eitaa logo
ذره‌بین درشهر
18.5هزار دنبال‌کننده
61.3هزار عکس
9.5هزار ویدیو
196 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ #نسلی_از_جنس_رنج_و_آرامش...🌹 🌿 گاهی باید فارغ از ریه‌های گرفته‌ی شهر به آرامش بی‌مثالِ #روستا پناه برد و همنشین نسلی شد که دیگر مِثل و مانندی را برایشان هرگز نخواهیم یافت... 🌿 نسلی که صورت‌های سوخته‌شان در آفتاب، حکایت از رنج‌های شیرینی دارد که برای جاری و ساری کردنِ #زندگی تحمل کرده و می‌کنند و هرگز از بابتِ این "رنجِ شیرین" نه منتی بر اَحدی داشته و دارند و نه گرِه‌ای بر اَبروانِشان می‌اَندازند؛ بلکه فارغ از حالِ خسته‌ی روزگار، روزگار را با شُکرِ ایزدِ منان می‌گذرانند... 🌿 گاهی باید رفت و دید و به آرامش‌ و سادگی‌شان غبطه خورد و #اصالت، این واژه‌ی مظلوم و غریبِ قرنِ بیست‌و‌یک را با مشاهده‌ی تولیدات‌ و همراهی با نسل فراموش نشدنی، معنایی دوباره‌ بخشید، #تولیداتی که نه تنها مواد نگهدارنده‌ی صنعتی را نمی‌شناسد، بلکه به تکنولوژی‌های روز دنیا نیز اجازه‌ی دخالت در امورشان را نداده‌اند..‌. 📌 نمایشگاه "توانمندیی‌های روستائیان شهرستان اردکان" واقع در بازارچه‌ی نوروزی ترک‌آباد، فرصتی محدود، برایِ یادآوریِ سادگی‌ها، زیبایی‌ها، آرامش‌ها و نسلی که باید دوباره خواند. 🖋 هوادارِ مردم @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
‍ #کربلایی‌کاظم 🌷 (۱۳۳۷_۱۲۶۱ ه.ش.) 👇👇👇👇 @zarrhbin
🌷 (۱۳۳۷_۱۲۶۱ ه.ش.) ✅ جوانی از اهالی روستای ساروقِ بود و به اشتغال داشت. به مکتب و مدرسه نرفته بود و نداشت اما بسیار بود؛ از حرام پرهیز می‌کرد و خمس و زکات خود را دقیقاً می‌پرداخت. ✅ او در اتفاقی‌ عجیب و غیرمنتظره، خواننده و شد. روزی بر سر راه رفتن به خانه، روی سکّوی امام‌زاده‌ای در نزدیکی نشست تا استراحت کند. در این هنگام نزدیک شدند و از او دعوت‌ کردند به داخل برود و باهم بخوانند. ✅ در داخلِ امام‌زاده، به او گفتند: "، چیزی بخوان!" او گفت: "من سواد ندارم. چگونه بخوانم؟" یکی از آن دو گفت: "تو می‌توانی بخوانی" و با دست زدن به پشتِ چند بار این جمله را تکرار کرد. ✅ را ترس فرا گرفت؛ شد و روی زمین افتاد، احساس کرد که آیاتِ در قلبش جاری است. از آن پس او را به راحتی تلاوت‌ می‌کرد. شگفت اینکه از آن پس می‌توانست را بخواند و خطوطِ دیگر را نمی‌شناخت. ✅ که از این ماجرا خبردار شد، را به "قم" دعوت کرد و از او امتحان به عمل آورد و صحت خواندن او را . هنگامی که "محمدکاظم" به زیارتِ رفت، ، پادشاهِ وقتِ عربستان، او را آزمود و این را تائید کرد. ✅ در روزِ در قم فوت کرد و در گورستان نو به خاک سپرده شد. روحش شاد، نام و یادش گرامی‌...🥀 📚 فرهنگ نامه‌ی نام‌آوران (آشنایی با چهره‌های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📆 چاپ پنجم، آذر ۱۳۹۲ 📌 و امّا بیشتر بدانیم؛ 🍃 ، ۲۰ روز قبل از فوتش در ساروق، درباره‌ی مسئله‌ی فوت و دفن خود با فرزندانش صحبت کرد. وی گفت: من همین روزها فوت خواهم کرد. وقتی مُردم جنازه‌ام را به منتقل کنید و در آنجا به خاک بسپارید.  🍃 وی کمی درنگ کرد و گفت: خُب اگر من اینجا بمیرم شما برای انتقال جنازه‌ام به قم دچار مشکل می‌شوید، من می‌روم ،  پس فردای آن روز به قم رفت و ۲۰ روز بعد در آنجا فوت کرد و در به خاک سپرده شد. @zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) 🍃 علی را ترک‌ می‌کند. 📌قصه‌ی علی به اینجا رسید که او توانست با کمک بِن‌جلال در مدرسه ثبت‌نام کند و با موفقیت درس‌ها و زبان فرانسه را یاد بگیرد ولی زمانی که برای سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ به چادرها بازگشت با پدربزرگی که توان راه رفتن نداشت و مادربزرگی که مریض شده بود روبرو شد، باهم بخوانیم ادامه‌ی قصه‌ی را... ▫️بِن‌جلال چند بار پیغام فرستاد تا علی به روستا بیاید و ادامه تحصیل دهد، اما او نمی‌توانست پدربزرگ و مادربزرگش را با آن حال زار و نزاری که داشتند، در صحرا رها کند. روز به روز حالش بدتر می‌شد. سرانجام خاله‌ها و دائی‌های علی به چادر آمدند. قرار شد پدربزرگ و مادربزرگ را به ببرند. بزها را یکجا فروختند. فروش بزها، پایان یک عمر چادرنشینی بود. پایان نسل‌ها بود. ▪️ که حالا شانزده سال داشت، به روستا رفت. او در روستا کار می‌کرد؛ کارهای سنگین و سبک مختلف. توان مالی لازم را برای ادامه‌ی نداشت. به علاوه باید کمک خرج پدربزرگ و مادربزرگ هم می‌بود. روستا چند گله بز داشت. علی، چوپانی یکی از گله‌ها را قبول کرد و چوپان گله‌ی مردم شد. حالا در آستانه‌ی هفده‌سالگی قرار داشت. اما خودش دقیقاً نمی‌دانست چند سال دارد. فقط می‌دانست سال تولدش را در شناسنامه ۱۹۴۹ درج کرده‌اند. ▫️چند کلمه نوشتن و خواندن به زبان فرانسه را هم که آموخته بود، از یادش رفته بود. با وجود این می‌توانست به صحبت کند. او صبح گله را به صحرا می‌برد و غروب آن را به روستا بر می‌گرداند. وقتی در روستا بود، سعی می‌کرد با کسانی که فرانسه می‌دانند صحبت کند تا زبان‌ فرانسه را خوب یاد بگیرد. او گرچه سواد نداشت، حرف زدن به را خوب یاد گرفت. ▪️سال ۱۹۵۶ سال مهمی بود. و جدایی از استعمار فرانسه بود. تعداد زیادی به فرانسه مهاجرت می‌کردند. بارها دوستان علی به او پیشنهاد دادند با آن‌ها به فرانسه بروند. تا سال ۱۹۵۹ پاسخ منفی به دوستانش می‌داد. اوایل تابستان ۱۹۵۹ چند نفر از آشنایان علی عازم فرانسه بودند. حتی از محله‌ی پدربزرگ علی هم جوانی به فرانسه می‌رفت. در دل علی هم وسوسه‌ی رفتن به فرانسه افتاد، ولی چگونه می‌توان به این آرزو رسید؟ او ترس عجیبی از مسافرت به فرانسه داشت. ▫️در تمام عمرش فقط یک بار به شهر رفته بود، آن هم برای دریافت شناسنامه. اما همان یک بار هم به او گفته بودند در اتاقی بماند‌ او را به اداره‌ی ثبت احوال نبرده بودند. اولین تصور علی از ، زندانی شدن در اتاق مسافرخانه، تقلّب و رشوه دادن بود. بزرگ‌ترین جایی که در تمام عمرش دیده بود، چند روستای اطراف چادرها و آن شهرک دوهزارنفری بود. طولانی‌ترین مسافرتی که او رفته بود، جایی در پنجاه کیلومتری روستا بود. با این تصورات، چگونه می‌توانست به فرانسه برود؟ 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
محسن تنابنده باانتشار تصویری از سریال پایتخت به دریافت دناپلاس توسط نمایندگان مجلس واکنش نشان داد: نقي :حاجي جان دنا پلاس چي شد كاش شاسي بلند درخواست ميكردي، .. حاجي:احتياج نيست نقي:الان احتياج نيست كه كفي ميريم ميايم تا مجلس،وقت راي جمع كردن احتياج ميشه دنا پلاس مناطق كوهستاني كم مياره شاسي ميخواد ✍نماینده‌اونا ، نماینده‌ما👇 😉 @zarrhbin