🍂 دیگِ #شولی را گذاشتند. تا شولی درست شود، زنها عربونه زدند و رقیصدند. شولی درست شد و خوردند. شهربانو، شعر می خواند. میگفت #دیکتاتورها به شکمِ طرفدارانِ بیفکر خود میرسند. میگفت این عروس من هم به طرفداران کمعقل خود شولی میدهد. دو سه ساعتی از زَفت گذشته بود. باید پارچه به موها خوب بچسبد. آمنه زفتانداز توی تالار نشسته بود، چای میخورد و قلیان میکشید. او با کمال صبر به قلیانش پُک میزد. بعد از ۴_۳ ساعت پارچه را امتحان کرد. میخواست بداند کاملاً به موها چسبیده است یا نه.
🍃 #شهربانو کفری شده بود. به رقیه میگفت:"آخر دنیا عوض شده است. دکتر و دوای جدید آمده است. این چه کاری است سر بچه در میآوری." #رقیه میگفت: " تو پیرهزن چه میگویی؟ به تو چه؟" #شهربانو به آرامی و بدون هیچ خشم و عصبانیت گفت:" تو دخترت را عروس کردهای. بچه پدر دارد، مادر دارد. چرا همه باید گوش به حرف تو که مادربزرگش هستی، بدهند؟" #رقیه گفت:" نه باید گوش به حرف تو که مادر پدربزرگش هستی بدهند؟ بچه نیم ساعتی دردش میگیرد ولی کافر نمیشود به جهنم نمیرود." #شهربانو گفت:"آن که به جهنم میرود من هستم که نمیتوانم جلوِ تو را بگیرم!"
🍂 آمنه گفت وقتش است. رقیه، عبدالله، زینت، و چند زن دیگر دست و پای اکبر را گرفتند. بچه هیچ تکانی نمیتوانست بخورد. #شهربانو بیصدا اشک میریخت. آمنه دست کرد به گوشهی پارچه. گوشهای که چسب نداشت و جلو پیشانی آویزان بود. گفت "یاعلی" و زَفت را کشید. اکبر نعرهای زد و غش کرد. تمام موهای سرش و تکهتکه پوست سرش به پارچه چسبیده بود. خون و چرک از سر اکبر جاری بود. آب به صورت اکبر پاشیدند. آبقندی را که آماده کرده بودند به حلقش ریختند. چند دقیقه طول کشید تا بچه به هوش آمد. جیغ میکشید، ضجه میزد.
🍃 #شهربانو لب حوض نشسته بود بلند گفت:" #خدایا به این مردم عقل بده! خدایا فقط یک جو #عقل بده!" بعد از پانزده روز سر اکبر خوب شد. اما سرش گُلباقلی شد. مثل همهی کچلهای آن زمان. اکبر همیشه مورد تمسخر بچههای مدرسه بود. بچهها برای او شعرهای "کچل،کچل...." میخواندند. او همیشه تابستان و زمستان کلاه به سر داشت.
🍂 در اردیبهشت ۱۳۹۲ به دیدنش رفتم. گفتم دارم خاطرات بچگیام را مینویسم. از او پرسیدم اجازه میدهد خاطرات مربوط به زَفت انداختنش را بنویسم؟ کلاهش را از سرش برداشت. موهایش سفید شده بود. پوست سرش گُلباقلی بود. گفت:" همین ارثِ مادربزرگم رقیّه است. میخواست من به جهنم نروم. طوری کچلم کرد که باید در گرمای تابستان هم کلاه سرم کنم." اکبر صدبار به #شهربانو خدا بیامرزی داد و گفت:" آن پیرهزن چون #عاقل بود و عقل داشت او را #کافر مینامیدند. کاش همهی طایفهی ما مثلِ او کافر بودند!"
📚 شازدهی حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin