eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.8هزار دنبال‌کننده
67.4هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گاهی چه زود، دیر می شود.... هفته ی پیش بود که اعضای کلاسِ شهرستان اردکان بعد از طی یک دوره ی آموزشی برای اتمام کلاس ها و حُسن ختام راهی اردوی شدند. 🏕صبح بود نسیم ملایمی می وزید که بچّه ها را برای رفتن به به مجموعه ورزشی آزادی رساندم تا از آنجا راهی شوند؛ به عنوان یک مادر داشتم که ناگهان چشمم به آقای افتاد که توشه ی اردوی یک روزه را از ماشین ایشان به اتوبوس منتقل کردند و قرار بود ایشان، مربیان تیم و نوآموزان رشته ی شمشیربازی را در این سفر همراهی کند، دلم قرص شد که ایشان نیز با عنوان فردی تیم را همراهی می کند، بنابراین با خیال راحت به خانه برگشتم. ▪️ تا اینکه دیروز خبر رفتن ایشان را در کانالها مشاهده کردم و با خود گفتم: گاهی وقتها "چه زود، دیر می شود" ⛰ و به گفته ی بچه های هلال احمر که با ایشان دوستی و رفاقتی دیرینه داشته اند: " از سیزده سالگی به طبیعت و علاقه ی خاصی داشته است و در این ورزش یعنی چنان حرفه ای شده بود که جوانها به گرد پای او هم نمی رسیدند و کوههای را مانند کف دست خوب می شناخت، و به گفته ی دوستان یک از آرزوهای آقای این بود که عمرش نیز در میان طبیعت و به پایان رسد." و شاید آقا محمدجواد دیروز به آرزوی خود رسید و در این پست از شما مخاطب عزیز اجازه می خواهم تا یادی هم کنیم از شادروان ، سایکلتوریسمی که او نیز به طبیعت و کوه علاقه ی خاصی داشت و همچون آقای در میان جان به جان آفرین تسلیم کرد. روحشان شاد... و یاد و نامشان گرامی باد.... 📌 زمانی که هنوز تلگرام و فضای مجازی باب نشده بود، وبلاگ نویسی برای خود عالمی داشت و هرکس با توجه به حوزه ی فعالیت و علاقه ی خود، در دنیای صفحه ای برای خود احیا می کرد، که صفحه ی شادروان محسن سنایی اردکانی، نام داشت. @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠 سرنوشت مردم.... ✅ با همه ی که به مردم دارم؛ و زندگی ام را همه مردم کرده ام و این را می پرستم، اما هرگز ی این را نداشته ام که چگونه می شناسند و از من چه می گویند؟! زیرا، نه به خودم می دهم، که وسوسه ی آن را داشته باشم که مرا درست ؛ و نه به بینش و فهم عموم دارم، که مرا چگونه خواهند و خواهند یافت! و همیشه به می اندیشم، نه ! 📚 کویریات @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌 در هفته‌ی گذشته خواندیم که مهری با تداعی این جمله‌ی مادربزرگش که "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" در برابر مشکلات نیرو می‌گرفت. با هم بخوانیم ادامه‌ی ماجرا... ▫️لئون و آقاتقی به جعفرآقا گفتند نگرانِ نباشد، همسران آنها مراقب او خواهند بود. مهری به خانه‌ی خودش رفت. آن شب و شب‌های بعد هم به خانه نیامد. شانزده آذر شلوغی بود. برخورد ماموران با دانشجویان تند و خشن بود. تقریباً روز ۲۲ آذر روال عادی خود را یافت. تعدادی از دانشجویان دستگیر شده آزاد شده بودند، اما از آقارضا خبری نبود. مهری به هر دری زد، خبری از او نیافت. در دانشگاه عده‌ای به او دلداری می‌دادند. ▪️همسر لئون و آقاتقی و گلناز مرتب به مهری سر می‌زدند. مهری ماجرای شوهرش را برای پدرش نوشت. عازم تهران شد. خلیفه چند روزی در تهران بود. آن مرد چکار می‌توانست بکند؟ چند روز در تهران ماند و دخترش را دلداری داد، اما خودش به شدت نگران بود. هر روز به دانشکده‌ی حقوق سر می‌زد. استادان با او همدردی می‌کردند، اما هیچکس راه‌حلی نشان نمی داد. استادی که آقارضا در دفترش کار می‌کرد، به مهری پیشنهادی داد. مهری باید به شکل کتبی از او درخواست وکالت شوهرش را می‌کرد. مهری کتبی از آن بزرگوار درخواست کرد وکیل شوهرش باشد. ▫️امتحانات ترم نزدیک بود. مهری باید درس می‌خواند. اگر تا آخر ترم بر نمی‌گشت، نمره‌ی تمام درس‌هایش صفر می‌شد. مهری با رئیس دانشکده‌ی حقوق صحبت کرد. قرار شد اگر تا شب امتحان آقارضا پیدا نشد، دانشکده تمام درس‌های او را حذف کند. همین‌طور هم شد. آقارضا نیامد و درس‌هایش حذف شد. مهری پیش خودش گفت: "باید درس بخوانم شاگرد اول شوم! وقتی آقارضا بیاید و بفهمد شاگرد اول شده‌ام، خوشحال می‌شود." ▪️ به سختی و بااراده‌ای قوی و مثال‌زدنی درس خواند. نگران شوهرش بود داشت. وسط درس‌خواندن ناگهان به یاد همسرش می‌افتاد و تمرکزش را از دست می‌داد. قطره‌های اشک از گونه‌هایش جاری می‌شد و دفتر و کتابش را خیس می‌کرد. اما دوباره به خود نهیب می‌زد. دائم می‌گفت: "هر چه خدا بخواهد. در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ▫️ سرانجام شاگرد اول شد، اما همسرش بازنگشت تا خبر شاگرد اولی او را بشنود و شاد شود. مهری با اصرار گلناز بعضی شب‌ها به خانه آن‌ها می‌رفت. گلناز سعی می‌کرد به مهری خوش بگذرد. همسر لئون و زن آقاتقی دائم مواظب مهری بودند. برایش غذا می‌بردند، کارهایش را انجام می‌دادند. آخرِ آذر، مهری اجاره را پیش آقا تقی برد. گفت: "تا همسرت نیامده از تو اجاره نمی‌گیرم." مهری اصرار کرد. آقاتقی گفت: "ممکن نیست از تو پول بگیرم." مهری گفت: "من می‌دانم شما قسط دارید، باید اقساط خانه‌تان را بپردازید. آقاتقی با لهجه‌ی زیبای آذری گفت: "خداوند بزرگ است. رفیق من بی‌جهت در زندان است. من از همسرش پول بگیرم." ▪️مهری گفت: "من پول دارم!" آقاتقی گفت: "مهری‌خانم، شما حتماً را می‌شناسید. کیست که آنها را نشناسد؟ ما مردم خطه‌ی آنها هستیم. جانمان را برای می‌دهیم. همسر تو بی‌گناه در زندان است. در مملکتی که آزادی و عدالت نیست، هیچ نیست. حالا اگر مثل ستارخان اسلحه به دست نمی‌گیریم، حداقل می‌باید از بی‌گناهان دلجویی کنیم." مهری ساکت شد. در تمام مدتی که آقارضا در زندان بود، آقاتقی از مهری اجاره‌خانه نگرفت. همبستگی‌ ملی یعنی همین! در سال ۱۳۵۷ این همبستگی به طور گسترده خود را نشان داد. حیف که آن به تاریخ می‌پیوست. ▫️ترم دوم شروع شد. بازهم از آقارضا خبری نبود. مهری تقاضا کرد دانشکده‌ی حقوق به شوهرش مرخصی بدهد تا غیبت او ترک تحصیل تلقی نشود. ۲۲ اسفند به مهری خبر دادند که می‌تواند شوهرش را ملاقات کند. مهری داشت. یک چشمش گریان بود، یکی خندان. مهری به زندان رفت. بعد از چند ساعت معطلی، همسرش را پشت شیشه دید. چقدر لاغر شده بود! گفت پرونده‌ی قبلی برایش مشکل‌ساز شده است. ▪️ گفته بود: "تو یک پاسبان اخراجی با سابقه‌ی ۹ ماه زندان هستی. دانشجویان را تو تحریک کرده‌ای!" مهری به آقارضا گفت برایش وکیل گرفته است. هر دو بهم دلداری دادند. آقارضا سخت نگران همسرش بود. مهری خبر شاگرد اولی خودش را داد. آقارضا صدبار قربان‌صدقه‌ی او رفت. ، مهری را تشویق کرد درس بخواند. 👇👇👇👇
▪️مهری ساعت هشت صبح جلوِ دادگاه بود. هم رسید. از حال و روز مهری فهمید او در چه وضعیتی قرار دارد. او مثل پدری مهربان، مثل استادی مهرورز، مثل وکیلی وظیفه‌شناس و مطمئن، به مهری دلداری داد. هنوز به یک شغل نان و آب‌دار تبدیل نشده بود. هنوز وکلا دنبال حقیقت‌یابی و پیروزی حقیقت و بودند. هنوز نمی‌خواستند به ضرب پول، حقیقت را دگرگون کنند. ▫️حالا هم وکلای خوب و بااخلاق فراوان داریم. ولی اکثریت با کیست؟ در همه‌ی امور امروز، اکثریت با چه کسانی است؟ خودتان بگویید. شما که می‌دانید، چرا من بنویسم؟ شاید هم هنرمند والامقام باید یک سریال "حاشیه" هم برای وکلا تهیه کند. دکتر ابوالحمد به مهری گفت دو تن از قضات دادگاه از دوستان قدیمی او هستند. قبلاً درباره‌ی پرونده‌ی آقارضا با آن‌ها صحبت کرده است. مقامات بالا هم اصراری ندارند که متهم محکوم شود. می‌خواهند در شانزده آذر امسال بهانه‌ای به دست دانشجویان نباشد. ▪️ اندکی آرام شد. دید لئون و ملینا، آقاتقی و سلماز، جعفرآقا و گلناز هم آمدند. همه به او دلداری می‌دادند. ملینا، آن زن ارمنی مهربان، یک جعبه‌ی شیرینی با خود آورده بود. به مهری گفت: "شیرینی آزادی آقارضا را دیشب پخته‌ام." اشک‌های، مهری جاری شد. ملینا را بوسید. ▫️حدود ساعت ۹ با دستبند و لباس مخصوص زندانی‌ها آوردند. حالش کمی بهتر از روزهایی بود که در زندان بود. چند نفر از هم‌کلاسی‌هایش هم‌ پشت سرش بودند. جلسه‌ی دادگاه علنی بود. ظاهر کار قانونی به نظر می‌رسید. به مهری گفت جلسه علنی است. آقارضا لبخندی بر چهره داشت. پاسبان‌ها اجازه دادند همسرش را ببوسد. اما اجازه‌ی حرف زدن ندادند. بوسیدنی که صد پیام همراه داشت. بوسیدنی که صد پیام‌آور آن است. وقتی مهری گرمای صورت همسرش را بر روی چهره حس کرد، اضطرابش فروکش کرد. گرسنه‌اش شد. آرام شد. از ملینا خواست یک عدد شیرینی به رضا بدهد و یکی هم به او. قبل از محاکمه شیرینی‌ها تمام شد. به تعبیری، شیرینی آزادی قبل از محاکمه پخش شد. ▫️جلسه‌ی شروع شد. هر کلمه‌ای که پرسیده می‌شد، مثل پُتکی بود که بر فرق مهری فرود می‌آمد. هر پاسخی که داده می‌شد، تیری بود بر قلبش. مهری برای پرسش قاضی و پاسخ رضا، می‌گرفت. پیش خودش می‌گفت: "کاش رضا این‌طور پاسخ داده بود! کاش دکتر ابوالحمد این را می‌گفت!" لحظه‌ها برایش دیر سپری می‌شد. قاضی از آقارضا پرسید: "شما توده‌ای هستید؟" رضا جواب داد: "من قبل از زندان نمی‌دانستم توده‌ای یعنی چه؟" قاضی گفت: "چطور نمی‌دانی؟ تو پاسبان بوده‌ای! تو بعد از سال ۱۳۳۲ پاسبان شده‌ای!" ▪️ گفت: "بله من پاسبان بودم‌. کلمه‌ی توده‌ای هم را هم شنیده بودم، ولی نمی‌دانستم یعنی چه. اگر می‌دانستم توده‌ای یعنی چه که پاسبان نمی‌شدم. افسر می‌شدم؛ وزیر و وکیل می‌شدم. من یک پاسبان با مدرک سیکل بودم. فقط می‌دانستم که اگر کسی چاقوکشی کرد، باید بگیرمش. تازه همین را هم خوب نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که باید بعضی چاقوکش‌ها را بگیرم، بعضی‌ها را نه؟" ▫️قاضی پرسید: "نظرت درباره‌ی مارکس و کتاب‌هایش چیست؟" جواب داد: "وقتی چیزی را نخوانده و ندیده‌ام، درباره‌ی آن‌هم نظری ندارم. من اسم مارکس و استالین را در زندان از بازجوها شنیدم. من کمونیست نیستم. من یک مسلمانم." قاضی پرسید: "اگر مسلمان هستی چرا عرق می‌خوری؟" رضا گفت: "آقای قاضی من از شما می‌پرسم: در ایران و سراسر کشورهای اسلامی چند میلیون آدم مسلمان نمازخوان....وجود دارد؟ هر که نوشیدنی می‌خورد که کمونیست نمی‌شود. اصلاً چرا در کشورهای اسلامی کارخانه‌ی عرق‌کشی و مغازه فروش آن هست؟ اگر در کشوری با مردم مسلمان چنین کارخانه‌ای بود، آن کشور اسلامی‌ نیست." قاضی گفت: "با این استدلال‌ها معلوم می‌شود خیلی هم پاسبان بی‌سوادی نیستی!" ▪️ گفت: "پاسبانی مربوط به چند سال قبل است. حالا من دانشجوی حقوق هستم؛ دانشجویی که بی‌خود و بی‌جهت سه ترم از درسش عقب افتاده است!" دکتر ابوالحمد هم دفاع جانانه‌ای از رضا کرد. قضات ختم جلسه را اعلام کرد. دادگاه وارد شور شد و پاسبان‌ها آقارضا را به اتاق مخصوص بردند. ✅ ادامه دارد.... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin