eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
، سید روح الله🌷 (۱۳۶۸_۱۲۸۱ه.ش.) رهبر و بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران ✅ در شناسنامه، سید روح الله ثبت کرده اند؛ اما او را با نام می شناسند و در نیز به نام آیت الله خمینی شناخته می شود. در سال ۱۲۸۱ ه.ش در شهر به دنیا آمد. از ( منسوب به امام موسی کاظم علیه السلام) بود؛ ولی نام خانوادگی خود را از پدر شهیدش، مصطفی، که در ماههای اول تولد او به دست در راه خمین به قتل رسید، گرفت‌. ✅ روح الله تا ۱۵ سالگی زیر نظر مادرش پرورش یافت و مقدمات علوم را از برادر بزرگش، ، آموخت. در ۱۹ سالگی به رفت و در حوزه ی علمیه ی آن جا به تحصیل ادامه داد. سپس همراه استادش، ، به قم رفت. شیخ در آنجا را تاسیس کرد. امام خمینی علاوه بر و داشتن خوب در کودکی و نوجوانی، نیز داشت که سید علی یثربی کاشانی، سید محمد تقی خوانساری، میرزا جوادملکی تبریزی، سید ابوالحسن رفیعی قزوینی، میرزا محمد علی شاه آبادی و از مهمترین آنان بودند. ✅ در ۲۷ سالگی با خانم قدس ایران، دختر یکی از علمای ، ازدواج کرد. حاصل این ازدواج ۵ دختر و ۲ پسر بود. امام خمینی، که کودکی و نوجوانی را در سالهای و جنگ اول جهانی و سپس کودتای و دیگر تحولات مهم داخلی و خارجی گذرانده بود مردی و دارای بینش قوی علمی، دینی و سیاسی بود. ✅ در دوره ی آیت الله بروجردی، مورد توجه و اعتماد آن بود و دوباره از سوی ایشان به ملاقاتِ رفت تا به او بدهد. ✅ امام خمینی در سالهایی که در حوزه ی قم بود، بیش از هر چیز در تربیت شاگردانی و پیراسته از هواهای نفسانی کوشید. از این رو، بسیاری از شاگردانش، بعدها چهره های و خدمت گزارِ شدند. ✅ نقطه ی آغاز حرکتِ امام خمینی، پس از آیت الله بروجردی، از سال ۱۳۴۱ و در پی اقداماتی بود که رژیم دست نشانده ی به بهانه ی اصلاح امور بدان دست زد و نامش را گذاشت. اصلاحات ارضی، که موجب فروپاشی ساختارِ ایران شد، ارتباط آشکار با رژیم صهیونیستی، در پیش گرفتن سیاست های و گسترش غرب گرایی و توسعه ی اماکن فاسد و ضدّ اخلاقی و.‌‌‌.. سبب شد امام خمینی به آشکار با رژیم شاه برخیزد و علما و مراجع و قشرهای مذهبی را جلب کند. ✅ روحانی و امام موجب شد عامّه ی مردم به او بپیوندند و نهضت بزرگی در سراسر ایران برپا شود. رژیم شاه نیز نشان داد؛ امام را دستگیر کرد، به مدرسه ی ی قم حمله برد، در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، هزاران نفر را در تهران قلع و قمع کرد و سرانجام، امام خمینی را به شهر بورسا در و سپس نجف کرد. 👇👇👇👇
🍃 .... 💠 بعد از هنوز حکومتِ بر ملت و کشور حاکم بود. یک روز صبح درِ خانه ی ما را زدند در را باز کردم؛ دیدم مامور آگاهی شهربانی آن زمان با موتور یاماهای ۸۰ جگری منتظر من است؛ سلام کردم و او گفت بیا برویم ! من گفتم: تو برو من خودم می آیم. او قبول کرد و من رفتم شهربانی که جلوی "مسجد حاج محمد حسین" بود، وقتی رسیدم دیدم دوستانم سپهری و انصاری هم آمده اند. 💠 ما داخل شهربانی شدیم، بعد از اینکه پشت میزش در اتاق ما را نصیحت کرد و مرتب به عکس شاه بالای سرش نگاه و اشاره می کرد و می گفت: فکر کنم که هیچکس مثل شاه نمی تواند کشور را اداره کند و تعریف های آنچنانی.... و بعداً یک مامور دیگری داخل اتاق رئیس شد و مرا صدا زد و گفت: بیا؛ 💠 مرا به داخل اتاقِ برد و عکسهای مختلفی از ما گرفتند و چند برگه ی کاغذ را با مشخصات من پر کرد و این را یادم هست که نوشت: "خال در طرف راست صورتش است." و دیگر مشخصات شخصی، وقتی پرسیدم برای چه این فرم ها را پر کردی؟! گفت: از ما خواسته و ما باید مشخصات کامل شما را به یزد بفرستیم. باز فهمیدم ما کاملاً هستیم. 💠 به هر جهت بعد از حدود ۸ ماه به پیروزی کامل رسید و ما شدیم. از آن به بعد یک مدتی گذشت و دانشگاه ها تعطیل شد و جذب جهاد سازندگی و شدند و شروع شد و مرا برای شش ماه (احتیاط) به بردند؛ در آنجا وارد دایره ی پادگان شماره ی ۲ صالح آباد کرمانشاه شدم و در لشکر ۸۱ زرهیِ مشغول خدمت و بعد از ۶ ماه احتیاط به آمدم. 💠 بعد از بازگشت از کردستان، موقع تشکیل بود که با آقایِ به یزد می رفتیم و اجازه تشکیل روابط عمومی سپاه را به ما دادند و یک اتاق در ساختمان حوزه ی علمیه ی خواهران نزدیک مسجد حاج محمد حسین که زیر نظر بنیاد شهید بود به ما دادند و اقدام اولیه ی را انجام دادیم. 💠 بعد از تشکیل این نهاد، نیروها به آموزش نظامی فرستاده شدند و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که ساختمان آن انتهای خیابان آیت الله خامنه ای بود به صورت رسمی تشکیل شد و من با راهنمائی آقایان و که آن زمان رئیس سپاه پاسداران میبد بود از آموزش و پرورش اصفهان به آمدم و مامور به خدمت در سپاه پاسداران اردکان شدم و حدود دو سال در (بحبوحه ی جنگ تحمیلی) مشغول کار شدم. 💠 بعد از اینکه باز شد باز به برای ادامه ی تحصیل رفتم و به آموزش دانشگاه مراجعه کردم و تقضای حذف صفرهای کارنامه ی ترم اول که در زندان بودم را به تحویل دادم. صفرها از کارنامه حذف شد و دیگر اینکه شده بود که دانشجویان می توانند با داشتن شرایط، تغییر رشته بدهند و من هم از دانشگاه اصفهان به دانشسرای عالی یزد تغییر رشته دادم و تحصیلات در رشته ی ادبیات فارسی را تا ادامه دادم و بعد با تغییر مقطع در دبیرستان های شهرستانِ مشغول به تدریس شدم و امروز نیز بدون هیچ ادعایی دوران بازنشستگی را در کنار خانواده و دوستانم سپری می کنم و از کانال که حرفهای مرا به گوش همشهریان عزیزم رساند تشکر نموده، امید موفقیت مدیر محترم کانال، جناب را هر چه بهتر و بیشتر از خداوند مسئلت دارم. 🍃به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست🍃 ✍ سمیّه خیرزاده اردکان 📸 از سمت راست آقایان، محسن عادل زاده، سیّدضیاء هاشمی، عبّاس خیرزاده، سیّد میرزاده و رجب پور در بهشت زهرای تهران. @zarrhbin
، محمد🌷 (۱۳۴۵_۱۲۶۱ه.ش) رهبر نهضت ملی ایران ✅ فرزند وزیر دفتر، از رجال دوره ی بود و در احمدآباد مستوفی، در نزدیکی تهران به دنیا آمد. ✅ از دکترای حقوق بین الملل گرفت و چون به بازگشت، در کابینه ی ، وزیر مالیه (دارایی) شد. اما چون با وثوق الدوله با انگلیسی ها (قرارداد ۱۹۱۹) بود، داد. ✅ ، پست ها و منصب های بسیاری داشت و در سال ۱۳۳۰ به منظور اجرای و خلع یَد از شرکت نفت ایران و انگلیس، را قبول کرد. ✅ او در سال ۱۳۳۱ از خواستارِ شد، ولی شاه با او کرد و مصدق نیز داد و شاه، احمد قوام السلطنه را به جای او منصوب کرد. ✅ در به این امر، مردم به دستورِ ، در روز ۳۰ تیر کردند. قیام آنان به کشیده شد و عده ای کشته شدند. به این سبب، شاه ناچار شد بار دیگر را به نخست وزیری بازگرداند. ✅ سرانجام در سال ۱۳۳۲، بین شاه و مصدق از یک سو و اختلاف او و به رهبری آیت الله کاشانی از سوی دیگر، بالا گرفت تا این که سرانجام، در پی که انگلستان و آمریکا طراحی کرده بودند، در ۲۸ مرداد همان سال کرد. ✅ ، که به خارج از کشور گریخته بود، به بازگشت. دستگیر و محاکمه و به سه سال محکوم شد. ✅ پس از از زندان به حالتِ در احمدآباد روزگار می گذراند تا در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ درگذشت و در همان جا به خاک سپرده شد. نام و یادش گرامی و راهش پررهرو باد... 📚 فرهنگ نامه ی نام آوران (آشنایی با چهره های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 می فرمایند: من از امتیازها و انحصارها دارم، زیرا از نظر من هر آنچه که با تمامِ تقسیم نمی شود و گناه‌آلود است. @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنه‌ای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت می‌خواستند او را به کمونیست و توده‌ای بودن متهم کنند بخوانیم قسمت پایانی این داستان را... ▪️ را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش می‌بردند. در سلول به یاد مهری می‌افتاد و از دوری‌اش دلتنگ می‌شد. گاه گریه می‌کرد. حرفِ در گوشش صدا می‌کرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر می‌کرد که در این شلاق‌خوردن‌ها و چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، هم نداشت. ▫️ یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجره‌ای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول می‌داد، به اندازه‌ای که می‌شد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ (ع) می‌افتاد. می‌گفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک می‌ریخت. گاه یاد سرنوشتِ (ع) در زندان، می‌افتاد. ▪️از سلول‌های مجاور صدای آه و ناله و فغان می‌آمد. در عجب بود که یک انسان چگونه می‌تواند این‌قدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق‌ بزن، تو چرا این‌قدر محکم می‌زنی! احساس می‌کرد از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت می‌برند. احساس می‌کرد آن‌ها نوعی دارند. وقتی از درد فریاد می‌زد، آن‌ها لبخند می‌زدند. در دلش هزار بار خدا را شکر می‌کرد که یک شکنجه‌گر نیست. ▫️گاه با خودش می‌گفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجه‌گرها لعنت می‌فرستاد. هرگز نمی‌خواست جای آن‌ها باشد. در آن سلول نیمه‌تاریک دست روی زخم‌هایش می‌کشید. احساس می‌کرد دارد را لمس می‌کند. او هزاران‌بار به پدر و مادرش درود می‌فرستاد که به او دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش می‌گفت این یک نعمت است که شکنجه‌گر نیستم. چنان از این‌که شکنجه‌گر نیست شاد می‌شد که تمام رنج‌ها، دوری‌ها، را فراموش می‌کرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخم‌ها چرک کرده بود و او تب می‌کرد. ▪️یک‌روز با تن تب‌دار، ده‌ها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشه‌ی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند‌. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ روی دیوار بود. عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم می‌خوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است." ▫️در یک لحظه مفهومِ را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همه‌ی کسانی را که به آن‌ها سلام‌علیک می‌کرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیاده‌روی کرده‌اید! زیادی او را زده‌اید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح می‌دادم." ▪️در یک لحظه گفت: " که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکه‌ی ظالم قسم می‌خوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافه‌ای که باشد. ▫️ رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقا‌رضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر می‌کرد برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوست‌تر داشت. می‌خواست خودش را فدایِ برای مهری‌ها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم می‌خورد، حالا می‌خواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند. 👇👇👇👇
▪️ یک شب از سر ناامیدی و غم، خیلی گریه و زاری کرد. یاد گفته‌ی مادربزرگش افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ناگهان فریاد زد: " کدام حکمت؟ کدام نعمت؟" از رختخواب بلند شد نماز خواند و تفألی به زد: به جان پیر خرابات و حق نعمت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او تا رسید به این : بیار باده که دوشم سروشِ عالمِ غیب نوید داد که عام است فیضِ رحمتِ او او از این غزل حافظ معنای ظاهری آن را گرفت. حالت روحی‌اش طوری بود که "بیار باده" را تعبیری ظاهری کرد... ▫️فردا بعد از دانشکده به خانه‌ی ملینا رفت. در پختن شیرینی کمک کرد. ملینا گفت: "شام همین‌جا بمان." خیلی راحت قبول کرد.... ▪️ گفت: " مهری خسته شده‌ای و حالت خوب نیست... شب همین‌جا بخواب." او شب در خانه‌ی ملینا خوابید. دیگر دلش نمی‌خواست اسلحه بکشد. در عالم هپروت بود. دیگر نمی‌خواست آدم بُکُشد. می‌خواست برود پیِ کارِ همسرش را بگیرد. ▫️فردا به دانشکده‌ی حقوق رفت. به او گفت: "خبر خوشی برایت دارم! تاریخ جلسه‌ی دادگاه معلوم شده است. نهم آذر، است. امیدوارم آقارضا تبرئه شود." مهری گفت: "تا نهم آذر، ۲۵روز دیگر مانده است." دکتر ابوالحمد گفت: "به نظر من عمداً نهم آذر را انتخاب کرده‌اند. می‌خواهند قبل از شانزده آذر چند نفری را که پارسال گرفته‌اند، آزاد کنند. می‌خواهند بهانه را از دست دانشجویان بگیرند، تا شانزده آذر شلوغ نشود." مهری گفت: "خدا کند این طور باشد!" ▪️ به مذهبِ گرائیده بود. مرتب نمازش را می‌خواند. بعد از نماز سفره‌اش را می‌انداخت. دو عدد استکان سر سفره می‌گذاشت؛ یکی برای خودش و یکی برای آقارضا.... ▫️روز شماری بلکه لحظه‌شماری می‌کرد. منتظر روز بود. چند لحظه مثبت فکر می‌کرد و آقارضا را تبرئه شده در خانه می‌دید. لحظه بعد آقارضا را محکوم شده و در زندان می‌دید. گاهی شوهرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. دلهره‌ی حد و حصر نداشت. از چند روز قبل از جلسه دادگاه نمی‌توانست یکجا آرام بگیرد.... ▪️اصلاً درس را نمی‌فهمید. بچه‌های کلاس را نمی‌دید. حرف استاد را نمی‌شنید. در عالم خودش بود. عالم رؤيا، عالم سير و سفر با . عالم گریه و لابه بر سر قبر او. عالم بچه‌دار شدن. عالم آزادی. در عالم خیال، شاه را می‌کشت و همه می‌شدند. در عالم خیال، بر همه جا حاکم بود. ▫️روزی مطلبی را روی تخته نوشت: "ایده‌آل، آرزو و امید وقتی با واقعیت همراه نباشد، توهم می‌آورد. وقتی نتوانی ایده‌آل‌های خود را عملی کنی دچار توهم می‌شوی" او این حرف را در دفترش یادداشت کرد: "ایده‌آل بدون واقعیت، منجر به توهم می‌شود." چه کارها که دست آدم نداده است. چه کارها که دست ملت‌ها نداده است. این که می‌خواست جزء پنج قدرت برتر جهان باشد، توهم نبود؟ چه کارها دست خودش و ملت داد! ▪️این‌که بعضی افراد بدون داشتن امکانات می‌خواهند بچه زیاد کنند، توهم نیست؟ خانه‌شان خراب است، وسایل خانه‌شان لَنگ است، نان ندارند، آب ندارند، هوای نفس کشیدن ندارند، محیط خانه آلوده است؛ با وجود این می‌خواهند زیاد کنند. که چی بشود؟ با یک مشت بچه‌ی بی‌سواد، بیکار، معتاد با یک خانه‌ی بی‌آب و سبزه، می‌خواهند قدرتمندِ باشند؟ با دوتا بچه‌ی می‌توانند را فتح کنند. با دو بچه‌ی صالح می‌توانند از خانواده‌ی ۱۰ بچه‌ای بی‌سواد و فقیر جلو بزنند.... ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin