eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.9هزار دنبال‌کننده
67.5هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 ترس...‼️ 📌این قصه یکی از قصه های طولانی است که در ابتدای جلّد سوم کتاب شازده ی حمام آمده است که واقعاً حیف است اگر بخواهم آن را خلاصه کنم، چون ممکن است حق مطلب ادا نشود. بنابراین تمام و کمال برایتان می نویسم؛ فقط خواهشاً هرگونه قضاوت و نتیجه گیری را بگذارید برای پایان قصه که شاید بعد از چند هفته به اتمام برسد. 🍂 در سال ۱۳۹۱ مادرم ۸۸ سال دارد. البته وقتی پای سن و سال به میان می آید، مادرم طوری صحبت می کند که انگار ۵ سال قبل از من به دنیا آمده است. خودش می گوید موقع ازدواج ۱۶_۱۵ سال داشته است. ۸ سال بعد از مرا به دنیا آورده است، را شکر در ۸۸ سالگی روحیه اش خیلی خوب است. مادر هر روز بعدازظهر از به من تلفن می کند، اصرار دارد خودش به من تلفن کند. 🖋تقریباً هر روز خورد و خوراک من هست. هر روز می گوید نخور؛ کاهو، کلم، ماست و به خصوص گوشت گاو نخور. است سردی برای من سم است. مدام می گوید تو بچه ی هستی؛ پدرت تریاکی بوده است. آدمی که ی تریاک است سردی، بخصوص گوشت گاو نباید بخورد، من هم گاهی سربه سرش می گذارم، می گویم امروز گوشت گاو همراه با ماست و سالاد کاهو، کلم و خیارسبز خوردم. 🍂 او می گوید مادر "نا، نا" این ها را نخور، سردیت می کند، می شوی، از دستت در می رود تو هم نیستی؛ را بر می داری و روی کاغذ هر چه می خواهد، . مادرم راست می گوید، اگر من توی این جلد نوشتم که عده ای خوششان نیامد، سردی است؛ هر چه نوشتم مربوط به سردی است. زیر سر خیارسبز، ماست و گوشت گاو است، البته سعی می کنم آن قدر سردی نخورم که شوم. خودتان بهتر می دانید برای رفع سردی باید خورد نبات یزد هم یکی از بهترین نبات های دنیا است. 🖋 مادرم هر روز می گوید ، یزدی ها خیلی آدم های خوبی هستند، خیلی خیّرند. ۵۰ سال قبل آقای هراتی، رسولیان، صراف زاده در سرمای به مردم لحاف و تشک و ذغال می دادند. مادرم می گوید ، آقای حاج محمدحسین برخوردار، به آن خوبی ساخت. ، آقای رسولیان در تهران برای دانشجویان خوابگاه ساخت. حاج محمد صفار، روضه خوانی ها می کرد. آسیدمحمدآقا آب شرب شهر را مجانی می داد، بعد هم حسینیه ای عالی ساخت. ، آقای کراوغلی رئیس کارخانه ی اقبال بود و به می رسید. 🍂 آقای مسعودی آب انبار ساخت. آقای سید محمود عاشق مدینه هم بانی شد و آب انباری ساخت‌. ، خان بهادر چه کارهای خوبی کرد. خانواده های امین و گرامی و آگاه چه خدمات مهمی به یزد و کرمان و رفسنجان کردند. او به من می گوید مگر خودت نمی گویی آقای مهندس سید حمید گرامی به کارهای تو کمک می کند. مگر نمی گویی ۲ سال آزگار حقوق ۶ نفر کارمند تو را داد. کارمندانی که در به تو کمک می کردند. خوب این کارهای خوب را . 🖋مادرم می گوید عمو میرزا علی اکبر مقتدری کارهای خوب می کرد. آقای عباس استادان به و پاسبان ها عیدی می داد و کارهای خوب می کرد. ، زرتشتی ها چندتا ساختند و خیلی خوبی هستند. یهودی های بازار خان چقدر مردمِ بودند. همسایه های ما همه آدم های پول دار و ثروتمندی بودند. حاج محمد وزیری چقدر زحمت کشید تا ی وزیری را ساخت. ما پول دار بودیم، هیچ کم و کسری نداشتیم. ، یزدی ها خیلی مومن و بودند و هستند و خواهند بود. ، یزد شهر عالم بوده، هست و خواهد بود. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده ‼️ 📌آدینه‌بخیر، داستان به اینجا رسید که آقارضا با ۷۵۰ تومانی که دولت به عنوان پاداش به او داده بود به اتفاق همسرش مهری به زیارت امام‌ رضا علیه‌السلام رفتند، بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را، تا ببینیم عاقبتِ آقارضا به کجا می‌انجامد... ▫️مهری و همسرش یک ماه بود از مسافرت برگشته بودند. خسته و افسرده به خانه آمد. پرسید: "چرا اوقاتت تلخ است؟" گفت: "آن حاجی بازاری کار خودش را کرد! وکیل گرفته و پول خرج کرده است. امروز دادگاه داشتیم، وکیل از تهران آمده است، آدمِ حرّافی است، آن قدر مسئله را پیچاند که من خودم هم به شک افتادم. در یک لحظه فکر کردم واقعاً پسر حاجی را بیخودی گرفته‌ام و نیتم رشوه گیری بوده است و وقتی متوجه شده‌ام یک همکارم گزارش علیه‌ام داده، رفته و قاضی را خبر کرده‌ام. می‌گفت بی‌جهت به حاجی‌آقا اتهام رشوه دادن زده‌ام. ، قاضیِ حاضر در صحنه‌ی رشوه را هم متهم به ندانم‌کاری و سهل‌انگاری کرد. گفت قاضیِ تازه‌کار باعث شده است آبروی یک تاجرِ کارخانه‌دارِ بزرگ برود؛ ▪️، پرونده را "سیاسی" نشان می داد. می‌گفت عواملِ برای یک حاجی طرفدار اعلیحضرت پرونده درست کرده‌اند. می‌گفت این پرونده تسویه حساب سیاسی بین حزب توده و طرفداری اعلیحضرت است. می‌گفت باید با عوامل نفوذی مخالف اعلیحضرت در شهربانی مبارزه کرد. علاوه بر تبرئه‌ی موکلش، تقاضای اخراج پاسبان خاطی و احتمالاً عامل نفوذی حزب منحله‌ی توده را می‌کرد. تنبیه قاضیِ ناوارد را هم می‌خواست." از آقارضا پرسید: "حزب توده چی هست و چه کاری کرده است؟" گفت: "هیچ چیز درباره‌ی آن نمی‌دانم." ▫️بالاخره با حرّافی و پرونده‌سازی وکیل، محکوم شد. من فکر می‌کنم ما ملت از نظرِ در دنیا مقام بسیار بالایی داریم‼️ بعد از یک هفته با چهره‌ای گرفته به خانه آمد و گفت: "قاضیِ پرونده را به شهر بابک منتقل کردند. من هم به زندان متهم شدم!" سراسیمه پرسید: "یعنی تو را زندانی می‌کنند؟" گفت: "نه من دیگر پاسبان کلانتری و کشیک خیابان نخواهم بود. چند روز پیش رئیس کلانتری گفته بود به من کار دفتری خواهد داد. ولی از بالا دستور آمد که به زندان منتقل شوم." ▪️ به مهری دلداری داد و گفت: "نترس! من نگهبانِ زندانی‌ها می‌شوم. خودم که زندانی نمی‌شوم." مهری گفت: "!" گفت: "عاقبت درستکاری نزد خداوند است. ان‌شاءالله عاقبت به خیر شوم! شهربانو می‌گفت من به درد پاسبانی نمی‌خورم. واقعاً راست می‌گفت!" آقارضا گفت اوقاتش تلخ است. مهری بساط را چید.....هر کدام چند استکان به سلامتی هم زدند. برای شوهرش دایره و دف زد و آواز خواند. روحیه‌ی هر دو شاد شد. ▫️ گفت: "شاید همین انتقال به زندان راهی برای عاقبت به خیری من باشد! هیچ وقت نصیحتِ را فراموش نخواهم کرد. همیشه می‌گفت هر وقت مصیبتی بر تو وارد شد، صبر پیشه کن. به یادِ خدا باش. خدا را شکر کن. داستان حضرت ایوب پیامبر علیه‌السلام را بخوان." گفته بود: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" آقارضا می‌گفت: "این مشکل یک نعمت است؛ نعمتی که من نمی‌دانم. مشکلی است که من حکمتش را نمی‌دانم." بعد یک (نوشیدنی) برای شادی روحِ شهربانو تا ته سرکشید و گفت: "شهربانو، روحت شاد که مرا آدم کردی! مرا بینا کردی!" 📌{۱} ▪️اواخر اسفند سال ۱۳۴۲ بود که به زندان منتقل شد. روز اولی که به زندان رفت، مهری خیلی نگران بود. عصر که آقارضا به خانه آمد خیلی خسته بود. گفت: "مرا مامور داخل زندان کرده‌اند. مستقیماً با زندانی‌ها سر و کار دارم." البته آن زمان کلاً حدود ۳۵ نفر زندانی داشت که بیش از بیست نفر آنان یزدی نبودند. در سراسر فرمانداری کل یزد آن زمان یا استان فعلی، فقط یک زندان وجود داشت. ▫️یک هفته گذشت. از زندان هیچ نمی‌گفت. مهری هم چیزی نمی‌پرسید. فقط حال و احوال شوهرش را جویا می‌شد او هم می‌گفت خوبم. ولی معلوم بود که حالش خوب نیست. یک شب در میان، کشیک بود. شب‌هایی که کشیک بود ساعت هفت صبح به خانه می‌آمد. یک روز صبح ساعت ۱۰ به خانه آمد. مهری خیلی نگران شده بود. 👇👇👇👇