🍃 چند کلامی مهر آمیز با شما مخاطب های #خاص کانال ذره بین در شهر
💠 بدون مقدمه، بنده به عنوان فرد کوچکی از جامعه ی #بافرهنگ اردکان، که خداوند #قلم را به دستش به امانت سپرده است، هرگز ادعایی نداشته و ندارم اما #بازخورد مطالبم در اجتماع نه تنها برایم مهم بوده بلکه آن را راهنما و راهگشا برای ادامه ی مسیر می دانم، و باید بدانیم که بعضی از این بازخوردها چنان #تلخ بوده است که هرگز از ضمیر ناخودآگاه آدمی بیرون نخواهد رفت! و گاهی چنان #شیرین، که حلاوتش تا ابد ماندگار خواهد ماند.
💠 و اینجانب از زمانی که #قلم به دست گرفتم و خطوطی را به یادگار نگاشتم، از نشریات مکتوبی چون "آیینه" بگیر تا "مروت"، از دنیای وبلاگ نویسی بگیر تا حضور در سایتی چون "شهروند" اردکان و چه امروز که در کانال تلگرامی #ذره_بین_در_شهر بنا به علاقه مشغول به #فعالیت هستم؛ دیروز شاهد زیباترین #بازخورد، بعد از منعکس شدن پستِ #عکسها_و_خاطرات در کانال ذره بین در شهر بودم که دوستی پیام فرستاد که برادزاده ام در #آمریکا مشغول به #تحصیل هست که بعد از دیدن این پست و مطالعه ی آن، که خیلی هم به دلش نشسته، آن را برای پدرش که در شهرکرد ساکن است می فرستد و از پدر می خواهد که آن را #مطالعه نماید که پدربزرگوار بعد از خواندن این پست، که ردپایی از گذشته های روشن و زیبایش را در آن یافت می کند به عضویت کانال می پیوندد.
💠 و چه پسندیده و دلچسب است که #ما اردکانی ها در هر کجای این دنیا که باشیم حتی در خارج از مرزهای جغرافیایی این کشور، عِرق به زادگاهمان را از یاد نبرده و نمی بریم و #اصالتمان، ما را بر آن می دارد تا یادمان نرود که #ریشه در کدام آب و خاک داریم و قلب مان به عشق کدام #دیار در سینه می تپد که حتی در آن سوی مرزها، سرزمین مادری مان را از یاد نبرده و فراموش نخواهیم کرد؛ که این #احساس زیبا نه تنها قابل ستایش است بلکه هزاران آفرین دارد.
💠 و این امر تداعی کننده ی قدرت #رسانه در دنیای امروز است که انسانهایی که دارای پیشینه ی تاریخی مشترک هستند را فراتر از #مرزها که قرارددادهای بشری می باشند، منسجم و متحد نگه می دارد و از آن، #مایی که زیباترین ضمیر، در ادبیات فارسی #ایران زمین است را شکل می دهند.
🍃 و در پایان
ارادتمند تمام #اردکانی_های نجیب و اصیل در هر کجای این پهنه ی گیتی که هستید، امیدواریم آوازه ی خوشی هایتان گوش های فلک را کَر نماید.
#و_من_الله_التوفیق
✍ سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
#استادرحیمموذنزادهیاردبیلی 🌷 👇👇👇👇 @zarrhbin
#موذنزادهیاردبیلی، رحیم🌷
(۱۳۸۴_۱۳۰۴ه.ش.)
موذّن
✅ پدرش #شیخعبدالکریم، موذّنِ شهر #اردبیل و سپس مسجد شاه(امام خمینی) تهران، و اذانگوی #رادیوایران در دههی ۲۰ بود.
✅ #رحیم در اردبیل متولد شد، علاوه بر #تحصیل در اردبیل و آموختنِ #آواز در دستگاههای #موسیقی به قم رفت و پس از سه سال تحصیل در #حوزه، به تهران مهاجرت کرد.
✅ آنگاه پس از درگذشتِ پدر، در سال ۱۳۲۹ #جانشین_او شد. #شاهکار رحیم موذّنزاده، #اذانی در دستگاهِ بیاتِ ترک است که آن را برای #رادیوایران خوانده است و از آن به #اذانآسمانی تعبیر میشود.
✅ این #اذان در سال ۱۳۳۴ در #رادیو اجرا شد و بیش از #پنجاهسال است که پخش میشود.
✅ #موذنزاده در ۸۰ سالگی در تهران بدرود گفت. در سال ۱۳۸۰ #اذانآسمانیموذنزاده در فهرست #آثارملیایران به ثبت رسید.
نام و یادش گرامی و راهش پر رهرو باد...
📚 فرهنگ نامهی نام آوران
(آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 و این هم جملهای ماندگار از استاد #رحیمموذنزادهیاردبیلی در مورد اذان آسمانیاش:
"میخواستم #اذان بگویم که برای فرهنگِ ایران و اسلام، یادگاری ارزنده باشد."
و لازم به ذکر که استاد موذن زاده، اذان فاخر و ماندگارش را با زبانِ #روزه گفته است.
🗞و در اینجا اجازه دهید خاطرهای از #محمدعلیابطحی در رابطه با اذان #استادرحیمموذنزادهیاردبیلی که در روزنامهی اعتماد، مورخ ۱۸ خرداد ۱۳۹۵ منتشر شد، را نقل کنیم:
"کمتر کسی یادش میآید که اذان موذنزادهی اردبیلی در ورژن اصلیاش بعد از هر بندی از اذان با صدای آرامتری یک جملهی عربی به تناسبِ آن بند میگفت.
زمانِ جنگ بود و دربین سنیهای منطقه تبلیغ کرده بودند، که اذان که آن جملات لای اذان هم جزو اذان شیعهها و ایرانیهاست.
برای اینکه بیشتر بفهمم به آقای محمد هاشمی زنگ زدم، گفت: آشیخ اکبر(اصطلاحی که محمدآقا برای برادرش #اکبرهاشمیرفسنجانی به کار میبرد) تازگی سفری به بندرعباس داشته، همین مطلب را در مورد اذان موذنزاده گفتهاند و به این دلیل بخشنامه شد که فقط خالص اذان از رسانهی رادیو و تلویزیون پخش شود."
✅ و در پایان همراهانی که علاقمند هستند از استاد رحیم موذنزادهی اردبیلی بیشتر بدانند حتماً با جستجوی کوتاهی در دهکدهی جهانی با این تیتر"روحالارواح صدایی که آرامش شبهای رمضان بود" کام تشنهی خود را سیراب کنند./التماس دعا
@zarrhbin
#علوی، بزرگ🖋
(۱۳۷۵_۱۲۸۲ ه.ش.)
نویسنده
✅ در خانوادهای بازرگان و #مشروطهخواه، در تهران به دنیا آمد. در مدرسههای اقدسیّه و دارالفنون #تحصیل کرد. سپس همراهِ پدرش به #آلمان رفت.
✅ با تحصیل در #دانشگاهمونیخ در رشتهی تعلیم و تربیت، مدرکِ #لیسانس گرفت و به #ایران بازگشت.
✅ یکسال در #شیراز در مدرسهی صنعتی، #زبانآلمانی تدریس کرد و سال بعد به تهران رفت.
✅ #علوی با صادق هدایت و مجتبی مینوی و مسعود فرزاد، دوست و #همفکر بود و این چهار نفر به #گروه_ربعه معروف شده بودند.
✅ #علوی، ابتدا مانندِ #صادقهدایت، تفکراتِ #باستانگرایانه و عربستیزانه داشت؛ ولی آشناییاش با دکتر #تقیارانی، که اشاعه دهندهی افکارِ الحادی و #کمونیستی بود، سبب شد به کمونیسم #مایل شود.
✅ در پی آن به #حزب_توده پیوست و در انتشار مجلهی #دنیا به ارانی همکاری کرد. #علوی یکی از "۵۳ نفر" معروف بود که در یک #شبکهیکمونیستی در دورهی #رضاشاه دستگیر شدند.
✅ وی ۵ سال در #زندان ماند و با سقوط حکومت رضاشاه، #آزاد شد. او کتاب ۵۳ نفر را براساس همین #موضوع در زندان نوشته است.
✅ اثر معروفِ #علوی که در کانون آثارِ #سیاسی او قرار دارد، رمانِ #چشمهایش است که در #رژیمپهلوی سالها دست به دست میگشت و #دارندهاش تحتِ #تعقیب قرار میگرفت.
✅ #بزرگعلوی، پس از کودتای ۲۸ مرداد و متلاشی شدن حزبِ توده، در #آلمانشرقی، مقیم و استادِ #دانشگاهبرلین شد. او در آنجا به مطالعه و تحقیق دربارهی فرهنگ و #ادبیاتایران پرداخت.
✅ #علوی، که همسری آلمانی داشت، بعد از #انقلاباسلامی به ایران بازگشت ولی مقیم نشد و به #آلمان بازگشت و در ۹۳ سالگی در همانجا درگذشت.
✅ از آثار اوست: حماسهی ملّی ایران (ترجمه، اثر نولدکه، ایرانشناس آلمانی)، ورقپارههای زندان، #چشمهایش، میرزا، سالاریها، گیله مرد.
📚 فرهنگ نامهی نامآوران
(آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 و بخوانیم چند جملهای از #بزرگعلوی؛ او در کتاب #چشمهایش اینگونه میگوید: " من اگر از شما صداقت و صمیمت میخواهم، اول باید خودم با شما صادق و صمیمی باشم...."
و حُسن خِتام، متن کوتاهی از کتابِ #گیلهمرد که "بزرگ" در آن اینگونه نوشته است:
گیله مرد: آدمها را به میزان درکشان بسنج نه به اندازهی مدرکشان؛
چرا که فاصلهی زیادی از مدرک تا درک وجود دارد.
مدرکی که درک بالاتری به ارمغان نیاورد، کاغذ پارهای بیشتر نیست.
مهمترین نشانهی درکِ بالاتر، تواضعِ بیشتر است.
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #آقارضاپاسبان
📌 #باهم بخوانیم از آقارضا پاسبان یکی از خواستگارهای مهری...
🍃 #آقارضاپاسبان خوشتیپ بود، نسبتاً قد بلند بود. لباسهای پاسبانی که میپوشید، ترکیب هیکلش معلوم میشد. آدمی #اجتماعی بود. نمونهی کامل یک مرد اهل محل بود. او مثال یک همسایه و هممحلهایِ #سنتی بود. زندگیاش، مفهوم همسایگی و هممحلگی را خوب نشان میداد. خیلی گرم و گیرا بود؛
🍂 با همه سلام و علیک داشت. همیشه با #دوچرخه سرِ کار میرفت. کوچههای آن دوره و زمانه خلوت بود. بچهها توی کوچه بازی میکردند. #آقارضا با بچهها گرم میگرفت. اگر آدم بزرگی میدید، هر دو دستش را از روی فرمان دوچرخه بر میداشت و تا جلو چشمش بالا میبرد و بلند #سلام میکرد. اگر بزرگان محله را میدید از دوچرخه پیاده میشد. با آنها سلاموعلیکی میکرد.
🍃 #پیشنمازمحل (آقای محصل همدانی) را که میدید، از دوچرخه پیاده و مقابلش خم میشد. جلوِ مدیر و ناظم(آقایان جلیلی) و معلمها هم از دوچرخه پیاده میشد و سلاموعلیک میکرد. از اول #بازارچه با آمحمدتقیقصّاب، آقاسیدحسن مشتاقیون عطار، حال و احوال میکرد.
🍂 آقا سیدحسن مشتاقیون مردی شریف و #نیکنهاد بود. عطاری داشت. حسینیهی بزرگ پشت باغ هم دست او بود. بچههایش را به #تحصیل وادار کرده بود. پسر دانشجویش در سال ۱۳۳۲ در تهران کشته شده بود. او یکی از بزرگان محله و مورد احترام و اطمینان همه بود. کلید حسینیهی پشت باغ، دست سیدحسن بود. #آقارضاپاسبان به آقای مشتاقیون احترام ویژهای میگذاشت.
🍃 #آقارضا به همه میگفت: "هر امری، فرمایشی باشد در خدمت هستم." با استاد جعفر حمامی خوشوبش داشت. با آقا فضلالله و برادرش محمدآقا طوّاف، سلاموعلیک داشت. به آقا محمدابریشمی مغازهدار و #خادممسجد، کمک میکرد. #شهربانو را "ننهشهربانو" خطاب و بلند به او سلام میکرد، گاه به او سلام نظامی میداد.
🍂 گاه چند دقیقه در پاتوق زنانه بیبی هاجر مینشست و احوالپرسی میکرد. به حاجمرتضی مسگر، رئیس صنف مسگرها، ارادت داشت. اگر بچهای یا زنی کوزهی آبی دستش بود، از او میگرفت. دستی به فرمان دوچرخه داشت و دستی در گردن کوزه، گوزه را به خانهی صاحبش میرساند. کوزهی خالی را از دست زنان و بچهها میگرفت و به تهِ #آبانبار میدوید و برای آنها آب میآورد.
🍃 دوچرخهاش ترک داشت. روی ترک، خُرجین بود. خرید آدمهای مسن و بچهها را روی ترک دوچرخه میبست یا به داخل خُرجین میگذاشت و برای آنها میبرد. دو پایش را روی فرمان دوچرخه میگذاشت و برای بچهها شکلک در میآورد. #بچهها دوستش داشتند. وقتی به توپ آنها شوت میزد، برایش هورا میکشیدند. دعوای بین بچهها را ختم بخیر میکرد.
👇👇👇👇
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
🍃 علی #مدرسه را ترک میکند.
📌قصهی علی به اینجا رسید که او توانست با کمک بِنجلال در مدرسه ثبتنام کند و با موفقیت درسها و زبان فرانسه را یاد بگیرد ولی زمانی که برای سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ به چادرها بازگشت با پدربزرگی که توان راه رفتن نداشت و مادربزرگی که مریض شده بود روبرو شد، باهم بخوانیم ادامهی قصهی #علی را...
▫️بِنجلال چند بار پیغام فرستاد تا علی به روستا بیاید و ادامه تحصیل دهد، اما او نمیتوانست پدربزرگ و مادربزرگش را با آن حال زار و نزاری که داشتند، در صحرا رها کند. #پدربزرگ روز به روز حالش بدتر میشد. سرانجام خالهها و دائیهای علی به چادر آمدند. قرار شد پدربزرگ و مادربزرگ را به #روستا ببرند. بزها را یکجا فروختند. فروش بزها، پایان یک عمر چادرنشینی بود. پایان نسلها #چادرنشینی بود.
▪️#علی که حالا شانزده سال داشت، به روستا رفت. او در روستا کار میکرد؛ کارهای سنگین و سبک مختلف. توان مالی لازم را برای ادامهی #تحصیل نداشت. به علاوه باید کمک خرج پدربزرگ و مادربزرگ هم میبود. روستا چند گله بز داشت. علی، چوپانی یکی از گلهها را قبول کرد و چوپان گلهی مردم شد. حالا در آستانهی هفدهسالگی قرار داشت. اما خودش دقیقاً نمیدانست چند سال دارد. فقط میدانست سال تولدش را در شناسنامه ۱۹۴۹ درج کردهاند.
▫️چند کلمه نوشتن و خواندن به زبان فرانسه را هم که آموخته بود، از یادش رفته بود. با وجود این میتوانست به #زبانفرانسه صحبت کند. او صبح گله را به صحرا میبرد و غروب آن را به روستا بر میگرداند. وقتی در روستا بود، سعی میکرد با کسانی که فرانسه میدانند صحبت کند تا زبان فرانسه را خوب یاد بگیرد. او گرچه سواد نداشت، حرف زدن به #زبانفرانسه را خوب یاد گرفت.
▪️سال ۱۹۵۶ سال مهمی بود. #سال_استقلال_مراکش و جدایی از استعمار فرانسه بود. تعداد زیادی به فرانسه مهاجرت میکردند. بارها دوستان علی به او پیشنهاد دادند با آنها به فرانسه بروند. تا سال ۱۹۵۹ #علی پاسخ منفی به دوستانش میداد. اوایل تابستان ۱۹۵۹ چند نفر از آشنایان علی عازم فرانسه بودند. حتی از محلهی پدربزرگ علی هم جوانی به فرانسه میرفت. در دل علی هم وسوسهی رفتن به فرانسه افتاد، ولی چگونه میتوان به این آرزو رسید؟ او ترس عجیبی از مسافرت به فرانسه داشت.
▫️در تمام عمرش فقط یک بار به شهر رفته بود، آن هم برای دریافت شناسنامه. اما همان یک بار هم به او گفته بودند در اتاقی بماند او را به ادارهی ثبت احوال نبرده بودند. اولین تصور علی از #شهر، زندانی شدن در اتاق مسافرخانه، تقلّب و رشوه دادن بود. بزرگترین جایی که #علی در تمام عمرش دیده بود، چند روستای اطراف چادرها و آن شهرک دوهزارنفری بود. طولانیترین مسافرتی که او رفته بود، جایی در پنجاه کیلومتری روستا بود. با این تصورات، چگونه میتوانست به فرانسه برود؟
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست...
💠ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Saleh Najib)
💢شروع دوباره #تحصیل در مدرسه
🍂کار علی در رستوران از ساعت دو بعدظهر شروع میشد . معمولا تا ساعت دوازده شب در رستوران کار میکرد. باید جارو میکرد . میزها را تمیز میکرد. ظرفها را میشست . چند ماه بعد ، علی #نظافتچی ساختمانی شد که در آنساکن بود . نظافت آپارتمان آن خانواده مهربان سوئدی را هم برعهده گرفت .
🍂 سه ماه پس از ورودش به #اوپسالا ، نوبت کاریاش عوض شد. از ساعت هشت صبح تا چهار بعدظهر در #رستوران کار میکرد . اندکی سوئدی یاد گرفته بود . با کمک خانم همسایه ها توانست در کلاس #بزرگسالان ثبتنام کند. علی ۲۱ سال داشت که درس خواندن را به طور جدی آغاز کرد . او دائم در حال یاد گرفتن زبان بود .
🍂همیشه یک #کتاب کوچک فرهنگ سوئدی _فرانسوی در جیبش بود. از مشتریان رستوران و از مردم داخل خیابان همیشه سوال میکرد . همه جا میخواند و میآموخت. دوستانش سربهسرش میگذاشتند و به او "پروفسور علی " میگفتند. "پروفسور علی چای بریز!"
"پروفسور علی اتاق و توالت را تمیز کن !" و...
حتی برایش شعر ساختند . او را دست میانداختند . شعر میخواندند و میخندیدند.
🍂روزی یکی از دوستانش #ماسکریشبزی برای او خرید . ماسک را به صورت علی زدند و خندیدند . خوب در این ماسک دو معنا نهفته بود . بز پروفسور حیوانات است . معنای دیگرش علی بزچران بود . علی تمسخر آنها را تحمل میکرد . استقامت میورزید و درس میخواند.
🍂سه چهار ماه بعد ، همسایه سوئدی نگهداری و مراقبت از بچه هایش را به علی سپرد . یکی ازبچه ها پنج سال داشت و دیگری هفت ساله بود . نگهداری بچهها سبب #سرعت یادگیری زبان سوئدی شد . علی روزهای تعطیل را نیز با آن خانواده سوئدی سپری میکرد . زن و شوهر سوئدی گاهی او را با خودشان به مهمانی میبردند تا بچه های آنها را نگه دارد . #علی با چند خانواده سوئدی و فرهنگ آنها آشنا شد . همه نسبت به او مهربان بودند. علی ، جوانی نسبتا بلندقد ، پرکار، چابک و #درستکار بود.
🍂در ماههای آخر سال تحصیلی ، پیشرفتی عالی و باور نکردنی داشت. به همین دلیل ، رئیس مدرسه به او پیشنهاد کرد به جای کلاس اول ، در امتحانات کلاس سوم شرکت کند. علی با خوشحالی پذیرفت و امتحانات پایه سوم را با نمره عالی پشت سر گذاشت .
🍂 علی با تمام توانش کار میکرد و با جدیت زیادی درس میخواند. هر از چند گاه هم اندکی پول برای پدربزرگ و مادربزرگش میفرستاد . آن سال علی #زمستانی را تجربه کرد که تصورش را هم نداشت . شب ها خیلی بلند و روزها کوتاه و ابری بود. #فرزندکویر و همنشین آفتاب، حالا هفته هفته خورشید را نمیدید.
🍂هرچه در صحرا شن دیده بود ، در #اوپسالا برف و یخ میدید . در صحرا ساعت ها برای جستجوی آب باید راه میرفت . باید خودش و بزهای تشنه ساعت ها راه میرفتند تا به سرچاه برسند . علی باید #دلو (سطل) را داخل چاه میانداخت. دست هایش را باید به کار میگرفت تا دلو بالا بیاید . علی #ارزش قطره قطره آب را میدانست. خوب میفهمید آب یعنی چه . حالا در #اوپسالا از در و دیوار و زمین و آسمان آب میریخت . ناودان بام یک خانه آبش از چاه پدربزرگ او در صحرا بیشتر بود.
🍂رودخانهی #اوپسالا در آذرماه یخ زد. مرغابی ها روی یخ ها جا خوش کرده بودند . صدها بار پای علی در شن های صحرا فرو رفته و گیر افتاده بود . حالا پاهایش در برف و یخ فرو میرفت و به سختی میتوانست قدم بردارد.
هنوز زمستان تازه در راه بود ، اما #سرما همهجا را فرا گرفته بود. علی اگر میخواست گرم بماند و سرما اذیتش نکند ، باید تمام پولش را خرج خرید لباس میکرد. از سرما ناراحت بود.
🍂 یک روز مشغول تمیز کردن برف های جلو آپارتمان بود . لباسش کم بود و از سرما میلرزید . یکی از صاحب خانهها که متوجه وضعیت علی شده بود ، صدایش زد و لباس های زیر و اورکت بسیار گرمی به او داد . لباس ها نو بود و تنها چندبار پوشیده بودند. روز بعد یک صاحبخانه دیگر علی را با خود به #فروشگاه برد و برایش جوراب های ضخیم و کفش آجدار مخصوص برف و یخ خرید .
🍂 علی متوجه شد که همسایه های آپارتمان قرار گذاشتهاند به او رسیدگی و کمک کنند . فهمید که #مهربانی و #مهماننوازی در قلب بشر هست. فهمید که فقط پدربزرگ چادرنشین او نیست که مهماننواز است. فهمید در میان انبوه برف ها و یخها ، #دلهایگرمی وجود دارد.
🍁ادامه دارد...
📚شازده حمام ، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin