eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️سُلماز به گفت: "کتابت را بردار و به خانه‌ی ما بیا. درست را بخوان. هروقت این خانم رفت بلیت گرفت، ما هم تور را به گاراژ می‌رسانیم." سکینه‌خانم روی چادرشب رختخواب‌ها نشسته بود. چندتا متلک و بد و بیراه به گفت و راه افتاد برود بلیت بخرد. نزدیک‌های غروب، برادر آقارضا همراه با جعفرآقا پسرعمویش و گلناز آمدند. سکینه‌خانم نیامده بود. دو مرد برای پیدا کردنِ سکینه‌خانم رفتند. ▫️ به مهری گفت: "بیا اسباب‌هایت را دوباره بچینیم‌." گفت: "به خدا فردا ساعت هشت صبح سخت‌ترین امتحانم را دارم!" سُلماز و ملینا گفتند: "غصه نخور! بیا به خانه‌ی ما درس بخوان. ما به کمک گلنازخانم اسباب‌هایت را تمیزتر از قبل می‌چینیم." سه زن ترک و ارمنی و شمالی، اسباب‌ها را باز کردند. خانه را سامان دادند. چای درست کردند. ▪️حدود ساعت ۹ شب، دو مرد مادر آقارضا را به خانه آوردند. او گمشده بود. بلیت نخریده بود. جعفرآقا، سکینه‌خانم و اصغرآقا را به خانه‌ی خودش برد. به مهری گفت: "زن‌داداش! از کارهای مادر معذرت می‌خواهم! شما خیالت راحت. کاری داشته باشی، خودم انجام می‌دهم. من و مادرم فردا به یزد می‌رویم." همان‌جا خداحافظی کردند. سکینه می‌گفت: "پسر من زندان است و این دختر توی تهران وِلُو است. جواب مردم را چه بدهم! چه روزگاری شده است!" ▫️مهری اشک‌ریزان درس می‌خواند. سلماز برایش غذا و ملینا شیرینی و کیک آوردند. آن دو زن یکی و یکی ، به مهری، مهربانی بسیار می‌کردند. آقاتقی و لئون هم به او دلداری می‌دادند. آن‌شب وقتی مهری سر بر بالین گذاشت، را فراموش کرده بود. وقتی آخرین امتحانش را داد، از دانشکده راهی زندان شد. ▪️روز ملاقات نبود، اما مهری به امید مهربانی استوار ایوب ساقی، به زندان رفت. ، آقارضا را دوست داشت و به او احترام می‌گذاشت. که به زندان افتاده بود، بدترین شکنجه‌ها را تحمل کرده بود. اما نه اعتراف کرده و نه حاضر به همکاری شده بود. خوب این آدم، احترام دارد. مهری از استوار ساقی خواست شوهرش را چند دقیقه ببیند. استوار گفت: "والله نمی‌شود! برای من مسئولیت دارد. باید صبر کنی." مهری گفت: "به خدا من نیستم!" ▫️ خندید و از مهری پرسید: "حالا با آقارضا چکار داری که این‌قدر اصرار داری او را ببینی؟" مهری جواب داد: "امتحاناتم تمام شده است. فکر کنم شاگرد اول شده‌ام. می‌خواهم خودم این خبر را به او بدهم تا خوشحال شود." ترتیب ملاقات دو دلداده را برای یک ساعت در اتاقی داد. در سال ۱۳۹۲ می‌گفت: "اگر استوار ساقی زنده است خدا سلامتش بدارد و اگر مرده است، روحش را شاد کند!" آقارضا بعدها گفته بود کاش همه‌ی زندان‌بان‌ها مثلِ بودند. مقتدر، باصلابت و مهربان. ✅ پایان؛ هفته‌ی آینده با خرید خانه در تهران همراه باشید. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin