🔘 دلگرمی دلهای یخزده
📌درود، ادامهی خاطرات دکتر از #شهربانویمحله...
🍃 #شهربانو روز به روز پیرتر و نحیفتر میشد، دیگر عصا افاقه نمیکرد، عصرها نوههایش زیر شانههایش میگرفتند و او را سر کوچه میآوردند. پاسی از شب رفته، محمدعلی و مهری به او کمک میکردند تا به داخل خانه برود.
🍂 یک روز شایع شد که شهربانو مریض شده و در رختخواب افتاده است. زیر خودش را خیس میکند. مجبور شدند برایش دکتر بیاورند. #رقیه به شهربانو گفته بود:" باید جای طلاهایت را نشان بدهی. من دختر دم بخت دارم، باید جهیزیه آماده کنم، شوهرم درآمدش کم است، نمیتوانیم خرج دوا و درمان تو را بدهیم."
🍃 #محمدعلی با زنش سروصدا کرده بود و گفته بود:"این چه حرفی است به مادرم میزنی؟" رقیه پاسخ داده بود: " خودش سالهاست میگوید طلا دارد. پس طلا به چه دردی میخورد." شهربانو دو عدد گوشوارهی طلایش را از گوشهایش خارج کرده و به رقیه داده بود. چند روزی دعوا خوابیده بود.
🍂 بیماریِ شهربانو ادامه یافته بود. #مهری هر روز تشک خیس مادربزرگ را سینهی آفتاب میانداخت و تشک خشک را زیر او میگذاشت. این پوشک چه خدمتی کرده است! چقدر دعواها، مرافعهها و حقارتها را خوابانده است. رقیه به شهربانو فشار آورده بود که بازهم باید طلا بدهد و اصلاً باید جای طلاهایش را نشان دهد.
🍃 بالاخره پیرهزن #گریهکنان گفته بود هرگز هیچ طلایی جز گوشوارههایش نداشته است. قشقرقی راه افتاد. رقیه سر و صدا میکرد، فحش میداد. میگفت: "پس چرا دروغ گفتی؟" #مهری روزی از مادربزرگش پرسیده بود که واقعاً هیچ وقت طلا نداشته است؟ شهربانو به #کتابهایش اشاره کرده بود و گفته بود: "اینها طلاست." بعد هم گفته بود: " دستگاههای بافندگی داخل زیرزمین هم طلاست. آنها را به کار بیندازید و با درآمدش طلا بخرید. من با درآمد این دستگاهها برای همهی شما طلا خریدم."
🍂 به نوهاش مهری گفته بود: "شصت سال است شوهرم مُرده است. دو بچه یتیم را بزرگ و آنها را داماد کردم. هرچه طلا داشتم، موقع دامادی پسرها و نوههایم به عروسهایم دادم. مادر! اگر طلا داشتم به تو میدادم. طلای من کتابها و دستگاههایم است. تو تنها نوهام هستی که به من کمک میکنی. تنها نوهی من هستی که به مدرسه میروی. تو تنها #وارثمن هستی!" شهربانو به مهری گفته بود: "مادر! همهی طلاهایم همان گوشوارهها بود."
🍃 مهری پرسید: "مادربزرگ، پس چرا #دروغ گفتی؟" گفت: "اگر دروغ نگفته بودم، مادرت همان پانزده سال پیش مرا از خانه بیرون میکرد. پانزده سال پیش اولینبار مریض شدم. مدتی در رختخواب افتادم. هنوز دستگاههایم کار میکرد. مادرت پشت سر هم میگفت ما درآمد نداریم. چرا باید مخارج بیماری تو را بدهیم؟ من گفتم از درآمد دستگاهها بردارید. مادرت میگفت درآمد دستگاهها کم است. میگفت تو باید پیش پسر دیگرت و زنش اشرف بروی. من هم به مادرت گفتم بعداً طلاهایم را به تو میدهم."
🍂 وقتی معلوم شد طلایی در کار نیست، #آرامش از خانه رفت. رقیه هر روز بلکه هر ساعت داد و فریاد میکرد که: " خدایا من چه گناهی کردهام! چرا باید این عجوزهی کافر را نگه دارم! " هر روز به خانهی برادر شوهرش #علیاکبر میرفت. با جاریاش اشرف دعوا میکرد. او میگفت: " حالا دیگر شهربانو سهم توست، من بیست سال است این پیرهزن را نگه داشتهام." اشرف میگفت: "هر کس طلاهایش را برده و خورده او را نگه دارد."
🍃 وقتی معلوم شد طلایی در کار نیست، رقیه نگذاشت #آسیهییهودی در خانهی او بساط پهن کند. بعد از حدود چهل سال، بساط آسیه را به داخل کوچه پرت کرد. سوزنهای پیرهزن وسط کوچه پخش شده بود. سر و صدای رقیه باعث شد زنهای همسایه جمع شوند. هرکس چیزی میگفت. رقیه میگفت: " من یک کافر توی خانه دارم بس است! حوصلهی این زنیکهی یهودی را ندارم." #زنها به رقیه فحش میدادند و لعنت نثارش میکردند. هرکس پیشنهاد میکرد آسیه به خانهی او برود. زن رضا شومال، بیبی زهرا حکاکها، بمانجان انتظاری و زنهای دیگر وسایل آسیه را جمع کردند.
🍂 #قرارشد از آن پس آسیه بساطش را در محوطهی ورودی خانهی بیبیهاجر عاشق مدینه پهن کند. آن روز شاید بیست نفری برای آسیه ناهار آوردند. البته آسیه از #زنهایمسلمان، غذای پختنی قبول نمیکرد. بعد از آن تاریخ پیرهزن یهودی تا سالهای سال هر پانزده روز یکبار دوشنبهها جلوی خانهی بیبیهاجر بساط داشت. به گمانم آسیه تا آخر عمرش بساطش را در پیشگاه خانهی بیبیهاجر پهن میکرد.
👇👇👇👇