🍃 #خاطرات_عباس_از_آن_روزها....
💠 همین طور که ایستاده بودم تا دانشجوی قبلی از اتاق خارج شود به عکس شاه که با لباسِ فرم و مدال های پلاستیکی رنگارنگ روی سینه اش درون قاب چوبی بزرگی خودنمایی می کرد، خیره شدم؛ که یک دفعه آن نفری که پشت میز جلوی دربِ ورودی اتاق بازجو نشسته بود به من نگاه خشم آلودی انداخت و فحش و ناسزا گفت: که فلان فلان شده می خواهی این عکس را هم بشکنی؛ من چیزی نگفتم و داخل اتاق شدم. بازجو، یک پرونده که با پوشه ی نویی بود و اسم من روی آن نوشته شده بود از لابلای پرونده ها جدا کرد و بیرون آورد.(چون قبلا کارت های دانشجویی را گرفته بودند.)
💠پوشه را باز کرد و تعدادی #اعلامیه، که نو و تازه چاپ شده بودند را یکی یکی به من نشان داد و می گفت: اینها را از تو گرفتند و من هم چون قرار بود همه چیز را انکار کنم؛ و آنها که واقعاً کار من نبود، نیز انکار کردم.
💠 بازجویی همه که تمام شد ما را به #بازداشتگاه مرکزی پلیس اصفهان که در همان محدوده بود، بردند. و در آنجا تمام وسایل شخصی که ما با خود داشتیم و همراهمان بود دمِ در اتاق زندان تحویل گرفتند؛ مثل کمربند، کلید و هر چی که داشتیم، به آنها دادیم.
💠 هر ده نفر ما را داخل یک اتاق نمور و تاریکی جا دادند، شب اول را آنجا بدون آب و غذا گذراندیم؛ صبح که شد با توجه به اینکه این اتاق یک طرفش، کنار خیابان بود صداهایی به گوشمان می رسید؛
💠 من به بچّه ها گفتم: این سر و صداها چیست؟ آنها گفتند: دارند زندانی های اتاق کناری را جابجا می کنند! در صورتی که ما همین ده نفر بودیم و صدایی که می شنیدیم صدای زمین زدن سطل های زباله از پشت دیوار اتاق بود؛ به هر جهت #ترسیده بودیم، نزدیک ظهر بچه ها قرار گذاشتند که از پول جیب خود ناهاری بگیرند؛ بنابراین ما به مامور زندان پول دادیم و گفتیم از برای ما کباب بگیرد؛ کباب را گرفتند و آوردند امّا هیچکدام به خاطر ناراحتی، اشتهایی نداشته و لب به آن نزدیم و به ما نچسبید.
💠 بعد از ظهر همان روز که کارهای مقدماتی به پایان رسید ما را دو مرتبه از این اتاق بیرون آوردند و با همان ماشین مخصوص حمل زندانیان ما را به طرف #زندان_فلاورجان_اصفهان بردند. این ماشین به گونه ای بود که اصلاً نور به داخل اتاقکش نمی آمد و زندانی نمی دانست ماشین در کدام مسیر دارد حرکت می کند.
💠 بالاخره سوار بر این ماشین با تعدادی پاسبان ما را انتقال دادند؛ تا اینجا همه چهره ی #انقلابی که با موی بلند و ریش بود؛ را داشتیم ولی همین که وارد زندان فلاورجان شدیم اولین کاری که کردند ما را به رختکن بزرگی بردند که قفسه بندی شده بود داخل قفسه ها #گونی_هایی گذاشته شده بود که در آن را با نخ بسته بودند و یک پلاک چوبی نیز به آن آویزان بود.
💠 به هر کدام از ما یک گونی دادند و گفتند: لباس زندان و دمپایی در آن است، آن ها را بپوشید و لباس های شخصی تان را در آن بگذارید، لباس زندان یک بلوز دوجیب و یک شلوار کِش دار و یک دمپایی کهنه بود، که همه پوشیدیم و برای تراشیدن موی سر و صورت به صف ایستادیم، که یک زندانی باسابقه با یک صندلی ارج فلزی آمد ما روی آن صندلی نشستیم و او با ماشین دستی ما را میش چین کرد :)
💠 و بعد از اصلاح سر و صورت به ما گفتند: شاهنشاه دستور داده است که هر کدام از شما #ندامت_نامه بنویسید ( با خودکار و کاغذی که در دست داشت) #آزاد می شوید ما به یکدیگر نگاهی کردیم و فهمیدیم که باز کَلکَی در کار است! همه گفتیم ما کاری نکرده ایم که ندامت نامه بنویسیم.
💠 این جریان گذشت و باز شروع کردند به عکس برداری از ما و دادن پلاک شماره دار که مخصوص زندانی ها بود که باید به گردن می آویختیم و از ما عکس می گرفتند؛ عکاسخانه هم اتاق کوچکی بود با یک صندلی و یک دوربین؛
💠 و بعد از برداشتن عکس از ما، افسری آمد و به ما گفت: شماها باید در #سلول زندانی شوید، باز اینجا ناراحت شدیم که چطوری تنهایی در سلول به سر ببریم؛ اسم همه را خواند چون سلول کم داشتند و ما هم ده نفر بودیم هر دوتامان را در یک سلول جا دادند من و #عباس_آقاترابی را در یک سلول و سپهری و #حسین_انصاری هم در یک سلول و بقیه هم به همین صورت در سلول ها جای دادند.
💠 سلول ها به این صورت بود که از راهرو بزرگی، راهرو کوچکی باز می شد که یک طرف آن دیوار و در طرف دیگرش پنج سلول قرار داشت و پهنای این راهرو حدود یک متر بود که فقط نگهبان می توانست تردد کند و سلول ها به گونه ای بود که زندانی ها به هیچ وجه همدیگر را نمی دیدند و فقط صدای هم را می شنیدند و ما از این طریق به همدیگر دلداری می دادیم تا سخت بهمان نگذرد.
✅ ادامه دارد....
✍سمیّه خیرزاده اردکان
📸 تصویری از دوست و همراه عزیز #شهید_حسین_انصاری یکی دیگر از دانشجویان دستگیر شده.
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنهای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت میخواستند او را به کمونیست و تودهای بودن متهم کنند #باهم بخوانیم قسمت پایانی این داستان را...
▪️ #آقارضا را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش میبردند. در سلول به یاد مهری میافتاد و از دوریاش دلتنگ میشد. گاه گریه میکرد. حرفِ #شهربانو در گوشش صدا میکرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر میکرد که در این شلاقخوردنها و #توهینها چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، #طاقت هم نداشت.
▫️#سلول یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجرهای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول میداد، به اندازهای که میشد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ #امامموسیبنجعفر(ع) میافتاد. میگفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک میریخت. گاه یاد سرنوشتِ #یوسفپیامبر(ع) در زندان، میافتاد.
▪️از سلولهای مجاور صدای آه و ناله و فغان میآمد. #آقارضا در عجب بود که یک انسان چگونه میتواند اینقدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق بزن، تو چرا اینقدر محکم میزنی! احساس میکرد #شکنجهگرها از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت میبرند. احساس میکرد آنها نوعی #جنون دارند. وقتی از درد فریاد میزد، آنها لبخند میزدند. در دلش هزار بار خدا را شکر میکرد که یک شکنجهگر نیست.
▫️گاه با خودش میگفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، #خودشناسی است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجهگرها لعنت میفرستاد. هرگز نمیخواست جای آنها باشد. در آن سلول نیمهتاریک دست روی زخمهایش میکشید. احساس میکرد دارد #خدا را لمس میکند. او هزارانبار به پدر و مادرش درود میفرستاد که به او #لقمهیحلال دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش میگفت این یک نعمت است که شکنجهگر نیستم. چنان از اینکه شکنجهگر نیست شاد میشد که تمام رنجها، دوریها، #بیعدالتیها را فراموش میکرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخمها چرک کرده بود و او تب میکرد.
▪️یکروز با تن تبدار، دهها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشهی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ #شاه روی دیوار بود. #آقارضا عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم میخوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ #ظالمی آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است."
▫️در یک لحظه مفهومِ #آزادی را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همهی کسانی را که به آنها سلامعلیک میکرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ #بشر را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیادهروی کردهاید! زیادی او را زدهاید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح میدادم."
▪️در یک لحظه گفت: " #نعمتی که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکهی ظالم قسم میخوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ #حاکمی قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافهای که باشد.
▫️#خداوند رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقارضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر میکرد #مهری برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوستتر داشت. میخواست خودش را فدایِ #آزادی_و_عدالت برای مهریها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم میخورد، حالا میخواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند.
👇👇👇👇