🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌 در هفتهی گذشته خواندیم که مهری با تداعی این جملهی مادربزرگش که "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" در برابر مشکلات نیرو میگرفت. با هم بخوانیم ادامهی ماجرا...
▫️لئون و آقاتقی به جعفرآقا گفتند نگرانِ #مهری نباشد، همسران آنها مراقب او خواهند بود. مهری به خانهی خودش رفت. آن شب و شبهای بعد هم #آقارضا به خانه نیامد. شانزده آذر شلوغی بود. برخورد ماموران با دانشجویان تند و خشن بود. تقریباً روز ۲۲ آذر #دانشگاه روال عادی خود را یافت. تعدادی از دانشجویان دستگیر شده آزاد شده بودند، اما از آقارضا خبری نبود. مهری به هر دری زد، خبری از او نیافت. در دانشگاه عدهای به او دلداری میدادند.
▪️همسر لئون و آقاتقی و گلناز مرتب به مهری سر میزدند. مهری ماجرای شوهرش را برای پدرش نوشت. #خلیفهمحمدعلی عازم تهران شد. خلیفه چند روزی در تهران بود. آن مرد چکار میتوانست بکند؟ چند روز در تهران ماند و دخترش را دلداری داد، اما خودش به شدت نگران بود. #مهری هر روز به دانشکدهی حقوق سر میزد. استادان با او همدردی میکردند، اما هیچکس راهحلی نشان نمی داد. استادی که آقارضا در دفترش کار میکرد، به مهری پیشنهادی داد. مهری باید به شکل کتبی از او درخواست وکالت شوهرش را میکرد. مهری کتبی از آن بزرگوار درخواست کرد وکیل شوهرش باشد.
▫️امتحانات ترم نزدیک بود. مهری باید درس میخواند. اگر #آقارضا تا آخر ترم بر نمیگشت، نمرهی تمام درسهایش صفر میشد. مهری با رئیس دانشکدهی حقوق صحبت کرد. قرار شد اگر تا شب امتحان آقارضا پیدا نشد، دانشکده تمام درسهای او را حذف کند. همینطور هم شد. آقارضا نیامد و درسهایش حذف شد. مهری پیش خودش گفت: "باید درس بخوانم شاگرد اول شوم! وقتی آقارضا بیاید و بفهمد شاگرد اول شدهام، خوشحال میشود."
▪️#مهری به سختی و باارادهای قوی و مثالزدنی درس خواند. نگران شوهرش بود #دلهره داشت. وسط درسخواندن ناگهان به یاد همسرش میافتاد و تمرکزش را از دست میداد. قطرههای اشک از گونههایش جاری میشد و دفتر و کتابش را خیس میکرد. اما دوباره به خود نهیب میزد. دائم میگفت: "هر چه خدا بخواهد. در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی."
▫️#مهری سرانجام شاگرد اول شد، اما همسرش بازنگشت تا خبر شاگرد اولی او را بشنود و شاد شود. مهری با اصرار گلناز بعضی شبها به خانه آنها میرفت. گلناز سعی میکرد به مهری خوش بگذرد. همسر لئون و زن آقاتقی دائم مواظب مهری بودند. برایش غذا میبردند، کارهایش را انجام میدادند. آخرِ آذر، مهری اجاره را پیش آقا تقی برد. #آقاتقی گفت: "تا همسرت نیامده از تو اجاره نمیگیرم." مهری اصرار کرد. آقاتقی گفت: "ممکن نیست از تو پول بگیرم." مهری گفت: "من میدانم شما قسط دارید، باید اقساط خانهتان را بپردازید. آقاتقی با لهجهی زیبای آذری گفت: "خداوند بزرگ است. رفیق من بیجهت در زندان است. من از همسرش پول بگیرم."
▪️مهری گفت: "من پول دارم!" آقاتقی گفت: "مهریخانم، شما حتماً #ستارخانوباقرخان را میشناسید. کیست که آنها را نشناسد؟ ما مردم خطهی آنها هستیم. جانمان را برای #آزادی میدهیم. همسر تو بیگناه در زندان است. در مملکتی که آزادی و عدالت نیست، هیچ نیست. حالا اگر مثل ستارخان اسلحه به دست نمیگیریم، حداقل میباید از بیگناهان دلجویی کنیم." مهری ساکت شد. در تمام مدتی که آقارضا در زندان بود، آقاتقی از مهری اجارهخانه نگرفت. همبستگی ملی یعنی همین! در سال ۱۳۵۷ این همبستگی به طور گسترده خود را نشان داد. حیف که آن #همبستگی به تاریخ میپیوست.
▫️ترم دوم شروع شد. بازهم از آقارضا خبری نبود. مهری تقاضا کرد دانشکدهی حقوق به شوهرش مرخصی بدهد تا غیبت او ترک تحصیل تلقی نشود. ۲۲ اسفند به مهری خبر دادند که میتواند شوهرش را ملاقات کند. مهری #دلشوره داشت. یک چشمش گریان بود، یکی خندان. مهری به زندان رفت. بعد از چند ساعت معطلی، همسرش را پشت شیشه دید. چقدر لاغر شده بود! #آقارضا گفت پروندهی قبلی برایش مشکلساز شده است.
▪️#بازجو گفته بود: "تو یک پاسبان اخراجی با سابقهی ۹ ماه زندان هستی. دانشجویان را تو تحریک کردهای!" مهری به آقارضا گفت برایش وکیل گرفته است. هر دو بهم دلداری دادند. آقارضا سخت نگران همسرش بود. مهری خبر شاگرد اولی خودش را داد. آقارضا صدبار قربانصدقهی او رفت. #آقارضا، مهری را تشویق کرد درس بخواند.
👇👇👇👇