🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕌زیارت حضرت امیرالمٶمنین امام #علی(علیه السلام)و حضرت #فاطمة زهرا(سلام الله علیها) در روز #یکشنبه
🔆اَلسَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِیَّةِ، وَ الدَّوْحَةِ الْهاشِمِیَّةِ الْمُضیئَةِ، الْمُثْمِرَةِ بِالنَّبُوَّةِ،الْمُونِقَةِبِالْإِمامَةِ، وَ عَلى ضَجیعَیْكَ آدَمَ وَ نُوحٍ عَلَیْهِمَا السَّلامُ، اَلسَّلامُ عَلَیْكَ وَ عَلى اَهْلِ بَیْتِكَ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرینَ
🔆اَلسَّلامُ عَلَیْكَ وَ عَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقینَ بِكَ، وَ الْحآفّینَ بِقَبْرِكَ
🔆یامَوْلاىَ یا اَمیرَالْمُوْمِنینَ، هذا یَوْمُ #الْأَحَدِ وَهُوَ یَوْمُكَ وَ بِاسْمِكَ، وَاَنَا ضَیْفُكَ فیهِ وَ جارُكَ، فَاَضِفْنى یا مَوْلاىَ وَاَجِرْنى، فَاِنَّكَ كَریمٌ تُحِبُّ الضِّیافَةَ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجارَةِ، فَافْعَلْ ما رَغِبْتُ اِلَیْكَ فیهِ، وَ رَجَوْتُهُ مِنْكَ، بِمَنْزِلَتِكَ وَ آلِ بَیْتِكَ عِنْدَاللَّهِ، وَ مَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ، وَ بِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ و َآلِهِ وَسَلَّمَ، وَ عَلَیْهِمْ [وَعَلَیْكُمْ] اَجْمَعینَ.
🔆اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا مُمْتَحَنَةُ، امْتَحَنَكِ الَّذى خَلَقَكِ، فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، اَنَا لَكِ مُصَدِّقٌ، صابِرٌ عَلى ما اَتى بِهِ اَبُوكِ وَ وَصِیُّهُ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِما، وَ اَنَا اَسْئَلُكِ اِنْ كُنْتُ صَدَّقْتُكِ اِلاَّ اَلْحَقْتِنى بِتَصْدیقى لَهُما لِتُسَرَّ نَفْسی فَاشْهَدى اَنّى ظاهِرٌ بِوَِلایَتِكِ، وَ وَِلایَةِ آلِ بَیْتِكِ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ اَجْمَعینَ.
🍃🌹اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
@zeinabiha2
🏴 بسم رب الشهداء و الصدیقین
سرهنگ #سعید_ادیبی؛ معاون اجرایی سپاه حضرت سیدالشهداء علیهالسلام و فرمانده سابق سپاه ناحیه حضرت عبدالعظیم حسنی(شهرری) ، ساعتی قبل پس از سالها تحمل جراحات شیمیایی دوران دفاع مقدس به یاران شهیدش پیوست.
◾ تلاشهای بیشائبه و شبانهروزی ایشان در مناطق زلزله زده کرمانشاه و منطقه سر پل ذهاب و فرماندهی قرارگاه سازندگی سپاه حضرت سیدالشهداء علیهالسلام در مناطق زلزله زده از جمله اقدامات موثر و جاودانی است که در کارنامه درخشان وی به یادگار خواهد ماند.
🍃🌹اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
@zeinabiha2
😂🍃😂
🍃
😂
• #طنز_جبہہ
"الفبچہ"
روے جاده شنے شلمچہ ، سوار بر ٺویوٺا ، ٺختہ گاز مےٺازم سمت آبادان .
《 دارعلے ،مےرے آبادان،مقر تاڪتیڪے،دسٺور مرحلہ بعد حملہ رو مےگیرے .》
آنے، از ردیف نخل هاے سوختہ ڪنار جاده، یڪ دستہ عراقے چاق و چلہ، با لباس زیتونے، مے ریزند وسط جاده و برق از ڪلّہام مے پرد : 《یا ابوالفضل! این ها ڪجا بودن؟! 》
هُول، پا مےڪوبم روے ٺرمز .جیغ ٺویوتاے خرگوشے بلند مےشود. ماشین بہ چپ و راسٺ ڪشیده مےشود و ڪجڪے مےاُفٺد پایین شانہ جاده و بہ تلہ مےافتم . مےخواهم بپرم پایین و بزنم بہ چاڪ، اما عراقےها دوان دوان مےدوند سمٺم: 《ڪاش اسلحہ برداشٺہ بودم! ننہ ڪجایے.》 جلوتر ڪہ مے آیند اسلحہ ندارند و انگار دسٺشان بہ ڪمر شلوار شان قفل اسٺ. نزدیڪ ٺر مےشوند. انگشت بہ دهان مےمانم.
نوجوان ڪوٺاه قدے با اسلحہ ڪلاشے ڪہ ٺوے دسٺش گنده مےزند، پشٺ ڪلّہشان، قدم رو مے آید. ڪلاهخودش هم روے پیشانےاش لق لق مےزند، جثہ لاغر نوجوان میان لباس خاڪے رنگ گَل و گشاد گُم شده. نیشم ٺا بناگوش باز مےشود؛ اول از ٺرس و بعد از یہ الف بچہ و یہ عالمہ اسیر درشت اندام. نوجوان هوار مےڪشد:《قف!》
اسیر ها سیخ مےایسٺد و دسٺشان، عین سیریش، بہ ڪمر شلوارشان چسبیده. نفس نفس مےزنند. نوجوان تِنگ و سِوِر مقابلم ڪہ قد مےڪشد ٺا سینہام بیشتر نیسٺ.
ٺا ڪلّہ بالا مےگیرد، ڪلاه آهنے اش پشٺ گردنش مےافٺد. با صدایے نازڪ و دورگہ مےگوید:《ڪاڪو، این ها رو ببر عقب. باید زود برگردم خط.》
- چرا دسٺ این ها بہ شلوارشونہ قربون ؟! - - - -فانوسقہ و ڪمربندشون رو باز ڪردم یہ وقٺ فڪر حملہ بہ سرشون نزنہ.
دور ڪہ مےشود مےگوید: 《با سرنیزه شڪافتم ڪہ بیشتر دسٺشون گیر باشہ.》
منبعـ📚:ڪٺاب برانڪارد دربسٺے
نویسندهـ✍🏻 : اڪبرصحرایے
|🏆| #شهداییمـ
|📲|#ویراسٺ: #بنٺ_الشهدا
•| @zeinabiha2 |•
😂
🍃
😂🍃😂
#دلنوشتہ✍
#شهیدانھ🕊
عـٰاشِقے بَلدے⁉
میدونے چطورے باید عـٰاشقےڪنے⁉
بَلدے از دُنیـٰات دِل بِڪَنے⁉
میتونے چِشم و زَبوݩ و قَلبـتو
هَمہ رو بِزَنے بِنآمِ یہ نَفـر
و بَرآش عـٰاشقے ڪنے⁉
#ابراهـیمهـٰادے رو میشـناسے⁉
#صَدرزآده رو چطور ⁉
از ڪدومِشوݩ بِگم⁉
میدونے مَعشوقَشون ڪے بود⁉
چےبود⁉
یہ جِنس نـٰاب❗عِشق خآلص❗
《سعے ڪنید یجورے زندگے ڪنید ڪہ خـدا عـاشقت بشہ؛✌
اگہ خـدا عـاشقت بشہ خوب تـو رو خریدارے میڪنہ》👌
شهید حججی💔
✿[ @zeinabiha2]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
️این چـادر مشڪے
ضمانت امنیت من است.
خواهرمــ
معنے #آزادے رو درست متوجہ
نشدے😏
آزادے یعنے:
مطمئن باشے اسیر نگاه ناپاڪان
نیستے😌👌
#چادرم_امنیت_من😍✌️
✿[ @zeinabiha2]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
🌺🍃🌸🍃🌺
...
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:" مثلا کجا؟" و او مثل این که خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت:" یه ماه و نیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه می شدم! فقط دعا می کردم تو این مدت اتفاقی نیفته!" با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت:" اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟" و چون تایید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد:" سر سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلا نفهمیدم شام چی خوردم! فقط می خواستم زودتر برم! دلم می خواست همونجا سر سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! می ترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!" از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم.
از لبخند من او هم خندید و گفت:" ولی خداروشکر ظاهرا اون خواستگار رو رد کردی!" سپس با چشمانی که از شیطنت می درخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید:" حتما بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!" و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پر ناز پاسخ دادم:" نخیرم! من اصلا بهت فکر نمی کردم!" چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد:" ولی من بهت فکر می کردم! خیلی هم فکر می کردم!" از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدار های کوتاه و عمیق مان در راه پله و حیاط و مقابل در خانه، پیش چشمانم جان گرفت.
لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز می ماندم و حالا خود او برایم می گفت در آن لحظات چه بر دلش می گذشته:" الهه! تو بدجوری فکرم را مشغول کرده بودی! هر دفعه که می دیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا می کردم." و شاید نمی توانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
دلم می خواست خودش از احساسش برایم بگوید نه این که من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم:" حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر می کردی؟" سرش را پایین انداخت و با نغمه ای نجیبانه پاسخ داد:" آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمی تونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کار بکنم." تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت می کنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم:" خب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟"
لبخندی بر چهره اش نقش بست و جواب داد:" نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!" برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد:" بخاطر امام حسین (ع) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره!" از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسان های زنده و البته خداست، در مورد کسی که قرن ها پیش از دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد:"الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه!" ولی من نمی توانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بی رنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
★ ★ ★
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بی رحمانه رژه می رفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سخت تر می کرد. یک ماهی از ازدواج مان می گذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آن ها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه این که نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمی توانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بی حوصله دور اتاق می چرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم می کردم. گاهی به بالکن می رفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه می کردم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
...
اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق بر میگشتم و بع بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن می کردم، هرچند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هرچه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم:" سلام مجید!" و صدای مهربانش در گوشم نشست:" سلام الهه جان! خوبی؟" ناراحتی ام را فرو خوردم و پاسخ دادم:" ممنونم! خوبم!" و او آهسته زمزمه کرد:" الهه جان!شرمندم که امشب اینجوری شد!" نمی توانستم غم دوری اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بی قراری اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش می کردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرف های دل خودم بود، آرامم می کرد، گرچه همین پیوند قلب هایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه ای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهایی خانه ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیه اش برای چشمان بی خوابم به اندازه یک عمر می گذشت. چراغ ها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرجایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بی قرارم نمی گرفت. نمی دانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بی قراری ام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلک هایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه بر می گردد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