eitaa logo
ذره‌بین درشهر
18.5هزار دنبال‌کننده
61.3هزار عکس
9.5هزار ویدیو
196 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 ‼️ ▫️زمستان سال ۱۳۴۱ بود، دی‌ماه بود. ناگهان صدای کوبه‌ی درِ خانه را شنید. از شکل صدای در فهمید که زنی در می‌زند. دوید و در را باز کرد. سراسیمه وارد خانه شد. مهری پرسید: "خواهر چه خبر است!" زینت گفت: "عباس شوهر اکرم داماد شده است." ▪️ گفت: "خواهر! صبح اول وقت آمده‌ای حرف مفت می‌زنی!" زینت گفت: "قسم می‌خورم عباس داماد شده است. از زنِ همسایه شنیدم، گفتم شایعه است. رفتم از خاله پرسیدم. خاله گفت کار خلافی که نکرده است! کاری را که خدا و پیغمبر گفته‌اند انجام داده است. اگر اکرم و مادر بفهمند دعوای بزرگی می‌شود!" در این محله‌های سنّتی مگر حرف توی دهان کسی می‌ماند؟ بی‌خود نیست که گفته‌اند: "در دروازه را می‌شود بست، دهان مردم را نه." ▫️ دو شب بعد خبر دامادی عباس نقل زن‌های پاتوق بی‌بی‌هاجر بود. سرانجام بعد از سه روز فهمید شوهرش داماد شده است. او خانه‌ی هوویش را پیدا کرد. شوهرش آنجا بود. دعوای مفصلی کرد و سراسیمه به خانه‌ی مادرش رفت و ماجرا را گفت. ▪️دوباره به خانه‌ی مهری آمد و گفت: "بیا برویم که قیامت است!" دوتایی تا خانه‌ی مادرشان دویدند. خودش را می‌زد. فحش می‌داد و بد و بیراه می‌گفت. کسی نمی‌توانست او را آرام کند. به خانه‌ی رقیه آمده بودند و سعی داشتند او را آرام کنند. ولی او هر دقیقه عصبانی‌تر می‌شد. ▫️زینت پسر دوارده ساله‌اش را دنبال پدرش( ) فرستاده بود. حدود ساعت سه بعدازظهر بود. محمدعلی به خانه آمد. به شوهرش ناسزا می‌گفت. محمدعلی هنوز موضوع را نمی‌دانست. مات و مبهوت مانده بود. رقیه فریاد زد: "عباس شوهر اکرم داماد شده است!" محمدعلی گفت: "چی داری می‌گویی؟" ▪️ گریه‌کنان گفت: "بابا راست می‌گوید. شوهرم داماد شده است. خودم رفتم خانه‌اش، آن زنیکه را دیدم." بی‌بی‌سکینه‌ی طزرجانی، بمانجان و زن‌های همسایه سعی می‌کردند رقیه را ساکت کنند. رفت خانه‌ی خاله‌اش یعنی مادرشوهر اکرم و از او خواست برای آرام کردن مادرش بیاید. هوا سرد بود ولی لب تالار نشسته بود. ▫️نزدیکی غروب بود، خواهر رقیه وارد خانه شد. تا او را دید از لبِ تالار، جلو دوید و خواهرش را به بادِ کتک گرفت؛ فحش می‌داد؛ جیغ می‌زد. زن‌ها، رقیه را گرفتند و او را لب حوض آوردند. آبی به صورتش زدند. تقریباً ده ساعت بود که رقیه یکسره سر و صدا می‌کرد و فحش می‌داد. جلوِ حوض روبه‌روی درِ خانه ایستاده بود و سر و صدا می‌کرد. به خواهرش کبری فحش می‌داد. ده ساعت بود هیچ چیز نخورده بود. ▪️خواهرش هم عصبانی شده بود و جواب رقیه را می‌داد. زن‌ها می‌خواستند را از خانه بیرون ببرند. او نمی‌رفت. به خواهرش ناسزا می‌گفت. داد می‌زد: "دختر از این خوشگل‌تر وجود دارد؟ دختر از این زیباتر وجود دارد؟" به خواهرش گفت: "هرکس باید هنر نگه داشتن شوهرش را داشته باشد. هر کس هر چه را دارد باید بتواند خوب نگه دارد. دخترت به خوشگلی‌اش می‌نازد. حالا پسر من این خوشگلی را گذاشت، این قوم و خویشی را گذاشت و رفت. رفت زن زشت و اکبیری گرفت. باید کور می‌شدی به دخترت یاد می‌دادی چطور شوهرش را نگه دارد. هر کس هر چه دارد باید خوب نگه دارد."📌 {۱} 👇👇👇👇
▫️ خطاب به رقیّه گفت: "عباس کار خلافی نکرده است. تو مؤمن هستی و دائم صحبت از خدا و پیغمبر و امام می‌کنی. عباس همان کاری را کرده که خدا گفته است. همان کاری را کرده که پیغمبر (ص) و امامان (ع) کرده‌اند." خونش به جوش آمد و شروع کرد به خدا و پیغمبر و امامان بد و بیراه گفتن. ▪️هر چه همسایه‌ها و شوهر و دخترانش سعی می‌کردند را آرام کنند، بی‌فایده بود. لبِ حوض ایستاده بود. خواهر گفت: "تو چطور مسلمان مؤمنی هستی که به پیغمبر و امامان بد می‌گویی؟" نعره زد که "من مسلمان نیستم....مسلمان نیستم!". او به پیغمبر و امام‌ها ناسزا می‌گفت. ▫️زن‌ها هر کار می‌کردند، کبری از خانه بیرون نمی‌رفت. به رقیّه گفت: "حقّا که تو عروس شهربانو کافر هستی!" نعره زد: "من کافر هستم! من کافر هستم! من کا... ." ناگهان رقیه مثل مجسمه‌ای که بیفتد سرنگون شد. سرش به لبه‌ی دیوار حوض اصابت کرد. تا آمدند او را بگیرند، داخل حوض افتاد. حوض آب پر از خون شد. سریع داخل حوض پرید و او را بیرون آورد. مثل این که صد سال بود مُرده بود. ▪️ مادر مهری در ۴۷ سالگی بر اثر سکته مُرد. او در تمامِ عمر ترک نشده بود. هرگز به خدا و پیغمبر و امامان کوچک‌ترین توهینی نکرده بود‌. اما در حال فحش دادن به پیامبر(ص) و امام‌ها (ع) مُرد. او که خود را مسلمانِ مؤمن می‌دانست، در حالی‌که فریاد می‌زد "من کافر هستم" مُرد. از آن تاریخ مردم محل به رقیه گفتند "رقیه کافر". ▫️از آن پس به جای آنکه بگویند "شهربانو کافر" می‌گفتند "رقیه کافر". مثل اینکه محله‌ی ما به یک کافر نیاز داشت. آیا قبل از مُردن نامه‌ی اعمالمان را به دستمان می‌دهد؟ چگونه زنی که در تمام عمرش ، در سه ماه آخر عمرش . چگونه که در تمام عمرش صحبت از خدا و پیغمبر، ثواب، گناه، بهشت و دوزخ می‌کرد در حالی مُرد که فریاد می‌زد ؟ ▪️آیا اقرار به کفر در حال عصبانیت، دلالت بر کفر دارد؟ چه کسی جز "خداوند" از درون ما خبر دارد؟ زنِ مؤمنه‌ی متعصبی بود. او با هرگونه مخالف بود. با هر چیزی که جنبه‌ی مدرن داشت، مخالف بود. مرتب جلسه‌ی دعا داشت. همیشه دم از خدا و پیغمبر می‌زد. او نمونه‌ای از آدم‌های بود. آن‌ها که "زندگی" را بر خود و فرزندان و شوهر، همسایه‌ها و اهل محل می‌کنند. ▫️بیست سال پس از مرگش، طرفدارنِ تفکر او زیاد شدند. دعوای سنت و مدرنیته در کشورِ ما است. راستی چرا طرفدارانِ مدرنیته شکست خودرند؟ چرا تفکراتِ رقیّه طرفدار پیدا کرد؟ چرا تفکّرِ در عُزلت است؟ چرا انسان‌های میانه‌رو مثلِ محمدعلی و بچّه‌ها و همسایه‌های او در حاشیه‌اند؟ عاقبت همه‌ی ما و این را به خیر کند! خانواده‌ی محمدعلی نمونه‌ی کاملی از "جامعه‌ی ما است." 📌{۱} پاورقی این داستان: من دیدم بمانجان دارد یواشکی برای دور و بری‌هایش می‌خواند؛ چه می‌خواند:"یک مرغ نازی داشتم، خوب نگهش نداشتم. شغال آمد و بُردش سر پا نشست و خوردش. شغالِ باغِ بالا وربپری ایشاالله..." من در زندگیم بارها مفهوم این شعر را لمس کردم. درک کردم. فهمیدم. شما خوب به مفهوم این شعر فولکوریک بسیار قدیمی ما توجه‌ کرده‌اید؟! "مرغ ناز" می‌تواند هرچیزی باشد مرغ‌هایتان را نگه دارید. مرغ می‌تواند حکومت باشد، می‌تواند کشور باشد. می‌تواند امنیت، ثروت، قدرت، جوانی، زیبایی، سن و سال باشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin