▪️صبح علی بعد از نماز، با خیال راحت خوابید. #پدربزرگ علی را بیدار کرد و گفت: "بزها منتظر آب و علف هستند!" علی پاسخ داد که دیگر بزها را به صحرا نمیبرد. پدربزرگ به او تَشَر زد. علی گریهکنان از چادر فرار کرد و سر به بیابان گذاشت. غروب گرسنه و تشنه به چادر بازگشت. بزها، گرسنه اطرف چادرها ولو بودند. پدربزرگ فریاد زد: "کجا بودی؟ بزها از تشنگی مردند!"
▫️علی برای اولینبار در عمرش #اعتراض کرد. به پدربزرگ گفت اگر باید بزها را بچَراند از صحرا فرار میکند. مادربزرگ پا در میانی کرد. قرار شد پسر همسایه بزها را به چَرا ببرد. ولی پسر همسایه مزد میخواست.
▪️علی هنوز در شکم مادرش بود. مادرش هنوز او را نزاییده بود. پدر علی مادرش را طلاق داد و رفت. علی هرگز پدر و مادرش را کنار هم ندید. اصلاً علی هرگز مادرش را ندید. پنج ماهه بود که مادرش با مرد دیگری ازدواج کرد. مادر علی از چادرها رفت که رفت! علی هرگز نفهمید چرا پدر و مادرش طلاقکاری کردند. مادربزرگش، مادر مادرش سرپرستی او را بر عهده گرفت. #علی عزیزدردانهی مادربزرگش بود.
▫️پدر علی صالح نام داشت. صالح چند همسر و هفده فرزند داشت. پس علی، شانزده خواهر و برادر دارد. علی دیگر بزهای پدربزرگ را به صحرا و چَرا نبرد. ماجرای چشم بزغاله در #زندگیعلی نقش مهمی داشت. تا دو سال بعد از آن ماجرا کارهای مختلفی بر دوش علی بود. برای خودشان و همسایهها آب میآورد، هیزم جمع میکرد، الاغها را تیمار و به همسایهها هم کمک میکرد. همسایههایی که یکی از یکی فقیرتر بودند.
▪️هیچکس نمیتوانست مزدی به علی بدهد. ولی گاه به او نان و کمی کشک و ماست میدادند. مادربزرگش کمی #قرآن به او یاد داد. او فقط چند سورهی کوچک را بلد بود. مادربزرگش به او #نماز یاد داده بود. علی ۱۳_۱۲ ساله شده بود. هفتهای یکبار به دهکده میرفت تا ماست، دوغ و کشک پدربزرگ و همسایهها را به بقال دهکده تحویل دهد و به جای آن آرد و قند و نعناع بگیرد و بیاورد.
▫️#دهکده در ۳۵ کیلومتری چادرها بود. علی همیشه به معلمهای دهکده سلام میکرد. با زبان عربی با بچههای مدرسه حرف میزد. بچههای مدرسه، زبانِ #فرانسه هم یاد داشتند. آنها در مدرسه درسها را به زبان فرانسه میخواندند. هنوز #مراکش مستعمرهی فرانسه بود. هنوز فرانسه بر نیمی از صحرای آفریقا حکمرانی میکرد.
▪️#علی گاه چند روزی را در دهکده میگذراند. کمی زبان فرانسه از بچههای دهکده یاد گرفته بود. حالا سیزده ساله شده بود. بچهای فقیر. بچهای که مادرش او را رها کرده و رفته بود. پدرش هم همینطور. کسی به او هیچگونه کمک مالی نمیکرد. پدرش هرگز برایش لباس نمیخرید و هیچگاه احوالش را نمیپرسید. اصلاً #علی تا ۸_۷ سالگی نمیدانست صالح پدر اوست. #صالح در روستایی دور ساکن شده بود. پدر علی در دهکدهای در ۵۰ کیلومتری چادرها زندگی میکرد. #علی پسر بیآزاری بود. کسی را اذیت نمیکرد. دلرحم بود.
✅ هفتهی آینده با "علی به مدرسه میرود" با #ذرهبین همراه باشید.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin