eitaa logo
ذره‌بین درشهر
18.5هزار دنبال‌کننده
61.3هزار عکس
9.6هزار ویدیو
198 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ی دوران❣ 🍃 گاهی چشم های ما از دیدن واقعیتهایی که در زیر پوست شهرمان می گذرد غافل می شود. 🍃 روزی از روزهای خدا بود که برای انجام کاری به مرکز شهر رفته بودم، هنگام پارک ماشین کنار خیابان متوجه ی شدم که در حدود ۸۰ یا ۹۰ سال سن داشت؛ چادر کهنه و رنگ و رو رفته ای به سر، دمپای پاره ای به پا و عصایی نیز زیر بغل و یک پاکت پر از نیز در دست، با حالتی بسیار و ناراحت، که حتی اشک نیز در حلقه زده بود برای ماشینهایی که از مقابلش می گذشتند دست بالا می کرد تا شاید کسی برای خدا او را به مقصدش برساند، اما متاسفانه همه از کنار او، بدون آنکه را درگیر کنند، می گذشتند. 🍃 من با دیدن این پس از اتمام کارم، خودم را به او رساندم و از او خواستم تا سوار ماشینم شود از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد نذر کرده بودم اگر راننده ی خِبره ای شدم تا آنجا که در توانم است زنانی که در مسیرم برای رفتن به مقصدی دست بالا می کنند حتماً توقف کنم و آنها را به مقصدشان برسانم؛ جالب است هر کدام از آدم هایی که من به مقصد رسانده ام قصّه ای داشته اند جالب و شنیدنی، چون خیلی پیش می آمد، بدون اینکه از آنها بخواهم؛ خود سفره ی دلشان را برایم باز می کردند. (ولی خانواده به خاطر اینکه امروز اردکان شهر هفتاد و دو ملت شده است مرا از این کار نهی کرده اند ولی من همچنان توچین شده نذرم را اَدا می کنم :)؛) 🍃 بگذریم... قصه ی ما دل پری از روزگار داشت بدون اینکه از او چیزی بپرسم خودش شروع کرد به کردن. او گفت: هستم که از مال دنیا دو دارم. امروز مجبور شدم برای بیماری که از آن رنج می برم به پزشک مراجعه کنم. بعد از اینکه داروهایم را از داروخانه گرفتم منتظر ایستادم تا کسی مرا به خانه ی دخترم برساند. 🍃 بی بی قصه ی ما از و اهلش گله های زیادی داشت و با بغضی که گلویش را می فشرد از نامهربانی های گفت؛ از اینکه با او مانند یک غریبه رفتار می کنند. از اینکه غذای مانده ی چند روز پیش را گرم کرده و با عصبانیت جلوی او می گذارند و به او می گویند: "می خوای بخور نمی خوای نخور!!" از اینکه فرزندانش هفته ها می آید و می رود و از او نمی کنند. 🍃 از اینکه فرزندان آدم فکر می کنند پیری و درماندگی تنها برای پدران و مادرانشان است. از اینکه به علت ترس از باید به خانه ی دخترانش پناه ببرد و گوشه ی خانه ی آنها بنشیند تا شاید کسی او را نه به عنوان بلکه به عنوان فرد بیچاره ای که از درمانده است قبول کنند و محلش بگذارند. 🍃 که با این کهولت سن خود را به پزشک می رساند تا مبادا فرزندانش برای بردن یا نبردن او به مطب، با یکدیگر نکنند و درگیر نشوند. که از این می نالید که حتی دخترانش در برخورد با او در بعضی موارد، الفاظ رکیکی به کار می برند که حتی شایسته نیست یک فرزند و یا یک مسلمان آن را به نوکرِ خود بگوید چه برسد به .... 🍃 و ای کاش ما آدم ها قدر داشته هایمان را بیشتر می دانستیم نه آن زمان که از دستشان می دهیم تازه به این فکر می افتیم که چه را از دست داده ایم و ای کاش برای چند دقیقه هم شده، چندین بار کلمه ی ، تنها این کلمه ی زیبا را با خود کنیم تا بفهمیم، این کلمه ی چه بار معنایی و احساسیِ زیبایی به همراه دارد. و در پایان بدانیم "مادر جلوه ی حق است، رضایت خداست، باید خدا را راضی نگه داشت." ✍ سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 در خانه‌ی آقا‌رضا ▫️اوایل خانه‌داری، به "مهری" گفته بود حق ندارد بدون اجازه‌ی من هیچ کجا برود. وقتی مهری همپای شوهرش شد، گفت: "آزادی هر کجا می‌خواهی بروی." به می‌گفت: "اوایل زن و شوهر بودیم، حالا دوست و رفیق هستیم." می‌گفت: "به پاگون اعلیحضرت عاشقت هستم. نوکرت هستم." ▪️روزی فهمید که مادر و خواهرش بابتِ "بچه" با مهری حرف زده‌اند. با آن‌ها سر و صدا راه انداخت که هر چه خدا بخواهد همان می‌شود و اجازه‌ی به آنها نداد. ▫️ هر روز به خانه‌ی مادرش می‌رفت. بیشتر ظهرها آقارضا به خانه نمی‌آمد. به او اجازه داده بود شب‌هایی که کشیک دارد، مهری پیش پدر و مادرش برود. مهری بیشتر به خانه‌ی پدرش می‌رفت تا به کمک کند. گاه پیش می‌آمد یک هفته از اتاق بیرون نمی‌آمد. مهری لگن برایش می‌گذاشت. ، حسابی عصبی شده بود. اگر مهری به مادرش می‌گفت این پیره‌زن گناه دارد، به او هم فحش می‌داد. می‌گفت: " اصلاً به این‌جا نیا. به او غذا نده تا بمیرد!" ▪️یک روز خانه‌ی بود. مادرش به او گفت: "کمک کن مادربزرگت را سر کوچه ببریم." مهری تعجب کرد. پیش خودش گفت: "چقدر مادرم مهربان شده است!" مادربزرگ را سر کوچه بردند. غروب شده بود. مهری به خانه‌ی خودش رفت. چند ساعت بعد زینت و اکرم به خانه‌ی مهری آمدند. زینت گفت: مادر نمی‌گذارد مادربزرگ را به داخل خانه ببریم. می‌گوید دیگر به خانه راهش نمی‌دهد. اجازه هم نمی‌دهد او را به خانه‌ی خودمان ببریم. ▫️می‌گوید از حالا سهمِ اشرف است. اصرار دارد مادربزرگ به خانه‌ی عمو برود. البته، شوهرهای ما هم مایل نیستند مادربزرگ را به خانه ببریم. می‌گویند صحبت یکی دو روز نیست. با اکرم به خانه‌ی عمو رفتیم. سر و صدا کرد و گفت: مادرتان طلاهای شهربانو را برده و خورده! حالا هم نگهش دارد. بالاخره کنار کوچه است. بیا سه نفری برویم پیش مادر او را راضی کنیم مادربزرگ را به خانه راه بدهد. ▪️وقتی سه ‌خواهر به خانه‌ی پدرشان رسیدند، دیدند رقیه و دارند با هم "دعوا" می‌کنند. همیشه دعوا می‌کردند، ولی کتک‌کاری نمی‌کردند. این دفعه کتک‌کاری هم کرده بودند. نعره می‌زد: "خدایا من چه گناهی کرده‌ام که باید شاش و گُه این زنیکه‌ی کافر را جمع کنم؟" زینت گفت: "مادر، من هر روز می‌آیم کارهای مادربزرگ را می‌کنم." آقاعبدالله به مادرزنش گفت: "حالا اجازه بده امشب ما شهربانو را به خانه‌ی خودمان ببریم." ▫️رقیه سر و صدا کرد که این پیره‌زن باید به خانه‌ی اشرف برود. چند نفر از هم وارد خانه‌ی محمدعلی شدند. پادرمیانی می‌کردند. می‌خواستند بین عروس و مادرشوهر آشتی برقرار کنند. اما دعوای رقیه و شهربانو، دعوای عروس و مادرشوهر نبود. بود. دعوای یک آدم مؤمن و متعصب با یک آدمِ بود. شکاف فرهنگی بود. ▪️ فحش می‌داد و از سنایی، عطار، مولوی و حافظ شعر می‌خواند. پاسخ شهربانو به عروسش شعری بر وصف حال او و خودش بود. بر وصف حال همه‌ی که او و عروسش نماینده‌ی آن‌ها بودند. دعوای این دو دعوایی است در طولِ . من بارها این‌گونه دعواها را در دیده‌ام. اگر حوصله کردید، جلد پنجم را بخوانید. می‌خواهم خاطرات دانشگاه را از سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۹۴ در آن بنویسم. 👇👇👇👇
▫️ می‌خواستند رقیه را آرام کنند. بمانجان می‌گفت: "رقیه این‌قدر کافر کافر نکن. معلوم نیست کی در درگاه خداوند عزیز است. از کجا که همین زنِ بی‌نماز به خدا نزدیک‌تر نباشد تا منِ نمازخوان!" سکینه‌ی طزرجانی می‌گفت: "مرده‌شور ببرد این نمازی که رقیه می‌خواند! آخر چطور می‌تواند یک آدم ۹۰ ساله‌ی مریض را سر کوچه بگذارد؟" همسایه‌ها پا درمیانی می‌کردند که رقیه، را به خانه راه بدهد. ▪️ می‌گفت: "نه....این کافر بیست سال پیشِ من بوده است. حالا سهمِ اشرف است." بمانجان گفت: "این زن تا چند سال پیش درآمد داشت. همه‌ی پولش را توی خانه‌ی تو خرج می‌کرد." زهرا زردنبو از بی‌بی‌هاجرِ عاشقِ مدینه پیغام آورد و گفت: " بی‌بی‌هاجر پایش درد می‌کند خودش نمی‌تواند بیاید. بی‌بی گفته توی خانه‌اش یک اتاق خالی دارد. شهربانو را به صورت مهمان ببرند در آن اتاق." بی‌بی‌هاجر گفته بود شهربانو تا آخر عمر آن‌جا باشد. ▫️ سراسیمه آمد. خم شد و دست شهربانو را بوسید. گفت: "شهربانو ملّای من است خودم می‌برمش خانه‌ام" با عصبانیت فریاد زد: "هر کجا می‌خواهید ببریدش! فقط توی خانه و خانه‌ی دخترانم نباید باشد." ▪️داشتند را آماده می‌کردند تا ببرندش خانه‌ی ملّانباتی. شب داشت می‌گذشت آقارضا هم آمد. رفته بود خانه دیده بود مهری نیست.آمده بود خانه‌ی پدرزنش. ماجرا را برایش تعریف کرد. گفت: "اصلاً نه سر دارد و نه صدا. شهربانو را به خانه‌ی خودم می‌بریم. او تا آخر عمر روی چشم ما جا دارد." بعد بدون آنکه منتظر حرفی و باشد، به آقاعبدالله گفت: "بیا کمک کن." شهربانو زیر خودش را خیس کرده بود. شهربانو را پشت کرد و راه افتاد. مهری، محمدعلی و آقاعبدالله هم پشت سرش می‌رفتند. من خود شاهد این ماجرا بودم. آقارضا، شهربانو را یکسره تا خانه روی پشتش برد. ▫️شهریور ماه بود هوا خوب بود. زینت، اعظم و اکرم‌ هر سه باهم به خانه‌ی رفتند. یک اتاق اضافی داشتند. اتاقِ مهمانخانه بود. گفت: "کمک کنید مادربزرگ را عوض کنید." او را عوض کردند کمرشورش کردند. آقارضا لحاف نویی آورد و پهن کرد. گفت: "من خجالت می‌کشم." ، مادربزرگ را بوسید. گفت: "تو مادر ما هستی همیشه پیش ما بمان." از آن تاریخ شهربانو دوسال و چهارماه زنده بود. او پیشِ مهری بود. ▪️ پیش از مهری به او می‌رسید. گاه وسط روز با دوچرخه به خانه می‌آمد تا به مهری کمک کند. به کمک مهری مادربزرگ را به دستشویی می‌برد. بعد از چند هفته ، سرِ حال آمد و روحیه‌اش بهتر شد. پاهایش فلج بود، نمی‌توانست راه برود. ولی کنترلِ ادرارش بهتر شده بود. ▫️ گفت: "باید مادربزگ را پیش دکتر ببریم." آقارضا رفت تاکسی آورد. کوچه ماشین‌رو نبود. را پشت کرد. ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر تا ماشین فاصله بود. او را داخل تاکسی گذاشت و پیش برد. دکتر گفت: "بیماری او بیشتر به سبب ضعف و کم خونی است. تقویتش کنید. به او کباب و جگر و غذاهای خوب بدهید." دکتر چند تا هم قرص و آمپول تقویتی هم داد. ✅ ادامه دارد... 📌 ان‌شاءالله کتاب که به پایان رسید در یکی یا دو پست، همراه با ، شما را مهمان پاورقی‌های کتاب خواهیم کرد، زیرا به قول استاد: "گاهی وقت‌ها، پاورقی‌های کتاب‌ها از متن خودِ کتاب جالب‌تر است و نباید نخوانده رد شد." 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 در خانه‌ی آقا‌رضا 📌 قصه به دکتر بردن شهربانو رسید، بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را... ▫️ هر روز برای مادربزرگ کباب‌برگ یا کوبیده و یا جگر درست می‌کرد. به او روغن زرد گوسفندی و عسل می‌داد. عسل و ارده می‌داد. البته، در آن زمان با می‌شد این کارها را کرد. حالا چطور؟ این را پاسبان‌ها باید بگویند. ▪️ یک روز به شوهرش گفت: "این غذاها شاید برایش خوب نباشد!" شوهرش گفت: "از سیری بمیرد بهتر است تا از گرسنگی." بعد از یک ماه سرحال شد. چشمانش فروغ پیدا کرد. روزها خودش را نگه می‌داشت، دیگر زیرش را خیس نمی‌کرد. ▫️یک روز به گفت: "باید با آقارضا بروید بقیه‌ی کتاب‌های من را بیاورید." هر شب از داستان‌های برای آقارضا می‌خواند. یک روز آقارضا گفت: "من معنای شعرها را نمی‌فهمم." مادربزرگ گفت: "اگر بخواهی به تو شاهنامه درس می‌دهم." شهربانو چند جلد شاهنامه داشت. به مهری گفت: "برو جلد اول شاهنامه را بیاور." همیشه شعرها را از حفظ می‌خواند. ▪️آن روز را باز کرد و دست آقارضا داد و گفت: "بخوان!" آقارضا اولین خط شاهنامه را خواند. مادربزرگ گفت: "حالا بگو یعنی چه. فردوسی چه می‌خواهد بگوید؟" به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد مِن مِن کرد و گفت: "مهری، تو شعر را معنی کن!" مهری چیزهایی گفت. شهربانو به مدت یک هفته هر شب چند ساعت درباره‌ی خرد و حرف زد. درباره تفسیرهای کلمه "یعقلون" و "تعقلون" در صحبت کرد. مثال‌ها زد. ▫️درباره‌ی خِرد از شُعَرای دیگر شعر خواند. گاه دهانش باز می‌ماند. گاه خوابش می‌گرفت. ، آقارضا را وادار می‌کرد بعضی حرف‌های او را تکرار کند. ▪️ گفت: "عده‌ای با فردوسی و شاهنامه مخالف هستند. بهانه‌شان این است که فردوسی درباره‌ی شاهان حرف زده است. اما آن‌ها به دلیل همین کلمه‌ی خِرد با فردوسی مخالف هستند چون می‌دانند که اگر پای و خِرد به میان آید، بساط آن‌ها برچیده می‌شود. آن‌ها با عقل، خِرد، اندیشه، فکر و ابراز نظر، رای و ارائه‌ی طریق بر مبنای عقل مخالف هستند. اگر خِرد به میان آید، خرافات از بین می‌رود. آن‌ها که درآمدشان از خرافات و بی‌خِردی است، ضرر می‌کنند. پس آن‌ها با شاهنامه و فردوسی مخالفند. آن‌ها با هر کس که اهل خرد و عقل باشد، مخالفند." ▫️بیش از یک‌سال‌و‌نیم در خانه‌ی آقارضا بساطِ بود. آقارضا یک پا شاهنامه‌خوان شده بود. یک شب مادربزرگ بیت: که گفتت برو دست رستم ببند‌ مبندد مرا دست، چرخ بلند را تفسیر می‌کرد. آخر شب، گفت: "این پاسبانی هم شغل نشد. ما همه‌اش دستمان بسته است." ▪️ یک روز به نوه‌اش گفت: "مادر همه‌ی کتاب‌های مرا نیاوردی!" مهری به خانه‌ی مادرش رفت. گفت: "هر چه زودتر کتاب‌های این کافر را بردار و ببر. کتاب‌های این کافر هر کجا باشد، فرشته‌ها آن‌جا نخواهند بود. همین کتاب‌ها، این زنیکه را کافر کرده است. اگر تو هم این کتاب‌ها را بخوانی، کافر می‌شوی!" این متعلق به رقیه نیست. در طول تاریخ وجود داشته است. به خصوص قدرتمندان، شاهان، دیکتاتورها با مخالفند. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 مرگِ 📌 شهربانو همه‌ی کتاب‌هایش را به مهری بخشید بخوانیم ادامه‌ی داستان رفتن مادربزرگ را... ▪️غروب به خانه آمد. مهری به او گفت: "مادربزرگ کتاب‌هایش را به من داد، گفت همه‌ی کتاب‌ها مال من باشد." آقارضا گفت: "همین کتاب کهنه‌ها را می‌گویی؟ همه‌اش را باید دور ریخت! به چه دردی می‌خورد؟ بی‌خودی طاقچه‌های اتاق را گرفته است‌ اگر دل پیره‌زن نمی‌شکست، همه‌ی آن‌ها، جز همین چند کتاب شاهنامه، مثنوی و شمس را که دایم می‌خواند، دور می‌ریختم." ▫️ گفت: "مادربزرگ می‌گوید این کتاب‌ها از طلا گران‌تر است." گفت: "بنده‌ی خدا خواب دیده، دل خوش کرده! برای اینکه دلش نشکند، از او تشکر کنیم." دو تایی از مادربزرگ تشکر کردند. ▪️ به مهری گفت: "همه‌ی این کتاب‌ها به دو پول سیاه نمی‌ارزد. کتاب شعر است و فقط به درد حفظ کردن می‌خورد." آقارضا کمی مکث کرد و گفت: "البته پیره‌زن هیچ وقت حرف بی‌حکمت نمی‌زند. شاید هم این کتاب‌ها به یک دردی بخورند. شاید هم قیمت داشته باشند." ▫️ به آقارضا گفت: "من به شما خیلی زحمت دادم. مرا حلال کنید!" بعد یک تکه کاغذ به آقارضا داد که روی آن نوشته بود: "من در صحّت و سلامت کامل، سه دستگاه ترمه‌بافی و پنج دستگاه جیم‌بافی خودم را به آقارضا شوهر نوه‌ام دادم‌." بعد آن را امضا کرد. کاغذی هم برای "کتاب‌ها" به مهری داد. ▪️ مریدِ مادربزرگ شده بود. ساعت‌ها پهلوی او می‌نشست و به حرف‌هایش گوش می‌داد. مادربزرگ در ضمن حرف‌هایش به آقارضا می‌گفت: "تو باید درس بخوانی." آن شب هم به آقارضا گفت باید درس بخواند. آقارضا گفت: "شهربانوجان! درس بخوانم که چه بشود؟ من پاسبان هستم و پاسبان می‌مانم." ▫️ گفت: "اولاً هر کاری را درست انجام بدهی، شَرَف دارد. اما پاسبانی به درد تو نمی‌خورد. تو باید درس بخوانی و قاضی یا وکیل شوی." آقارضا پرسید: "چرا؟" گفت: "برای اینکه حقّ مردم ضایع نشود. برای اینکه حقّ مردم را بگیری. برای اینکه از این لباس پاسبانی راحت شوی." گفت: "پاسبانِ درستکار، آدمِ شریفی است، اما پاسبانی با روحیه‌ی تو سازگار نیست." 👇👇👇
