▫️یکمرتبه #رقیه داد زد: "باید این کتابها را بسوزانم. کتابها را توی آشپزخانه بیاور تا آنها را بسوزانم!" #مهری افتاد به التماس کردن. مادر میگفت باید کتابها را سوزاند. دختر التماس میکرد فایدهای نداشت. مهری دوید زینت را صدا زد. او هم آمد. زینت گفت: "مادر دعوا راه نینداز! اگر بابا بیاید و ببیند کتابهای مادربزرگ را سوزاندهای، حسابی با تو دعوا میکند. نگذار آرامشِ خانه به هم بخورد."
▪️ از وقتی #شهربانو به خانهی مهری رفته بود، رقیه و شوهرش کمتر باهم دعوا میکردند. #رقیه گفت: "پس مهری باید قسم بخورد که این کتابها را نخواهد خواند." مهری قسم خورد که این کتابها را نخواهد خواند؛ البته از آن قسمهای مصلحتی...شما درعمرتان چندبار از این قسمها خوردهاید؟ مهری با کمک زینت، آقاعبدالله و اکرم و بچهها کتابهای مادربزرگ را به خانهی خودش برد.
▫️#شهربانو کمکم حالش بهتر شده بود. زنهای همسایه میآمدند تا برایشان نامه بنویسد یا نامههایشان را بخواند. گاهی هم که سر حال بود، مهری با کمکِ آقارضا او را سرِ کوچه میبردند. آقارضا برایش صندلی لبهدار خریده بود او را روی صندلی مینشاند.
▪️#مهری بچهدار نشد. مادرشوهرش مُدام غُرولُند میکرد که چرا بچه دار نمیشود. مهری نمازش ترک نمیشد...... یک روز مهری از مادربزگش پرسید: "از کی نماز نخواندهاید؟" شهربانو گفت: "هشتاد سال است نماز نخواندهام!" #شهربانو هر روز صبح #قرآن میخواند و آن را برای مهری معنی و تفسیر میکرد. او سالهای سال به بچههای مردم قرآن و دیگر کتب درس داده بود. سالها به بچهها نماز یاد داده بود، اما خودش نماز نخوانده بود.
▫️وقتی #آقارضا خانه بود، ساعتها با مادربزرگ حرف میزد. مادربزرگ برایش از تاریخ میگفت. #شهربانو خودش را شاگردِ غیرمستقیمِ #شیخهادینجمآبادی میدانست. مریدِ شیخهادی بود. از انقلاب مشروطیت، از آیاتِ طباطبایی، بهبهانی، ستارخان و باقرخان میگفت. از مخافتهای #شیخفضلاللهنوری با مشروطهخواهان و آزادیخواهان میگفت. از #میرزاکوچکخانجنگلی و دکتر حشمت و روی کار آمدن رضاشاه حرف میزد. از دخالتهای انگلیسیها و روسها صحبت میکرد. از بیعرضگی قاجارها میگفت.
▪️#آقارضا هر روز برای شهربانو #روزنامه میآورد. مادربزرگ، روزنامه میخواند. اخبار تفسیر میکرد. گاه با آقارضا دو نفری صحبت میکردند. شهربانو دربارهی روی کار آمدن محمدرضاشاه و ملی شدن نفت به رهبری #دکترمحمدمصدق حرف میزد. دربارهی کودتا حرف میزد.
▫️#آقارضا شیفته و تشنهی حرفهای مادربزرگ شده بود. اوایل روزی چندبار به پاگون اعلیحضرت قسم میخورد. بعد از یکسال که از حضور مادربزرگ در خانهاش میگذشت، دیگر به پاگون اعلیحضرت قسم نمیخورد و نه به هیچکس و نه هیچ چیز دیگر. از نظرِ #فرهنگی، آقارضا در مرحلهی "گذرا" بود مغزش داشت شسته میشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin