🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنهای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت میخواستند او را به کمونیست و تودهای بودن متهم کنند #باهم بخوانیم قسمت پایانی این داستان را...
▪️ #آقارضا را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش میبردند. در سلول به یاد مهری میافتاد و از دوریاش دلتنگ میشد. گاه گریه میکرد. حرفِ #شهربانو در گوشش صدا میکرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر میکرد که در این شلاقخوردنها و #توهینها چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، #طاقت هم نداشت.
▫️#سلول یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجرهای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول میداد، به اندازهای که میشد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ #امامموسیبنجعفر(ع) میافتاد. میگفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک میریخت. گاه یاد سرنوشتِ #یوسفپیامبر(ع) در زندان، میافتاد.
▪️از سلولهای مجاور صدای آه و ناله و فغان میآمد. #آقارضا در عجب بود که یک انسان چگونه میتواند اینقدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق بزن، تو چرا اینقدر محکم میزنی! احساس میکرد #شکنجهگرها از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت میبرند. احساس میکرد آنها نوعی #جنون دارند. وقتی از درد فریاد میزد، آنها لبخند میزدند. در دلش هزار بار خدا را شکر میکرد که یک شکنجهگر نیست.
▫️گاه با خودش میگفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، #خودشناسی است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجهگرها لعنت میفرستاد. هرگز نمیخواست جای آنها باشد. در آن سلول نیمهتاریک دست روی زخمهایش میکشید. احساس میکرد دارد #خدا را لمس میکند. او هزارانبار به پدر و مادرش درود میفرستاد که به او #لقمهیحلال دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش میگفت این یک نعمت است که شکنجهگر نیستم. چنان از اینکه شکنجهگر نیست شاد میشد که تمام رنجها، دوریها، #بیعدالتیها را فراموش میکرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخمها چرک کرده بود و او تب میکرد.
▪️یکروز با تن تبدار، دهها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشهی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ #شاه روی دیوار بود. #آقارضا عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم میخوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ #ظالمی آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است."
▫️در یک لحظه مفهومِ #آزادی را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همهی کسانی را که به آنها سلامعلیک میکرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ #بشر را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیادهروی کردهاید! زیادی او را زدهاید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح میدادم."
▪️در یک لحظه گفت: " #نعمتی که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکهی ظالم قسم میخوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ #حاکمی قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافهای که باشد.
▫️#خداوند رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقارضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر میکرد #مهری برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوستتر داشت. میخواست خودش را فدایِ #آزادی_و_عدالت برای مهریها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم میخورد، حالا میخواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند.
👇👇👇👇