eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📌 بخوانیم ادامه‌ی خاطرات دکتر از ... 🍃 روزی از مقابل در خانه‌ی شهربانو می‌گذشتم. سر کوچه نشسته بود. سلام کردم، گفت: "حسین، هیچکس خانه‌ی ما نیست، برو توی اتاق من، روی طاقچه دست چپ، یک روسری گلدار هست، بردار و بیار." من بارها به داخل حیاط و خانه‌ی آن‌ها رفته بودم، ولی برایِ بود که داخل اتاقِ شهربانو می‌رفتم. 🍂 ۱۱_۱۰ سال داشتم. سقف اتاق شهربانو به شیوه‌ی کلاه‌فرنگی بود. نور به طور مایل از پنجره‌های سقف کلاه‌فرنگی به داخل می‌تابید، بخشی از اتاق روشن و بخشی نسبتاً تاریک بود، اتاق از حیاط خلوت پشتی هم نور می‌گرفت، پنجره‌ی کوچکی هم به طرف حیاط داشت. اتاق، چهارگوش بزرگی بود. رادیوی لامپی بزرگی را توی یک طاقچه گذاشته بود. چندین طاقچه طبقه بندی شده بود، طبقه‌ها پر از بود. 🍃 من هرگز در در هیچ خانه‌ای این‌قدر ندیده بودم، در طبقه‌های طاقچه‌ی دیگر تا نزدیک سقف، مجله و بریده‌هایِ بود. اتاق بسیار تمیز بود. لحافی در یک گوشه‌ی اتاق جمع شده بود. چندتا مخّده به دیوار تکیه داده شده بود. اتاق با قالی کهنه‌ی تمیزی فرش شده بود. در گوشه‌ای از اتاق میز کوتاهی قرار داشت، از آن میزهایی که به صندلی نیاز ندارد، فرد باید روی زمین بنشیند تا از آن استفاده کند. چند جلد کتاب روی میز بود. عنوان یکی از آن‌ها را دیدم: . 🍂 طاقچه‌ی سمت چپ را یافتم، تعدادی در طاقچه بود، یکی را برداشتم و برای شهربانو بردم. تشکر کرد و گفت: "پسر زرنگی هستی!" روسری‌اش را عوض کرد. روسری قبلی‌اش سفید و تمیز بود. پرسیدم: "چرا روسری‌تان را عوض کردید؟" گفت: "یک‌مرتبه دلم خواست سرم کنم. مردم چه گناهی کرده‌اند که باید قیافه‌ی پیرکی مرا ببینند. باید لااقل روسری رنگی و لباس گلدار بپوشم تا آن‌ها شوند." شهربانو ادامه داد: " طور دیگری نمی‌توانم مردم را شاد کنم، با آن‌ها را شاد می‌کنم." 🍃 بعد از آن روز چندین بار دیگر مرا به داخل اتاقش فرستاد تا چیزی برایش بیاورم. یک‌بار به من گفت: "برو توی اتاقم یک کاسه بردار و از دبّه‌ای که در گوشه‌ی روبه‌روی درِ ورودی است، مقداری بیاور." وقتی آجیل آوردم، یک مشت به خودم داد. بقیه را به رهگذران‌ِ کوچه به خصوص به می‌داد. 🍂 بی‌بی‌هاجر عاشق مدینه هم غروب سر کوچه می‌نشست. همیشه تعدادی زن اطراف بی‌بی‌هاجر می‌‌نشستند و احوال بی‌بی‌هاجر را می‌پرسیدند. گاهی من هم‌ همان‌جا می‌گفتم. البته، بی‌بی‌هاجر خودش بزرگ‌ خاندان عاشق مدینه‌ها بود. چندین بچه، ده‌ها نوه و چندین نتیجه داشت. 🍃 ولی همیشه سر کوچه می‌نشست. کسی در کنارش نمی‌نشست؛ یعنی جرات نمی‌کرد کنار بنشیند که به "کافر" معروف بود. زن‌ها جرات نمی‌کردند کنار زنی بنشینند که آنها را به شورش وا می‌داشت. کسی کنار زنی نمی‌نشست که می‌گفت این‌قدر ! از چی می‌ترسید؟ او می‌گفت این‌قدر از گناه و جهنم نترسید. چه کسی در دهه‌ی ۱۳۳۰ جرات می‌کرد پهلوی پیره‌زنی بنشیند که می‌گفت من به جای همه‌ی شما به می‌روم. من به جای شما جوابِ خدا را می‌دهم. 🍂 می‌گفت بچه‌ مدرسه‌ای‌ها نباید به حرف پیره‌زن‌ها و پیرمردهای بی‌سواد گوش بدهند. می‌گفت این کر و کورند، شهربانو معتقد بود خیلی از این گناهان که مردم بر می‌شمرند، است. یک روز به ملوکه بی‌بی‌هلی (صفاری) گفته بود از نظر این مردم، بزرگ‌ترین ، علم و دانش و است. او می‌گفت از نظر رقیّه عروس من هرچه آدم بی‌فکرتر و بی‌عقل‌تر باشد، مومن‌تر است و زودتر به بهشت می‌رود. می‌گفت اگر این‌طور باشد، همه‌ی جایشان توی بهشت است! 🍃 در کوچه‌ و محلّه‌ی ما یک زنِ ملّا و دانا و بود که از نظر اهالی بود. در شهر و محله و کوچه‌ی شما چطور؟ چندتا کافر هست؟ البته در شرایط فعلی با این همه مدرسه و دانشگاه "گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هرآنچه هست گیرند." 🍂 مادرم می‌گوید شهربانو هم نمی‌خواست ما زن‌ها پیش او بنشینیم. می‌گفت حرف‌های شما مرا می‌کند. حالا پس از ۵۵ سال من از نوه‌اش مهری می‌پرسم: "چرا مادربزرگ شما همیشه سرِ کوچه تنها بود؟" او گفت: "مخالفانش او را کافر می‌نامیدند." من منتظر بودم مهری این عبارت را بر زبان بیاورد تا از او سئوال کنم. فوری پرسیدم: "چرا مردم به او "کافر" می‌گفتند؟ این کلمه‌ی کافر کجا پیدا شد؟" 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 مرگِ 📌 بخوانیم داستان رفتن مادربزرگ.... ▪️چند روزی از نوروز ۱۳۴۰ گذشته بود. اذان ظهر می‌گقتند به شکل غیر منتظره به مهری گفت: "مادر می‌خواهم نماز بخوانم! بیا کمک کن تا وضو بگیرم." تعجب کرد، مادربزرگ ۹۴ سال داشت. هرگز نماز نخوانده بود. ▫️مهری کمک کرد تا وضو گرفت و رو به قبله نشست. مهری متعجب بود. شهربانو بارها گفت: "خدایا توبه، استغفرالله!" اشک از چشمانِ شهربانو جاری شد. در کنارش نشست و نظاره‌گر او بود. نظاره‌گر زنی که هشتاد و چندسال نماز واجبش را نخوانده بود و حالا در ۹۴ سالگی اولین نماز عمرش را می‌خواند. ▪️تماشاگر زن مُلّایی بود که سال‌های سال به بچه‌های مردم قرآن و نماز یاد داده بود، ولی خودش نماز نخوانده بود. سوره‌ی حمد را خواند. برای سوره، را شروع کرد. مهری فکر کرد مادربزرگ چند آیه از سوره‌ی توبه را خواهد خواند، ولی متوجه شد همین‌طور دارد سوره‌ی توبه را می‌خواند. ▫️به آشپزخانه رفت، سری به دیگ زد. چند تکه ظرف را شست و برگشت. داشت آیه‌های آخر سوره‌ی توبه را می‌خواند. صورتش پر از اشک بود. نشست تا نماز مادربزرگش تمام شد. شهربانو نماز ظهر و عصر را خواند. بعد گفت: "مادر، را برایم بیاور" دو صفحه از دیوان را با صدای بلند برای مهری خواند. بعد بدون آنکه ناهار بخورد خوابید. ▪️تا حدود ساعت پنج بعدازظهر خواب بود. خوابی سنگین و عمیق. وقتی بیدار شد، پرسید: "مادربزرگ، چطور شد که نماز خواندی؟" گفت: "امسال می‌رسم." مهری نفهمید چه می‌گوید. پرسید: "کجا می‌رسی؟" گفت: "به آنجا که از ۲۲ سالگی می‌خواستم بروم." ▫️ را که گفتند، به نوه‌اش گفت: "کمک کن نماز بخوانم." مهری به او کمک کرد وضو گرفت و رو به قبله نشست. شهربانو بعد از خواندن سوره‌ی حمد، را شروع کرد. وسط دو نماز را برداشت. داشت نماز عشا را می‌خواند که آقارضا آمد. وقتی دید مادربزرگ دارد نماز می‌خواند، دهانش از تعجب باز مانده بود. از مهری پرسید: "شهربانو دارد نماز می‌خواند؟ واقعاً دارد نماز می‌خواند." ▪️ گفت: "علاوه بر نماز، یک حرف‌هایی هم زد. گفت امسال می‌رسم. به جایی می‌رسم که از ۲۲ سالگی، رفتن به آنجا را شروع کرد." بعد از شام معنایِ حرفِ شهربانو را از او پرسید. پاسخ داد: "من در ۲۲ سالگی، سالک شدم. . ۷۲ سال است که این راه را می‌روم. امسال به مقصد می‌رسم. شاید چند ماه دیگر به مقصد برسم. باید از گناهانم توبه کنم" او کلمه {(مُردن)} و {(رفتن)} را به کار نبرد. مهری و آقارضا هم از کلمه {(سالک)} و {(رسیدن)} چیزی نفهمیدند. 👇👇👇👇