eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 نذر توسط بی بی صغری... ▫️قصّه ی هفته ی گذشته را اگر دنبال کرده باشید محلّه بالای منبر رفت و گفت: ایّها الناس! ای پول دارهای محلّه، بی بی صغری نذری کرده، ، و در آن شریک شده اند. زن های فقیر محلّه قند و چای می دهند. شما که ی علی(ع) و ابوالفضل العبّاس (ع) هستید چه کار کرده اید؟ ⬅️ حال بخوانیم بقیه ی داستان را از زبان خود ▪️ لازم است که فقط یک خاطره از محله ی ما که اجازه داد همه ی مردم از ادیان و مذاهب مختلف در سفره ی شرکت کنند و حتی یکبار نگفت چرا سفره ی ابوالفضل را در خانه زرتشتی پهن کرده اید و در حسینیه محله نینداخته اید، بگویم. ▫️حدود یکی دوسال قبل از نذر بی بی صغری، عده ای در محوطه ی بازی که بعدها اولین هنرستان یزد روی زمین آن ساخته شد، چادر زده بودند و گوسفندهایشان هم در زمین های درو شده اطراف شهر چرا می کردند. ▪️بعد از نماز صبح آقای محل در مسجد مسئله می گفت و بعد از مسئله می گفت: ای ، ای کاسب کارها، ای مسگرها، ای قلعگرها، مواظب باشید این چادرنشین ها سرشما نگذارند. دیگر نمی گفت و از پایین می آمد و به خانه می رفت؛ این مطالب را چند روزی کرد. ▫️اُستاد قاسم سفید گر که شاگرد قلعگری(قلنگری) بود و مرد ساده دل و رکی بود بلند گفت: معلوم است که چی می خواهی بگویی؟ چند روز است به این می گویی که این ، کلاه سرتان نگذارند. این کاسب کارهای محلّه ی ما از همه و حقه بازتر هستند. آقا مهدی بقال آن ها را که می خرد، می کند و که به آنها می فروشد می کند. آقا رضا عطار، تریاک به آنها می فروشد. (تریاک از سال ۱۳۳۴ قدغن شد و تا چند سال بعد از این از طرف ماموران برخورد جدی با آن نمی شد. اکثر ماموران شهربانی خود تریاکی شیره ای خراب بودند.) استاد قاسم ادامه داد: استادکار من گفته است دیگ هایشان را که سفید می کنی زیاد به کار نبر. حاجی سیف الله دوتا از گوسفندهایشان را داده و مریض کرده و بعد از آنها خریده است. دارند سر این بیچاره ها می گذارند؛ تو آشیخ چند روز صبح هی می گویی این چادرنشین ها سر کاسب کارها کلاه نگذارند. ▫️آشیخ گفت: استاد قاسم خدا بدهد که همیشه مایه ی خیری. من هم این حرف ها که تو زدی و درباره ی کاسب کارها گفتی از بعضی شنیدم و می دانم. به همین خاطر برای دوستانم شدم. خواستم بگویم که ای مردم خودتان را به یک من روغن و یک من آرد و ۲ مثقال تریاک و ۲ تا گوسفند به این نفروشید. آن ها سر جلو شما را می گیرند. آن جا متوجه می شوید که این، آنها هستند که برنده اند نه شما. عملا آنها با خود دارند سر شما کلک ها، می گذارند. استاد قاسم خواست حرفی بزند؛ آقای گفت: اگر در خانه کس است یک حرف بس است. والسلام و از منبر پایین آمد. ✅ و در ادامه دکتر اینگونه قصه را به پایان می برد.... در هر صورت آنچه در آن سالها می گذشت با آن چه امروز در جریان است حداقل ۴۰۰۰ سال فاصله زمانی دارد. خیلی از عصر کشاورزی وارد عصر صنعتی و فراصنعتی شدیم، عصر و صمیمیت های ساده، عصر قول و قرار به چک و سفته، عصر به عجله و شتاب، عصر و تسامح و زندگی مسالمت آمیزِ یهود، نصارا، سنی و شیعه، زرتشتی، کولی، کُرد و بلوچ حول محور و ، عصر سفره ی نذری ابوالفضل توسط بی بی صغری همه گذشت. ما در عصری شدیم که در مدرسه ها ، از عشق به و علی و فاطمه و امامان، از زورخانه ها و رشادت، و پایبندی به اصول را از و آموختیم. ی من از چه می آموزد؟! باید از بپرسیم. 📚 شازده حمام/ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
📌 💠یوهان آردو والسیوا دانشگاه ریودوژانیرو برزیل 📝 بخوانید ادامه داستان پرماجرای و همراهانش در سرزمین برزیل ⚜دلایل نیامدنم به این مناطق و شرایط نامساعد طبیعی و همچنین مخارج بالای آن بود . مسافرت دکتر پاپلی شرایطی استثنایی را برایم فراهم کرد. ولی حالا در این مسافرت که برایم یک بود ، دائم نگران بودم و می‌ترسیدم. ⚜فردا صبح‌ زود پس از صرف صبحانه‌ای عالی ، راه افتادیم. همسر صاحب مزرعه مقدار زیادی غذا و به‌خصوص میوه همراهمان کرد. او یک بسیار زیبا و ظریف‌بافِ حصیری هم به دکتر پاپلی هدیه داد. گابریلا خیلی خوشحال بود و آواز می‌خواند. دکتر پاپلی از او پرسید : "گابریلا، از کجا این را می‌شناسی؟" او گفت :" از رفقای قدیم است.با او هفت ماه در یک سلول بودم . به جرم راهزنیِ‌مسلحانه همراه با قتل ، زندان بود ولی شد." استاد پرسید :" او واقعا این جرم‌ها را مرتکب شده بود؟" گابریلا گفت : " اگر بگویم کشتن آدم‌‌برای مونچو مثل کشتن یک گنجشک جنگلی است ، اغراق نکرده‌ام! ولی او وکلا و دوستان بسیار قدرتمندی دارد." گابریلا اضافه کرد :" با‌ این همه، آدم‌ است. با هرکس رفیق باشد ، تا آخر خط رفیق است." ⚜در ادامه‌ی مسیر چندین جا به جاده‌های باتلاقیِ خطرناک برخورد کردیم. هنوز جاده‌ی ساحلی کامل نشده بود. در برخی جاها آب ، جاده را برده بود و یا بر روی دهانه‌ی عریض رودخانه‌ها پل وجود نداشت. گابریلا گفت :" امروز تا ظهر بیش از صدکیلومتر نمی‌توانیم طیّ‌مسیر کنیم ، ولی بعد راه بهتر می‌شود." ساعتی بعد باران گرفت. از آن باران‌های استواییِ شلاقی که من تا‌به‌حال توصیف آن را شنیده و یا تصویر آن را در تلوزیون دیده بودم. ماشین نمی‌توانست حرکت کند ، چون اصلا دید وجود نداشت. حرکت ممکن نبود . گابریلا ماشین را روی یک تلّ سنگ و ماسه که برای جاده‌سازی آورده بودند، قرار داد تا اگر آب بالا آمد ، ماشین آسیب نبیند. ⚜در آن شرایط دکتر‌پاپلی بلافاصله بلوزش را در آورد و رفت روی کاپوت ماشین نشست. عملا داشت زیر باران استوایی می‌گرفت. بارانی که مثل شلاق بر تن او می‌خورد. کم‌کم داشتیم به کارهای دکتر پاپلی عادت می‌کردیم و دیگر با او درباره‌ی این که چه کاری را بکند یا نکند ، بحث نمی‌کردیم . باران با شدتی باورنکردنی می‌بارید و دکتر زیر آن نشسته‌بود. او جدا گفت که پوست تنش دارد سائیده می‌شود . وقتی باران کمتر شد ، دکتر به داخل ماشین آمد و ما حرکت کردیم. او گفت:" از کجا معلوم خداوند بار دیگر چنین را نصیب من کند! من فرزند کویر هستم؛ [کویری] که حجم‌بارانش در طول بیست سال به اندازه یک ساعت این باران نیست ! اگر می‌توانستم ، تمام حجم این باران را برای همشهریانم می‌بردم !" ⚜بعد از بارش باران ، هوا بسیار عالی شده بود؛ اما زمین و جاده بسیار خراب بود. رانندگی در این شرایط برای گابریلا بود. او جدا به من گفت اگر ماشین دولتی گرفته بودیم ، راننده به هر بهانه‌ای بود از ادامه مسیر سر باز می‌‌زد و اگر ماشین کرایه کرده بودیم ، راننده بهانه می‌گرفت و پول بیشتری می‌خواست. به این نتیجه رسیدم که استاد حق داشت از گابریلا کمک بگیرد. ⚜همین موقع دکتر پاپلی از گابریلا پرسید :" ناهار را کجا می‌خوریم ؟" گابریلا گفت :" هرکجا شما بگویید!" دکتر گفت :" دیروز ما را پیش رفیق‌های ثروتمند مزرعه‌دارت بردی . امروز ما را پیش کی می‌بری؟" گابریلا گفت :" اگر تا بتوانید صبر کنید ، شما را پیش دوستان بسیار باصفایم می‌برم. " دکتر پذیرفت. او جدا پای مرا فشار داد و آهسته گفت :" دوباره آغاز شد!" رودرس با سر تایید کرد و روی سینه‌اش کشید. ⚜حدود ظهر به محلی بسیار دور افتاده کنار دریا رسیدیم . آنجا بندر نبود . جایی بسیار مشکوک بود! نه اسکله‌ای بود ، نه کشتی نه قایقی . در آنجا چند صد وجود داشت. آدم‌های عجیب و غریبی در آنجا بودند : افرادی که فکر می‌کردی همین الان از دوزخ و زندان‌های مخوف آزاد شده‌اند. بیشتر مردها مجهز به سلاح گرم بودند و عموما یک دشنه‌ی بلند به کمر داشتند . سیه‌چرده و سیاه پوستانی با هیکل‌های عضلانی و بسیار قوی بودند‌ .چند خانه‌ی نسبتا شیک هم در آن منطقه وجود داشت. گابریلا داخل پلاژی بزرگ شد و چند لحظه بعد با چند مرد و دو زن ، به استقبال ما آمدند. در ظاهر آدم‌های بسیار خشنی بودند، ولی بسیار و برخورد کردند. آن‌ها برای ما ماهی و دو رقم غذای محلی آوردند که با برگ یک نوع درخت جنگلی و ادویه‌جات بسیار خوشمزه درست شده بود. در همین لحظه در دو پلاژ دورتر از ما سر وصدا بلند شد . دعوای شدیدی بین چند نفر در گرفته بود . صدای فریاد یک مرد ما را از پلاژ بیرون کشید . از ناحیه شکم زخمی شده بود. او روی شن‌های ساحل در غلتید. 👇👇
می دونی چرا باید بپوشی؟🤔🧢 می دونی چقدر مزایا داره؟❗️ می دونی اگر نپوشی احتمال داره چی بشه؟ بیا تو کانال بهت میگم چرا😉👇🏼 خوش پوشا و خوش استایل های جذاب😉 ورزشکارا و گنگ بازای خفن😎🏃‍♂️🧢 فروشگاه کلاه پوش اینجاست تا شما رو تکمیل کنه و شخصیت جدیدی به شما ببخشه😉 و اما چرا ما؟ تر بخرید🤑 • ارسال 💰 • تخفیفات ویژه📢 • از ویژه لذت ببرید🎁 ● ضمانت بازگشت وجه در صورت وجود ✅️💰 پس دیگه منتظر چی هستی ها؟🤦🏻‍♂ همین الان از ما دیدن کنید😉👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/3286630710C4263457ae3🧢