eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 👈علّت تخریب درمانگاه عقدا چه بود⁉️ 👈 چرا شبکه ی بهداشت و درمان هوای تخریب اموال آنهم از نوع را در برنامه ی کاریَش قرار داد⁉️ 👈اگر گذرتان به درمانگاه عقدا افتاد فکر می کنید در این نقطه از شهر عقدا و درمانگاه آن زلزله هشت ریشتری اتفّاق افتاده‼️😐 🔺متاسفانه از شهر عقدا خبرهایی به گوش می رسد که شنیدن آن خاطرِ هر انسانِ آزاده ای را مُکدَّر و آزرده می کند؛😔 🔺خبری که نمی توان آن را نشان از یک بی تدبیری و ناپختگی دانست و شاید بیشتر کینه وعداوت را تداعی می کند!! و آن تخریب اموال عمومی توسط شبکه ی بهداشت و درمان ‼️ ⏪بخوانید اصل را 👇👇👇👇👇 👈در شهر عقدا ساختمانی است که متعلق به هلال احمر بوده و برای سالیان طولانی تا ساخت درمانگاه جدید به شبکه بهداشت و درمان تحویل داده شد که شبکه ی بهداشت و درمان از آن مکان به صورت رایگان استفاده می نمود و در حال حاضر با احداث ساختمان جدید درمانگاه می بایست این مکان را در اسرع وقت تخلیه و به مالک اصلی آن یعنی "هلال احمر" بازگردانده شود که شبکه ی بهداشت از این کار امتناع کرد.... تا اینکه با رای دادگاه مجبور به تخلیه شد. ⏪امّا چه تخلیه ای⁉️‼️‼️ 🔺دوستان بهداشت و درمان به ساختمانی که از اموال عمومی و جزء بیت المال بوده است چنان مورد تخریب قرار دادند که فکر می کنی اصلا "وحدت" و "سازندگی" در کشور مفهوم خود را از دست داده!!! و متاسفانه تمام درب و پنجره ها و شیر آلات و لوله های گاز و آنچه که از دستشان برآمد را تخریب و به آهن قراضه تبدیل نمودند. ♨️حال تکلیف این مکان عمومی که به ویرانه ای تبدیل شد و اموالی که ظاهرش هر چیز را فریاد می زند جز بیت المال مردمِ مظلوم ، چه کسی قرار است پاسخگو باشد❓ چه نهادی قرار است این حرکت زشت و ناپسند و دور از شأن جمهوری اسلامی ایران را، توجیه کند❓❓ ☑️ مردمان بزرگوار و صبور شهر تقاضای ورود مدعی العموم به این کار ناپسند را دارند وهمچنین از ▫️دانشگاه علوم پزشکی شهید صدوقی یزد ▫️استاندار محترم ▫️فرماندار اردکان ▫️شورای شهر عقدا درخواست پیگیری و مجازات تخریب کنندگان را دارند... 🔺و در پایان امیدواریم مسئولین عزیز و بزرگوار جوابی، منطقی و مُستدل در رابطه با این اقدام بی شرمانه داشته باشند تا مردم عزیز که ولی نعمتِ ما محسوب می شوند از داشتن وجدان و احساس مسئولیت و وظیفه شناسی که باید در جریان امور حکم فرما باشد، نااُمید نشوند. و من الله التوفیق @zarrhbin 👇👇👇👇
ذره‌بین درشهر
با عرض سلام اقای رییس اداره برق اگه خواب تشریف ندارن قبل قطعی برق اطلاع رسانی کنن شاید یکی مریض داش
🔺 همزمان با پیشرفت تکنولوژی و صنعت نیاز آدمی به نیروی به یک نیازی حیاتی تبدیل شده است و دیگر نمی توان در آن "زندگی" را معنا کرد. 🔺این شاید روی خوش زندگی و دیدی خوش بینانه به حضور انرژی باشد و اینکه برای به آن وابستگی عجیبی پیدا کرده اند‌. 🔺اما روی دیگر که شاید فکر من و تو را به خود مشغول نکرده و نمی کند و شاید به این دلیل باشد که ما این قصه ها را لمس نکرده ایم و با آن نبوده ایم؛(که ان شاء الله، آرزو می کنم هیچوقت با آن قصّه ها دست به گریبان نباشید.) 🔺و آن اینست آدم هایی در همین شهر، که نَفَس هایشان به همین انرژی پیوند خورده است و اگر برای دقایقی برق قطع شود، نَفَس هایشان به خواهد اُفتاد و اضطراب و استرسی که شاید آن را تجربه نکرده باشیم، تمام وجود و زندگی اطرافیان این نیازمند به و را فرا خواهد گرفت. 🔺 پس آقای رئیس اداره ی برق شهرستان قبل از قطعی هر منطقه که شاید در بعضی موارد، حذری از آن نیست و برای تجدید قوا نیاز است؛ و قبل از هرگونه به مردم زیرا می دانیم بعد از ایجاد ضرر، حال می خواهد باشد یا ، کسی قرار نیست که باشد و متاسفانه کسی را نیز به درد نمی آورد و درگیر نخواهد کرد.(و پاسخگو نبودن را ثابت کرده است) 🖋 یکی از جمعِ مردم @zarrhbin
🔳 بلای خانمانسوز..... 🍂 نمی دانم آیا تا کنون به این جمله که "اعتیاد بلای خانمانسوز" است، توجّه کرده اید؟! تا چه حد ذهنتان را درگیر این نموده اید؟! و یا اینکه آیا به صورت ملموس و عینی با آن برخوردی داشته اید؟! شاید این قصّه که در ادامه خواهد آمد کمی تلخ و گزنده باشد اما واقعیتهایی را در خود نهفته دارد که می تواند برای ما باشد. 🍃 چندی پیش یکی از دوستان دوران دبیرستانم را دیدم که در آن زمان یک دختر چهار یا پنج ساله ای داشت، (که حالا باید دختر عاقل و بالغی شده باشد) که همراه دوستم نبود جویای احوالش شدم. از چهره و چشمان معصوم هم کلاسیم پیدا بود که شکوه ها و گلایه های زیادی از دارد، از او پرسیدم از زندگی چه خبر؟! گفت: خدا را شکر، ما که روی خوشش را ندیدیم؛ احوال نور دیده اش را پرسیدم و گفتم: دختر خانمت کجاست؟ گفت: ازدواج کرده و در پیِ سرنوشتِ خویش است، گفتم: سنش برای ازدواج پایین نبود؟! چرا اینقدر زود؟! او هم گفت: از دوران تحصیل من و تو یک دهه می گذرد که آن زمان در زندگی نداشتم امّا مدّتی نگذشت که همسرم شد و به دام این بلای خانمانسوز گرفتار آمد و کارش به جایی رسید که تنها فرزندمان را در قبال دریافت پانصد هزارتومان، به یک خانواده واگذار کرد، تا بدین وسیله خرج را جور کند، من آن روزها با حالتِ قهر به خانه ی مادرم رفته بودم با شنیدن این خبر سراسیمه را به او رساندم و از او خواستم تا بگوید دخترم را کجا برده و به چه کسی داده است؟! او نیز که در به سر می برد، آدرس را به من داد و من به سراغ جگر گوشه ام رفته و او را از آنها پس گرفتم و برای زندگی به خانه ی مادرم رفتیم، بعد از آن حادثه ی تلخ گرفتم از همسرم جدا شوم و این کار را نیز کردم و دخترم را عوض از او مطالبه نمودم. 🍂 بعد از چندی موقعیت ازدواج مجدد برایم پیش آمد و برای اینکه زندگی والدینم نباشم، تن به ازدواج دوم دادم، که ثمره ی این ازدواج هم یک دختر و دو پسر شد که با ازدواج دوّم، مشکلات جدیدی، سر راه زندگیم سبز شد و اوّلینش این بود، همسرم از اینکه دخترم با ما زندگی کند چندان رضایت نداشت و از این وضعیت هم بود! بنابراین او را باز به خانه ی مادرم فرستادم تا اینکه یکی از همشهریانم او را برای پسرش، از مادرم خواستگاری کرد، و من برای اینکه هم خودم و هم دخترم را از این وضعیت کنم با این امر موافقت نمودم و به زودی هم مادربزرگ می شوم و حالا دخترم در از شهری به دور از اینجا، مشغول زندگی است. 🍃 دوستم بعد از تعریف کردن ی زندگیش سکوت کرد و از من خواست تا از خودم برایش بگویم، من نیز تا جایی که را نشکنم، دهان به سخن گشودم. 🍂 راستی نه رئیس می شناسد نه مرئوس، نه مُراد می شناسد و نه مُرید، نه پول دار می شناسد نه بدبخت و فقیر، اگر به گرفتار آمدی ، سَرور است و بنده و به هر کجا که می خواهد تو را می کشاند و حتی به (انتخاب ها) و امتیازاتِ زندگیِ اجتماعیِ تو نیز توجهی ندارد. ⬅️ ادامه ی داستان در پست بعدی @zarrhbin 👇👇👇👇
🍂 روزها می گذشت و همه این بزرگ را درون سینه ی خود نگاه داشته بودند، از فامیل و همسایه گرفته تا دوست و آشنا، امّا به قول قدیمی ها "حرف دنیا که برای همیشه پنهان نمی ماند!" تا اینکه مهلا به سن رسید و از قضا یکی از دوستانش از شباهت ظاهری او با دختر عمویش که دو سال از او بزرگتر بود گفت و از او سئوال کرد: مهلا هیچ وقت از خود نپرسیدی چرا تک فرزندی؟ و یا اینکه چرا اینقدر به دختر عموهایت شباهت داری؟ تو می دانی با آنها خواهر هستی؟ مهلا که با شنیدن این حرف ها نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد به دوستش گفت: تو می گویی، تو نسبت به من حسودی می کنی که این حرف ها را می زنی!! 🍃 آن همکلاسی که از همسایه های قدیمی عمو رضا بود، گفت: من دروغ نمی گویم مادرم این را برای من تعریف کرده و از من خواسته تا با تو در این مورد حرفی نزنم، حالا هم خیلی که حقیقت را به تو گفتم. بنابراین دیگر شُبه ای برای مهلا باقی نماند. ولی او دختر بسیار مقاومی بود و حالا نوبت به او رسید، تا این را درون سینه ی خود نگه دارد و خانواده ها را برهم نزند بنابراین برای آرام کردن خودش تنها به دفتر پناه می برد، زیرا آن دفتر، مونس تنهایی های او بود. 🍂 اما به گونه ای بود که نمی شد به راحتی از کنار آن گذشت و تغییراتی در رفتار مهلا به وقوع پیوست که پدر و مادر ناتنی او متوجه ی این تغییرات شدند و هر چه اصرار کردند تا او حرف بزند ولی او طَفره می رفت، زیرا آنها را دوست می داشت و هرگز نمی خواست به دنبال بگردد تنها با خود می گفت: چرا باید بین همه ی خواهرها و برادرهایم قرعه به نام من بیفتد، من صفا و صمیمیت و زندگی در یک خانواده ی پرجمعیت را بر این قفس طلا ترجیح می دادم و چرا مرا از این حق محروم کردند؟ و این ها بود که ذهن مهلا را به خود مشغول کرده بود. 🍃 تا اینکه همان همسایه ی قدیمی به پدر و مادر و خانواده ی عمو رضا خبر داد که دخترشان چه دسته گلی به آب داده! و اَسرار را برای مهلا هویدا کرده، بنابراین آنها از یک طرف خوشحال بودند که آن همکلاسی را از روی دوش آنها برداشته و از طرف دیگر نمی دانستند چگونه موضوع برای مهلا کنند و از کجای برایش بگویند، بنابراین سعی کردند همه چیز را به دست بسپارند. 🍂 تا اینکه روزی از روزهای که مهلا به خانه عمو رضا رفته بود تا با بچّه ها سرگرم شود خود را درون آشپزخانه با که او را به دنیا آورده بود، تنها دید در آن هنگام مهلا بغض گلویش را شکست و به طرف مادر رفت و دستانش را به دور گردن مادر حلقه زد و یک دلِ سیر کرد، مادر نیز که سالها حسرت بغل گرفتن مهلا را به عنوان فرزندش در دل داشت و هیچ وقت به روی کسی نیاورده بود، مهلا را محکم در آغوش گرفت و هر دو گریستند و مهلا در حین گریه، سئوالاتش را نیز از مادر می پرسید ولی مادر جوابی نداشت جز اشکِ چشم. 🍃 حالا مهلای قصّه ی ما بزرگ شده و خود نیز است، اما برای مادرانش که امروز روزگار پیری را می گذرانند، قائل است و برای هیچکدام کم نمی گذارد و برای پدرانش نیز که چشم از دنیا فرو بسته اند و دستانشان از این دنیا کوتاه است می دهد و همیشه راضی به رضای خداوند است، چرا که به قسمت و اعتقاد خاصّی دارد ولی گاهی وقتها با خود می گوید، ای کاش می شد، "سرنوشت را از سر، نوشت." ✍سمیّه خیرزاده اردکان ✅ امیدوارم قصّه ی امروز نیز به دلتان نشسته باشد و یک از شما مخاطبین عزیز و بزرگوار که اگر در این روز زیبای با ، سرور عالم، همنوا شدید، من حقیر و عوامل محترم کانال ذره بین در شهر را از دعای خیر خود محروم نفرمائید که سخت محتاج دعائیم. @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
در حاشیه ی #همایش ملی قنات میراث ماندگار و آب در #دانشگاه پیام نور اردکان 👇👇👇👇👇 @zarrhbin
💠 در حاشیه ی در 🍃 یکی از حُسن های حضور در همایش ها برای آدمی که عاشق فرهنگ و اصالتِ است، فرصت آشنایی و با عزیزانی است که از اقصی نقاط ایران آمده اند و حرف هایی از جنس دارند. 🍃امروز افتخار آشنایی با چندتن از این عزیزان برای منِ کنجکاو فراهم شد، و همسر مهربانش از جمله مدعوین و شرکت کنندگان در این همایش بودند که این زوج از بازنشستگان نهاد آموزش و پرورش بودند وخوشبختانه برای فرهنگِ ، زادگاهشان کم نگذاشته اند. 🍃 جالب است بدانید دارای شش کتاب و اثر می باشند که برای اطلاع عموم شامل ۱_ تاریخ و فرهنگ دلیجان ۲_واژه نامه ی راجی(گویش مردم دلیجان) ۳_داستان و زبان زدهای دلیجانی (ضرب المثل ها) ۴_ شوغات خاله زری(شوغات در گویش راجی یا دلیجانی به معنی است) ۵_ داستان سیاووش به زبان دلیجانی ۶_ داستان رستم و اسفندیار به زبان دلیجانی است 🍃 و باز قابل توجه،که ایشان با لباس سنتی در این همایش حضور یافته بودند که علاوه بر این زوج بزرگوار، جناب پژوهشگرِ تاریخ و فرهنگِ نیز ایشان را همراهی می کردند. 🍃 راستی خانم محمد خانی دبیر عربی بوده و از من خواستند تا موقعیت دلیجان در نقشه ی ایران را به گوش شما مخاطبین بزرگوار کانال برسانم، ایشان فرمودند دلیجان از شهرهای استان مرکزی است که مابین اصفهان و قم قرار دارد و نکته ی قابل ذکر دیگر اینکه پایان نامه ی ایشان در مقطع کارشناسی درباره ی است. 🍃 و بعد از آشنایی با این عزیزان به یاد مرحوم افتادم و همت عالی ایشان در تالیفِ کتابهایی در حوزه ی شناساندنِ فرهنگ و گویش به نسل های بعدی،که امیدوارم نور به قبرشان ببارد جایشان امروز واقعاً در بین ما خالی بود. ✅ امیدوارم از این گزارش درس هایی بگیریم در قالب ، چون دیگر دردی از ما دوا نخواهد کرد و باید دو دستی اصالتمان را بچسبیم و حفظ کنیم و اجازه ندهیم که به فراموشی سپرده شود و نسل هایی را تربیت کنیم که میراث داران واقعی باشند. ✍ سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📌 بخوانیم ادامه‌ی خاطرات دکتر از ... 🍃 روزی از مقابل در خانه‌ی شهربانو می‌گذشتم. سر کوچه نشسته بود. سلام کردم، گفت: "حسین، هیچکس خانه‌ی ما نیست، برو توی اتاق من، روی طاقچه دست چپ، یک روسری گلدار هست، بردار و بیار." من بارها به داخل حیاط و خانه‌ی آن‌ها رفته بودم، ولی برایِ بود که داخل اتاقِ شهربانو می‌رفتم. 🍂 ۱۱_۱۰ سال داشتم. سقف اتاق شهربانو به شیوه‌ی کلاه‌فرنگی بود. نور به طور مایل از پنجره‌های سقف کلاه‌فرنگی به داخل می‌تابید، بخشی از اتاق روشن و بخشی نسبتاً تاریک بود، اتاق از حیاط خلوت پشتی هم نور می‌گرفت، پنجره‌ی کوچکی هم به طرف حیاط داشت. اتاق، چهارگوش بزرگی بود. رادیوی لامپی بزرگی را توی یک طاقچه گذاشته بود. چندین طاقچه طبقه بندی شده بود، طبقه‌ها پر از بود. 🍃 من هرگز در در هیچ خانه‌ای این‌قدر ندیده بودم، در طبقه‌های طاقچه‌ی دیگر تا نزدیک سقف، مجله و بریده‌هایِ بود. اتاق بسیار تمیز بود. لحافی در یک گوشه‌ی اتاق جمع شده بود. چندتا مخّده به دیوار تکیه داده شده بود. اتاق با قالی کهنه‌ی تمیزی فرش شده بود. در گوشه‌ای از اتاق میز کوتاهی قرار داشت، از آن میزهایی که به صندلی نیاز ندارد، فرد باید روی زمین بنشیند تا از آن استفاده کند. چند جلد کتاب روی میز بود. عنوان یکی از آن‌ها را دیدم: . 🍂 طاقچه‌ی سمت چپ را یافتم، تعدادی در طاقچه بود، یکی را برداشتم و برای شهربانو بردم. تشکر کرد و گفت: "پسر زرنگی هستی!" روسری‌اش را عوض کرد. روسری قبلی‌اش سفید و تمیز بود. پرسیدم: "چرا روسری‌تان را عوض کردید؟" گفت: "یک‌مرتبه دلم خواست سرم کنم. مردم چه گناهی کرده‌اند که باید قیافه‌ی پیرکی مرا ببینند. باید لااقل روسری رنگی و لباس گلدار بپوشم تا آن‌ها شوند." شهربانو ادامه داد: " طور دیگری نمی‌توانم مردم را شاد کنم، با آن‌ها را شاد می‌کنم." 🍃 بعد از آن روز چندین بار دیگر مرا به داخل اتاقش فرستاد تا چیزی برایش بیاورم. یک‌بار به من گفت: "برو توی اتاقم یک کاسه بردار و از دبّه‌ای که در گوشه‌ی روبه‌روی درِ ورودی است، مقداری بیاور." وقتی آجیل آوردم، یک مشت به خودم داد. بقیه را به رهگذران‌ِ کوچه به خصوص به می‌داد. 🍂 بی‌بی‌هاجر عاشق مدینه هم غروب سر کوچه می‌نشست. همیشه تعدادی زن اطراف بی‌بی‌هاجر می‌‌نشستند و احوال بی‌بی‌هاجر را می‌پرسیدند. گاهی من هم‌ همان‌جا می‌گفتم. البته، بی‌بی‌هاجر خودش بزرگ‌ خاندان عاشق مدینه‌ها بود. چندین بچه، ده‌ها نوه و چندین نتیجه داشت. 🍃 ولی همیشه سر کوچه می‌نشست. کسی در کنارش نمی‌نشست؛ یعنی جرات نمی‌کرد کنار بنشیند که به "کافر" معروف بود. زن‌ها جرات نمی‌کردند کنار زنی بنشینند که آنها را به شورش وا می‌داشت. کسی کنار زنی نمی‌نشست که می‌گفت این‌قدر ! از چی می‌ترسید؟ او می‌گفت این‌قدر از گناه و جهنم نترسید. چه کسی در دهه‌ی ۱۳۳۰ جرات می‌کرد پهلوی پیره‌زنی بنشیند که می‌گفت من به جای همه‌ی شما به می‌روم. من به جای شما جوابِ خدا را می‌دهم. 🍂 می‌گفت بچه‌ مدرسه‌ای‌ها نباید به حرف پیره‌زن‌ها و پیرمردهای بی‌سواد گوش بدهند. می‌گفت این کر و کورند، شهربانو معتقد بود خیلی از این گناهان که مردم بر می‌شمرند، است. یک روز به ملوکه بی‌بی‌هلی (صفاری) گفته بود از نظر این مردم، بزرگ‌ترین ، علم و دانش و است. او می‌گفت از نظر رقیّه عروس من هرچه آدم بی‌فکرتر و بی‌عقل‌تر باشد، مومن‌تر است و زودتر به بهشت می‌رود. می‌گفت اگر این‌طور باشد، همه‌ی جایشان توی بهشت است! 🍃 در کوچه‌ و محلّه‌ی ما یک زنِ ملّا و دانا و بود که از نظر اهالی بود. در شهر و محله و کوچه‌ی شما چطور؟ چندتا کافر هست؟ البته در شرایط فعلی با این همه مدرسه و دانشگاه "گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هرآنچه هست گیرند." 🍂 مادرم می‌گوید شهربانو هم نمی‌خواست ما زن‌ها پیش او بنشینیم. می‌گفت حرف‌های شما مرا می‌کند. حالا پس از ۵۵ سال من از نوه‌اش مهری می‌پرسم: "چرا مادربزرگ شما همیشه سرِ کوچه تنها بود؟" او گفت: "مخالفانش او را کافر می‌نامیدند." من منتظر بودم مهری این عبارت را بر زبان بیاورد تا از او سئوال کنم. فوری پرسیدم: "چرا مردم به او "کافر" می‌گفتند؟ این کلمه‌ی کافر کجا پیدا شد؟" 👇👇👇👇