▪️کتاب حاوی مطالبی دربارهی زندگی "مارکس" و "انگلس" بود. او اهمیت مسئله را نمیفهمید. دلِ مهری برای پدر و خواهرانش تنگ شده بود، اما دلش نمیخواست به #یزد برود. از حرفهای مادرشوهرش دلخور بود. میخواست در تهران باشد تا هر وقت ممکن شد، همسرش را ببیند. نگرانش بود. اما بیپولی به او فشار زیادی میآورد. تصمیم گرفته بود چرخ خیاطیاش را از یزد بیاورد شاید بتواند در تهران خیاطی کند و پولی در آورد. این مسئله را به ملینا و سلماز گفت. آقاتقی و لئون فهمیده بودند که #مهری بیپول است.
▫️میدانستند آقارضا #خانهای در یزد دارد. روزی لئون و آقاتقی به دیدنِ مهری رفتند. گفتند: "در نزدیکی پیچ شمیران مغازهای است. حدود ۴۷ متر مساحت دارد. بالای آن، دو اتاق با دستشویی و امکانات است. صاحبش میخواهد آن را بفروشد. میشود حدود ۳۵ هزار تومان آن را خرید." از مهری خواستند با #آقارضا صحبت کند. اگر موافق بود، خانهی یزدش را بفروشد و اینجا را بخرد. لئون گفت: "مغازه را ماهی هفتصد و هشتصد تومان اجاره میکنند. خودتان هم طبقهی بالای آن میتوانید زندگی کنید."
▪️مهری گفت در اولین فرصت نظرِ آقارضا را در این مورد جویا میشود. باز هم #استوارساقی مردانگی کرد. مهری را با آقارضا یک ساعت تنها گذاشت. #آقارضا روی کاغذی با دستخط خودش به مهری وکالت فروش خانه را داد. مهری راهی یزد شد. خانه را به صورت قولنامهای ۲۸ هزار تومان فروخت. #خریدار گفت مهری و آقارضا را قبول دارد. هروقت آقارضا از زندان آزاد شد، میآید سند میزند.
▫️آن زمان #قول و دستخطِ مردم #اعتبار داشت. مهری وسایلش را به زیرزمین خانهی پدرش برد. هرچه از کتابها هم مانده بود را دوباره به آنجاد انتقال داد. کتابها را در همان اتاق شهربانو جای داد. در یک لحظه مهری به یاد حرفِ مادربزرگش افتاد که گفته بود این #کتابها خیلی ارزش دارد. مهری گفت: "چندتا از این کتابها را با خودم به تهران میبرم. شاید کسی آنها را بخرد!" شش جلد از کتابها را جدا کرد و در وسایلش گذاشت تا به تهران ببرد. او تازه یک چمدان خریده بود. خودش تحولی بود. تحول از #بقچه به چمدان. پدرش خلیفه محمدعلی هم با او راهی تهران شد.
▪️در #تهران با کمک لئون و آقاتقی، معاملهی مغازه و آپارتمان بالای آن انجام شد. فروشنده از ۳۴ هزارتومان پائین نیامد. مهری شش هزار تومان کم داشت و میگفت نمیتواند مغازه را بخرد. لئون دو هزار تومان به او قرض میدهد. آقاتقی هم کسی را پیدا کرد مغازه را دوساله رهن و اجاره میکرد. پنج هزار تومان پیش میداد و ماهی پانصد تومان اجاره. پول جور شد. ظرف یک هفته همه کارها در محضر انجام شد. #خلیفهمحمدعلی هم پانصدتومان به دخترش داد. مهری نصف پول لئون را پس داد. لئون پول را نمیگرفت، ولی مهری اصرار و خواهش کرد تا او هزار تومانش را پس گرفت.
▫️سرانجام #مهری به طبقهی بالای مغازه اسبابکشی کرد. آپارتمان تا خانهی آقاتقی فاصلهی چندانی نداشت. مهری با پدرش به زندان رفت. خلیفه مقداری شیرینی یزدی برای #ایوبساقی آورده بود. مهری از خوبیهای این زندانبان برای پدر و اطرافیانش زیاد گفته بود. مهری شیرینیها را به ایوب ساقی تعارف کرد. زندانبان ساقی، شیرینیها را نمیگرفت. با اصرارِ مهری آنها را قبول کرد. #مهری از آقای ساقی خواهش کرد اجازه دهد خودش و پدرش ملاقاتی با آقارضا داشته باشند.
▪️آقای ساقی قول داد پسفردا اجازهی ملاقات بدهد. بالاخره خلیفه هم آقارضا را دید. #آقارضا از شدت درد و رنج، لاغر و تکیده و رنجور بود. ولی روحیهای قوی داشت. گفت ده روزی است که شکنجهها تمام شده است و با وکیلش ملاقات داشته است. آقای #دکتر_ابوالحمد به او دلداری داده بود و گفته بود پروندهاش را دیده است. هیچ مدرکی علیه او نیست. آقارضا امید داشت که #تبرئه شود. هشت ماه بود در زندان بود. از خبر خرید مغازه و طبقهی بالای آن خیلی خوشحال شد؛
▫️به مهری گفت: "حالا خیالم راحت شد. هم خانه داری و هم پانصد تومان درآمد." #خلیفه دامادش را دلداری داد و گفت مطمئن است که از زندان خیلی زود آزاد میشود و دوباره درسهای دانشگاه را شروع میکند. ده روزی بود خلیفه در تهران بود. او به دیدنِ دکتر ابوالحمد رفت. مقداری شیرینی یزدی هم برای آن استاد، دانشمند و وکیل آورده بود. #استاد گفت مطمئن است که آقارضا تبرئه میشود. ایشان گفت هیچ مدرکی و یا اعترافی علیه او وجود ندارد. خلیفه به یزد رفت و مهری مشغولِ زندگی شد.
✅ پایان
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
📌 #پاپلییزدی_در_برزیل
💠یوهان آردو والسیوا
دانشگاه ریودوژانیرو برزیل
📝 بخوانید ادامه داستان پرماجرای #پاپلییزدی و همراهانش در سرزمین برزیل
⚜دلایل نیامدنم به این مناطق #ناامنی و شرایط نامساعد طبیعی و همچنین مخارج بالای آن بود . مسافرت دکتر پاپلی شرایطی استثنایی را برایم فراهم کرد. ولی حالا در این مسافرت که برایم یک #فرصت بود ، دائم نگران بودم و میترسیدم.
⚜فردا صبح زود پس از صرف صبحانهای عالی ، راه افتادیم. همسر صاحب مزرعه مقدار زیادی غذا و بهخصوص میوه همراهمان کرد. او یک #کلاه بسیار زیبا و ظریفبافِ حصیری هم به دکتر پاپلی هدیه داد.
گابریلا خیلی خوشحال بود و آواز میخواند. دکتر پاپلی از او پرسید : "گابریلا، از کجا این #مزرعهدار را میشناسی؟" او گفت :" از رفقای قدیم #زندان است.با او هفت ماه در یک سلول بودم . به جرم راهزنیِمسلحانه همراه با قتل ، زندان بود ولی #تبرئه شد." استاد پرسید :" او واقعا این جرمها را مرتکب شده بود؟"
گابریلا گفت : " اگر بگویم کشتن آدمبرای مونچو مثل کشتن یک گنجشک جنگلی است ، اغراق نکردهام! ولی او وکلا و دوستان بسیار قدرتمندی دارد."
گابریلا اضافه کرد :" با این همه، آدم #بامعرفتی است. با هرکس رفیق باشد ، تا آخر خط رفیق است."
⚜در ادامهی مسیر چندین جا به جادههای باتلاقیِ خطرناک برخورد کردیم. هنوز جادهی ساحلی کامل نشده بود. در برخی جاها آب ، جاده را برده بود و یا بر روی دهانهی عریض رودخانهها پل وجود نداشت.
گابریلا گفت :" امروز تا ظهر بیش از صدکیلومتر نمیتوانیم طیّمسیر کنیم ، ولی بعد راه بهتر میشود." ساعتی بعد باران گرفت. از آن بارانهای استواییِ شلاقی که من تابهحال توصیف آن را شنیده و یا تصویر آن را در تلوزیون دیده بودم. ماشین نمیتوانست حرکت کند ، چون اصلا دید وجود نداشت. حرکت ممکن نبود . گابریلا ماشین را روی یک تلّ سنگ و ماسه که برای جادهسازی آورده بودند، قرار داد تا اگر آب بالا آمد ، ماشین آسیب نبیند.
⚜در آن شرایط دکترپاپلی بلافاصله بلوزش را در آورد و رفت روی کاپوت ماشین نشست. عملا داشت زیر باران استوایی #دوش میگرفت. بارانی که مثل شلاق بر تن او میخورد.
کمکم داشتیم به کارهای دکتر پاپلی عادت میکردیم و دیگر با او دربارهی این که چه کاری را بکند یا نکند ، بحث نمیکردیم . باران با شدتی باورنکردنی میبارید و دکتر زیر آن نشستهبود. او جدا گفت که پوست تنش دارد سائیده میشود . وقتی باران کمتر شد ، دکتر به داخل ماشین آمد و ما حرکت کردیم.
او گفت:" از کجا معلوم خداوند بار دیگر چنین #نعمتی را نصیب من کند! من فرزند کویر هستم؛ [کویری] که حجمبارانش در طول بیست سال به اندازه یک ساعت این باران نیست ! اگر میتوانستم ، تمام حجم این باران را برای همشهریانم #سوغات میبردم !"
⚜بعد از بارش باران ، هوا بسیار عالی شده بود؛ اما زمین و جاده بسیار خراب بود. رانندگی در این شرایط برای گابریلا #طاقتفرسا بود. او جدا به من گفت اگر ماشین دولتی گرفته بودیم ، راننده به هر بهانهای بود از ادامه مسیر سر باز میزد و اگر ماشین کرایه کرده بودیم ، راننده بهانه میگرفت و پول بیشتری میخواست. به این نتیجه رسیدم که استاد حق داشت از گابریلا کمک بگیرد.
⚜همین موقع دکتر پاپلی از گابریلا پرسید :" ناهار را کجا میخوریم ؟" گابریلا گفت :" هرکجا شما بگویید!" دکتر گفت :" دیروز ما را پیش رفیقهای ثروتمند مزرعهدارت بردی . امروز ما را پیش کی میبری؟" گابریلا گفت :" اگر تا بتوانید صبر کنید ، شما را پیش دوستان بسیار باصفایم میبرم. " دکتر پذیرفت.
او جدا پای مرا فشار داد و آهسته گفت :" دوباره #ماجراجویی آغاز شد!" رودرس با سر تایید کرد و #صلیبی روی سینهاش کشید.
⚜حدود ظهر به محلی بسیار دور افتاده کنار دریا رسیدیم . آنجا بندر نبود . جایی بسیار مشکوک بود! نه اسکلهای بود ، نه کشتی نه قایقی . در آنجا چند صد #پلاژ وجود داشت. آدمهای عجیب و غریبی در آنجا بودند : افرادی که فکر میکردی همین الان از دوزخ و زندانهای مخوف آزاد شدهاند. بیشتر مردها مجهز به سلاح گرم بودند و عموما یک دشنهی بلند به کمر داشتند . سیهچرده و سیاه پوستانی با هیکلهای عضلانی و بسیار قوی بودند .چند خانهی نسبتا شیک هم در آن منطقه وجود داشت. گابریلا داخل پلاژی بزرگ شد و چند لحظه بعد با چند مرد و دو زن ، به استقبال ما آمدند. در ظاهر آدمهای بسیار خشنی بودند، ولی بسیار #گرم و #صمیمی برخورد کردند. آنها برای ما ماهی و دو رقم غذای محلی آوردند که با برگ یک نوع درخت جنگلی و ادویهجات بسیار خوشمزه درست شده بود. در همین لحظه در دو پلاژ دورتر از ما سر وصدا بلند شد . دعوای شدیدی بین چند نفر در گرفته بود . صدای فریاد یک مرد ما را از پلاژ بیرون کشید . از ناحیه شکم زخمی شده بود. او روی شنهای ساحل در غلتید.
👇👇