🔘 دیدن عزرائیل...‼️
🍃 وقتی ۱۵_۱۴ ساله بودم روزی به مجلس #روضه رفتم. آقای صمصام بالی منبر راجع به #عزرائیل صحبت می کرد. همان موقع هم شروع جنگ دوم ویتنام بود. یعنی فرانسوی ها از ارتش ویت کنگ شکست خورده و ویتنام، کامبوج، لائوس، سه مستعمره جنوب شرقی آسیایی خود را ازدست داده بودند.فرانسه نتوانسته بود در مقابل کمونیسم طاقت بیاورد. آمریکایی ها به جای آنها آمده بودند. در #روزنامه می خواندم که هواپیماهای #آمریکایی هر روز صدها تُن #بمب روی #ویتنام می ریزند که #مردم کشته زیادی می شدند.
▫️من در عالم نوجوانی می گفتم: عزارئیل چگونه در #یک_لحظه در سراسر عالم حضور دارد، چطور این فرشته ی جان سِتان در یک لحظه هم در ویتنام جان صدها آدم را می گیرد و هم در آمریکا، هم در ایران و هم در آفریقا؛ اول گفتم: شاید اصلا #عزرائیل نیست و این حرف ها بیخودی است؛ بعد گفتم: آخر آقای صمصام که دروغ نمی گوید. به علاوه در #قرآن اسم عزرائیل هست؛ بالاخره به این فکر افتادم که باید عزرائیل را ببینم!
🍃 یکی دو ماه، زیاد #نماز می خواندم، پیش رفقای #طلبه رفتم، علاوه بر نمازهای واجب، انواع نمازهای دیگر را یاد گرفتم و می خواندم. نماز جعفر طیار می خواندم. زیاد #دعا می کردم، نماز شب می خواندم. مادرم می گفت: این بچه دیوانه شده است، پسرهای هم سن و سالش می خواهند دخترهای همسایه، آدم های مهم را ببینند، وزرا و وکلا و هنرپیشه ها را ببینند، پسر من می خواهد #عزرائیل را ببیند! او می گفت: آخر بچه این هم شد حرف؟ حالا که نمازخوان و دعاخوان شده ای، صبح زود به مسجد می روی لااقل از #خدا چیز دیگری بخواه.
▫️ولی من می خواستم عزرائیل را ببینم، البته #مادرم نمی دانست یا می دانست و به روی خودش نمی آورد که من همزمان دلم می خواهد دخترهای همسایه را هم ببینم؛ عزرائیل و دختر همسایه با هم دیدن منافاتی نداشت، بچه جوان ۱۵ ساله همه چیز را با هم می خواهد. #ریش گذاشته بودم، البته هنوز ریشم کامل در نیامده بود؛ برای #نماز_جماعت به مسجد می رفتم؛ #کتاب_های_دعا را آن قدر خوانده بودم که از بَر شده بودم.
🍃 چندتا از بچه های هم کلاسی، تغییر رفتار مرا متوجه شده بودند. زنگ تفریح یکی از بچه ها از من پرسید: #پاپلی چی شده؟ مومن شده ای؟ گفتم: می خواهم #عزرائیل را ببینم. یکی از دوستانم فکر کرد یعنی می خواهم #بمیرم، مرا نصیحت کرد. گفتم: نمی خواهم بمیرم، می خواهم خودِ عزرائیل را ببینم. غش غش خندید و گفت: من پی خواهم #سوفیالورن را ببینم. کم کم عده ای از بچه ها فهمیدند که من می خواهم عزرائیل ببینم، چندتایی می خواستند سوفیا لورن را ببینند، چند نفر می خواستند مهوش را ببینند، هنوز پای خانم گوگوش به سینما باز نشده بود. بیش از نصف کلاس هم می خواستند دخترها را ببینند........چند نفری هم اصلا نمی خواستند کسی را ببینند. یکی می خواست عمه اش را که سال ها مقیم نجف بود ببیند؛ بالاخره هر کس آرزویی داشت ولی هیچکس نمی خواست #جناب_عزرائیل را ببیند. حتی #مسجدی_ها هم توسط بچه هایشان فهمیدند که من می خواهم جناب عزرائیل را ببینم. چند نفری از ریش سفیدهای محل مرا نصیحت کردند که آدم #جوان باید به فکرهای دیگر باشد.
▫️شب ۲۱ ماه #رمضان بود. اهل خانه برای #احیاء به مسجد رفتند؛ من تنها در خانه ماندم. مادرم گفته بود بیا به احیاء برویم. اما من در خانه مانده بودم؛ به تنهایی نماز خواندم و قرآن سر گذاشتم و گریه کردم. به خدا گفتم: می خواهم عزرائیل را ببینم، خوابم برد. در خواب دیدم که می خواهم بمیرم. #عزرائیل می خواهد بیاید، آرام و ساکت دراز کشیده بودم که بالاخره عزرائیل را می بینم، یک مرتبه در آسمان نور شدیدی کمتر از یک صدم ثانیه پیچید، نور به دور خودش حلقه زد و تمام شد. در خواب احساس کردم این نور عزرائیل است. احساس کردم روحم از جسمم جدا شده یواش یواش دارد بالا می رود #روحم نزدیک به سقف رسیده بود و می خواست از اتاق خارج شود، یک مرتبه در خواب به خودم گفتم من می خواستم عزرائیل را ببینم، نمی خواستم که بمیرم و از خواب پریدم.
🍃 من #موفق شده بودم که عزرائیل را ببینم، نیم ساعت بعد مادرم و زن های همسایه و اهل خانه از احیاء آمدند. مادرم گفت: حالا تنها توی خانه ماندی حتما از #ترس عزرائیل را دیدی! گفتم: نه در خواب عزرائیل را دیدم. از روی علاقه هم عزرائیل را دیدم؛ البته ۴۵ سال قبل تا کنون چنین در خواست هایی از خدا نداشتم، اما آنچه را خواستم #مستجاب شد. من به #خواست_خدا حریف هر کار سختی شدم فقط حریف #حسودها نشدم.
📚 از کتاب شازده حمام
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
🔹 سه شنبه ها و جمعه ها با پست کتاب همراه ما باشید.
@zarrhbin