▪️سُلماز به #مهری گفت: "کتابت را بردار و به خانهی ما بیا. درست را بخوان. هروقت این خانم رفت بلیت گرفت، ما هم تور را به گاراژ میرسانیم." سکینهخانم روی چادرشب رختخوابها نشسته بود. چندتا متلک و بد و بیراه به #همسایهها گفت و راه افتاد برود بلیت بخرد. نزدیکهای غروب، برادر آقارضا همراه با جعفرآقا پسرعمویش و گلناز آمدند. سکینهخانم نیامده بود. دو مرد برای پیدا کردنِ سکینهخانم رفتند.
▫️#گلناز به مهری گفت: "بیا اسبابهایت را دوباره بچینیم." #مهری گفت: "به خدا فردا ساعت هشت صبح سختترین امتحانم را دارم!" سُلماز و ملینا گفتند: "غصه نخور! بیا به خانهی ما درس بخوان. ما به کمک گلنازخانم اسبابهایت را تمیزتر از قبل میچینیم." سه زن ترک و ارمنی و شمالی، اسبابها را باز کردند. خانه را سامان دادند. چای درست کردند.
▪️حدود ساعت ۹ شب، دو مرد مادر آقارضا را به خانه آوردند. او گمشده بود. بلیت نخریده بود. جعفرآقا، سکینهخانم و اصغرآقا را به خانهی خودش برد. #برادرآقارضا به مهری گفت: "زنداداش! از کارهای مادر معذرت میخواهم! شما خیالت راحت. کاری داشته باشی، خودم انجام میدهم. من و مادرم فردا به یزد میرویم." همانجا خداحافظی کردند. سکینه میگفت: "پسر من زندان است و این دختر توی تهران وِلُو است. جواب مردم را چه بدهم! چه روزگاری شده است!"
▫️مهری اشکریزان درس میخواند. سلماز برایش غذا و ملینا شیرینی و کیک آوردند. آن دو زن یکی #آذریشیعه و یکی #ارمنیآذری، به مهری، مهربانی بسیار میکردند. آقاتقی و لئون هم به او دلداری میدادند. آنشب وقتی مهری سر بر بالین گذاشت، #غمها را فراموش کرده بود. وقتی آخرین امتحانش را داد، از دانشکده راهی زندان شد.
▪️روز ملاقات نبود، اما مهری به امید مهربانی استوار ایوب ساقی، به زندان رفت. #ساقی، آقارضا را دوست داشت و به او احترام میگذاشت. #پاسبانی که به زندان افتاده بود، بدترین شکنجهها را تحمل کرده بود. اما نه اعتراف کرده و نه حاضر به همکاری شده بود. خوب این آدم، احترام دارد. مهری از استوار ساقی خواست شوهرش را چند دقیقه ببیند. استوار گفت: "والله نمیشود! برای من مسئولیت دارد. باید صبر کنی." مهری گفت: "به خدا من #ایوب نیستم!"
▫️#استوارساقی خندید و از مهری پرسید: "حالا با آقارضا چکار داری که اینقدر اصرار داری او را ببینی؟" مهری جواب داد: "امتحاناتم تمام شده است. فکر کنم شاگرد اول شدهام. میخواهم خودم این خبر را به او بدهم تا خوشحال شود." #استوارساقی ترتیب ملاقات دو دلداده را برای یک ساعت در اتاقی داد. در سال ۱۳۹۲ #مهری میگفت: "اگر استوار ساقی زنده است خدا سلامتش بدارد و اگر مرده است، روحش را شاد کند!" آقارضا بعدها گفته بود کاش همهی زندانبانها مثلِ #ایوبساقی بودند. مقتدر، باصلابت و مهربان.
✅ پایان؛ هفتهی آینده با خرید خانه در تهران همراه #ذرهبین باشید.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin