را می‌پرداخت. به شکلی عمل می‌کرد که احترام شخص مُرده و بستگانش حفظ شود این هم کارِ بود که سال‌ها حاج‌مرتضی می‌کرد. البته، حاجی کارهای خیر دیگری هم می‌کرد. بخشی از مخارج روضه‌خوانی حسینیه محله را هم عهده‌دار می‌شد. اما همین حاجی برای خانه‌اش منبع آب نمی‌ساخت. می‌گفت بچه‌ها بروند آب‌انبار آب بیاورند. فاصله‌ی خانه‌اش تا آب‌انبار دویست متر بود. خانه‌اش برق هم نداشت. به بچه‌هایش می‌گفت: "برق برای چه می‌خواهید؟ روز کار کنید و شب زود بخوابید." 👇👇👇👇
▪️در محله‌ی قدیم ما دیگر هیچ کافری وجود ندارد. همه شده‌اند. اما کمتر کسی از همسایه‌اش خبر دارد، همه مدرن شده‌اند. به همین خاطر همسایه، همسایه را نمی‌شناسد. دیگر سرِ کوچه نمی‌نشینند. به همین خاطر دیگر همسایه‌ای از درد دلِ همسایه خبر ندارد. دیگر پسرها و دخترها به راه‌پله و پشت‌بام هم نمی‌روند. آن‌ها با آی‌پَد، اینترنت و وایبر از هم خبر می‌گیرند. شاید به همین خاطر ازدواج‌ها کم شده است. دیگر کسی از نمی‌ترسد، همه از دوربین و کنترل موبایلی و اینترنتی می‌ترسند. ▫️آیا ادراک نسل جدید از محیط و محله، همسایه و معماری همان است که نسل ما داشت؟ هرگز چنین نیست! آیا تصاویر تلویزیونی و آی‌پَدی، وایبری و تلگرامی پنج سال دیگر برای پسر من خاطره‌ای خواهد شد؟ خاطره‌ای که منجر به و سلامت روح، اعتماد به نفس، آزادی و عدالت گردد؟ آیا حالا نسل جدید با همین امکانات تکنولوژیکی، خود را آزاد می‌انگارد؟ این نسل نیازمند خاطرات دیگری است. ▪️البته، ارتباط تلفنی، وایبری، ایمیلی، فیس‌بوکی و...زیاد شده است. اما ارتباط روحی_روانی حاصل از دید و بازدیدها چه؟ آیا اقدام برای رفع مشکلات و رسیدگی به امور هم مثل گذشته است؟ شاید حرف‌های به اصطلاح خاله‌زنکی کم شده است. به همین خاطر رفتن به دیدار خاله‌ها کم شده است. خاله که هیچ، خواهر و برادرها هم یکدیگر را به ندرت می‌بینند‌ ▫️▪️▫️▪️▫️ ▫️قبل از آمدن به سوئد چند روزی را در تهران بودم. به مهری‌خانم گفتم خاطراتش را تنظیم کرده‌ام. آن‌ها را شاخ و برگ داده و از خودم هر چه خواسته‌ام، نوشته‌ام. اما حرف‌های غیر واقعی نزده‌ام. گفت: "آزادی که هر چه را می‌خواهی به حرف‌هایم اضافه یا کم کنی. فقط نباید کسی را ناراحت کنی! شرط من احترام به دیگران است." ▪️گفتم: "نوشته‌ام که شما در حدود ۸۰_۷۸ سالگی به پنج اصل شوهرتان ایمان دارید." گفت: "بنویس از ما گذشته است که بخواهیم جواب بندگان خدا را بدهیم. خداوند هم بخشنده و مهربان است. این را هرطور که می‌خواهید تفسیر کنید." شما هم آزادید تا این متن را هر طور که می‌خواهید و می‌پسندید تفسیر کنید. تاریخ شفاهی؟ خاطرات؟ رمان؟ تفسیر و تعبیر در زمانه‌ی امروز و یا تفسیرهای مختلف دیگر. پایان: اویسالا سوئد. روز جمعه ۱۳۹۳/۱۰/۲۶ اتاق دانشجویی هما پاپلی یزدی. ▫️هوای بیرون ۹ درجه زیر صفر است. فردا عازم اُسلو پایتخت نروژ هستم. از اُسلو به ترمسو (Tromso) می‌روم و از آن‌جا رهسپار مجمع‌الجزایر اسوالبارد یا اسپتزبرگن و شهر لانگ‌یر‌باین محل سکونت خرس‌های سفید قطبی می‌شوم؛ جایی که بیش از چهارماه و ۱۷ روز در سال کلاً شب است و چهارماه و ۱۷ روز کلاً روز. می‌روم تا ۱۱۰ ساعت در سرزمین‌ بی‌خورشید یخ‌زده باشم. شاید درکم از محیط جغرافیایی و بیشتر گردد. ▪️می‌روم تا خاطراتم را در این جزیره‌ی دورافتاده‌ی یخ‌زده داشته باشم. جزیره‌ای که شمالی‌ترین نقطه‌ای است که بشر در کره‌ی زمین در آن‌جا اسکان دارد. جزیره‌ای که ۱۱۰۰ کیلومتر از شمالی‌ترین نقطه‌ی آلاسکا بالاتر است. !💚 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin