eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📌درود، ادامه‌ی خاطرات دکتر از ... 🍃 روز‌ به روز پیرتر و نحیف‌تر می‌شد، دیگر عصا افاقه نمی‌کرد، عصرها نوه‌هایش زیر شانه‌هایش می‌گرفتند و او را سر کوچه می‌آوردند. پاسی از شب رفته، محمدعلی و مهری به او کمک می‌کردند تا به داخل خانه برود. 🍂 یک روز شایع شد که شهربانو مریض شده و در رختخواب افتاده است. زیر خودش را خیس می‌کند. مجبور شدند برایش دکتر بیاورند. به شهربانو گفته بود:" باید جای طلاهایت را نشان بدهی. من دختر دم بخت دارم، باید جهیزیه آماده کنم، شوهرم درآمدش کم است، نمی‌توانیم خرج دوا و درمان تو را بدهیم." 🍃 با زنش سروصدا کرده بود و گفته بود:"این چه حرفی است به مادرم می‌زنی؟" رقیه پاسخ داده بود: " خودش سال‌هاست می‌گوید طلا دارد. پس طلا به چه دردی می‌خورد." شهربانو دو عدد گوشواره‌ی طلایش را از گوش‌هایش خارج کرده و به رقیه داده بود. چند روزی دعوا خوابیده بود. 🍂 بیماریِ شهربانو ادامه یافته بود. هر روز تشک خیس مادربزرگ را سینه‌ی آفتاب می‌انداخت و تشک خشک را زیر او می‌گذاشت. این پوشک چه خدمتی کرده است! چقدر دعواها، مرافعه‌ها و حقارت‌ها را خوابانده است. رقیه به شهربانو فشار آورده بود که بازهم باید طلا بدهد و اصلاً باید جای طلاهایش را نشان دهد. 🍃 بالاخره پیره‌زن گفته بود هرگز هیچ طلایی جز گوشواره‌هایش نداشته است. قشقرقی راه افتاد. رقیه سر و صدا می‌کرد، فحش می‌داد. می‌گفت: "پس چرا دروغ گفتی؟" روزی از مادربزرگش پرسیده بود که واقعاً هیچ وقت طلا نداشته است؟ شهربانو به اشاره کرده بود و گفته بود: "این‌ها طلاست." بعد هم گفته بود: " دستگاه‌های بافندگی داخل زیرزمین هم طلاست. آن‌ها را به کار بیندازید و با درآمدش طلا بخرید. من با درآمد این دستگاه‌ها برای همه‌ی شما طلا خریدم." 🍂 به نوه‌اش مهری گفته بود: "شصت سال است شوهرم مُرده است. دو بچه یتیم را بزرگ و آن‌ها را داماد کردم. هرچه طلا داشتم، موقع دامادی پسرها و نوه‌هایم به عروس‌هایم دادم. مادر! اگر طلا داشتم به تو می‌دادم. طلای من کتاب‌ها و دستگاه‌هایم است. تو تنها نوه‌ام هستی که به من کمک می‌کنی. تنها نوه‌ی من هستی که به مدرسه می‌روی. تو تنها هستی!" شهربانو به مهری گفته بود: "مادر! همه‌ی طلاهایم همان گوشواره‌ها بود." 🍃 مهری پرسید: "مادربزرگ، پس چرا گفتی؟" گفت: "اگر دروغ نگفته بودم، مادرت همان پانزده سال پیش مرا از خانه بیرون می‌کرد. پانزده سال پیش اولین‌بار مریض شدم. مدتی در رختخواب افتادم. هنوز دستگاه‌هایم کار می‌کرد. مادرت پشت سر هم می‌گفت ما درآمد نداریم. چرا باید مخارج بیماری تو را بدهیم؟ من گفتم از درآمد دستگاه‌ها بردارید. مادرت می‌گفت درآمد دستگاه‌ها کم است‌. می‌گفت تو باید پیش پسر دیگرت و زنش اشرف بروی. من هم به مادرت گفتم‌ بعداً طلاهایم را به تو می‌دهم." 🍂 وقتی معلوم شد طلایی در کار نیست، از خانه رفت. رقیه هر روز بلکه هر ساعت داد و فریاد می‌کرد که: " خدایا من چه گناهی کرده‌ام! چرا باید این عجوزه‌ی کافر را نگه دارم! " هر روز به خانه‌ی برادر شوهرش می‌رفت. با جاری‌اش اشرف دعوا می‌کرد. او می‌گفت: " حالا دیگر شهربانو سهم توست، من بیست سال است این پیره‌زن را نگه داشته‌ام." اشرف می‌گفت: "هر کس طلاهایش را برده و خورده او را نگه دارد." 🍃 وقتی معلوم شد طلایی در کار نیست، رقیه نگذاشت در خانه‌ی او بساط پهن کند. بعد از حدود چهل سال، بساط آسیه را به داخل کوچه پرت کرد. سوزن‌های پیره‌زن وسط کوچه پخش شده بود. سر و صدای رقیه باعث شد زن‌های همسایه جمع شوند. هرکس چیزی می‌گفت. رقیه می‌گفت: " من یک کافر توی خانه دارم بس است! حوصله‌ی این زنیکه‌ی یهودی را ندارم." به رقیه فحش می‌دادند و لعنت نثارش می‌کردند. هرکس پیشنهاد می‌کرد آسیه به خانه‌ی او برود. زن رضا شومال، بی‌بی زهرا حکاک‌ها، بمانجان انتظاری و زن‌های دیگر وسایل آسیه را جمع کردند. 🍂 از آن پس آسیه بساطش را در محوطه‌ی ورودی خانه‌ی بی‌بی‌هاجر عاشق مدینه پهن کند. آن روز شاید بیست نفری برای آسیه ناهار آوردند. البته آسیه از ، غذای‌ پختنی قبول نمی‌کرد‌. بعد از آن تاریخ پیره‌زن یهودی تا سال‌های سال هر پانزده‌ روز یک‌بار دوشنبه‌ها جلوی خانه‌ی بی‌بی‌هاجر بساط داشت. به گمانم آسیه تا آخر عمرش بساطش را در پیشگاه خانه‌ی بی‌بی‌هاجر پهن می‌کرد. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 بخوانیم ادامه قصه‌ی آقارضاپاسبان خواستگار مهری.... 🍃 آقارضا ۱۰ سال از بزرگتر بود. مهری هفده سال داشت و ۲۷ سال. او هفت هشت‌سالی بود پاسبان بود، خانه‌ای خریده بود. در آن زمان همسر مرد پاسبان شدن امتیاز چندانی نداشت، عده‌ای "عیب" می دانستند که به پاسبان زن بدهند. آقارضا داشت، ولی خیلی‌ها می‌گفتند حیف این آدم که پاسبان است! دوست داشت آقارضا دامادش شود. 🍂 در تمام عمرش یکبار در مقابلِ کوتاه آمد. او اجازه داد مهری با آقارضا پاسبان ازدواج کند. بالاخره صدای عربونه‌ی از خانه‌ی خلیفه محمدعلی بلند شد. اما به هیچ وجه مایل نبود ازدواج کند. نه با آقا رضا و نه با هیچ‌کسِ دیگر، دلش می‌خواست . 🍃 اواخر مهرماه بود که با چشمِ به اشک نشسته و دلِ شکسته، پایِ نشست. اگر اجازه داده بودند، همان سال می‌گرفت. او به خاطر اصرار مادرش، عروس می‌شد. به خاطر پدر و مادرش، با مردی که دوست نداشت، "ازدواج" می‌کرد. مهری آرزو داشت به برود. در دهه‌ی ۱۳۴۰ دانشگاه رفتن یک رؤيا بود. در این مملکت بزرگ فقط در "دانشگاه" بود. 🍂 در آن زمان در محله‌ی ما حتی نبود که به دانشگاه رفته باشد. بالاخره به خانه‌ی آقارضا پاسبان رفت. او به خانه‌ی پاسبانی رفت که قرار بود علاوه بر حقوق، هم داشته باشد. من عروسی مهری را کاملاً به یاد دارم. در مراسم عروس‌کشان و پاانداز او حضور داشتم. فاصله‌ی خانه‌ی پدرِ عروس تا خانه‌ی داماد حدود سیصدمتر بود. 🍃 خانه‌ی ، ۲۵۰ متر مساحت داشت. قرار شد عمه‌ی آقارضا چند ماه با آن‌ها زندگی کند تا تنها نباشد. آن‌موقع دخترهای ۱۴_۱۳ ساله و گاه ۱۰_۹ ساله را عروس می‌کردند. خانم طلا وقتی عروس شد ۹ ساله بود. حالا (۱۳۹۴) ۳۱ ساله است که شوهرش مُرده است. آن نمی‌توانستند خودشان را اداره کنند، چه برسد به اداره کردن و خانه. 🍂 به همین خاطر، وقتی دختری به خانه‌ی می‌رفت، یک نفر بزرگ‌تر هم همراهش می‌رفت تا او شود. البته، در آن زمان بیشتر دختربچه‌ها که عروس می‌شدند، به خانه‌ی پدرشوهر و مادرشوهر می‌رفتند. خیلی بچه نبود، هفده‌سال داشت، همه کار بلد بود. ولی عمه‌ی ۵۵ ساله‌ی آقارضا به خانه‌ی آن‌ها بیاید. 🍃 این روزها صحبت از است؛ صحبت از تنهایی عروس و داماد و شادی‌های اول زندگی است. آن زمان این ، اسیرانی بودند که از خانه‌ی پدر و مادر کَنده می‌شدند تا به خانه‌ی بروند؛ غریبه‌هایی که در تمام کار آنها می‌کردند. خوابیدن و بیدار شدن، حمام رفتن، غسل کردن، آشپزی، سبزی پاک کردن، از خانه بیرون رفتن، با زنِ همسایه حرف زدنِ آن‌ها تحت کنترل کامل بود. آن‌وقت می‌شد. مادرشوهر می‌گفت بزرگ‌تر است و باید دستور بدهد. عروس نمی‌خواست دستور بگیرد. 🍂 ده‌ها را می‌شناسم که می‌گویند از سال‌های اول زندگی‌شان جز هیچ نفهمیده‌اند. اگر در گذشته تعدادِ کمتر از حالا بود، معنایش آن نبود که مردم خوشبخت‌تر بودند. معنایش . معنایش بیچارگی بود. زندگی همیشه دچار تضاد است. از یک‌سو آرامش است و از سوی دیگر دچار گرفتاری شدن. کدام زندگی همیشه با همراه است؟ من فکر می‌کنم ملکه‌ی انگلیس هم گاه در زندگی‌اش دچار مشکل و نگرانی بود‌ه است. آیا وقتی دیانا طلاق گرفت، ملکه آرام بود؟ 👇👇👇👇