eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.3هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 مرگِ 📌 شهربانو همه‌ی کتاب‌هایش را به مهری بخشید بخوانیم ادامه‌ی داستان رفتن مادربزرگ را... ▪️غروب به خانه آمد. مهری به او گفت: "مادربزرگ کتاب‌هایش را به من داد، گفت همه‌ی کتاب‌ها مال من باشد." آقارضا گفت: "همین کتاب کهنه‌ها را می‌گویی؟ همه‌اش را باید دور ریخت! به چه دردی می‌خورد؟ بی‌خودی طاقچه‌های اتاق را گرفته است‌ اگر دل پیره‌زن نمی‌شکست، همه‌ی آن‌ها، جز همین چند کتاب شاهنامه، مثنوی و شمس را که دایم می‌خواند، دور می‌ریختم." ▫️ گفت: "مادربزرگ می‌گوید این کتاب‌ها از طلا گران‌تر است." گفت: "بنده‌ی خدا خواب دیده، دل خوش کرده! برای اینکه دلش نشکند، از او تشکر کنیم." دو تایی از مادربزرگ تشکر کردند. ▪️ به مهری گفت: "همه‌ی این کتاب‌ها به دو پول سیاه نمی‌ارزد. کتاب شعر است و فقط به درد حفظ کردن می‌خورد." آقارضا کمی مکث کرد و گفت: "البته پیره‌زن هیچ وقت حرف بی‌حکمت نمی‌زند. شاید هم این کتاب‌ها به یک دردی بخورند. شاید هم قیمت داشته باشند." ▫️ به آقارضا گفت: "من به شما خیلی زحمت دادم. مرا حلال کنید!" بعد یک تکه کاغذ به آقارضا داد که روی آن نوشته بود: "من در صحّت و سلامت کامل، سه دستگاه ترمه‌بافی و پنج دستگاه جیم‌بافی خودم را به آقارضا شوهر نوه‌ام دادم‌." بعد آن را امضا کرد. کاغذی هم برای "کتاب‌ها" به مهری داد. ▪️ مریدِ مادربزرگ شده بود. ساعت‌ها پهلوی او می‌نشست و به حرف‌هایش گوش می‌داد. مادربزرگ در ضمن حرف‌هایش به آقارضا می‌گفت: "تو باید درس بخوانی." آن شب هم به آقارضا گفت باید درس بخواند. آقارضا گفت: "شهربانوجان! درس بخوانم که چه بشود؟ من پاسبان هستم و پاسبان می‌مانم." ▫️ گفت: "اولاً هر کاری را درست انجام بدهی، شَرَف دارد. اما پاسبانی به درد تو نمی‌خورد. تو باید درس بخوانی و قاضی یا وکیل شوی." آقارضا پرسید: "چرا؟" گفت: "برای اینکه حقّ مردم ضایع نشود. برای اینکه حقّ مردم را بگیری. برای اینکه از این لباس پاسبانی راحت شوی." گفت: "پاسبانِ درستکار، آدمِ شریفی است، اما پاسبانی با روحیه‌ی تو سازگار نیست." 👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌 با هم بخوانیم و ببینیم سرنوشت آقارضا بعد از آزادی از زندان چه شد... ▫️ بیکار بود. چند روزی استراحت کرد. قرار شد به مغازه‌ی برادرش برود و کمک‌دست او باشد. باید سبزی و میوه می‌فروخت. این شغل با روحیه‌اش سازگار نبود. ساعت کارش طولانی بود. هر روز صبح زود تا آخر شب باید کار می‌کرد. جسمش خسته می‌شد روحش خسته‌تر. با خودش می‌گفت: "می‌دانم در این مشکل حکمتی است و در این حکمت نعمتی. ولی کدام حکمت و کدام نعمت؟" آخر شب به خانه می‌آمد. مهری سعی می‌کرد او را شاد نگهدارد. ▫️روزی در مغازه بود. متوجه شد آقای داوودی از آن طرف خیابان دارد می‌رود. آقارضا خودش را به او رساند. قاضی درستکاری که به شهربابک منتقل شده بود. آقای داوودی از آقارضا پرسید که چه می‌کند. آقارضا مغازه‌ی برادرش را نشان داد و گفت: "شاگرد طواف هستم." آقای داوودی متاسف شد و به آقارضا گفت که به تهران منتقل شده است. ▪️آن قاضی باشرف گفت در کنکور فوق‌لیسانس رشته‌ی حقوق در دانشگاه تهران قبول شده است. به همین خاطر، دادگستری کل کشور به او اجازه داده که به تهران منتقل شود. تنها راه انتقال از شهر بابک، ادامه‌ی تحصیل بود. او که در جریان اخراج و زندانی شدنِ بود؛ گفت: "شاگرد طوافی با روحیه‌ی تو سازگار نیست. باید درس بخوانی. تو یک گروهبان سه بودی. سیکل داری. با این درجه و مدرک هر کاری خواستند بر سرت آوردند. اگر افسر بودی به سادگی نمی‌توانستند برایت بسازند. تازه اگر درس خوانده بودی، مسائل زندان را به روشی دیگر پیش می‌گرفتی. مستقیم به دادستان گزارش نمی‌دادی." ▫️آقای حیات داوودی به آقارضا گفت چون سرمایه ندارد باید درس بخواند و حیف است که در مغازه‌ی سبزی فروشی شاگردی کند. گفت: "من ۳۲ سال دارم، چطور درس بخوانم؟" آن گفت: "من هم ۳۶ دارم. همسر و سه فرزند دارم. می‌روم در تهران تا درس بخوانم. تو آدم درستکاری هستی. اگر درس بخوانی کار مناسبی پیدا می‌کنی." آقارضا در سال ۱۳۳۱ درس خواندن را رها کرده و در سال ۱۳۳۳ با مدرک سیکل پاسبان شده بود. ▪️اواسط دی‌ماه بود. شب با شادمانی به خانه آمد. که متوجه تغییر روحیه او شده بود، گفت: "امشب خوشحالی!" شوهرش ماجرای قاضی داوودی را کامل برای مهری تعریف کرد و افزود: "خدا بیامرزد ننه شهربانو را! همیشه می‌گفت تو باید درس بخوانی تا ارتقای درجه بیابی." آقارضا به مهری گفت تصمیم گرفته است درس بخواند و از او خواست کمکش کند. مهری هم در پاسخ گفت خوشحال می‌شود که به او کمک کند تا درسش را ادامه دهد. ▫️ خودش در دبیرستان رشته‌ی تجربی خوانده بود. سال آخر مدرسه را رها کرده بود و دیپلم ناقص داشت. مهری به آقا‌رضا گفت: "تو بهتر است رشته ادبی بخوانی!" عصر آن روز مهری و آقارضا به کتابفروشی آقای جوادیان واقع در ابتدای خیابان امام‌خمینی (پهلوی سابق) رفتند. آقای جوادیان وقتی فهمید آقا رضا می‌خواهد درس بخواند، یکسری کتاب دوره‌ی ادبی را رایگان به او داد. از آن روز آقارضا شروع کرد به خواندن کتاب و نوشتن مطلب. مهری هم به او کمک می‌کرد. 👇👇👇👇