eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.9هزار دنبال‌کننده
67.5هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 ادامه ی داستان.... 📌 قبل از اینکه ادامه ی ماجرا را بخوانیم خیلی با خودم کلنجار رفتم که آیا این قسمت از داستان را منتقل کنم یا نه؟ که دیدم دکتر پاپلی در این قسمت واقعیتها و سختی هایی را بیان نموده اند که در امر کشاورزی با آن روبرو بوده اند که نمی شد نخوانده از آن گذر کرد؛ ▫️ یک حوض کوچک وسط خانه بود که هر یک ماه، دوماه یکبار آن را با مشک از آب جویی که در ۳۰۰ متری خانه ی ما قرار داشت، پر می کردند. چند روزی که صاف بود من و بچه های دیگر سرمان را می گذاشتیم توی حوض و آب می خوردیم و بعد از چند روز آب حوض سیاه می شد و کم کم آب کرم می انداخت. ▪️توالت هم از حیاط چند تا پله پایین تر بود و آب نداشت. باید آفتابه را از آب حوض پر می کردیم. توالت چاله ای بود پهن و گود به عمق ۱/۵ متر. تخلیه ی چاه توالت خود بود. ▫️ عده ای شتردار که اهل......بودند می آمدند و توالت را معامله می کردند و می خریدند.‌۲ تا ۵ تومان پول می دادند تا صاحب خانه اجازه دهد توالت را خالی کنند با شتر خاک می آوردند و کنار کوچه را حوضچه درست می کردند. ▪️ سرچاه توالت را باز می کردند و ابتدا با سطل، آب توالت را می کشیدند. چندتا کارگر سطل ها را دست به دست می کردند و آن را تا کنار کوچه می بردند و در حوضچه می ریختند. آبش که تمام می شد یک را به طناب می بستند و به داخل چاه می فرستادند او باید نجاست ها را داخل سطل می کرد و کارگر دیگری می کشید. تمام نجاست ها را هم به همان حوضچه می بردند. ▫️یادم می آید که چاه توالت همسایه را خالی می کردند. تخلیه ی چاه سه روز طول کشید روز سوم طناب را به کمر یک نفر بستند و او را داخل چاه فرستادند، استادکار فریاد می زد آهای عباس خوب چاه را پاک کن، ته اش را انگشت کن، پول داده ایم. چند روز کنار کوچه می ماند تا آبش تبخیر شود بعد آن را با مقداری خاک و خاشاک قاطی می کردند و در جوال هایی که با موی بز بافته شده بود می ریختند و بار شتر می کردند. بار شترها سنگین می شد و وقتی می خواستند بلند شوند نعره می زدند و از جا بلند می شدند. به این شغل می گفتند. ▪️ این کودها را به می فروختند. یک بار وقتی ۶_۵ ساله بودم، روزی به کسی که داخل چاه مستراح می رفت و نجاست ها را توی سطل می کرد گفتم چرا توی چاه می روی و خودت را کثیف می کنی؟ گفت من هم زن و بچه دارم و آن ها باید نان بخورند. من بچه بودم معنی این حرف معنی این حرف را نفهمیدم، فکر کردم زن و بچه اش از این کثافت ها می خورند. تعجب کردم چطور او داخل چاه نجاست می رود تا زن و بچه اش نان بخورند. پیش خودم فکر کردم حتماً این کار بهتر از این است که کبوتر همسایه را بدزدند چون برای کبوتر پاسبان آمد اما برای این کار پاسبان نمی آمد. ▫️چندین سال گذشت. کناس ها دیگر نمی آمدند و چاه ها پر می شد و مردم مشکل داشتند. ابتدا چاه ها را می خریدند. کم کم کناس ها پول نمی دادند و چاه را مجانی خالی می کردند و نجاست ها را می بردند. کم کم مردم باید به کناس ها می دادند تا می آمدند و چاه را خالی می کردند. خود این امر شروع تحولی بود که در زندگی چند هزارساله ی آغاز می شد. آغاز نوسازی یا در یزد بود. ▪️ بعدها که من کلاس ۱۱_۱۰ بودم گویا گفته بود که چاه ها را مثل سابق تخلیه نکنند و کنار کوچه حوضچه درست نکنند. بهداشت گفته بود که چاه ها را مثل سابق تخلیه نکنند و کنار کوچه حوضچه درست نکنند. بهداشت گفته بود باید ماشین با موتور پمپ بیاید و توالت ها را خالی کند. ولی اکثر کوچه های یزد ماشین رو نبود و مسئله ی تخلیه ی چاه توالت در کوچه پس کوچه های یزد خود تبدیل به یک مشکل عمده شده بود. ▫️ عده ای که پول داشتند، خانه هایشان را ارزان می فروختند و به حاشیه ی شهر و محلات جدید می رفتند که تازه در حال ساخت و ساز بود. این ، خیابان های پهن و ماشین رو و آب لوله کشی و برق داشتند. روز به روز از کوچه پس کوچه های باریک که ماشین در آن نمی توانست رفت و آمد کند می کردند و جای آن ها را که از دهات اطراف آمده بودند پر می کردند. ▪️این کوچه و پس کوچه ها و به اصطلاح تحت نظارت قرار گرفت. میراث فرهنگی نه می گذاشت خیابان درست شود، نه کوچه ای پهن شود و نه خانه ای بازسازی شود. می گفتند خارجی ها (توریست ها) می خواهند بیایند و خانه های خشتی و گلی را ببینند. 👇👇👇👇
▪️شامگاه چهارده مرداد ۱۳۴۰ بود. سرحال بود. خیلی شعر خواند. خاطره گفت و خندید. از آقارضا خیلی تشکر کرد و گفت: "مادر خدا نگهدارتان باشد که مرا نگه داشتید!" مهری گفت: "مادرم شما را اذیت کرد. او را ببخشید." گفت: " رقیه حق داشت. خسته و عصبی شده بود. من هیچ وقت مادرت را نفرین نکردم. اصلاً به نفرین و دعا اعتقادی ندارم. مادرت را بخشیدم. خداوند خودش شاهد است. خود حاکم است. خود حکیم است. خود بخشنده و مهربان است. من چکاره هستم. من از همه راضی هستم. از مادرت، از پدرت و از شما راضی هستم. فقط از آن‌ها که حقّ ملت و کشور را ناحق کردند، هستم. امروز روزِ مشروطیت است. من از آن‌ها که این هدف را نابود کردند، راضی نیستم." ▫️ به نوه‌اش و آقارضا گفت: "قدر همدیگر را بدانید. امیدوارم زن و شوهر نمونه باشید." آقارضا دست‌های مادربزرگ را بوسید. گفت: "سجاده‌ام را پهن کنید. می‌خواهم نماز بخوانم." مهری گفت: "مادربزرگ، شما که نمازِ مغرب و عشاء خوانده‌اید." گفت: "می‌خواهم نماز بخوانم." وقتی حمد را خواند، ، بلند بلند قرائت کرد. اشک از چشمانش سرازیر بود. رو کرد به مهری و گفت: "مادر، شوهرت را دوست بدار و مواظب کتاب‌های من هم باش. بی‌خودی آن‌ها را به کسی نده!" ▪️ به مهری و شوهرش گفت: "دوتایی همدیگر را ببوسید." مهری گفت خجالت می‌کشد. آقارضا زنش را بوسید. شهربانو خندید. خداحافظی کرد و خوابید. فردا صبح قبل از نماز، به اتاق مادربزرگ رفت. می‌خواست به او کمک کند تا وضو بگیرد. یکمرتبه سراسیمه داخل اتاق خودشان دوید و فریاد زد: "مهری مادربزرگ مُرده است." مهری سراسیمه به اتاق مادربزرگش دوید و دید که او مُرده است. ▫️برای اولین بار بعد از مراسم عروسی، عموی مهری و اشرف و بچه‌هایشان به خانه‌ی مهری آمدند. همه را دور هم جمع کرده بود. راستی، چرا بسیاری از ما ، صبر می‌کنیم تا یکی بمیرد بعد دور هم جمع می‌شویم؟ آیا قوم و خویشی فقط به دردِ مراسمِ مُردن می‌خورد؟ این امر، تازگی ندارد. البته، تازگی‌ها بیشتر شده است. ▪️البته و گرانی بی‌حد و حساب هم مردم را خیلی از هم دور کرده است. من مجلس پُرسه‌ی شهربانو را به یاد دارم. مجلس در مسجد پشت‌ باغ بود. آنچه برای من و خیلی‌ها تعجب‌آور بود این بود که حدود پانزده نفر از بزرگانِ هم در مجلس ختم او شرکت کردند. شنیدم که هم در خرمشاه برای او پُرسه گرفته‌اند. ( به مجلس ختم می‌گویند پُرسه) ▫️البته تا دهه‌ی ۱۳۴۰ حضور و در مجلس ختم دوستان و همکارانِ خودشان امری عادی بود. برعکس هم اتفاق می‌افتاد. من خودم بارها در مراسم ختم دوستان زردشتی‌ام شرکت کرده‌ام. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▫️ از مهری پرسید: "ورّاث دیگر به این کار راضی هستند." گفت: "شهربانو وقتی زنده بوده دستگاه‌ها را به شوهر مهری داده است‌." در آن زمان به دروغ و کلک و چک برگشتی آلوده نبود. در طولِ بیست‌سال، یعنی ۱۳۲۵ تا ۱۳۴۵، حتی یک بازاری در به خاطرِ ناحسابی و مالِ مردم‌خوری به زندان نرفته است. این را پاس بداریم. من فکر می‌کنم در بیشتر بلکه تمامی شهرهای ایران بِجز تهران، وضع همین‌طور بوده است. بازارهای بزرگی چون بازار شهر تبریز، قزوین، اصفهان، کرمان، شیراز و...بر مبنای درستی استوار بوده است. من مسئله‌ی بازار را در یک مقاله‌ی علمی نگاشته‌ام. ▪️ یک باربر گرفت. باربر بارها را در گاری دستی کوچکش گذاشت و راهی خانه شدند. (حبیب نیکوکار) از بعدازظهر مشغول کار شد تا دستگاه‌ها را راه بیندازد. بعد از سه روز دستگاه‌ها آماده بود. کارگر هم پیدا شده بود. آحبیب هم با وجود آن که سه روز کار کرد، هیچ دستمزدی نگرفت. هر چه مهری اصرار کرد، آحبیب نیکوکار گفت در بچگی شاگردِ بوده و این چند روز کار را برای نوه‌اش به یاد شاگردی او انجام داده است. آحبیب گفت: "بعد از این کاری داشتی، مزد می‌گیرم."📌{۲} ✅ این داستان ادامه دارد... 📌{۱} و اما بخوانیم اولین ؛ دکتر پاپلی می‌گوید: امروز دوشنبه ۱۳۹۴/۳/۲۵ است ۹ روز است عملِ جراحی پروستات کرده‌ام. پنج روز بیمارستان بودم. حالا خانه هستم. کیسه‌ی ادرارم به دست چپم است. چون نمی‌توانم بنشینم، ایستاده دارم می‌نویسم. امروز ارباب شهریار؛ از یزد تلفن کرد. احوالپرسی کرد، البته نمی‌دانست عمل کردم، من هم نگفتم، عمل جراحی را به نگفتم. اگر مادرم بفهمد خیلی نگران می‌شود. 📌من هم به دوستِ زردشتی‌ام دبیر بازنشسته تلفن کردم. احوالش را پرسیدم. پایش را عمل کرده است. وقتی از او پرسید مشهد کاری داری؟ گفت: "سلامِ مرا خدمتِ برسان." عمیق‌تر از آن است که مستشرقان بفهمند. خدا کند که هرگز نفهمند! دارم برای چندمین بار متن جلد چهارم شازده حمام را تصحیح می‌کنم. 📌{۲} و اما دومین ؛ دکتر پاپلی می‌گوید: من از این شاگردها زیاد دارم. شاگردانی که در سال‌های ۱۳۵۰ با من درس داشتند. ولی هنوز محبت می‌کنند. الان ساعت ۴:۳۰ دقیقه صبح روز ۱۳۹۳/۴/۱۶ است. یکی از شاگردان قدیمی که محبت دارد و بارها به من محبت کرده است، آقای است. مرد شریف بزرگواری که خود سال‌ها دبیر بود. شهردار طرقبه بود‌. معتمد مردم طرقبه است. منشاء خدمات مهمی برای شهر طرقبه است. به من چیزها آموخت. درس صبر، و پاسداشت‌. 📌 من وقتی به او درس نقشه‌خوانی می‌دادم ۳_۲۲ سال بیشتر نداشتم. امیدوارم اگر شما هستید شاگردانِ بامحبتی چون آقای حبیب‌الله اباذری طرقبه داشته باشید. من ده‌ها بلکه بیش از ۱۵۰ نفر از این شاگردان با محبت دارم. من همه رقم "همکاری" هم داشته و دارم. همکاری اگر می‌توانست در مرا به دیارِ عدم می‌فرستاد تا همکاری که همیشه مرا کرده است. من از همه‌ی شاگردانم متشکرم؛ حتی آن‌ها که به دلیل شغلی مجبور بودند برای من گزارش بدهند و پرونده درست کنند! شاگردی جای خودش را دارد وظیفه‌ی شغلی جای خود را. 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin