▪️مهری ساعت هشت صبح جلوِ دادگاه بود. #دکترابوالحمد هم رسید. از حال و روز مهری فهمید او در چه وضعیتی قرار دارد. او مثل پدری مهربان، مثل استادی مهرورز، مثل وکیلی وظیفهشناس و مطمئن، به مهری دلداری داد. هنوز #وکالت به یک شغل نان و آبدار تبدیل نشده بود. هنوز وکلا دنبال حقیقتیابی و پیروزی حقیقت و #عدالت بودند. هنوز نمیخواستند به ضرب پول، حقیقت را دگرگون کنند.
▫️حالا هم وکلای خوب و بااخلاق فراوان داریم. ولی اکثریت با کیست؟ در همهی امور امروز، اکثریت با چه کسانی است؟ خودتان بگویید. شما که میدانید، چرا من بنویسم؟ شاید هم هنرمند والامقام #مهرانمدیری باید یک سریال "حاشیه" هم برای وکلا تهیه کند. دکتر ابوالحمد به مهری گفت دو تن از قضات دادگاه از دوستان قدیمی او هستند. قبلاً دربارهی پروندهی آقارضا با آنها صحبت کرده است. مقامات بالا هم اصراری ندارند که متهم محکوم شود. میخواهند در شانزده آذر امسال بهانهای به دست دانشجویان نباشد.
▪️#مهری اندکی آرام شد. دید لئون و ملینا، آقاتقی و سلماز، جعفرآقا و گلناز هم آمدند. همه به او دلداری میدادند. ملینا، آن زن ارمنی مهربان، یک جعبهی شیرینی با خود آورده بود. به مهری گفت: "شیرینی آزادی آقارضا را دیشب پختهام." اشکهای، مهری جاری شد. ملینا را بوسید.
▫️حدود ساعت ۹ #آقارضا با دستبند و لباس مخصوص زندانیها آوردند. حالش کمی بهتر از روزهایی بود که در زندان بود. چند نفر از همکلاسیهایش هم پشت سرش بودند. جلسهی دادگاه علنی بود. ظاهر کار قانونی به نظر میرسید. #دکترابوالحمد به مهری گفت جلسه علنی است. آقارضا لبخندی بر چهره داشت. پاسبانها اجازه دادند همسرش را ببوسد. اما اجازهی حرف زدن ندادند. بوسیدنی که صد #کتاب پیام همراه داشت. بوسیدنی که صد #غزلحافظ پیامآور آن است. وقتی مهری گرمای صورت همسرش را بر روی چهره حس کرد، اضطرابش فروکش کرد. گرسنهاش شد. آرام شد. از ملینا خواست یک عدد شیرینی به رضا بدهد و یکی هم به او. قبل از محاکمه شیرینیها تمام شد. به تعبیری، شیرینی آزادی قبل از محاکمه پخش شد.
▫️جلسهی #دادگاه شروع شد. هر کلمهای که پرسیده میشد، مثل پُتکی بود که بر فرق مهری فرود میآمد. هر پاسخی که داده میشد، تیری بود بر قلبش. مهری برای پرسش قاضی و پاسخ رضا، #دلهره میگرفت. پیش خودش میگفت: "کاش رضا اینطور پاسخ داده بود! کاش دکتر ابوالحمد این را میگفت!" لحظهها برایش دیر سپری میشد. قاضی از آقارضا پرسید: "شما تودهای هستید؟" رضا جواب داد: "من قبل از زندان نمیدانستم تودهای یعنی چه؟" قاضی گفت: "چطور نمیدانی؟ تو پاسبان بودهای! تو بعد از سال ۱۳۳۲ پاسبان شدهای!"
▪️#رضا گفت: "بله من پاسبان بودم. کلمهی تودهای هم را هم شنیده بودم، ولی نمیدانستم یعنی چه. اگر میدانستم تودهای یعنی چه که پاسبان نمیشدم. افسر میشدم؛ وزیر و وکیل میشدم. من یک پاسبان با مدرک سیکل بودم. فقط میدانستم که اگر کسی چاقوکشی کرد، باید بگیرمش. تازه همین را هم خوب نمیدانستم. نمیدانستم که باید بعضی چاقوکشها را بگیرم، بعضیها را نه؟"
▫️قاضی پرسید: "نظرت دربارهی مارکس و کتابهایش چیست؟" #رضا جواب داد: "وقتی چیزی را نخوانده و ندیدهام، دربارهی آنهم نظری ندارم. من اسم مارکس و استالین را در زندان از بازجوها شنیدم. من کمونیست نیستم. من یک مسلمانم." قاضی پرسید: "اگر مسلمان هستی چرا عرق میخوری؟" رضا گفت: "آقای قاضی من از شما میپرسم: در ایران و سراسر کشورهای اسلامی چند میلیون آدم مسلمان نمازخوان....وجود دارد؟ هر که نوشیدنی میخورد که کمونیست نمیشود. اصلاً چرا در کشورهای اسلامی کارخانهی عرقکشی و مغازه فروش آن هست؟ اگر در کشوری با مردم مسلمان چنین کارخانهای بود، آن کشور اسلامی نیست." قاضی گفت: "با این استدلالها معلوم میشود خیلی هم پاسبان بیسوادی نیستی!"
▪️#آقارضا گفت: "پاسبانی مربوط به چند سال قبل است. حالا من دانشجوی حقوق هستم؛ دانشجویی که بیخود و بیجهت سه ترم از درسش عقب افتاده است!" دکتر ابوالحمد هم دفاع جانانهای از رضا کرد. قضات ختم جلسه را اعلام کرد. دادگاه وارد شور شد و پاسبانها آقارضا را به اتاق مخصوص بردند.
✅ ادامه دارد....
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
💢 کار در عمیقترین #معدن
📌 داستان به درگیری علی و دوستانش برای گرفتن حق نماز برای کارگران مسلمان معدن با کارفرمایان رسید بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️اواخر آبان بود. در تقسیم کار جدید، علی را به چاهی به عمق ۸۰۹ متر منتقل کردند. چاه ۸۰۹ متری، عمیقترین چاه معدن بود. علی را از دوستانش جدا کردند. او را به چاه عمیقی فرستادند که بیشباهت به #چاه_جهنم نبود. در آن عمق، هوا به شدت گرم بود. تخلیهی گازها و آلودگیها و هوارسانی، کار دشواری بود.
▪️سرکارگر، یک مسلمان آفریقایی بود. او به #علی گفت: " حالا این جا هر چه میخواهی نماز بخوان! ولی باید روزانه ۱/۵ تن زغال به من تحویل بدهی!" اولین شبی که علی از چاه ۸۰۶ متری بیرون آمد، نیمه مرده بود. او با حالت تهوع شدید و در حالی که استفراغ میکرد، به خانه رسید. در خانه، دوستانش به او رسیدگی کردند. ولی همه گفتند این #مبارزه بیهوده است. در آن سالها، جنگ الجزایر با فرانسه برای استقلال شدت داشت. مبارزان مسلمان اولویتهای دیگری داشتند.
▫️علی میگفت اولویتش #نماز است. ولی فقط چند نفر بیشتر طرفدار او نشدند. سنّ کم، بیسوادی و کم تجربگی سبب شد تا نتواند گروهی را سازماندهی کند. شرایط کار در معدن بسیار نامساعد بود. علی تمام عمرش را در صحرا گذرانده بود. او در بیابان بزرگ شده بود. بیابانی با افق بیپایان. علی تا در صحرا بود، هر شب در آسمان دنبال ستارهاش میگشت. حالا در اعماق زمین موش کور گیر افتاده بود.
▪️اواخر پاییز بود. شبها بلند بود و روزها کوتاه. هوای شمال فرانسه سرد و ابری بود. علی روزها درون چاه بود و شبها هیچ ستارهای را در آسمان نمیدید. دیگر نمیتوانست در آسمان دنبال ستارهی بخت خود باشد. احساس بدی داشت. وقتی به اعماق معدن میرفت، احساس میکرد دارد به اعماق جهنم میرود. راهروهای پیچ در پیچ و تاریک معدن، او را میترساند. بارها در اعماق به حالت استفراغ میافتاد. سر درد میشد. در آن اعماق، تنهایی مطلق را حس میکرد.
▫️در آن جهنم زغال، هیچکس به فکر نماز و استراحت نبود. همه میبایست در یک شیفت کاری مقدار معینی زغال تحویل دهند حس میکرد باید از این سوراخ عمیق خود را رها کند. هم اتاقیهایش برای خود تفریحاتی داشتند؛ تفریحاتی که او نمیپسندید. تفریحاتی که بیشتر با فرهنگ فرانسه جور بود. نه فرهنگِ #مسلمانی و صحرایی او. وقتی از معدن بیرون میآمد آنقدر خسته بود که درسها را نمیفهمید. دیگر به کلاس اکابر نمیرفت. #بیسوادی او را رنج میداد. احساس میکرد در سرزمینی است که برای ابتداییترین و مقدسترین حقوقش باید بجنگد. باید برای نماز خواندن بجنگد.
▪️او یار و یاوری نداشت. یکسالی در این معادن عمیق، زغال استخراج کرد. او نوزده ساله شد. ولی احساس میکرد عمرش دارد در این اعماق تمام میشود. احساس میکرد شصتساله است. معمولاً شیفت کاری معدنکاران هر هفته تغییر میکرد. هیچکس برای مدت طولانی در چاهای عمیق کار نمیکرد. چهارماه تمام #علی در چاه ۸۰۶ متری کار کرد. تنش تاول میزد؛ تاولهایی با سوزش زیاد. دکتر تشخیص داد که تاولها بر اثر گاز معدن است. به سبب بیماری، قرار شد او را از چاه ۸۰۶ متری منتقل کنند.
▫️بالاخره او را به چاهی با عمق ۳۳۵ متر منتقل کردند. علی سر وقت نمازش را بی سر و صدا میخواند، اما دلش میخواست از فرانسه برود. چند نفر از آشنایانش گفتند هلندیها به کارگران معدن بیشتر پول میدهند علی بخشی از پساندازش را برای مادربزرگش فرستاد. #قراردادش یکساله بود. او برای یکسال تعهد داشت برای معدن کار کند شرایط کار نامناسب بود. علی دچار بیماری پوستی شده بود. ولی علی خوب کار میکرد. جوان بود. گزارشهای سرکارگران معدن، او را به عنوان کارگر فعال و نمونه معرفی میکرد. #علی گواهی یکسالهی کار را در معدن پادوکاله گرفت.
✅ هفتهی آینده با #ذرهبین همراه با علی به هلند خواهیم رفت...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
💢 کار در عمیقترین #معدن
📌 داستان به درگیری علی و دوستانش برای گرفتن حق نماز برای کارگران مسلمان معدن با کارفرمایان رسید بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️اواخر آبان بود. در تقسیم کار جدید، علی را به چاهی به عمق ۸۰۹ متر منتقل کردند. چاه ۸۰۹ متری، عمیقترین چاه معدن بود. علی را از دوستانش جدا کردند. او را به چاه عمیقی فرستادند که بیشباهت به #چاه_جهنم نبود. در آن عمق، هوا به شدت گرم بود. تخلیهی گازها و آلودگیها و هوارسانی، کار دشواری بود.
▪️سرکارگر، یک مسلمان آفریقایی بود. او به #علی گفت: " حالا این جا هر چه میخواهی نماز بخوان! ولی باید روزانه ۱/۵ تن زغال به من تحویل بدهی!" اولین شبی که علی از چاه ۸۰۶ متری بیرون آمد، نیمه مرده بود. او با حالت تهوع شدید و در حالی که استفراغ میکرد، به خانه رسید. در خانه، دوستانش به او رسیدگی کردند. ولی همه گفتند این #مبارزه بیهوده است. در آن سالها، جنگ الجزایر با فرانسه برای استقلال شدت داشت. مبارزان مسلمان اولویتهای دیگری داشتند.
▫️علی میگفت اولویتش #نماز است. ولی فقط چند نفر بیشتر طرفدار او نشدند. سنّ کم، بیسوادی و کم تجربگی سبب شد تا نتواند گروهی را سازماندهی کند. شرایط کار در معدن بسیار نامساعد بود. علی تمام عمرش را در صحرا گذرانده بود. او در بیابان بزرگ شده بود. بیابانی با افق بیپایان. علی تا در صحرا بود، هر شب در آسمان دنبال ستارهاش میگشت. حالا در اعماق زمین موش کور گیر افتاده بود.
▪️اواخر پاییز بود. شبها بلند بود و روزها کوتاه. هوای شمال فرانسه سرد و ابری بود. علی روزها درون چاه بود و شبها هیچ ستارهای را در آسمان نمیدید. دیگر نمیتوانست در آسمان دنبال ستارهی بخت خود باشد. احساس بدی داشت. وقتی به اعماق معدن میرفت، احساس میکرد دارد به اعماق جهنم میرود. راهروهای پیچ در پیچ و تاریک معدن، او را میترساند. بارها در اعماق به حالت استفراغ میافتاد. سر درد میشد. در آن اعماق، تنهایی مطلق را حس میکرد.
▫️در آن جهنم زغال، هیچکس به فکر نماز و استراحت نبود. همه میبایست در یک شیفت کاری مقدار معینی زغال تحویل دهند حس میکرد باید از این سوراخ عمیق خود را رها کند. هم اتاقیهایش برای خود تفریحاتی داشتند؛ تفریحاتی که او نمیپسندید. تفریحاتی که بیشتر با فرهنگ فرانسه جور بود. نه فرهنگِ #مسلمانی و صحرایی او. وقتی از معدن بیرون میآمد آنقدر خسته بود که درسها را نمیفهمید. دیگر به کلاس اکابر نمیرفت. #بیسوادی او را رنج میداد. احساس میکرد در سرزمینی است که برای ابتداییترین و مقدسترین حقوقش باید بجنگد. باید برای نماز خواندن بجنگد.
▪️او یار و یاوری نداشت. یکسالی در این معادن عمیق، زغال استخراج کرد. او نوزده ساله شد. ولی احساس میکرد عمرش دارد در این اعماق تمام میشود. احساس میکرد شصتساله است. معمولاً شیفت کاری معدنکاران هر هفته تغییر میکرد. هیچکس برای مدت طولانی در چاهای عمیق کار نمیکرد. چهارماه تمام #علی در چاه ۸۰۶ متری کار کرد. تنش تاول میزد؛ تاولهایی با سوزش زیاد. دکتر تشخیص داد که تاولها بر اثر گاز معدن است. به سبب بیماری، قرار شد او را از چاه ۸۰۶ متری منتقل کنند.
▫️بالاخره او را به چاهی با عمق ۳۳۵ متر منتقل کردند. علی سر وقت نمازش را بی سر و صدا میخواند، اما دلش میخواست از فرانسه برود. چند نفر از آشنایانش گفتند هلندیها به کارگران معدن بیشتر پول میدهند علی بخشی از پساندازش را برای مادربزرگش فرستاد. #قراردادش یکساله بود. او برای یکسال تعهد داشت برای معدن کار کند شرایط کار نامناسب بود. علی دچار بیماری پوستی شده بود. ولی علی خوب کار میکرد. جوان بود. گزارشهای سرکارگران معدن، او را به عنوان کارگر فعال و نمونه معرفی میکرد. #علی گواهی یکسالهی کار را در معدن پادوکاله گرفت.
✅ هفتهی آینده با #ذرهبین همراه با علی به هلند خواهیم رفت...
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin