eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲🏻 دعای روز دوم ماه مبارک 🌙
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان در حال ساخت خونه دو‌ تا خواهر معلول هستن✅ ممنون از تمام عزیزانی که در این پویش ما رو کمک میکنن🌹 لطفا تا تکمیل شدن خونه ما رو کمک کنید✅ شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273817010138661 خیریه جهادی حضرت مادر 👇 5892107046105584 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
💕اوج نفرت💕 شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم. _نگار...نگار. چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم. _سلام. لبخند پر از ارامشی زد. _سلام. صبح خیر بانو. دستم رو روی چشم هام کشیدم. _ساعت چنده? _یک ساعت مونده تا مدرسه پاشو صبحانه بخوریم. دلم میخواست بازم بخوابم یک ساعت خیلی زود بود دو باره چشم هام رو بستم. دستش رو پشت سرم گذاشت بلندم کرد. _بلند شو دیگه. چشمم به سفره ی صبحانه ای افتاد که وسط اتاق پهن بود دست و صورتم رو شستم کنارش روی زمین نشستم. تو فکر بود به محض نشستنم حواسش رو به من داد لقمه ای که توی دستش اماده بود رو گرفت سمتم. لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم. بعد از خوردن صبحانه مانتو شلوارم رو پوشیدم برنامه ی درسیم رو با استرس گذاشتم. استرسم برای این بود که نتونسته بودم درست درس بخونم احمد رضا هم لباس هاش رو عوض کرد کیفم رو دستم گرفتم و جلوی در منتظرش موندم. سمتم اومد روبروم ایستاد. _میتونم یه خواهش ازت بکنم? _خواهش میکنم. چادر مشکی که خودش برام خریده بود رو با لباس هام از اتاق مرجان اورده بود، سمتم گرفت. _از این به بعد اینم بپوش. تو اون خونه هیچ کس چادر نمی پوشید. از نوع اهمیتی که احمد رضا فقط برای من قائل بود خوشم اومد. با لبخند چادر رو ازش گرفتم. _چشم. خم شد و صورتم رو عمیق بوسید _واقعا ممنونم. یه حس خاص داشتم احساس میکردم احمد رضا یه تکیه گاه محکمه، یه تکیه گاه که هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنه. همسرم ازم خواسته بود تا حجابم رو کامل کنم و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چادر رو روی سرم مرتب کردم و همراهش بیرون رفتم در عقب ماشین رو باز کردم خواستم بشینم که گفت: _بیا جلو بشین. مردد گفتم: _مرجان ناراحت نمیشه? بی اهمیت گفت: _نه، چرا باید ناراحت شه. بیا جلو. در رو بستم و کنارش نشستم. مرجان ناراحت تر از دیشب سمت ماشین اومد. حدسم درست بود از جلو نشستن من خوشش نیومد. تو ماشین نشست. احمد رضا از توی اینه نگاهش کرد. _علیک سلام. سلام ارومی گفت و به بیرون نگاه کرد. احمد رضا نفسش رو با دلخوری بیرون داد حرکت کرد. جلوی در مدرسه موقع خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالمون. تو مدرسه هم مرجان با من حرف نزد. زنگ اخر که خورد دوباره با احمد رضا برگشتیم. جلوی در خونه کلی بهم سفارش کرد که در رو قفل کنم و به روی هیچ کس باز نکنم. کاری که خواسته بود انجام دادم تو اتاق تنها نشسته بودم یک ساعتی میشد که که خودم رو با کتابهام مشغول کرده بودم. حسابی گرسنم بود. بوی غذا هم بیشتر باعث دل ضعفم میشد. اما بیرون نرفتم. شکوه خانم به پسرش اجازه نداد دیشب غذاح بخوره به من تنها که مطمعنن اجازه نمیده. کمی شکمم رو فشار دادم تا از گرسنگیم کم کنه که صدای در اتاق بلند شد. با ترس به در نگاه کردم. یعنی کی میتونه باشه. هر کسی هست من در رو باز نمیکنم. صدای در دوباره بلند شد این بار با صدای ارامش بخش احمد رضا. _نگار. لبخند روی لب هام ظاهر شد در رو باز کردم احمد رضا با دو تا ظرف غذا ی یک بار مصرف اومد داخل _سلام. _سلام.در رو چرا باز نمیکنی? _ببخشید، نمی دونستم شمایید. نگاهش روی روسریم افتاد ولی حرفی نزد. سفره رو پهن کرد و غذا رو داخلش گذاشت رو به من گفت: _بیا که حسابی کار دارم باید زود برگردم. نشستم روبروش. _به خاطر من اومدید خونه? در ظرف غذای من رو برداشت و جلوم گذاشت. _هم تو هم خودم، فوری قاشق یک بار مصرف رو توی غذاش فرو کرد و توی دهنش گذاشت. با دهن پر به من گفت: _بخور دیگه? چشمی زیر لب گفتم و قاشقم رو کمی پر کردم و داخل دهنم گذاشتم. خیلی خوشحال بودم به خاطر من غذا خریده بود و.اورده بود تا با هم بخوریم. احساس ولی داشتم از اینکه انقدر براش اهمیت دارم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
گفتند‌:سحــرســوم‌ مـــاه‌رمضــان‌است گفتم:الهی‌به‌رقیه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دعای روز سوم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْویهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ. خدایا در این روز مرا هوش و بیداری نصیب فرما  و از سفاهت و جهالت و کار باطل دور گردان و از هر خیری که در این روز نازل می‌فرمایی مرا نصیب بخش به حق جود و کرمت ای بخشنده‌ترین بخشندگان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن غذا فوری خداحافظی کرد و رفت. شروع به خوندن درس هام کردم با انرژی مضاعفی که از محبت های احمد رضا گرفته بودم. تا غروب تو اتاق تنها بودم. نزدیک اومدن احمد رضا بود روسریم رو دراوردم و موهام رو شونه کردم از یه طرف روی شونم ریختم لباسی که عید عمو اقا برام خریده بود رو پوشیدم روی مبل نشستم و منتظر ورود احمد رضا شدم. این حق احمدرضا بود دربرابر محبت هاش. بالاخره انتظارم به پایان رسید و صدای در اتاق بلند شد. پشت در ایستادم و با صدای ارومی گفتم: _کیه? _نگار باز کن منم? شنیدن صداش برام ارام بخش بود در رو باز کردم. اومد داخل. نگاه گذراش روی من ثابت موند تمام اجزای صورتش لبخند میزدند. سرم رو به خاطر نگاه خاصش از شرم پایین انداختم با ذوق گفت: _چه کردی امشب! انقدر عکس العملش خاص بود که پشیمون شدم چرا روسری سرم نکردم. غذاهایی که از بیرون گرفته بود رو روی میز گذاشت. _چی کار کردی صبح تا حالا? _هیچی فقط درس خوندم. چشمکی زد و گفت: _یعنی الان بپرسم همه رو بلدی? خنده ریزی کردم و ترجیح دادم نگاهم رو ازش بگیرم. دو ساعت از حضورش میگذشت با عشق نگاهم میکرد. سعی میکرد من رو به حرف بگیره ولی هنوز باهاش معذب بودم. _سفره رو پهن کن بخوریم. _چشم. کاری رو که میخواست انجام دادم سر سفره روبروی هم نشستیم یه قاشق از غذا رو خوردم که دستگیره در اتاق به شدت بالا و پایین شد چون در قفل بود باز نشد. شکوه خانم بود. از باز نشدن در عصبی تر شد شروع کرد به در زدن. _باز کن در رو احمد رضا. من غرق استرس شدم ولی احمد رضا نفسش رو سنگین بیرون داد و سمت در رفت تا در رو باز کرد. شکوه خانم با حرص وارد شد نگاهش بین من و سفره ی پهن جابه جا شد دستش رو بلند کرد و توی صورت احمد رضا خوابوند. احمد رضا که منتظر این رفتار مادرش نبود سوالی نگاهش کرد _من با تو قهر میکنم که تو بیای عذر خواهی کنی، تو سفرت رو از من سوا میکنی? احمد رضا کلافه گفت: _مامان خودت گفتی نمیخوای با ما غذا بخوری? _من تو رو نگفتم این بی کس و کار رو گفتم. اخم های احمد رضا تو هم رفت. _کس و کارش منم، چون ناموسمه. شکوه خانم چهرش رو مشمعز کرد _بس کن احمد رضا. حالم از حرف هایی که بابات یادت داده بهم میخوره. _شما مادر منی، احترامت واجب. ولی این دلیل نمیشه که به زن من بی احترامی کنی. شکوه خانم با حرص من رو نشون داد. _این احترام حالیشه، اگه حالیش بود الان ایستاده بود. اصلا حواسم نبود انقدر که هول شده بودم نشسته بودم و نگاش میکردم. نگاه دلخور و عصبی احمد رضا دلم رو لرزوند فوری ایستادم و زیر لب گفتم: _سلام. شکوه خانم با صدای پر از بغض گفت: _من بیست و چهار سال زحمت پسرم رو نکشیدم که الان تنهام بزاره، در اتاقش رو قفل کنه وبیرون نیاد. احمد رضا مایوسانه گفت: _مامان خودت گفتی ... با فریاد گفت: _تو هم منتظر بودی حرف از دهن من دربیاد، اره? احمد رضا سرش رو پایین انداخت شکوه خانم با حرص گفت: _بیا اشپزخونه با ما شام بخور. منتظر جواب پسرش نشد و رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پنجشنبه سال و سوره حمد استاد عبدالباسط یاد کنیم امواتمون رو و فاتحه ای نثارشون 🌸
دلتنگ عزیزانی هستیم که روزی در کنارمان بودند... اللهم اغفِر لِلمومِنينَ وَ المومِناتِ وَ المُسلمينَ وَ المُسلِماتِ اَلاَحياءِ مِنهُم وَ الاَموات
💕اوج نفرت💕 احمد رضا در رو بست و دلخور به من نگاه کرد. یکم بهش خیره شدم سرم رو پایین انداختم. _یه چی بپوش بریم بیرون. جلو رفتم و روبروش ایستادم. _به خدا هول شدم. سرش رو پایین انداخت. _ایراد نداره، بپوش بریم. دوست نداشتم برم سرو رو پایین انداختم. _میشه من نیام? کلافه دستم رو گرفت و سمت کمد اروم هول داد. _نه، زود باش. به ناچار مانتوم رو پوشیدم و روسری رو روی سرم مرتب کردم همراه با احمد رضا بیرون رفتم. دوباره دستم رو گرفت با این کارش میخواست به مادرش بفهمونه که هیچ جوره کوتاه نمیاد. وارد اشپزخونه شدیم صندلی ها سر جاشون بود ولی سه تا بشقاب غذا روی میز بود. شکوه خانم نگاه پر از نفرتی بهم انداخت. _اینو چرا اوردی? تلاش کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد بدون توجه به حرف مادرش صندلی رو برای من بیرون کشید زیر لب گفت: _بشین. کاری رو که میخواست انجام دادم کنارم نشست. بشقابش رو جلوی من گذاشت رو به توران خانم جایگزین بانو خانم گفت: _یه بشقاب کم گذاشتید. _نه اقا خانم گفتن سه تا بذارم. بی اهمیت گفت: _خب الان یکی یگم بده. توران نگاهی به شکوه انداخت و سرش رو پایین انداخت. مرجان دلش برای برادرش سوخت خواست که بایسته و کاری برای برادرش انجام بده که مادرش گفت: _بشین. احمد رضا متوجه رفتار های مادرش شد خم شد و قاشق مرجان رو برداشت و با لبخند به خواهرش گفت: _ برو برای خودت یه قاشق بیار، من با نگار از یه بشقاب غذا میخوریم. مرجان لبخند رضایت بخشی زد وبلند شد شکوه خانم با حرص نگاهم میکرد که چرا نقشه ای که کشیده عملی نشده. اون شب غذا رو تو بشقاب مشترک خوردیم البته من نخوردم و فقط با غذا بازی کردم، چون نمیتونسنم بخورم، چند باری احمد رضا با پاش اروم به پام زد که بخورم ولی از گلوم پایین نمیرفت. بعد از شام همه جلوی تلویزیون نشستن، واقعا معذب بودم. اروم کنار گوش احمد رضا گفتم: _میشه من برم? یکم نگاهم کرد لب زد: _چرا? اگه میگفتم معذبم نمی ذاشت. _فردا امتحان داریم، برم یکم درس بخونم. _برو فوری ایستادم و به اتاق برگشتم. خیلی گرسنم بودم. سمت سفره ی پهن وسط اتاق رفتم. غذای سرد شده قابل خوردن بود. تند و سریع خوردمو سفره رو جمع کردم. سراغ کتابم رفتم و خودم رو مشغول کردم. خیلی طول نکشید که احمد رضا هم به اتاق برگشت، یکم عصبی بود کتابم رو بستم و بهش نگاه کردم. _تموم شد درست? _بله. چراغ رو خاموش کن ببا بخوابیم. _چشم. کاری رو که گفت انجام دادم روی تخت کنارش دراز کشیدم. چرخید سمتم نگاه دقیقی به بازوم کرد و اخم هاش تو هم رفت. _دستت چی شده? دستم رو رو بازم کشیدم. _نمیدونم. ایستاد برق رو روشن کرد و دقیق تر بازوم رو نگاه کرد. بازوم به خاطر مشت محکمی که دیروز مرجان تو اشپزخونه بهم زه بود کمی کبود شده بود. دستم رو روش گذاشتم. _مرجان باهام شوخی کرده. _انقدر محکم! نگاهش به ساق دستم افتاد که به خاطر منگنه ی بیرون زده کارتون بالای کمدش حسابی زخم شده بود. _اینم کار مرجانه? دستم رو روی زخمم گذاشتم هول شدم و با استرس نگاهش کردم اخمش شدید تر شد. _نگار ازت سوال پرسیدم? سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _ببخشید اقا... با شتاب سرم رو بالا اورد و عصبی گفت: _چی رو ببخشم? یه لحظه متوجه سو تفاهمی که براش ایجاد شده بود، شدم. _دیروز که شما رفتید حوصلم سر رفت. برام سخت بود گفتنش، لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو ازش گرفتم. _از سر... خیلی محکم و جدی گفت: _وقتی حرف میزنی تو چشم هام نگاه کن. نگاهم رو به چشم هاش دادم. ترسیده بودم. _از سر کمدتون، اشاره کردم به کمد _ از تو اون کارتونه یه کتاب برداشتم، دستم گرفت به منگنش که بیرون زده بود اینجوری شد. یکم نگاهش بین چشم هام جابه جا شد در نهایت نگاهش رو به روبرو داد. _کتاب های توی کارتون بدرد تو نمیخوره. _کتاب نبود. یعنی بعدش که اوردم پایین فهمیدم کتاب نیست. البوم بود. خیره نگاهم کرد. _گذاشتی سر جاش? شرمنده بودم ولی جرات برداشتن نگاهم از نگاهش رو نداشتم با سر گفتم نه. لبخند نامحسوسی زد. _الان کجاست? اشاره کردم به زیر تخت. خم شد اوردش بالا. _ببخشید میخواستم بزارم سر جاش. شما اومدید هول شدم. دستش رو سمت صورتم اورد از ترس یکم خودم رو عقب کشیدم مکث ارومی کرد موهام رو پشت گوشم گذاشت. _این البوم داستان داره. یه بار مادرم اینو داد گفت که اتیشش بزنم. نفس سنگینی کشید اولین صفحه ی البوم رو باز کرد.