eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 روزها می گذشت و همه این بزرگ را درون سینه ی خود نگاه داشته بودند، از فامیل و همسایه گرفته تا دوست و آشنا، امّا به قول قدیمی ها "حرف دنیا که برای همیشه پنهان نمی ماند!" تا اینکه مهلا به سن رسید و از قضا یکی از دوستانش از شباهت ظاهری او با دختر عمویش که دو سال از او بزرگتر بود گفت و از او سئوال کرد: مهلا هیچ وقت از خود نپرسیدی چرا تک فرزندی؟ و یا اینکه چرا اینقدر به دختر عموهایت شباهت داری؟ تو می دانی با آنها خواهر هستی؟ مهلا که با شنیدن این حرف ها نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد به دوستش گفت: تو می گویی، تو نسبت به من حسودی می کنی که این حرف ها را می زنی!! 🍃 آن همکلاسی که از همسایه های قدیمی عمو رضا بود، گفت: من دروغ نمی گویم مادرم این را برای من تعریف کرده و از من خواسته تا با تو در این مورد حرفی نزنم، حالا هم خیلی که حقیقت را به تو گفتم. بنابراین دیگر شُبه ای برای مهلا باقی نماند. ولی او دختر بسیار مقاومی بود و حالا نوبت به او رسید، تا این را درون سینه ی خود نگه دارد و خانواده ها را برهم نزند بنابراین برای آرام کردن خودش تنها به دفتر پناه می برد، زیرا آن دفتر، مونس تنهایی های او بود. 🍂 اما به گونه ای بود که نمی شد به راحتی از کنار آن گذشت و تغییراتی در رفتار مهلا به وقوع پیوست که پدر و مادر ناتنی او متوجه ی این تغییرات شدند و هر چه اصرار کردند تا او حرف بزند ولی او طَفره می رفت، زیرا آنها را دوست می داشت و هرگز نمی خواست به دنبال بگردد تنها با خود می گفت: چرا باید بین همه ی خواهرها و برادرهایم قرعه به نام من بیفتد، من صفا و صمیمیت و زندگی در یک خانواده ی پرجمعیت را بر این قفس طلا ترجیح می دادم و چرا مرا از این حق محروم کردند؟ و این ها بود که ذهن مهلا را به خود مشغول کرده بود. 🍃 تا اینکه همان همسایه ی قدیمی به پدر و مادر و خانواده ی عمو رضا خبر داد که دخترشان چه دسته گلی به آب داده! و اَسرار را برای مهلا هویدا کرده، بنابراین آنها از یک طرف خوشحال بودند که آن همکلاسی را از روی دوش آنها برداشته و از طرف دیگر نمی دانستند چگونه موضوع برای مهلا کنند و از کجای برایش بگویند، بنابراین سعی کردند همه چیز را به دست بسپارند. 🍂 تا اینکه روزی از روزهای که مهلا به خانه عمو رضا رفته بود تا با بچّه ها سرگرم شود خود را درون آشپزخانه با که او را به دنیا آورده بود، تنها دید در آن هنگام مهلا بغض گلویش را شکست و به طرف مادر رفت و دستانش را به دور گردن مادر حلقه زد و یک دلِ سیر کرد، مادر نیز که سالها حسرت بغل گرفتن مهلا را به عنوان فرزندش در دل داشت و هیچ وقت به روی کسی نیاورده بود، مهلا را محکم در آغوش گرفت و هر دو گریستند و مهلا در حین گریه، سئوالاتش را نیز از مادر می پرسید ولی مادر جوابی نداشت جز اشکِ چشم. 🍃 حالا مهلای قصّه ی ما بزرگ شده و خود نیز است، اما برای مادرانش که امروز روزگار پیری را می گذرانند، قائل است و برای هیچکدام کم نمی گذارد و برای پدرانش نیز که چشم از دنیا فرو بسته اند و دستانشان از این دنیا کوتاه است می دهد و همیشه راضی به رضای خداوند است، چرا که به قسمت و اعتقاد خاصّی دارد ولی گاهی وقتها با خود می گوید، ای کاش می شد، "سرنوشت را از سر، نوشت." ✍سمیّه خیرزاده اردکان ✅ امیدوارم قصّه ی امروز نیز به دلتان نشسته باشد و یک از شما مخاطبین عزیز و بزرگوار که اگر در این روز زیبای با ، سرور عالم، همنوا شدید، من حقیر و عوامل محترم کانال ذره بین در شهر را از دعای خیر خود محروم نفرمائید که سخت محتاج دعائیم. @zarrhbin
