▪️#حدشناسی یکی از ابتداییترین اصول تمدن و لازمه متمدن شدن است. حد و حدود وقتی رعایت شد، #امنیت و #احترام پابرجا میماند. یکی از دلایل دعوا و مرافعه و دلخوریهای امروزی این است که عدهای حد و حدود خود را نمیشناسند. در داخل خانه به بچهها آموزش داده نمیشود که نباید سرزده وارد اتاق برادر و خواهر پدر و مادر خود شوند و بچهها اگر در بچگی حدشناس نشوند، در بزرگی داستانها درست میکنند. از دیوار مردم بالا میروند، از حد و حدود کشورها تجاوز میکنند. و به سرزمین دیگران چنگ میاندازند. و آنوقت جنگ میآفرینند. جنگهایی که گاه سالها طول میکشد نتیجه آن جنگها، ویرانی کشورها، #دربدری_ملتها و نابودی خودشان است.
▫️#علی حد و حدود خود را خوب میشناخت. ۹ساله بود که پدربزرگش مریض شد. همسایهها می گفتند #ابوخلیل میمیرد. پیرمرد نمرد، ولی دیگر نتوانست سرپا بماند. پاهایش به شدت درد میکرد و راه رفتن برایش دشوار شده بود. بچههایش از صحرا مهاجرت کرده بودند. صحرای خشک تحمّل جمعیت زیاد را نداشت. تحمل گلههای بزرگ بز و بزغاله را نداشت. #ابوخلیل یازده فرزند داشت. در آن زمان با همسر پیر و نوهاش علی زندگی میکرد. پسرک در ۹ سالگی مجبور شد بزهای پدربزرگ را تنها به صحرا ببرد هر صبح بزها را از چادر فقرا به صحرای فقرا میبرد. بز، گاو فقراست.
▪️صحرای کم آب و علف، مِلک و مُلک فقراست شنهای صحرا مال فقراست. شانس بیاورند زیر شنها نفت پیدا می شود. آنها هم که شانس آوردند گرفتار دیوانگانی چون #قذافی شدند. نفت فقط یک قسمت جزئی از شانس است. نروژیها هم نفت دارند. لیبیها و عراقیها هم نفت دارند. این نفت مایهی فتنههای بسیار است. #نفت مایهی فتنههای بسیار است یا کم عقلی فتنهگرانی چون قذافی، صدام و...؟ نفت مایهی فتنهگری است یا نبودِ #دموکراسی و حضور مردم برای کنترل حکومت های خود؟
▫️ دَه_دوازده حلقه چادر بود. همه مثل هم سیاه و بافته شده از موی بز. همه قوم و خویش. پسرک ۸_۷ ساله بود که دوشیدن شیر را به خوبی یاد گرفته بود. طرز تهیه ماست و تُلُم زدن را هم میدانست. نیمی از سال، روزهای صحرا مثل تنور آتش، گرم و سوزان بود. در نیمه دیگر سال، شبهای صحرا گاه چنان سرد می شد که استخوان آدم را به درد میآورد. چشمهایش پسرک به انعکاس نور در سراب عادت کرده بود. افق گستردهی صحرا به او سعهی صدر میداد. سینهاش را گشاده میکرد. پدربزرگش مثل همهی #چادرنشینان، مهمان نواز و گشادهدست بود.
▪️اگر مهمان وارد چادر می شد، #ابوخلیل آنچه را که داشت سر سفره میگذاشت. مرد صحرا، دل صحرا دارد. غروب وقتی بُزها به آغُل میرفتند، پسرک جلوِ چادر کنار پدربزرگش مینشست. و مادربزرگش به او دم کردهی نعناع میداد. دم کرده را با خرما میخورد و به پهنهی دشت که در تاریکی فرو میرفت، چشم میدوخت. زیباییِ پرتو های طلاییِ نور خورشید جایش را به زیبایی مهتاب میداد. پدربزرگش #داستانها برای او تعریف میکرد. شبها ستارهها نزدیک و نزدیکتر میشدند. پسرک میخواست دستش را دراز کند و یکی از آنها را برای خود بچیند.
▫️او همیشه در آسمان دنبال ستارهی خود میگشت. لطافت هوای سحرگاهی او را به وجد میآورد. مادربزرگش هر صبح از خواب بیدار میکرد. میگفت: " #نماز آدم را به خدا نزدیک میکند." ابوخلیل به همسرش میگفت: "علی بچه است هنوز به سنّ تکلیف نرسیده و نماز واجبش نیست بگذار بخوابد." #مادربزرگ میگفت: "بچه باید عادت کند باید به خواندن نماز صبح عادت کند باید بفهمد که نماز صبح از خواب بهتر است." شعار آن #بزرگمردعرب تا اعماق صحرا و اعماق ذهن آدم های صحرا نفوذ یافته بود.
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin