eitaa logo
ذره‌بین درشهر
18.5هزار دنبال‌کننده
61.3هزار عکس
9.5هزار ویدیو
196 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 اندیشه های ناب آیت الله ⬅️ این عبرت تاریخ است... ✅ حادثه ی را همین دو عامل به وجود آوردند. و نادان که ابزار دست "ابن زیادها" قرار گرفتند و این نکته ای است که ما می بینیم خود آن را بیان فرموده است، ائمه ی ما نیز آن را بیان کرده اند، این مایه ی است. ✅ اگر ما بکنیم که در جمع شدند امام علیه السلام را کشتند به خدا و پیغمبر و قرآن نداشتند و یک مردم بی اعتقادی بوده اند( توده شان را عرض می کنم نه سرانشان را) کرده ایم، شده ایم و از این حادثه نمی توانیم بگیریم. حتی اگر ما بکنیم این نسبت به و آل علی بی اعتقاد بودند بازهم کرده ایم. اگر مردم بودند این یک جور بود مردم شام به خدا و پیغمبر و قرآن داشتند ولی و آل علی را شناختند اما می شناختند، این معاصرین عصر امام حسین علیه السلام است که همه می گفتند مردم با توست. می نویسد وقتی مُسلم در کوفه در مردم امام حسین علیه السلام را می خواند، این گفتند آقاست و های های گریستند و اشک ریختند. در عین حال از همین مردم علیه امام حسین به وجود آوردند. این تاریخ است.(پانزده گفتار صص۱۳۵_۱۳۴) ⬅️ حقیقت وطن ندارد... ✅ به قول " ملت پرستی، خود نوعی است"؛ تا آن جا که جنبه ی داشته باشد و اش به هم وطنان باشد قابل است. ولی آن جا که جنبه ی به خود می گیرد و موجب در ، در دیدن و ندیدن خوبی ها و بدی ها، و در می شود و است؛ ✅ توجه داریم که عالی تری از منطق احساسات ملی و وجود دارد که طبق آن منطق، و و فوق مرحله ی است. ✅ احساسات و غرورهای در هر کجا باشد در علمی و فلسفی و دینی نیست. یک مسئله علمی و یک نظریه ی فلسفی یا یک حقیقت دینی را هرگز به دلیل اینکه ملی و است نمی توان پذیرفت، هم چنان که به اینکه بیگانه و است نمی توان گرفت و کرد. ✅ ‌گفته آن که گفته است: "علم و دین و فلسفه ندارد همه جایی و است"، هم چنان که علم و دین و فلسفه نیز ندارند، می باشند، به همه جهان دارند، همه جا آن هاست و همه ی جهانیان، آن ها هستند.( کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران) 📚 تابلوهای خطر 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🔘 خطبه ی آتشین امام حسین علیه السلام در سرزمین منا ⏪ قسمت اوّل.... بسم الله الرحمن الرحیم ✅ ای مردم، ای بزرگان بگیرید از موعظه ای که خداوند به دوستان خود در می فرماید، اگر شما خود را اولیای خدا می دانید و اگر دیندارید و مخاطب قرآن هستید پس بی تفاوت نمانید و احساس تکلیف کنید! آیا ندیده اید که چندبار در قرآن به روحانیون مسیحی و یهودی به شدت حمله فرموده و آنها را توبیخ کرده است که چرا مردان خدا در جامعه بی عدالتی و دیدند و کردند؟ و نکشیدند؟ و نیز فرمود: " نفرین بر کسانی از بنی اسرائیل که کافر شدند. آنها که امر به معروف و نهی از منکر نکردند، و چه بد عمل کردند." ✅ خداوند علمای مسیحی، یهودی و روحانیون و آگاهانِ قبل را کرد زیرا ستمگرانی جلوی چشمان آنها فساد می کردند و اینان می دیدند و سکوت می کردند و دم بر نمی آوردند. چنین کسانی را خوانده و توبیخ کرده که چرا در بی عدالتی و تبعیض و فساد در و جامعه ی اسلامی هستید و همه چیز را توجیه و می کنید و رد می شوید؟ چرا سکوت کرده اید؟ علت آن این است که عده ای از شما می خواهید که سبیلتان را چرب کنند و عده ای از شما هم می ترسید که سبیلتان را دود بدهند. عده ای طمع سفره دارید و سفره ی چرب می خواهید تا بخورید و می گویید چرا خودمان را به زحمت بیندازیم و با نهی از منکر و ریسک کنیم؟ فعلاََ که بساطمان رو به راه است و عده ای از شما می ترسید. ✅ اما مگر در نمی خوانید که فرمود از مردم نترسید از حاکمان و صاحبان قدرت و ثروت نیز نترسید از من ! آیا شما این آیه را ندیده اید؟ آیا سوره ی توبه را نخوانده اید که می گوید زنان و مردان مومن نسبت به یکدیگر دارند و حق دارند در یکدیگر بکنند. به این اندازه که یکدیگر را امربه معروف و نهی از منکر بکنند. ✅ این حق و اجازه را داده است که شما نسبت به یکدیگر بی تفاوت نباشید بلکه باشید. اگر همین اصل امر به معروف و نهی از منکر یعنی دائمی و و اعتراض و به خیرات و و مبارزه در برابر و بی عدالتی و اجرا بشود بقیه ی ، تکالیف الهی می شود و همین یک حکم را شما عمل بکنید! نترسید! دنبال دنیا نباشید! سور چران نباشید! اما هیهات که شما اهل همین یک هم نیستید. ولی هستم. ✅ امر به معروف و نهی از منکر دعوت به اسلام و دین است منتها دعوت زبانی تنها نه صرفاََ اینکه ای مردم بیایید و مسلمان شوید! اسلام خوب است و به بعضی شبهاتتان پاسخ بدهیم و تمام. اما نهی از منکر با رد مظالم، جبران همه بی عدالتیهایی که می شود و شده است. و نه صرفاََ گفتن اینکه خوب است و بد است. یعنی در برابر ظلم و ستمهایی که شده، ایستادن و آنها را عقب زدن و جبران بی عدالتیها، شماست. باید درگیر شوید و با ستمگران چشم در چشم بایستید و بگویید: نه! باید انتقاد و اعتراض کنید و یقه شان را بگیرید. ✅ تقسیم عادلانه بیت المال و اموال عمومی و توزیع ثروت خداست. گرفتن مالیات از ثروتمندان و هزینه کردن به نفع فقرا ادامه ی همان تکلیف است. شما گروهی که به آدمهای خوب مشهورید و عالمان دین خوانده می شوید به خاطر که در نزد مردم دارید و هم بزرگان و هم ضعفا از شما حساب می برند. 📚 دانشنامه ی امام حسین علیه السلام 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 و اما در مورد خطبه ی منا که این خطبه ی مهیج و اعتراضی امام حسین(ع) در سال ۵۸ قمری یعنی دو سال قبل از مرگ معاویه علیه انحرافات حکومت اموی ایراد شده است؛ اهمیت این خطبه در و در ایام ، افشاگری امام علیه معاویه بود. برخی تحلیل گران این را که در حضور صحابه و تابعین شد نشانه ی برنامه ی امام حسین(ع) برای می دانند. بخش اول خطبه در منا را سلیم بن قیس هلالی در کتابش و بخش دوم و سوم را حسن بن شعبه حرانی در تحف العقول نقل کرده اند. ☑️ متنی را که خواندید خطبه ی منا است که توسط استاد رحیمی پورازغدی ترجمه شده است. @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب.... 💠 نشانه جامعه ی دچار بیماریِ تبعیض چیست⁉️ ✅ اگر يک جامعه  و متعادل باشد قابلِ هست، هرچند مردمش باشند، اگر ظلم و در نتيجه ی تفاوتها و پست و بلندي‌ها و ناهمواريها در جامعه‌اي پيدا شد آن جامعه  نمي‌ماند هرچند مردمش به حسب عقيده باشند.  ✅ و تفاوت ناروا این است که از لحاظ و شرایط عمل، همه ی افراد نباشند؛ برای یکی امکان بالا رفتن بر نردبانِ باشد برای دیگری نباشد، یکی محکوم باشد به پایین ماندن و دیگری با همه عدم لیاقت دستش را بگیرند و بر اجتماع بنشانند. 📚 بیست گفتار، صفحه ۷۱ و ۹۸ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 📌 بخوانیم خاطره‌ای از روزگار و احوالات شهربانو 🍂 یکی از خاطراتم وقتی است که حدود هفت‌سال داشتم. کلاس اول بودم. پسر زینت هشت‌سال داشت، کلاس دوم بود. اکبر گَر (کچل) شده بود. سرش خراب شده بود. مدیر گفته بود اکبر نباید به مدرسه بیاید. امکانِ واگیر بچه‌ها هست. در آن زمان بیماری گری یا کچلی رواج داشت. بسیاری از بچه‌ها کچلی می‌گرفتند. 🍃 وضعِ خراب بود. حمام‌ها دوش‌دار شده بودند، اما هنوز وجود داشت. عده‌ای به خزینه‌های کثیف می‌رفتند. عده‌ای می‌گفتند غسل با دوش درست نیست، باید در خزینه غسل کرد. در خانه‌ها اصلاً نبود. امکان گرم کردن آب کم بود. چراغ‌های فیتله‌ای نفتی نمی توانست آب دیگ‌های بزرگ را به جوش آورد. هیزم هم برای عده‌ای گران بود. لباس‌ها شپش داشت. 🍂 هم مثل بسیاری از بچه‌ها کچل شده بود. برای درمانِ کچلی می‌انداختند. یکی از دردناک‌ترین و سوزناک‌ترین روش‌های درمان کچلی. تازه آورده بودند. سر کچل‌ها را برق می‌دادند. خیلی راحت تمام موهای سر می‌ریخت. می‌دادند و درمان می‌شد. از قضا محل برق دادن سر کچل‌ها در ۴۰۰ متری خانه‌ی زینت و محمدعلی بود. کنار کارخانه‌ی اقبال آن زمان یا پارک علم و فن‌آوری سال ۱۳۹۳. 🍃 به عبدالله آتشکار پدر اکبر گفته بود بچه را ببرد و سرش را برق بدهد. شهربانو به دکتر اولیا هم سفارش کرده بود. آن دستگاه، معروف به دستگاهِ برق را آورده بود‌. محمدعلی هم حرف مادرش را تائید کرده بود. زینت هم با مادربزرگش بود. رقیه سر و صدا راه انداخته بود و می‌گفت هزارسال است مردم کچل می‌شوند همه را انداخته و خوب شده‌اند. 🍂 می‌گفت:" این دکترهای جدید کارهای عجیبی می‌کنند. وقتی سرِ آدم را برق می‌دهند عقل او را می‌کنند. با برق دادن آدمِ مسلمان، کافر می‌شود." رقیه می‌گفت: سرِ هرکس را برق بدهند، می‌شود. آدمِ کافر هم به جهنم می‌رود. بالاخره سر و صدا می‌کرد که باید سر اکبر را زَفت بیندازند. 🍃 یکی دو هفته در خانه‌ی محمدعلی و زینت بود. همه موافقِ برق دادن سرِ اکبر بودند، اِلا رقیه مادربزرگش. بالاخره حرفِ دیکتاتور‌ سنت‌گرا به کرسی نشست. معمولاً به حرف خود باور دارند و مُصِر هستند اما و مدرن‌ها به حرف خود ایمان ندارند، اصراری هم به علنی‌شدن حرف خود در کوتاه مدت ندارند. 🍂 تفاوت اصلی با ، سر همین مسئله است. به خاطر عملی‌شدن ، خودشان و مردم را می‌کُشند ولی لیبرال‌ها و حاضر نیستند سرِ سوزن به خودشان و مردم بزنند. 🍃 قرار شد سر اکبر را بیندازند. در خانه‌ی محمدعلی معرکه برپا بود. همه‌ی همسایه‌ها منزل زینت جمع شده بودند. من هم جزء آن‌ها بودم. آمنه زفت‌انداز هم بود. پارچه‌ی کَرباسِ آب ندیده را با مرهم چسبناکی آغشته کرد. نمی‌دانم آن مرهم چه بود. حوصله‌ی تحقیق هم ندارم. آن پارچه را روی تمام سرِ اکبر خواباندند. فشار دادند تا قشنگ به موهایش بچسبد. پارچه را کاملاً فشار دادند. موقع فشار دادن پارچه روی سر، اکبر ناله می‌کرد. نعره می‌زد، روی تاوال‌های سرش فشار می‌آمد‌. پوستِ سرش می‌سوخت. سرش درد می‌گرفت. مرحله‌ی اول کار آمنه رفت‌انداز تمام شد. 👇👇👇👇
🍂 دیگِ را گذاشتند. تا شولی درست شود، زن‌ها عربونه زدند و رقیصدند. شولی درست شد و خوردند. شهربانو، شعر می ‌خواند‌. می‌گفت به شکمِ طرفدارانِ بی‌فکر خود می‌رسند. می‌گفت این عروس من هم به طرفداران کم‌عقل خود شولی می‌دهد. دو سه ساعتی از زَفت گذشته بود. باید پارچه به موها خوب بچسبد. آمنه زفت‌انداز توی تالار نشسته بود، چای می‌خورد و قلیان می‌کشید. او با کمال صبر به قلیانش پُک می‌زد. بعد از ۴_۳ ساعت پارچه را امتحان کرد. می‌خواست بداند کاملاً به موها چسبیده است یا نه. 🍃 کفری شده بود. به رقیه می‌گفت:"آخر دنیا عوض شده است. دکتر و دوای جدید آمده است. این چه کاری است سر بچه در می‌آوری." می‌گفت: " تو پیره‌زن چه می‌گویی؟ به تو چه؟" به آرامی و بدون هیچ خشم و عصبانیت گفت:" تو دخترت را عروس کرده‌ای. بچه پدر دارد، مادر دارد. چرا همه باید گوش به حرف تو که مادربزرگش هستی، بدهند؟" گفت:" نه باید گوش به حرف تو که مادر پدربزرگش هستی بدهند؟ بچه نیم ساعتی دردش می‌گیرد ولی کافر نمی‌شود به جهنم نمی‌رود." گفت:"آن که به جهنم می‌رود من هستم که نمی‌توانم جلوِ تو را بگیرم!" 🍂 آمنه گفت وقتش است. رقیه، عبدالله، زینت، و چند زن دیگر دست و پای اکبر را گرفتند. بچه هیچ تکانی نمی‌توانست بخورد. بی‌صدا اشک می‌ریخت. آمنه دست کرد به گوشه‌ی پارچه. گوشه‌ای که چسب نداشت و جلو پیشانی آویزان بود. گفت "یاعلی" و زَفت را کشید. اکبر نعره‌ای زد و غش کرد. تمام موهای سرش و تکه‌تکه پوست سرش به پارچه چسبیده بود. خون و چرک از سر اکبر جاری بود. آب به صورت اکبر پاشیدند. آب‌قندی را که آماده کرده بودند به حلقش ریختند. چند دقیقه طول کشید تا بچه به هوش آمد. جیغ می‌کشید، ضجه می‌زد. 🍃 لب حوض نشسته بود بلند گفت:" به این مردم عقل بده! خدایا فقط یک جو بده!" بعد از پانزده‌ روز سر اکبر خوب شد. اما سرش گُل‌باقلی شد. مثل همه‌ی کچل‌های آن زمان‌. اکبر همیشه مورد تمسخر بچه‌های مدرسه بود. بچه‌ها برای او شعرهای "کچل،کچل...." می‌خواندند. او همیشه تابستان و زمستان کلاه به سر داشت. 🍂 در اردیبهشت ۱۳۹۲ به دیدنش رفتم. گفتم دارم خاطرات بچگی‌ام را می‌نویسم. از او پرسیدم اجازه می‌دهد خاطرات مربوط به زَفت انداختنش را بنویسم؟ کلاهش را از سرش برداشت. موهایش سفید شده بود. پوست سرش گُل‌باقلی بود. گفت:" همین ارثِ مادربزرگم رقیّه است. می‌خواست من به جهنم نروم. طوری کچلم کرد که باید در گرمای تابستان هم کلاه سرم کنم." اکبر صدبار به خدا بیامرزی داد و گفت:"‌‌ آن پیره‌زن چون بود و عقل داشت او را می‌نامیدند. کاش همه‌ی طایفه‌‌ی ما مثلِ او کافر بودند!" 📚 شازده‌ی حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📌 بخوانیم ادامه‌ی خاطرات دکتر از ... 🍃 روزی از مقابل در خانه‌ی شهربانو می‌گذشتم. سر کوچه نشسته بود. سلام کردم، گفت: "حسین، هیچکس خانه‌ی ما نیست، برو توی اتاق من، روی طاقچه دست چپ، یک روسری گلدار هست، بردار و بیار." من بارها به داخل حیاط و خانه‌ی آن‌ها رفته بودم، ولی برایِ بود که داخل اتاقِ شهربانو می‌رفتم. 🍂 ۱۱_۱۰ سال داشتم. سقف اتاق شهربانو به شیوه‌ی کلاه‌فرنگی بود. نور به طور مایل از پنجره‌های سقف کلاه‌فرنگی به داخل می‌تابید، بخشی از اتاق روشن و بخشی نسبتاً تاریک بود، اتاق از حیاط خلوت پشتی هم نور می‌گرفت، پنجره‌ی کوچکی هم به طرف حیاط داشت. اتاق، چهارگوش بزرگی بود. رادیوی لامپی بزرگی را توی یک طاقچه گذاشته بود. چندین طاقچه طبقه بندی شده بود، طبقه‌ها پر از بود. 🍃 من هرگز در در هیچ خانه‌ای این‌قدر ندیده بودم، در طبقه‌های طاقچه‌ی دیگر تا نزدیک سقف، مجله و بریده‌هایِ بود. اتاق بسیار تمیز بود. لحافی در یک گوشه‌ی اتاق جمع شده بود. چندتا مخّده به دیوار تکیه داده شده بود. اتاق با قالی کهنه‌ی تمیزی فرش شده بود. در گوشه‌ای از اتاق میز کوتاهی قرار داشت، از آن میزهایی که به صندلی نیاز ندارد، فرد باید روی زمین بنشیند تا از آن استفاده کند. چند جلد کتاب روی میز بود. عنوان یکی از آن‌ها را دیدم: . 🍂 طاقچه‌ی سمت چپ را یافتم، تعدادی در طاقچه بود، یکی را برداشتم و برای شهربانو بردم. تشکر کرد و گفت: "پسر زرنگی هستی!" روسری‌اش را عوض کرد. روسری قبلی‌اش سفید و تمیز بود. پرسیدم: "چرا روسری‌تان را عوض کردید؟" گفت: "یک‌مرتبه دلم خواست سرم کنم. مردم چه گناهی کرده‌اند که باید قیافه‌ی پیرکی مرا ببینند. باید لااقل روسری رنگی و لباس گلدار بپوشم تا آن‌ها شوند." شهربانو ادامه داد: " طور دیگری نمی‌توانم مردم را شاد کنم، با آن‌ها را شاد می‌کنم." 🍃 بعد از آن روز چندین بار دیگر مرا به داخل اتاقش فرستاد تا چیزی برایش بیاورم. یک‌بار به من گفت: "برو توی اتاقم یک کاسه بردار و از دبّه‌ای که در گوشه‌ی روبه‌روی درِ ورودی است، مقداری بیاور." وقتی آجیل آوردم، یک مشت به خودم داد. بقیه را به رهگذران‌ِ کوچه به خصوص به می‌داد. 🍂 بی‌بی‌هاجر عاشق مدینه هم غروب سر کوچه می‌نشست. همیشه تعدادی زن اطراف بی‌بی‌هاجر می‌‌نشستند و احوال بی‌بی‌هاجر را می‌پرسیدند. گاهی من هم‌ همان‌جا می‌گفتم. البته، بی‌بی‌هاجر خودش بزرگ‌ خاندان عاشق مدینه‌ها بود. چندین بچه، ده‌ها نوه و چندین نتیجه داشت. 🍃 ولی همیشه سر کوچه می‌نشست. کسی در کنارش نمی‌نشست؛ یعنی جرات نمی‌کرد کنار بنشیند که به "کافر" معروف بود. زن‌ها جرات نمی‌کردند کنار زنی بنشینند که آنها را به شورش وا می‌داشت. کسی کنار زنی نمی‌نشست که می‌گفت این‌قدر ! از چی می‌ترسید؟ او می‌گفت این‌قدر از گناه و جهنم نترسید. چه کسی در دهه‌ی ۱۳۳۰ جرات می‌کرد پهلوی پیره‌زنی بنشیند که می‌گفت من به جای همه‌ی شما به می‌روم. من به جای شما جوابِ خدا را می‌دهم. 🍂 می‌گفت بچه‌ مدرسه‌ای‌ها نباید به حرف پیره‌زن‌ها و پیرمردهای بی‌سواد گوش بدهند. می‌گفت این کر و کورند، شهربانو معتقد بود خیلی از این گناهان که مردم بر می‌شمرند، است. یک روز به ملوکه بی‌بی‌هلی (صفاری) گفته بود از نظر این مردم، بزرگ‌ترین ، علم و دانش و است. او می‌گفت از نظر رقیّه عروس من هرچه آدم بی‌فکرتر و بی‌عقل‌تر باشد، مومن‌تر است و زودتر به بهشت می‌رود. می‌گفت اگر این‌طور باشد، همه‌ی جایشان توی بهشت است! 🍃 در کوچه‌ و محلّه‌ی ما یک زنِ ملّا و دانا و بود که از نظر اهالی بود. در شهر و محله و کوچه‌ی شما چطور؟ چندتا کافر هست؟ البته در شرایط فعلی با این همه مدرسه و دانشگاه "گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هرآنچه هست گیرند." 🍂 مادرم می‌گوید شهربانو هم نمی‌خواست ما زن‌ها پیش او بنشینیم. می‌گفت حرف‌های شما مرا می‌کند. حالا پس از ۵۵ سال من از نوه‌اش مهری می‌پرسم: "چرا مادربزرگ شما همیشه سرِ کوچه تنها بود؟" او گفت: "مخالفانش او را کافر می‌نامیدند." من منتظر بودم مهری این عبارت را بر زبان بیاورد تا از او سئوال کنم. فوری پرسیدم: "چرا مردم به او "کافر" می‌گفتند؟ این کلمه‌ی کافر کجا پیدا شد؟" 👇👇👇👇