eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.8هزار دنبال‌کننده
67.3هزار عکس
10.9هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
آذین بندی کوچه ها واستقبال ازنیمه شعبان وعید بزرگ مولود شوروشوق وصف نشدنی بچه ها #محله قطب آباد #ارسالی @zarrhbin
🍂 با همکاری داشت. همراه آن‌ها سینه می‌زد. در روضه‌ی حسینیه حاضر می‌شد. هیچ وقت در محله با ظاهر نمی‌شد. قبل از آن که وارد محله شود، باتومش را در خُرجین دوچرخه می‌گذاشت.روزی محمدتقی قصاب گفته بود: "آقارضا چرا باتومت را توی خُرجین می‌گذاری؟" گفته بود: "زشت است که توی محله با باتوم بیایم، ممکن است بچه‌ها بترسند." می‌گفت: "در محله‌ای که پانصد سال است نه دزدی بوده و ، باتوم به چه دردی می‌خورد؟" 🍃 در خارج از محله با هر کس می‌شناخت سلام‌و‌علیک داشت. برای اقوامِ خبر می‌آورد و می‌برد. در آن زمان تعداد زندانی‌های یزد خیلی‌ محدود بود. جرم بیشتر آن‌ها خرید و فروشِ بود. آخر آن زمان مردم را زندان نمی‌کردند. صدها کاری که حالا است و زندان دارد آن موقع اصلاً نبود. جرم‌زدایی از جامعه، یک تحول مثبت تاریخی است. بی‌دلیل نکنیم. 🍂 وقتی آقارضا وارد حمام می‌شد، سلام‌و‌علیکش بلند می‌شد. با استاد حمامی و دلاک‌ها سلام‌و‌علیک می‌کرد. با برخی دلاک‌ها سر به سر می‌گذاشت. گاهی در سر حمام (سربینه) دوستان را مشت و مال می‌داد. در حمام بچه‌ها دور آقارضا جمع می‌شدند. او را به دعوت می‌کردند، آب به سر و رویش می‌ریختند. او آنها را می‌خنداند. سطل را از آب پر می‌کرد و آن را بر سر کسانی که لیف می‌زدند، می‌ریخت. مواظب بود بچه‌های شیطان، پودر نظافت را با حنای ریش‌سفیدان قاطی نکنند. تا آقارضا در حمام بود، بر همه حاکم بود. 🍃 همیشه از نانوایی بیست‌ سی‌تا می‌گرفت. نان پیره‌زن‌های محله را می‌برد و به آنها می‌رساند. چوب‌خطشان را خط می‌زد تا سرِ ماه با نانوا حساب کنند. بالاخره همه‌ی ، آقارضا را می‌شناختند. همه او را . البته آن‌زمان استثنا نبود. در آن‌زمان زندگی در یعنی همین؛ اینکه همه‌ی همسایه‌ها همدیگر را واقعاً بشناسند و همه به هم کمک کنند. همه به هم پول، نان، روغن و پیاز، زردچوبه و.... قرض بدهند. 🍂 بدون‌دعوت به مراسم عروسی می‌رفتند. در حسینیه و هیئت سینه‌ زنی و در پخت آش نذری همکاری داشتند. یعنی جایی که همه پدربزرگ، پدر، مادربزرگ، مادرِ هم را می‌شناختند. همه‌ی حُسن‌ها و عیوب هم را می‌دانستند. همه به هم کمک می‌کردند. استثنا نبود، اما گرم و از بقیه بود. چون بود کارهایش بیشتر به می‌آمد. او مردی بود به معنای واقعیِ کلمه عضو یک محله. 🍃 در دهه‌ی ۱۳۳۰ هنوز در هیچ کجای محله‌ای وجود نداشت که مردم همدیگر را نشناسند. من ۱۰ سال است(از سال ۱۳۸۴) در یک ۱۱ واحدی زندگی می‌کنم. هنوز همسایه‌ها را درست نمی‌شناسم. فکر کنم در اکثر نقاط ایران وضع دارد چنین می‌شود. چه وقتی در آن زندگی می‌کردیم! ✅ ، تا اینجا داشته باشید ادامه دارد... 📚 شازده‌ی حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️ یک شب از سر ناامیدی و غم، خیلی گریه و زاری کرد. یاد گفته‌ی مادربزرگش افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ناگهان فریاد زد: " کدام حکمت؟ کدام نعمت؟" از رختخواب بلند شد نماز خواند و تفألی به زد: به جان پیر خرابات و حق نعمت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او تا رسید به این : بیار باده که دوشم سروشِ عالمِ غیب نوید داد که عام است فیضِ رحمتِ او او از این غزل حافظ معنای ظاهری آن را گرفت. حالت روحی‌اش طوری بود که "بیار باده" را تعبیری ظاهری کرد... ▫️فردا بعد از دانشکده به خانه‌ی ملینا رفت. در پختن شیرینی کمک کرد. ملینا گفت: "شام همین‌جا بمان." خیلی راحت قبول کرد.... ▪️ گفت: " مهری خسته شده‌ای و حالت خوب نیست... شب همین‌جا بخواب." او شب در خانه‌ی ملینا خوابید. دیگر دلش نمی‌خواست اسلحه بکشد. در عالم هپروت بود. دیگر نمی‌خواست آدم بُکُشد. می‌خواست برود پیِ کارِ همسرش را بگیرد. ▫️فردا به دانشکده‌ی حقوق رفت. به او گفت: "خبر خوشی برایت دارم! تاریخ جلسه‌ی دادگاه معلوم شده است. نهم آذر، است. امیدوارم آقارضا تبرئه شود." مهری گفت: "تا نهم آذر، ۲۵روز دیگر مانده است." دکتر ابوالحمد گفت: "به نظر من عمداً نهم آذر را انتخاب کرده‌اند. می‌خواهند قبل از شانزده آذر چند نفری را که پارسال گرفته‌اند، آزاد کنند. می‌خواهند بهانه را از دست دانشجویان بگیرند، تا شانزده آذر شلوغ نشود." مهری گفت: "خدا کند این طور باشد!" ▪️ به مذهبِ گرائیده بود. مرتب نمازش را می‌خواند. بعد از نماز سفره‌اش را می‌انداخت. دو عدد استکان سر سفره می‌گذاشت؛ یکی برای خودش و یکی برای آقارضا.... ▫️روز شماری بلکه لحظه‌شماری می‌کرد. منتظر روز بود. چند لحظه مثبت فکر می‌کرد و آقارضا را تبرئه شده در خانه می‌دید. لحظه بعد آقارضا را محکوم شده و در زندان می‌دید. گاهی شوهرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. دلهره‌ی حد و حصر نداشت. از چند روز قبل از جلسه دادگاه نمی‌توانست یکجا آرام بگیرد.... ▪️اصلاً درس را نمی‌فهمید. بچه‌های کلاس را نمی‌دید. حرف استاد را نمی‌شنید. در عالم خودش بود. عالم رؤيا، عالم سير و سفر با . عالم گریه و لابه بر سر قبر او. عالم بچه‌دار شدن. عالم آزادی. در عالم خیال، شاه را می‌کشت و همه می‌شدند. در عالم خیال، بر همه جا حاکم بود. ▫️روزی مطلبی را روی تخته نوشت: "ایده‌آل، آرزو و امید وقتی با واقعیت همراه نباشد، توهم می‌آورد. وقتی نتوانی ایده‌آل‌های خود را عملی کنی دچار توهم می‌شوی" او این حرف را در دفترش یادداشت کرد: "ایده‌آل بدون واقعیت، منجر به توهم می‌شود." چه کارها که دست آدم نداده است. چه کارها که دست ملت‌ها نداده است. این که می‌خواست جزء پنج قدرت برتر جهان باشد، توهم نبود؟ چه کارها دست خودش و ملت داد! ▪️این‌که بعضی افراد بدون داشتن امکانات می‌خواهند بچه زیاد کنند، توهم نیست؟ خانه‌شان خراب است، وسایل خانه‌شان لَنگ است، نان ندارند، آب ندارند، هوای نفس کشیدن ندارند، محیط خانه آلوده است؛ با وجود این می‌خواهند زیاد کنند. که چی بشود؟ با یک مشت بچه‌ی بی‌سواد، بیکار، معتاد با یک خانه‌ی بی‌آب و سبزه، می‌خواهند قدرتمندِ باشند؟ با دوتا بچه‌ی می‌توانند را فتح کنند. با دو بچه‌ی صالح می‌توانند از خانواده‌ی ۱۰ بچه‌ای بی‌سواد و فقیر جلو بزنند.... ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin