eitaa logo
ذره‌بین درشهر
18.5هزار دنبال‌کننده
61.3هزار عکس
9.5هزار ویدیو
195 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنه‌ای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت می‌خواستند او را به کمونیست و توده‌ای بودن متهم کنند بخوانیم قسمت پایانی این داستان را... ▪️ را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش می‌بردند. در سلول به یاد مهری می‌افتاد و از دوری‌اش دلتنگ می‌شد. گاه گریه می‌کرد. حرفِ در گوشش صدا می‌کرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر می‌کرد که در این شلاق‌خوردن‌ها و چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، هم نداشت. ▫️ یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجره‌ای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول می‌داد، به اندازه‌ای که می‌شد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ (ع) می‌افتاد. می‌گفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک می‌ریخت. گاه یاد سرنوشتِ (ع) در زندان، می‌افتاد. ▪️از سلول‌های مجاور صدای آه و ناله و فغان می‌آمد. در عجب بود که یک انسان چگونه می‌تواند این‌قدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق‌ بزن، تو چرا این‌قدر محکم می‌زنی! احساس می‌کرد از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت می‌برند. احساس می‌کرد آن‌ها نوعی دارند. وقتی از درد فریاد می‌زد، آن‌ها لبخند می‌زدند. در دلش هزار بار خدا را شکر می‌کرد که یک شکنجه‌گر نیست. ▫️گاه با خودش می‌گفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجه‌گرها لعنت می‌فرستاد. هرگز نمی‌خواست جای آن‌ها باشد. در آن سلول نیمه‌تاریک دست روی زخم‌هایش می‌کشید. احساس می‌کرد دارد را لمس می‌کند. او هزاران‌بار به پدر و مادرش درود می‌فرستاد که به او دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش می‌گفت این یک نعمت است که شکنجه‌گر نیستم. چنان از این‌که شکنجه‌گر نیست شاد می‌شد که تمام رنج‌ها، دوری‌ها، را فراموش می‌کرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخم‌ها چرک کرده بود و او تب می‌کرد. ▪️یک‌روز با تن تب‌دار، ده‌ها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشه‌ی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند‌. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ روی دیوار بود. عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم می‌خوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است." ▫️در یک لحظه مفهومِ را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همه‌ی کسانی را که به آن‌ها سلام‌علیک می‌کرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیاده‌روی کرده‌اید! زیادی او را زده‌اید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح می‌دادم." ▪️در یک لحظه گفت: " که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکه‌ی ظالم قسم می‌خوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافه‌ای که باشد. ▫️ رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقا‌رضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر می‌کرد برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوست‌تر داشت. می‌خواست خودش را فدایِ برای مهری‌ها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم می‌خورد، حالا می‌خواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند. 👇👇👇👇