#قتل وحشتناک عروس در شب نامزدی
ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم برق اتاق دخترم همچنان روشن است اولش فک کردم شاید با نامزدش بیدار مونده ولی وقتی از کنار اتاقش رد شدم با دیدن در نیمه باز دلم شور افتاد کمی که نزدیکتر رفتم دیدم دخترم با چشمانی باز از تخت آویزان است .سریع داخل اتاق شدم و .....
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🕊 *سلام امام زمانم*
دل مردهایم و یادِ شما جان میدهد به ما…
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما..!🙂🤍
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#پارت492
💕اوج نفرت💕
فروشنده کارت رو با فاکتور به احمدرضا داد. قرار شد نزدیک مراسم بریم ازشون تحویل بگیریم.
دستم رو گرفت و از مغازه بیرون رفتیم
_اخلاق هات خیلی عوض شدن
سرم رو به خاطر بلندی قدش بالا گرفتم تا ببینمش.
_کارت کی بود؟
_کارت عمواقا، خیلی وقته دستمه.
نگاهش رو به روبرو داد
_دوباره از اول باید با هم حرف بزنیم.
_چه حرفی؟
در ماشین رو باز کرد
_میگم حالا، بشین.
در رو که بست عمو اقا از اینه نگاهش کرد
_سفارش دادیم. رفتنی ازش تحویل میگیریم.
_دستت درد نکنه
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بالاخره به خونه رسیدیم. قبل از پیاده شدن احمدرصا گفت
_عمو اگه اجازه بدید من با نگار یکم بگردیم تا غروب بر میگردیم.
عمو از اینه نگاهم کرد
_من حرفی ندارم علیرضا میدونه؟
خواستم حرف بزنم که احمدرصا فوری گفت
_اون رو حرف شما حرف نمیزنه
نفس سنگینی کشید میترا پیش دستی کرد
_برید ولی دیر نکنیدا
عموونگاهی به همسرش انداخت و حرفی نزد.
_اردشیر پیاده شو بچه رو ازم بگیر دوباره پام خواب رفته
عمو اقا پیاده شد و کاری که میترا خواست رو انجام داد. کنارشون ایستاده بودیم میترا به احمدرصا گفت
_عموتون ماشینش رو لازم داره بیا بالا سوییچ منو بگیر
احمدرضا لبخند زد و چشمی زیر لب گفت به من نگاه کرد
_تا من میرم سوویچ رو بگیرم تو هم برو لباست رو عوض کن
به لباسم نگاه کردم
_این که خوبه
_نه خوب نیست. خیلی...
حرفش رو قطع کردم
_باشه ولی من مانتو مجلسی ندارم مجبورم همون که میترا برام خریده رو بپوشم.
کلافه گفت
_اون خیلی جلفه. اصلا هم مجلسی نیست.
_پس مجبورم مانتو دانشگاهم رو بپوشم.
نفس سنگینی کشید
_عیب نداره مانتو دانشگاهت رو بپوش الان میریم برات میخرم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت با خنده گفت
_زود باش از زمان کم باید کمال استفاده رو کرد.
طبقه ی دوم ازش جدا شدم و وارد خونه شدم. سمت اتاقم رفتم که چشمم به تلفن افتاد. باید به علیرضا بگم. باید بدونه که من بدون اجازش کاری نکردم تو تمام دیدار هامون که امروز متوجه شده من بی تقصیر بودم.
گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق صداش تو گوشی پیچید
_جانم
_سلام
نفس سنگینی کشید
_سلام عزیزم
_علیرضا به خدا من...
_بزار شب میام با هم حرف میزنیم. باشه
_فقط بدون همش اتفاق افتاد و من بی تقصیر بودم.
_باشه عزیزم کاری نداری
_علیرصا من احمدرضا برم یه مانتو برا شب بخرم؟
کمی فکر کرد گفت
_الان اصلا وقت مناسبی برای گفتن این حرف ها نیست.
ناراحت گفتم
_یعنی نرم
کلافه گفت
_برو. خداحافظ
لبخند موفقیت امیزی زدم گوشی رو که تماسش از طرف علیرضا قطع شده بود سر جاش گذاشتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایام_فاطمیه رو جدی بگیریم
هدایت شده از حضرت مادر
1_14755348983.mp3
3.5M
این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه
التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه
هدایت شده از حضرت مادر
8ـ دوران شکل گیری شخصیت کودک.mp3
17.36M
🔸 درس هشتم: دوران شکل گیری شخصیت کودک
#بسیار_کاربردی
استادغلامی 🍃✨
#تربیت نسل مهدوی
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم...
#صَلیاَللّهعَلیکِیافاطمةُالزَّهرَاء💔
#فاطمیه
#پارت493
💕اوج نفرت💕
به اتاقم رفتم در کمد رو باز کردم و به مانتو های ساده و تقریبا یه شکل با رنگ های تیرم نگاه کردم.
من هیچ وقت توی هیچ مهمونی یا جمع خاصی نرفتم که نیاز باشه مانتو مجلسی داشته باشم. عمو اقا هیچ وقت تو خرید کردن از من کم نمیذاشت.
یکی از مانتو ها رو انتخاب کردم و پوشیدم. صدای در خونه بلند شد. لباسی که تا چند لحظه ی پیش تنم بود رو از روی زمین برداشتم روی تخت انداختم دوباره صدای در بلند شد
با عجله سمت در رفتم پام گرفت به میز تلفن روی زمین افتادم. میز و تلفن هم واژگون شدن.
به در که دوباره صداش بلند شد نگاه کردم و خندم گرفت. از شدت خنده نتونستم بلند شم. احمدرضا هم بی خیال نمیشد به هر زحمتی بود ایستادم زانوم خیلی مسوخت اهمیتی ندادم و سمت در رفتم و بازش کردم.با خنده گفتم
_چقدر در میزنی!
