🔳 بلای خانمانسوز.....
🍂 نمی دانم آیا تا کنون به این جمله که "اعتیاد بلای خانمانسوز" است، توجّه کرده اید؟! تا چه حد ذهنتان را درگیر این #معظل_اجتماعی نموده اید؟! و یا اینکه آیا به صورت ملموس و عینی با آن برخوردی داشته اید؟! شاید این قصّه که در ادامه خواهد آمد کمی تلخ و گزنده باشد اما واقعیتهایی را در خود نهفته دارد که می تواند #درس_های_عبرتی برای ما باشد.
🍃 چندی پیش یکی از دوستان دوران دبیرستانم را دیدم که در آن زمان یک دختر چهار یا پنج ساله ای داشت، (که حالا باید دختر عاقل و بالغی شده باشد) که همراه دوستم نبود جویای احوالش شدم. از چهره و چشمان معصوم هم کلاسیم پیدا بود که شکوه ها و گلایه های زیادی از #روزگار دارد، از او پرسیدم از زندگی چه خبر؟! گفت: خدا را شکر، ما که روی خوشش را ندیدیم؛ احوال نور دیده اش را پرسیدم و گفتم: دختر خانمت کجاست؟ گفت: ازدواج کرده و در پیِ سرنوشتِ خویش است، گفتم: سنش برای ازدواج پایین نبود؟! چرا اینقدر زود؟! او هم گفت: از دوران تحصیل من و تو یک دهه می گذرد که آن زمان #دغدغه_ای در زندگی نداشتم امّا مدّتی نگذشت که همسرم #معتاد شد و به دام #اعتیاد این بلای خانمانسوز گرفتار آمد و کارش به جایی رسید که تنها فرزندمان را در قبال دریافت پانصد هزارتومان، به یک خانواده واگذار کرد، تا بدین وسیله خرج #زهرماریش را جور کند، من آن روزها با حالتِ قهر به خانه ی مادرم رفته بودم با شنیدن این خبر سراسیمه #خود را به او رساندم و از او خواستم تا بگوید دخترم را کجا برده و به چه کسی داده است؟! او نیز که در #خماری_محض به سر می برد، آدرس را به من داد و من به سراغ جگر گوشه ام رفته و او را از آنها پس گرفتم و برای زندگی به خانه ی مادرم رفتیم، بعد از آن حادثه ی تلخ #تصمیم گرفتم از همسرم جدا شوم و این کار را نیز کردم و دخترم را عوض #مهریه از او مطالبه نمودم.
🍂 بعد از چندی موقعیت ازدواج مجدد برایم پیش آمد و برای اینکه #سربار زندگی والدینم نباشم، تن به ازدواج دوم دادم، که ثمره ی این ازدواج هم یک دختر و دو پسر شد که با ازدواج دوّم، مشکلات جدیدی، سر راه زندگیم سبز شد و اوّلینش این بود، همسرم از اینکه دخترم با ما زندگی کند چندان رضایت نداشت و از این وضعیت #شاکی هم بود! بنابراین او را باز به خانه ی مادرم فرستادم تا اینکه یکی از همشهریانم او را برای پسرش، از مادرم خواستگاری کرد، و من برای اینکه هم خودم و هم دخترم را از این وضعیت #راحت کنم با این امر موافقت نمودم و به زودی هم مادربزرگ می شوم و حالا دخترم در از شهری به دور از اینجا، مشغول زندگی است.
🍃 دوستم بعد از تعریف کردن #قصه ی زندگیش سکوت کرد و از من خواست تا از خودم برایش بگویم، من نیز تا جایی که #دلی را نشکنم، دهان به سخن گشودم.
🍂 راستی #اعتیاد نه رئیس می شناسد نه مرئوس، نه مُراد می شناسد و نه مُرید، نه پول دار می شناسد نه بدبخت و فقیر، اگر به #دامش گرفتار آمدی #او، سَرور است و #تو بنده و به هر کجا که می خواهد تو را می کشاند و حتی به #آپشن_ها (انتخاب ها) و امتیازاتِ زندگیِ اجتماعیِ تو نیز توجهی ندارد.
⬅️ ادامه ی داستان در پست بعدی
@zarrhbin
👇👇👇👇
🔘 راه یزد به طبس، خاطرات یک کاروان سالار🍃
▫️در آن سالها هنوز کسانی که با قافله های شتر #مسافرت کرده یا #قافله_سالار بودند، مثل سید آقای طزرجانی و حاجی استاد احمد نجمیه ( اطمینان) زنده بودند. ۱۲_۱۰ ساله بودم که سید آقا طزرجانی ۸۰ ساله را شناختم او و پسرش آقا یوسف، #ماشین_دار بودند. آن ها گاهی در دفتر گاراژ #خاطرات خود را می گفتند. درباره ی #سختیهای راه و مشکلات کاروان ها، دزدان و #راهزنان، غول، جن، تشنگی، گرسنگی و گرمای بیش از حد کویرها داد سخن می دادند. حرف های راست و #اغراق_آمیز، همراه هم بود.
🔸مهم آن بود که این پیرمردها مسافرت با ماشین های آن چنانی را بسیار #راحت می دانستند. ماشین ها در سه روز ۹۰۰ کیلومتر راه یزد به #مشهد را طی می کردند، در صورتی که با #کاروانها راه ۴۰ روزه طی می شد. آنها صحبت از #ناامنی جاده ها می کردند. روزی سیّد قد بلند ۷۰ ساله ای به نام #آقاسیدحمزه از جلوی گاراژ عبور می کرد، یکی از پیرمردها صدایش زد. سید وارد دفتر گاراژ شد و نشست. با هم چای خوردند و داستان #راه_ریگ را می گفتند. ظاهراََ حدود سالهای ۱۲۸۰ که جاده ها #ناامن بوده است، کاروانی با قافله سالاری سید آقا طزرجانی و چاووشی سید حمزه از #مشهد_به_یزد می آمده است. قافله بزرگی بوده که صدها نفر پیاده و سواره با هم حرکت می کردند.
▫️چشمه خواجه حسن، بین رباط خان و رباط کلمرد قرار دارد (حال این رباط ها از جاده دور افتاده اند) و در دامنه کوهی وسط #کویر واقع است. #قافله به چشمه خواجه حسن نزدیک می شده که پیش قراولان قافله #خبر می آورند عده ای #راهزن با تفنگ و اسب در چشمه خواجه حسن کمین کرده تا #قافله را بزنند.
🔸 مردان قافله با هم مشورت می کنند که چه بکنند و چه نکنند. نزدیک #ظهر بوده و مسافرها از هوای داغ و سوزان #کویر کلافه بودند. اگر کاروان به راه خود ادامه می داد گرفتار دزد می شد و اگر توقف می کرد دچار گرما و کم آبی می شد تازه ممکن بود #دزدها در همان جا که کاروان توقف کرده است به آنها #حمله کنند. چه کنند،چه نکنند؟ بالاخره #تصمیم می گیرند آقا سید حمزه شبیه #حضرت_ابوالفضل_العباس_ع را در آورد. شاید با این #حیله که در عین حال نوعی #توسل هم به آن حضرت بود #دزدان بترسند و فرار کنند.
▫️آقا سید حمزه لباس #سبزی می پوشد و عَلَم قرمز و شمشیری هم تهیه می کنند. #سیدحمزه_سبزپوش دهانه اسب سفیدی را می گیرد و پیاده در آبراهه ها خود را چند صدمتری در دامنه کوه بالاتر از کاروان مخفی و به #موازات کاروان حرکت می کند. قرار بر این می شود که کاروان خیلی کُند حرکت کند. وقتی دزدها به کاروان #حمله کردند مرد و زن و بچه همه فریاد برآورند و از ابوالفضل العباس (ع) #کمک بخواهند. وقتی سر و صدا بلند شد آقا سید حمزه سوار اسب شود و پرچم قرمز را در یک دست و شمشیر در دست دیگر با سرعت هر چه تمام تر به طرف کاروان حرکت کند و فریاد بزند "لبیک،لبیک" آمدم. #زوار هم سر و صدا را بیاندازند که حضرت ابوالفضل آمد. زوار امیدوار بودند که دزدان با این #کار بترسند.
@zarrhbin
👇👇👇👇