🔘 دلگرمی دلهای یخزده
📌 #باهم بخوانیم ادامهی خاطرات دکتر از #شهربانویمحلهشان...
🍃 روزی از مقابل در خانهی شهربانو میگذشتم. سر کوچه نشسته بود. سلام کردم، گفت: "حسین، هیچکس خانهی ما نیست، برو توی اتاق من، روی طاقچه دست چپ، یک روسری گلدار هست، بردار و بیار." من بارها به داخل حیاط و خانهی آنها رفته بودم، ولی برایِ #اولینبار بود که داخل اتاقِ شهربانو میرفتم.
🍂 ۱۱_۱۰ سال داشتم. سقف اتاق شهربانو به شیوهی کلاهفرنگی بود. نور به طور مایل از پنجرههای سقف کلاهفرنگی به داخل میتابید، بخشی از اتاق روشن و بخشی نسبتاً تاریک بود، اتاق از حیاط خلوت پشتی هم نور میگرفت، پنجرهی کوچکی هم به طرف حیاط داشت. اتاق، چهارگوش بزرگی بود. رادیوی لامپی بزرگی را توی یک طاقچه گذاشته بود. چندین طاقچه طبقه بندی شده بود، طبقهها پر از #کتاب بود.
🍃 من هرگز در در هیچ خانهای اینقدر #کتاب ندیده بودم، در طبقههای طاقچهی دیگر تا نزدیک سقف، مجله و بریدههایِ #روزنامه بود. اتاق بسیار تمیز بود. لحافی در یک گوشهی اتاق جمع شده بود. چندتا مخّده به دیوار تکیه داده شده بود. اتاق با قالی کهنهی تمیزی فرش شده بود. در گوشهای از اتاق میز کوتاهی قرار داشت، از آن میزهایی که به صندلی نیاز ندارد، فرد باید روی زمین بنشیند تا از آن استفاده کند. چند جلد کتاب روی میز بود. عنوان یکی از آنها را دیدم: #دیوانشمستبریزی.
🍂 طاقچهی سمت چپ را یافتم، تعدادی #روسریگلدار در طاقچه بود، یکی را برداشتم و برای شهربانو بردم. تشکر کرد و گفت: "پسر زرنگی هستی!" روسریاش را عوض کرد. روسری قبلیاش سفید و تمیز بود. پرسیدم: "چرا روسریتان را عوض کردید؟" گفت: "یکمرتبه دلم خواست #روسریرنگی سرم کنم. مردم چه گناهی کردهاند که باید قیافهی پیرکی مرا ببینند. باید لااقل روسری رنگی و لباس گلدار بپوشم تا آنها #شاد شوند." شهربانو ادامه داد: " طور دیگری نمیتوانم مردم را شاد کنم، با #رنگهایشاد آنها را شاد میکنم."
🍃 بعد از آن روز چندین بار دیگر مرا به داخل اتاقش فرستاد تا چیزی برایش بیاورم. یکبار به من گفت: "برو توی اتاقم یک کاسه بردار و از دبّهای که در گوشهی روبهروی درِ ورودی است، مقداری #آجیل بیاور." وقتی آجیل آوردم، یک مشت به خودم داد. بقیه را به رهگذرانِ کوچه به خصوص به #بچهها میداد.
🍂 بیبیهاجر عاشق مدینه هم غروب سر کوچه مینشست. همیشه تعدادی زن اطراف بیبیهاجر مینشستند و احوال بیبیهاجر را میپرسیدند. گاهی من هم همانجا #قصه میگفتم. البته، بیبیهاجر خودش بزرگ خاندان عاشق مدینهها بود. چندین بچه، دهها نوه و چندین نتیجه داشت.
🍃 ولی #شهربانو همیشه #تنها سر کوچه مینشست. کسی در کنارش نمینشست؛ یعنی جرات نمیکرد کنار #زنی بنشیند که به "کافر" معروف بود. زنها جرات نمیکردند کنار زنی بنشینند که آنها را به شورش وا میداشت. کسی کنار زنی نمینشست که میگفت اینقدر #نترسید! از چی میترسید؟ او میگفت اینقدر از گناه و جهنم نترسید. چه کسی در دههی ۱۳۳۰ جرات میکرد پهلوی پیرهزنی بنشیند که میگفت من به جای همهی شما به #جهنم میروم. من به جای شما جوابِ خدا را میدهم.
🍂 میگفت بچه مدرسهایها نباید به حرف پیرهزنها و پیرمردهای بیسواد گوش بدهند. میگفت این #بیسوادها کر و کورند، شهربانو معتقد بود خیلی از این گناهان که مردم بر میشمرند، #خرافات است. یک روز به ملوکه بیبیهلی (صفاری) گفته بود از نظر این مردم، بزرگترین #گناه، علم و دانش و #فکرکردن است. او میگفت از نظر رقیّه عروس من هرچه آدم بیفکرتر و بیعقلتر باشد، مومنتر است و زودتر به بهشت میرود. میگفت اگر اینطور باشد، همهی #گاوها جایشان توی بهشت است!
🍃 در کوچه و محلّهی ما یک زنِ ملّا و دانا و #کتابخوان بود که از نظر اهالی #کافر بود. در شهر و محله و کوچهی شما چطور؟ چندتا کافر هست؟ البته در شرایط فعلی با این همه مدرسه و دانشگاه "گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هرآنچه هست گیرند."
🍂 مادرم میگوید شهربانو هم نمیخواست ما زنها پیش او بنشینیم. میگفت حرفهای شما مرا #خسته میکند. حالا پس از ۵۵ سال من از نوهاش مهری میپرسم: "چرا مادربزرگ شما همیشه سرِ کوچه تنها بود؟" او گفت: "مخالفانش او را کافر مینامیدند." من منتظر بودم مهری این عبارت را بر زبان بیاورد تا از او سئوال کنم. فوری پرسیدم: "چرا مردم به او "کافر" میگفتند؟ این کلمهی کافر کجا پیدا شد؟"
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 مرگِ #شهربانو
📌 #باهم بخوانیم داستان رفتن مادربزرگ....
▪️چند روزی از نوروز ۱۳۴۰ گذشته بود. اذان ظهر میگقتند #شهربانو به شکل غیر منتظره به مهری گفت: "مادر میخواهم نماز بخوانم! بیا کمک کن تا وضو بگیرم." #مهری تعجب کرد، مادربزرگ ۹۴ سال داشت. هرگز نماز نخوانده بود.
▫️مهری کمک کرد تا #شهربانو وضو گرفت و رو به قبله نشست. مهری متعجب بود. شهربانو بارها گفت: "خدایا توبه، استغفرالله!" اشک از چشمانِ شهربانو جاری شد. #مهری در کنارش نشست و نظارهگر او بود. نظارهگر زنی که هشتاد و چندسال نماز واجبش را نخوانده بود و حالا در ۹۴ سالگی اولین نماز عمرش را میخواند.
▪️تماشاگر زن مُلّایی بود که سالهای سال به بچههای مردم قرآن و نماز یاد داده بود، ولی خودش نماز نخوانده بود. #شهربانو سورهی حمد را خواند. برای سوره، #سورهیتوبه را شروع کرد. مهری فکر کرد مادربزرگ چند آیه از سورهی توبه را خواهد خواند، ولی متوجه شد همینطور دارد سورهی توبه را میخواند.
▫️به آشپزخانه رفت، سری به دیگ زد. چند تکه ظرف را شست و برگشت. #شهربانو داشت آیههای آخر سورهی توبه را میخواند. صورتش پر از اشک بود. #مهری نشست تا نماز مادربزرگش تمام شد. شهربانو نماز ظهر و عصر را خواند. بعد گفت: "مادر، #دیوانشمستبریزی را برایم بیاور" دو صفحه از دیوان را با صدای بلند برای مهری خواند. بعد بدون آنکه ناهار بخورد خوابید.
▪️تا حدود ساعت پنج بعدازظهر خواب بود. خوابی سنگین و عمیق. وقتی بیدار شد، #مهری پرسید: "مادربزرگ، چطور شد که نماز خواندی؟" گفت: "امسال میرسم." مهری نفهمید چه میگوید. پرسید: "کجا میرسی؟" #شهربانو گفت: "به آنجا که از ۲۲ سالگی میخواستم بروم."
▫️#اذانمغرب را که گفتند، #شهربانو به نوهاش گفت: "کمک کن نماز بخوانم." مهری به او کمک کرد وضو گرفت و رو به قبله نشست. شهربانو بعد از خواندن سورهی حمد، #سورهییاسین را شروع کرد. وسط دو نماز #دیوانشمس را برداشت. داشت نماز عشا را میخواند که آقارضا آمد. وقتی دید مادربزرگ دارد نماز میخواند، دهانش از تعجب باز مانده بود. از مهری پرسید: "شهربانو دارد نماز میخواند؟ واقعاً دارد نماز میخواند."
▪️ #مهری گفت: "علاوه بر نماز، یک حرفهایی هم زد. گفت امسال میرسم. به جایی میرسم که از ۲۲ سالگی، رفتن به آنجا را شروع کرد." بعد از شام #آقارضا معنایِ حرفِ شهربانو را از او پرسید. #شهربانو پاسخ داد: "من در ۲۲ سالگی، سالک شدم. #سالک_راه_حق. ۷۲ سال است که این راه را میروم. امسال به مقصد میرسم. شاید چند ماه دیگر به مقصد برسم. باید از گناهانم توبه کنم" او کلمه {(مُردن)} و {(رفتن)} را به کار نبرد. مهری و آقارضا هم از کلمه {(سالک)} و {(رسیدن)} چیزی نفهمیدند.
👇👇👇👇