▪️شامگاه چهارده مرداد ۱۳۴۰ بود. سرحال بود. خیلی شعر خواند. خاطره گفت و خندید. از آقارضا خیلی تشکر کرد و گفت: "مادر خدا نگهدارتان باشد که مرا نگه داشتید!" مهری گفت: "مادرم شما را اذیت کرد. او را ببخشید." گفت: " رقیه حق داشت. خسته و عصبی شده بود. من هیچ وقت مادرت را نفرین نکردم. اصلاً به نفرین و دعا اعتقادی ندارم. مادرت را بخشیدم. خداوند خودش شاهد است. خود حاکم است. خود حکیم است. خود بخشنده و مهربان است. من چکاره هستم. من از همه راضی هستم. از مادرت، از پدرت و از شما راضی هستم. فقط از آن‌ها که حقّ ملت و کشور را ناحق کردند، هستم. امروز روزِ مشروطیت است. من از آن‌ها که این هدف را نابود کردند، راضی نیستم." ▫️ به نوه‌اش و آقارضا گفت: "قدر همدیگر را بدانید. امیدوارم زن و شوهر نمونه باشید." آقارضا دست‌های مادربزرگ را بوسید. گفت: "سجاده‌ام را پهن کنید. می‌خواهم نماز بخوانم." مهری گفت: "مادربزرگ، شما که نمازِ مغرب و عشاء خوانده‌اید." گفت: "می‌خواهم نماز بخوانم." وقتی حمد را خواند، ، بلند بلند قرائت کرد. اشک از چشمانش سرازیر بود. رو کرد به مهری و گفت: "مادر، شوهرت را دوست بدار و مواظب کتاب‌های من هم باش. بی‌خودی آن‌ها را به کسی نده!" ▪️ به مهری و شوهرش گفت: "دوتایی همدیگر را ببوسید." مهری گفت خجالت می‌کشد. آقارضا زنش را بوسید. شهربانو خندید. خداحافظی کرد و خوابید. فردا صبح قبل از نماز، به اتاق مادربزرگ رفت. می‌خواست به او کمک کند تا وضو بگیرد. یکمرتبه سراسیمه داخل اتاق خودشان دوید و فریاد زد: "مهری مادربزرگ مُرده است." مهری سراسیمه به اتاق مادربزرگش دوید و دید که او مُرده است. ▫️برای اولین بار بعد از مراسم عروسی، عموی مهری و اشرف و بچه‌هایشان به خانه‌ی مهری آمدند. همه را دور هم جمع کرده بود. راستی، چرا بسیاری از ما ، صبر می‌کنیم تا یکی بمیرد بعد دور هم جمع می‌شویم؟ آیا قوم و خویشی فقط به دردِ مراسمِ مُردن می‌خورد؟ این امر، تازگی ندارد. البته، تازگی‌ها بیشتر شده است. ▪️البته و گرانی بی‌حد و حساب هم مردم را خیلی از هم دور کرده است. من مجلس پُرسه‌ی شهربانو را به یاد دارم. مجلس در مسجد پشت‌ باغ بود. آنچه برای من و خیلی‌ها تعجب‌آور بود این بود که حدود پانزده نفر از بزرگانِ هم در مجلس ختم او شرکت کردند. شنیدم که هم در خرمشاه برای او پُرسه گرفته‌اند. ( به مجلس ختم می‌گویند پُرسه) ▫️البته تا دهه‌ی ۱۳۴۰ حضور و در مجلس ختم دوستان و همکارانِ خودشان امری عادی بود. برعکس هم اتفاق می‌افتاد. من خودم بارها در مراسم ختم دوستان زردشتی‌ام شرکت کرده‌ام. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▪️ یک شب از سر ناامیدی و غم، خیلی گریه و زاری کرد. یاد گفته‌ی مادربزرگش افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ناگهان فریاد زد: " کدام حکمت؟ کدام نعمت؟" از رختخواب بلند شد نماز خواند و تفألی به زد: به جان پیر خرابات و حق نعمت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او تا رسید به این : بیار باده که دوشم سروشِ عالمِ غیب نوید داد که عام است فیضِ رحمتِ او او از این غزل حافظ معنای ظاهری آن را گرفت. حالت روحی‌اش طوری بود که "بیار باده" را تعبیری ظاهری کرد... ▫️فردا بعد از دانشکده به خانه‌ی ملینا رفت. در پختن شیرینی کمک کرد. ملینا گفت: "شام همین‌جا بمان." خیلی راحت قبول کرد.... ▪️ گفت: " مهری خسته شده‌ای و حالت خوب نیست... شب همین‌جا بخواب." او شب در خانه‌ی ملینا خوابید. دیگر دلش نمی‌خواست اسلحه بکشد. در عالم هپروت بود. دیگر نمی‌خواست آدم بُکُشد. می‌خواست برود پیِ کارِ همسرش را بگیرد. ▫️فردا به دانشکده‌ی حقوق رفت. به او گفت: "خبر خوشی برایت دارم! تاریخ جلسه‌ی دادگاه معلوم شده است. نهم آذر، است. امیدوارم آقارضا تبرئه شود." مهری گفت: "تا نهم آذر، ۲۵روز دیگر مانده است." دکتر ابوالحمد گفت: "به نظر من عمداً نهم آذر را انتخاب کرده‌اند. می‌خواهند قبل از شانزده آذر چند نفری را که پارسال گرفته‌اند، آزاد کنند. می‌خواهند بهانه را از دست دانشجویان بگیرند، تا شانزده آذر شلوغ نشود." مهری گفت: "خدا کند این طور باشد!" ▪️ به مذهبِ گرائیده بود. مرتب نمازش را می‌خواند. بعد از نماز سفره‌اش را می‌انداخت. دو عدد استکان سر سفره می‌گذاشت؛ یکی برای خودش و یکی برای آقارضا.... ▫️روز شماری بلکه لحظه‌شماری می‌کرد. منتظر روز بود. چند لحظه مثبت فکر می‌کرد و آقارضا را تبرئه شده در خانه می‌دید. لحظه بعد آقارضا را محکوم شده و در زندان می‌دید. گاهی شوهرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. دلهره‌ی حد و حصر نداشت. از چند روز قبل از جلسه دادگاه نمی‌توانست یکجا آرام بگیرد.... ▪️اصلاً درس را نمی‌فهمید. بچه‌های کلاس را نمی‌دید. حرف استاد را نمی‌شنید. در عالم خودش بود. عالم رؤيا، عالم سير و سفر با . عالم گریه و لابه بر سر قبر او. عالم بچه‌دار شدن. عالم آزادی. در عالم خیال، شاه را می‌کشت و همه می‌شدند. در عالم خیال، بر همه جا حاکم بود. ▫️روزی مطلبی را روی تخته نوشت: "ایده‌آل، آرزو و امید وقتی با واقعیت همراه نباشد، توهم می‌آورد. وقتی نتوانی ایده‌آل‌های خود را عملی کنی دچار توهم می‌شوی" او این حرف را در دفترش یادداشت کرد: "ایده‌آل بدون واقعیت، منجر به توهم می‌شود." چه کارها که دست آدم نداده است. چه کارها که دست ملت‌ها نداده است. این که می‌خواست جزء پنج قدرت برتر جهان باشد، توهم نبود؟ چه کارها دست خودش و ملت داد! ▪️این‌که بعضی افراد بدون داشتن امکانات می‌خواهند بچه زیاد کنند، توهم نیست؟ خانه‌شان خراب است، وسایل خانه‌شان لَنگ است، نان ندارند، آب ندارند، هوای نفس کشیدن ندارند، محیط خانه آلوده است؛ با وجود این می‌خواهند زیاد کنند. که چی بشود؟ با یک مشت بچه‌ی بی‌سواد، بیکار، معتاد با یک خانه‌ی بی‌آب و سبزه، می‌خواهند قدرتمندِ باشند؟ با دوتا بچه‌ی می‌توانند را فتح کنند. با دو بچه‌ی صالح می‌توانند از خانواده‌ی ۱۰ بچه‌ای بی‌سواد و فقیر جلو بزنند.... ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin
▪️ یکی از ابتدایی‌ترین اصول تمدن و لازمه متمدن شدن است‌. حد و حدود وقتی رعایت شد، و پابرجا می‌ماند. یکی از دلایل دعوا و مرافعه و دلخوری‌های امروزی این است که عده‌ای حد و حدود خود را نمی‌شناسند. در داخل خانه به بچه‌ها آموزش داده نمی‌شود که نباید سرزده وارد اتاق برادر و خواهر پدر و مادر خود شوند و بچه‌ها اگر در بچگی حدشناس نشوند، در بزرگی داستان‌ها درست می‌کنند. از دیوار مردم بالا می‌روند، از حد و حدود کشورها تجاوز می‌کنند. و به سرزمین دیگران چنگ می‌اندازند. و آن‌وقت جنگ می‌آفرینند. جنگ‌هایی که گاه سالها طول می‌کشد نتیجه آن جنگ‌ها، ویرانی کشورها، و نابودی خودشان است. ▫️ حد و حدود خود را خوب می‌شناخت. ۹ساله بود که پدربزرگش مریض شد. همسایه‌ها می گفتند می‌میرد. پیرمرد نمرد، ولی دیگر نتوانست سرپا بماند. پاهایش به شدت درد می‌کرد و راه رفتن برایش دشوار شده بود. بچه‌هایش از صحرا مهاجرت کرده بودند. صحرای خشک تحمّل جمعیت زیاد را نداشت. تحمل گله‌های بزرگ بز و بزغاله را نداشت. یازده فرزند داشت. در آن زمان با همسر پیر و نوه‌اش علی زندگی می‌کرد. پسرک در ۹ سالگی مجبور شد بزهای پدربزرگ را تنها به صحرا ببرد هر صبح بزها را از چادر فقرا به صحرای فقرا می‌برد. بز، گاو فقراست. ▪️صحرای کم آب و علف، مِلک و مُلک فقراست شن‌های صحرا مال فقراست. شانس بیاورند زیر شن‌ها نفت پیدا می شود. آنها هم که شانس آوردند گرفتار دیوانگانی چون شدند. نفت فقط یک قسمت جزئی از شانس است. نروژی‌ها هم نفت دارند. لیبی‌ها و عراقی‌ها هم نفت دارند. این نفت مایه‌ی فتنه‌های بسیار است. مایه‌ی فتنه‌های بسیار است یا کم عقلی فتنه‌گرانی چون قذافی، صدام و...؟ نفت مایه‌ی فتنه‌گری است یا نبودِ و حضور مردم برای کنترل حکومت های خود؟ ▫️ دَه_دوازده حلقه چادر بود. همه مثل هم سیاه و بافته شده از موی بز. همه قوم و خویش. پسرک ۸_۷ ساله بود که دوشیدن شیر را به خوبی یاد گرفته بود. طرز تهیه ماست و تُلُم زدن را هم می‌‌دانست. نیمی از سال، روزهای صحرا مثل تنور آتش، گرم و سوزان بود. در نیمه دیگر سال، شب‌های صحرا گاه چنان سرد می شد که استخوان آدم را به درد می‌آورد. چشمهایش پسرک به انعکاس نور در سراب عادت کرده بود. افق گسترده‌ی صحرا به او سعه‌ی صدر می‌داد. سینه‌اش را گشاده می‌کرد. پدربزرگش مثل همه‌ی ، مهمان نواز و گشاده‌دست بود. ▪️اگر مهمان وارد چادر می شد، آنچه را که داشت سر سفره می‌گذاشت‌. مرد صحرا، دل صحرا دارد. غروب وقتی بُزها به آغُل می‌رفتند، پسرک جلوِ چادر کنار پدربزرگش می‌نشست. و مادربزرگش به او دم کرده‌ی نعناع می‌داد. دم کرده را با خرما می‌خورد و به پهنه‌ی دشت که در تاریکی فرو می‌رفت، چشم می‌دوخت. زیباییِ پرتو های طلاییِ نور خورشید جایش را به زیبایی مهتاب می‌داد. پدربزرگش برای او تعریف می‌کرد. شب‌ها ستاره‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. پسرک می‌خواست دستش را دراز کند و یکی از آنها را برای خود بچیند. ▫️او همیشه در آسمان دنبال ستاره‌ی خود می‌گشت. لطافت هوای سحرگاهی او را به وجد می‌آورد. مادربزرگش هر صبح از خواب بیدار می‌کرد. می‌گفت: " آدم را به خدا نزدیک می‌کند." ابوخلیل به همسرش می‌گفت: "علی بچه است هنوز به سنّ تکلیف نرسیده و نماز واجبش نیست بگذار بخوابد." می‌گفت: "بچه باید عادت کند باید به خواندن نماز صبح عادت کند باید بفهمد که نماز صبح از خواب بهتر است." شعار آن تا اعماق صحرا و اعماق ذهن آدم های صحرا نفوذ یافته بود. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) در ۱۱_۹ سالگی 🌾 ▫️علی یازده ساله شده بود. غروب بود. بزها را جمع کرد و راهی چادرها شد. روز گرمی بود. چاه کم آب شده بود. پسرک سهم آب خودش را هم به بزغاله‌های تشنه داده بود. خودش از داشت لَه‌لَه می‌زد. دهانش خشک شده و زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. لب‌هایش خشک‌تر از خارهای بیابان بود. چشم‌هایش از شدت تشنگی، دو دو می‌زد. از چاه دور شده بود. برگشت به چاه ممکن نبود. ▪️زودتر از هر روز، بزها را به طرف چادرها هِی کرد. از گله جا ماند. بزغاله‌ی شیطان خودش را به بالای تپّه‌ی شنی رسانده بود؛ بالای یک برخان بلند. پسرک هرکاری می‌کرد، بزغاله از تپّه‌ی شنی پایین نمی‌آمد. علی سنگ پِلَخمون (تیرکمان) را از جیبش در آورد؛ ریگی درشت لای چرم آن گذاشت و با تمام توان کشید از فرط تشنگی، چشمان علی، بزغاله را دوتا می‌دید. ▫️ او همیشه تیرش به هدف اصابت می‌کرد. یعنی همیشه سنگ را به پهلوی بزها می‌کوبید. پسرک چرم پِلَخمون را کشید و سنگ را رها کرد. بزغاله‌ی بیچاره از تپه درغلتید. پسرک به سمت دامنه برخان دوید. تا زانو داخل شن‌ها فرو می‌رفت. بالای سر بزغاله رسید. سنگ به چشم بزغاله خورده بود و چشم حیوان از جا در آمده بود. چشم روی صورت حیوان بیچاره آویزان بود. بزغاله بع‌بع می‌کرد. ▪️علی‌بِن‌صالح، سر حیوان را در آغوش گرفت. اشک از چشم‌های جاری شد. بلافاصله تکه‌ای از پیراهن بلندش را پاره کرد. پارچه‌ را روی چشم و سر حیوان بست. حیوان بی‌زبان را روی شانه‌هایش گذاشت و راهی چادرها شد. بزها چند دقیقه قبل از او به چادر رسیده و خودشان به آغُل رفته بودند؛ آغلی که از خار و خاشاک درست شده بود. شب‌ها تا پشت چادرها می‌آمدند و با قیافه‌ی بد‌شکل‌شان، گاه به آغل‌ها حمله می‌کردند. ▫️ به علی می‌گفت: کفتارها مُردار خوار هستند. ولی وقتی گرسنه می‌شوند، زنده‌خواری هم می‌کنند. پیرمرد به نوه‌اش می‌گفت خیلی از آدم‌ها، صفت و اخلاق کفتارها را دارند. پدربزرگش می‌گفت همیشه و در تمام عمر باید مواظبِ باشد. (من هم به شما توصیه می‌کنم مواظب این آدم‌ها باشید! هرچند خودم مواظب نبودم.{توصیه‌ی دکتر پاپلی}) ▪️مادربزرگ علی جلوِ چادر بود. وقتی او را بزغاله به دوش و گریان دید، از حال زار پسرک نگران شد. برای او یک لیوان دم کرده‌ی نعناع ریخت. آن‌ها چای را نمی‌شناختند. دم‌کرده‌ی نعناع با خرما می‌خوردند. پدربزرگش گاه یک بسته قهوه و کمی قند می‌خرید. قهوه و قند فقط برای ژاندارم‌ها بود؛ که سری به چادرها می‌زدند. می‌آمدند تا مردم را به اصطلاح تِلِکه کنند. مردم را تِلِکه کنند تا یادشان نرود حکومت و دولتی هست. دولتی که مرکزش در پاریس بود. ▫️پدربزرگ علی، چشم آویزان بزغاله را با چاقو برید. مقداری ضِماد در سوراخ چشم بزغاله گذاشت و روی آن را بست. گریه‌کنان به پدربزرگش گفت دیگر هرگز بزچرانی نخواهد کرد. ، علی را در آغوش گرفت. پیرزن گفت: " تو دیگر به صحرا نرو." پدربزرگ گفت: " پس چه کار کند؟ کی بزها را بچَراند؟" مادربزرگ صورتش را نیشگون گرفت؛ یعنی که حالا هیچی نگو. 👇👇👇👇
▪️بعد از ناهار به طرف چادرها حرکت کرد. گاهی بر پشت الاغ می‌نشست و گاهی آن را دنبال می‌کرد. علی در فکر بود؛ در فکر درس‌خواندن و البته دوری از پدربزرگ و مادربزرگ. در فکر تأمين مخارج تحصیل. شب به چادرها رسید. علی به مادربزرگش گفت می‌خواهد به برود. پدربزرگش گفت: "با کدام پول؟" ▫️ گفت: بِن‌جلال گفته است کمکش می‌کند. مادربزرگ، پدربزرگ را راضی کرد که علی به مدرسه برود. مادربزرگ گفت: "در این بیابان‌ها علی قربانی ما می‌شود. بگذار از چادرها برود." پدربزرگ پاسخ داد: "اما بدون علی چرخ زندگی نمی‌چرخد!" سرانجام، مادربزرگ شوهرش را راضی کرد.چند روز بعد ، نوجوان سیزده ساله، راهی روستا و مدرسه شد. ▪️ او با پای برهنه و یک لباس عربی بلند، قدم به حیاطِ مدرسه گذاشت. نداشت. مدیر گفت: "علی شناسنامه ندارد و سنش خیلی بیشتر از بچه‌های کلاس اول است." بِن‌جلال مدیر را راضی کرد که علی ثبت‌نام شود. او خودش برای علی شناسنامه گرفت. برای گرفتن شناسنامه باید علی همراه با پدربزرگش و بِن‌جلال به شهر می‌رفتند. شهر که چه عرض کنم. شهرکی با دو سه هزار نفر جمعیت. ▫️بِن‌جلال به صحرا رفت. پدربزرگ علی را روی شتر همسایه سوار کرد. دو شبانه‌روز راه رفتند تا به شهر "آسّا"(assa) رسیدند. علی در اتاق مسافرخانه ماند. بِن‌جلال و پدربزرگ علی به اداره ثبت احوال رفتند. کارمند ثبت احوال برای شناسنامه صادر کرد. بچه‌ای هفت ساله را به جای علی به اداره‌ی صدور شناسنامه بردند سنّ علی را در شناسنامه ۷ سال نوشتند. البته بِن‌جلال چیزکی تقدیم کارمند کرد. هدیه و در سراسر دنیا کارساز است. ادارات کشور مراکش، مستعمره‌ی فرانسه، هم از این ماجرا استثنا نبود. ▪️علی سیزده‌ساله با شناسنامه‌ی هفت‌ساله وارد مدرسه شد. تاریخ رسمی تولد علی در شناسنامه ۱۹۴۹ درج شد. در صورتی که او به احتمال زیاد در سال ۱۹۴۲ به دنیا آمده بود. به سرعت درس‌ها را فرا می‌گرفت. انگیزه‌ی بالایی برای درس‌خواندن داشت. یک بچه‌ی سیزده‌ساله‌ی بیابانگرد بزچران و زحمت‌کش، در درس خواندن هم‌، کاری و سخت‌کوش است. علی در روستا جای ثابتی نداشت. چند روز را در خانه‌ی این خاله و چند روز در خانه‌ی آن خاله زندگی می‌کرد. گاه یک هفته در خانه‌ی دائی بود. ▫️علی چند ماه در روستا ماند و درس خواند. حالا فرانسه را به خوبی حرف می‌زد. تمام درس‌خوانده‌ها حرف می‌زدند. حرف‌زدن به زبان فرانسه مُد و نشانه‌ی باسوادی بود. دلیل مهم بودن بود. دلیل استخدام در ادارات دولتی بود. بِن‌جلال در درس‌ها به علی کمک می‌کرد. علی زرنگ و پرتلاش بود. در مسابقات دوچرخه‌سواری دهکده اول شد. او دوچرخه نداشت. یکی از دوچرخه‌اش را به او قرض داد. علی ظرف چند روز از همه بهتر دوچرخه‌سواری می‌کرد. ▪️او در تمام مدت با پای برهنه به مدرسه می‌رفت. البته، جز او بچه‌های پابرهنه‌ی دیگری هم در مدرسه بودند. چند ماه بعد، علی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگش به صحرا بازگشت. پاهای پدربزرگش عملاً فلج شده بود. خود را روی خاک می‌کشید. هم مریض احوال بود. پسر همسایه‌ بزها را می‌چراند. او مزد می‌گرفت. عملاً محصولی برای پدربزرگش نمی‌ماند. علی نتوانست وضعیت پدربزرگ و مادربزرگ را تحمل و آن‌ها را به حال خود رها کند. از این رو، دیگر به روستا و مدرسه بازنگشت. دوباره بزچرانی را شروع کرد و سه سال مشغول آن شد. ✅ قصه‌ی زندگی علی بِن صالح نجیب را در دنبال کنید. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin