eitaa logo
ذره‌بین درشهر
18.5هزار دنبال‌کننده
61.3هزار عکس
9.5هزار ویدیو
196 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 نذر توسط بی بی صغری... ▫️قصّه ی هفته ی گذشته را اگر دنبال کرده باشید محلّه بالای منبر رفت و گفت: ایّها الناس! ای پول دارهای محلّه، بی بی صغری نذری کرده، ، و در آن شریک شده اند. زن های فقیر محلّه قند و چای می دهند. شما که ی علی(ع) و ابوالفضل العبّاس (ع) هستید چه کار کرده اید؟ ⬅️ حال بخوانیم بقیه ی داستان را از زبان خود ▪️ لازم است که فقط یک خاطره از محله ی ما که اجازه داد همه ی مردم از ادیان و مذاهب مختلف در سفره ی شرکت کنند و حتی یکبار نگفت چرا سفره ی ابوالفضل را در خانه زرتشتی پهن کرده اید و در حسینیه محله نینداخته اید، بگویم. ▫️حدود یکی دوسال قبل از نذر بی بی صغری، عده ای در محوطه ی بازی که بعدها اولین هنرستان یزد روی زمین آن ساخته شد، چادر زده بودند و گوسفندهایشان هم در زمین های درو شده اطراف شهر چرا می کردند. ▪️بعد از نماز صبح آقای محل در مسجد مسئله می گفت و بعد از مسئله می گفت: ای ، ای کاسب کارها، ای مسگرها، ای قلعگرها، مواظب باشید این چادرنشین ها سرشما نگذارند. دیگر نمی گفت و از پایین می آمد و به خانه می رفت؛ این مطالب را چند روزی کرد. ▫️اُستاد قاسم سفید گر که شاگرد قلعگری(قلنگری) بود و مرد ساده دل و رکی بود بلند گفت: معلوم است که چی می خواهی بگویی؟ چند روز است به این می گویی که این ، کلاه سرتان نگذارند. این کاسب کارهای محلّه ی ما از همه و حقه بازتر هستند. آقا مهدی بقال آن ها را که می خرد، می کند و که به آنها می فروشد می کند. آقا رضا عطار، تریاک به آنها می فروشد. (تریاک از سال ۱۳۳۴ قدغن شد و تا چند سال بعد از این از طرف ماموران برخورد جدی با آن نمی شد. اکثر ماموران شهربانی خود تریاکی شیره ای خراب بودند.) استاد قاسم ادامه داد: استادکار من گفته است دیگ هایشان را که سفید می کنی زیاد به کار نبر. حاجی سیف الله دوتا از گوسفندهایشان را داده و مریض کرده و بعد از آنها خریده است. دارند سر این بیچاره ها می گذارند؛ تو آشیخ چند روز صبح هی می گویی این چادرنشین ها سر کاسب کارها کلاه نگذارند. ▫️آشیخ گفت: استاد قاسم خدا بدهد که همیشه مایه ی خیری. من هم این حرف ها که تو زدی و درباره ی کاسب کارها گفتی از بعضی شنیدم و می دانم. به همین خاطر برای دوستانم شدم. خواستم بگویم که ای مردم خودتان را به یک من روغن و یک من آرد و ۲ مثقال تریاک و ۲ تا گوسفند به این نفروشید. آن ها سر جلو شما را می گیرند. آن جا متوجه می شوید که این، آنها هستند که برنده اند نه شما. عملا آنها با خود دارند سر شما کلک ها، می گذارند. استاد قاسم خواست حرفی بزند؛ آقای گفت: اگر در خانه کس است یک حرف بس است. والسلام و از منبر پایین آمد. ✅ و در ادامه دکتر اینگونه قصه را به پایان می برد.... در هر صورت آنچه در آن سالها می گذشت با آن چه امروز در جریان است حداقل ۴۰۰۰ سال فاصله زمانی دارد. خیلی از عصر کشاورزی وارد عصر صنعتی و فراصنعتی شدیم، عصر و صمیمیت های ساده، عصر قول و قرار به چک و سفته، عصر به عجله و شتاب، عصر و تسامح و زندگی مسالمت آمیزِ یهود، نصارا، سنی و شیعه، زرتشتی، کولی، کُرد و بلوچ حول محور و ، عصر سفره ی نذری ابوالفضل توسط بی بی صغری همه گذشت. ما در عصری شدیم که در مدرسه ها ، از عشق به و علی و فاطمه و امامان، از زورخانه ها و رشادت، و پایبندی به اصول را از و آموختیم. ی من از چه می آموزد؟! باید از بپرسیم. 📚 شازده حمام/ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🔴🔴🔴 ✍️#تدوین:#امرالله_مروتی #سکه_های_________تقلبی #شیر یا #خط⁉️ حتما تجربه داشته اید که #تقلبی بودن و نبودن #سکه_ها؛ تاثیری بر روی شیر یا خط آمدن آنها ندارد؛ اما آیا #سکه_تقلبی_انسانها را بنام #ریاکاران #ضرب کرده اند⁉️ 🔴 چگونه افراد #ریاکار و #دورو را بشناسیم؟ 🔴 #دوروهای_صادق_ظاهری: وقتی در میان مردم هستند یک چیز می‌گویند و در عمل بر خلاف آن رفتار می‌کنند #دوروهای_صادق_باطنی:می‌دانند در باطن چه جور آدمی هستند #دوروهای_متقلب:ادعامیکنند به مسائلی باور دارند در حالی که در درون هیچ اعتقادی به آن مسائل ندارند دسته ای از #ریاکاران #سعی دارند #همیشه؛ #دیگران را از خود #راضی نگه دارند، حتی اگر قرار باشد دست به کارهایی بزنند که به آن #اعتقاد_ندارند. 🔴 #زبان_بدن افراد #دورو 🔴 #حسد از عوامل مهم و تاثیر گذار بر #دورویی و #ریاکاری 🔴 #عقلانیت_ابزاری دو روها در جهت اهداف #دنیوی 🔴 #ارتباطات_کلامی_غیرکلامی 🔴 #مردمک_چشمهای افراد دورو #باز است و #رنگ_صورت آنها از حالت عادی #تغییر میکند یا به #سفیدی می گراید @zarrhbin
📌 "امید ابوالحسنی" 💠 فرهنگ 《 سبیل گرو گذاشتن》 ✍بخوانید ادامه داستان پرماجرای مهاجرت امید... 💭امید برادر را برداشت و راهی شد. مرد قاچاقچی گفته بود امید خودش را در فرودگاه تهران ، ترک اهل ترکیه معرفی کند. مال ترکیه بود؛ یعنی ایرانی نبود. قاچاقچی از امید خواست به هیچ عنوان در فرودگاه تهران خودش را ایرانی معرفی نکند و به ماموران بگوید فارسی نمی‌داند. در فرودگاه مشکلی پیش نیامد. کار قاچاقچی حرف نداشت ! کار جعل اسناد کامل بود . پاسپورت معرکه بود ! امید و برادرش سوار هواپیما شدند . وقتی امید روی صندلی هواپیما نشست ، دلهره‌اش فروکش کرد . قاچاقچی کارش را عالی انجام داده بود. این که پاسپورت‌ها جعلی بود یا دزدی ، امید نمی‌دانست . در فرودگاه وین اتریش ترانزیت شدند؛ یعنی پلیس اتریش هم متوجه پاسپورت‌های تقلبی نشد . قاچاقچی به امید گفته بود بعد از وین باید پاسپورت‌ها را نابود کند و در ورود به باید بگوید پاسپورت ندارد. امید در ارومیه فقط یک کلمه بلد بود Refogie. یکی از دوستان امید در جریان کارش بود. می‌دانست امید راهی نروژ است‌. می‌خواست به او خدمت کند. از این رو ، به امید گفت برای این‌که نروژی‌ها پناهندگی‌اش را قبول کنند ، باید خودش را معرفی کند. 💭او نامه‌ای جعلی به امید داد؛ نامه‌ای که بالایش آرم بود . نامه نشان می‌داد که امید عضو یکی از احزاب مخالف جمهوری اسلامی است. طبق این نامه، او تحت تعقیب وزارت اطلاعات بود‌. در بدو ورود به نروژ ، امید کلمه Refogie را گفت . وضع ایوب خود کمک‌کننده بود . پلیس برای امید مترجمی آورد. امید و ایوب را به در اطراف اسلو بردند. امید باید در اردوگاه می‌ماند تا وضعیت پناهندگی خود و برادرش مشخص می‌شد . کردهای مقیم اسلو کمک کردند. او آدرس چند نفر را داشت . وابستگی قومی در خارج ، بهتر از ارومیه کار می‌کرد. 💭حدود ۴۵ روز بعد ، مادر و خواهر امید هم وارد نروژ شدند. پاسپورت آن‌ها هم حرف نداشت. ماموران فرودگاه تهران و وین در اتریش نتوانستند تشخیص دهند که پاسپورت‌ها است. مادر و دختر به اسلو رسیدند. آن‌ها را هم به اردوگاه بردند. خانواده کامل شد. نزدیک به دو‌ ماه بود که چهارنفر با هم بودند. مادر و دختر و پسر به سختی مشغول بودند. 💭روزی مسئولان اردوگاه امید را خواستند . اعلام کردند نامه‌ای که او به پلیس ارائه داده ، است. نامه اداره اطلاعات را می‌گویم. معلوم نبود پلیس نروژ از کجا فهمیده بود نامه تقلبی است. امید را از اعضای خانواده‌اش جدا کردند و به اردوگاهی دیگر فرستادند. اردوگاهی وسط جنگل . در نزدیکی شهر MOSS. مادرش ضجه‌ها زد و خواهرش گریه‌ها کرد‌ . ایوب فهمیده بود که برادرش را از او جدا می‌کنند. در دلش آشوبی به پا شده بود ، اما نمی‌توانست احساساتش را بیان کند . 💭یک مادر همراه با دختری جوان و فرزندی معلول ، در گوشه‌ای از این جهان پهناور تنها شدند ، بدون دانستن زبان نروژی یا انگلیسی . بدون پول . بدون پاسپورت . آن‌ها به مفهوم واقعی تنها شدند . مرد و حامی‌شان را از آن‌ها جدا کردند . نه راه پیش بود نه راه پس . مادرش بر سرش می‌زد و خواهرش خون می‌گریست . اما مجریان قانون نروژ این‌ها را نمی‌فهمیدند . امید صدبار به آن ناسزا گفت . آن کاغذ جعلی به چه کاری می‌آمد؟ به کار جدایی . فراق . 💭مادر که روزگاری خود را در کرمان ، غریب می‌دانست ، حالا معنای واقعی را می‌فهمید. هم‌اردویی‌ها ، به او دلداری می‌دادند . خوشبختانه در اردو چند نفر کُرد عراقی و ترکیه‌ای بودند. مادر نگران سرنوشت پسرش بود . از سرنوشت دخترش می‌ترسید و به سرنوشت پسر معلولش فکر می‌کرد. روزهایی را می‌دید که هرگز در تصورش هم نمی‌گنجید. روزهای فراق! روزهای دلهره و روزهای ترس! روزهایی کوتاه که هرروز کوتاه‌تر می‌شد. روزهایی سرد که هرروز سردتر می‌شد. روزهای تلخِ ناامیدی . هرلحظه به برادران ناتنی‌اش نفرین می‌فرستاد و هر دم از خداوند و پیامبرانش یاری می‌طلبید. 💭کمپ یا اردوگاه MOSS شبیه زندان بود. عملا خلافکاران را به آنجا می‌فرستادند. کمپ در جنگل واقع بود و تا شهر نزدیک به چهل کیلومتر فاصله داشت. امید ، را از دست نداد. تمام مدت زبان می‌خواند . زبان سخت و مشکل نروژی را . شش ماه در انتظار پرونده‌اش بود . مادرش هرروز به مسئولان کمپ مراجعه می‌کرد . هرروز اشک می‌ریخت . او امیدش را می‌خواست . پول کافی نداشت . مختصر پولی که آورده بود ، تمام شده بود. در اردوگاه خورد و خوراک می‌دادند به اضافه‌ی ماهانه سیصد کرون پول نقد ، با این پول مادر نمی‌توانست یک موبایل بخرد و با پسرش در ارتباط باشد. لباس‌هایشان اصلا برای زمستان نروژ مناسب نبود . زن در روزهای سرد زمستان پتو دور خودش می‌پیچید و چشم انتظار امیدش ، ساعت‌ها مقابل در اتاق می‌نشست 👇👇👇