#صادق_جان به ما بگو چگونه باور کنیم خموشیِ همیشگیِ نجوایِ آرام و صدایِ دلنشینت را؟ 🌹🌹🌹🌹 بيا به خانه آلاله ها سري بزنيم ز داغ با دل خود حرف ديگري بزنيم به يک بنفشه صميمانه تسليت گوييم سري به مجلس سوک کبوتري بزنيم 🌹🌹🌹 🌷 مراسم #هفتم شادروان #محمد_صادق_ملارحیمی : فرزند #دکتر_ملارحیمی از #ساعت_پنج_بعدازظهر #امروز_یکشنبه۹۸/۱/۱۱ در #مسجد_جامع_شریف_آباد وسپس بر سر تربتش در #گلزار_شریف_آباد با فاتحه خوانی و مرثیه سرایی ذاکرین و #خیرات ؛ ثواب آن نثار روح پاک #صادق جان 🌹🌷🌷🌹🌷 @zarrhbin
جان به ما بگو چگونه باور کنیم خموشیِ همیشگیِ نجوایِ آرام و صدایِ دلنشینت را 🌹🌹🌹🌹 بيا به خانه آلاله ها سري بزنيم ز داغ با دل خود حرف ديگري بزنيم به يک بنفشه صميمانه تسليت گوييم سري به مجلس سوک کبوتري بزنيم 🌹🌹🌹🌹 🌷 مراسم : از ۹۸/۱/۱۱ در با سخنرانی و ذکر مصایب اهل بیت عصمت و طهارت (ع)توسط مداحان و قرائت فاتحه و طلب آمرزش برای جوان ناکام عزیز و سپس بر سر تربتش در با فاتحه خوانی و مرثیه سرایی ذاکرین و ؛ ثواب آن نثار روح پاک جان 🌷 🌷🌷🌷😭😭😭😭😭😭 هفت روز از غروب غم انگیز و نابهنگام ستاره پر فروغ بیت عشق الهی گذشت.خلوتش ناگهانی بود و رفتنش نامنتظره، وجودش افتخار بود و نبودنش مسلخ تلخ ناباوری،دلش دریای عشق بود و وجودش باران کرامت،ستاره ای بود که خاموش شد و خورشیدی بود که غروب کرد،دیگر صدایش از نهایت خلوت جان و محضر حق به گوش می رسد...😭 ! هفت روز است که دلتنگی های غروب را با بودن در کنار مزارت سپری کردیم و ناباورانه روزهایمان را به شبهایمان گره زدیم و شبهایمان را به امید آن که هلال ماهگونت را یک بار دیگر در خواب به نظاره بنشینیم، به صبح رساندیم . طنین صدای دلنشین ات همچنان در گوش ما، مهربانی ات در قلب ما و زیبایی چهره ات همیشه در یاد ماست.😭🌷 # هفت_روز گذشت و در اندیشه باز آمدنت لحظه‌ها طی شد و مرد!ونگاه مان هر روز باز هم باهمه شوق کوچه‌ها راپایید؛مثل آن روز که می‌آمدی از دور...ای دریغ!دل ما در غم هجران ات؛ چه بگوییم که چه کشید...ای دریغ!!😭🌷 جان! بگذار زبان حال سوگوارت را برایت بازگو کنیم که اینچنین سوزناک نجوا می‌کند :😭 جان به ما بگو چگونه باور کنیم خموشیِ همیشگیِ نجوایِ آرام و صدایِ دلنشینت را جان به ما بگو چگونه باور کنیم از تپش افتادنِ قلبی را که با ضربانش صدایِ مهربانی را انعکاس میداد به ما بگو چگونه باور کنیم سردیِ دستانی که همیشه با گرمایِ محبت ؛ دستهایِ ما را میفشرد به ما بگو چگونه باور کنیم خوابِ جاودانه یِ چشمانِ زیبائی که همیشه پر بود از شور و احساس و عاطفه ای شادابترین به ما بگو چگونه باور کنیم پرواز جاودانه یِ ترا تو همان جوان رعنائی بودی که گمنامیِ مظلومانه ات را بر شهرتِ ترجیح دادی تو برایِ همه یِ ما نمونه یِ یک جوانِ نجیب ، مهربان ، دوست داشتنی و بی ریا بودی گر چه زود سفر کردی اما در قلبِ ما جاودانه ای عزیز خانواده های و سایر بازماندگان @zarrhbin
📜 اندیشه های ناب... 💠 تقوا...⁉️ ✅ اگر یک وقت در کارها و اندیشه‌ها گیج می‌شوی و نمی‌دانی چه کار باید کرد، حق کجاست، باطل کجاست و خلاصه نمی‌دانی به کدام راه بروی، . ✅ *(ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا)* [انفال/۲۹] کسی که پیشه سازد، نیرو و اندیشه‌ای به او می‌دهد که بتواند بین حق و باطل تشخیص بدهد و بتواند در مواقعِ حساس، . ✅ خلاصه سرچشمه‌ی همه‌ی است و به هیچ چیز دیگری به اندازه‌ی از طرف "قرآن" و از طرفِ "پیشوایانِ ما" سفارش نشده است. ✍ @zarrhbin