متعجب نگاهم کرد
_چی شده؟
خندم بند نمیومد خم شدم و دستم رو روی زانوم گذاشتم نفس عمیقی کشیدن تا شاید اروم شم.
داخل اومد و نگران گفت
_نگار چی شده
صاف ایستادم
_انقدر در زدی هول شدم پام گرفت به میز تلفن افتادم.
چرخید و به میز و تلفن که فکر کنم شکسته بود نگاه کرد.
_حواست کجاست.
نگاهم کرد
_خودت خوبی؟
شدت سوزش زانوم هر لحظه بیشتر میشد دستم رو روش گذاشتم و کمی ماساژش دادم.
_خوبم فقط زانوم میسوزه.
نگران جلو اومد در رو بست و دستم رو گرفت
_بیا بشین ببینم چی شده
از اینکه بخوام شلوارم رو بالا بزنم تا پام رو ببینه خجالت کشیدم دستم رو از دستش بیرون کشیدم
_هیچی نشده بریم دیر نشه
_دیر نمیشه بشین پات رو ببینم
درمونده تو چشم هاش خیره شدم.
متوجه شد که خجالت میکشم دستم رو گرفت آروم کشید سمت مبل برد
هر چی از صبح بهم خوش گذشته از دماغم دراومد دست برد سمت پایین شلوارم ناخواسته پام رو عقب کشیدم
سرش رو بالا گرفت و با لبخند نگاهم کرد
_بزار ببینم شاید خون اومده باشه.
قصد کوتاه اومدن نداشت پاچه ی شلوارم رو کمی بالا کشید که موفق به بالا کشیدنش نشد و زیر لب گفت
_یکم تنگه
خودم کمکش کردم و شلوار رو تا زانو بالا کشیدم حدسش درست بود و زانوم خراشیده شده بود خونی بود
_دیدی گفتم
سرش رو بالا گرفت
_الکل دارید؟
با تعجب نگاهش کردم
_الکل که میسوزنه!
ایستاد و سمت اشپزخونه رفت
_عوضش رود خوب میشه
با ترس به زانوم نگاه کردم
_من نمیزارم الکل بزنی
در کابینت ها رو دونه دونه باز کرد و بالاخره شیشه ی الکل رو پیدا کرد.
_نگار پنبه دارید
پام رو جمع کردم و مصمم گفتم
_من نمیزارم به پام الکل بزنی
از روی اپن جعبه ی دستمال کاعذی رو برداشت و جلوی پام نشست روی زمین در شیشه ی الکل رو باز کرد و دستمال رو جلوش گرفت . دستم رو روی زانوم گذاشتم.
_میشورمش خوب میشه الکل نمیخواد
با محبت نگاهم کرد و دستش رو روی دستم گذاشت.
_یکم میسوزه نترس
انگار نگاهش تسخیرم کرد. دستم رو برداشتم با ترس به دستمالی که سمت زانوم می اومد نگاه کردم دستمال که به زانوم خورد چشم هام رو بستم. سوزشش قابل تحمل بود اروم چشمم رو باز کردم به چهرش که با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. اروم گفت
_تموم شد.
چسب زخمی که کنار الکل بود رو روش زد. خم شد و بالای زانوم رو بوسید. اروم پاچه ی شلوارم رو سر جاش کشید.
_بلند شو عوضش کن بریم.
چقدر محبت و نگرانیش به دلم نشست.
_احمدرضا
_جانم
_مرسی که هستی
تو چشم هام خیره شد انگار با نگاهش میخواست زجری که توی این سالها کشیده رو بهم بفهمونه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت494
💕اوج نفرت💕
دستش رو سمتم دراز کرد ازم خواست تا با کمکش بایستم. کاری رو که میخواست انجام دادم.
_زود عوضش کن بریم.
ازش فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم شلواری از کمد بیرون اوردم و پوشیدم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم بیرون رفتم. به اپن تکیه داده بود انگشتش رو روی صفحه ی موبایلش تند تند حرکت میداد.
_من حاضرم.
با لبخند نگاهم کرد.
_بریم
گوشی رو داخل جیبش گذاشت. حس کنجکاویم زیاد شد
_پیام میدادی؟
سوالی نگاهم کرد
_چی؟
به جیبش اشاره کردم
_داشتی پیام میدادی
_اهان . اره مرجانِ
_چی کار داره؟
در خونه رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد
_ولش کن روزمون خراب میشه.
جلوی در اسانسور ایستادیم. ناراحتی به وضوح تو چهرش معلوم بود.
_بیا از پله ها بریم . خیلی دیر میاد
سرش رو بالا داد
_نه پات زخمه. صبر کن
_درد که نداره من اکثر مواقع با پله میرم
_یکم صبر کن الان میاد.
کلافه به در بسته ی اسانسور نگاه کردم دستش رو گرفتم و سمت پله ها کشیدم
_بیا بریم دیگه چقدر صبر کنیم تا بیاد.
باهام همراه شد و زیر لب گفت
_تو کی غر غرو شدی؟
همونطور که از پله ها پایین میرفتم سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم
_غر غرو دوست نداری؟
_دیگه چاره ای نیست.
ایستادم و کامل برگشتم سمتش و دلخور گفتم
_واقعی میگی؟
لبخندش رو جمع کرد و دستم رو گرفت
_من غر غر هات رو هم دوست دارم.
خنده ی دندون نمایی روی لبهام نشست الباقی پله ها رو پایین رفتیم.
صدای مرد اشنایی به گوشم خورد. که با خائف سرایدار جدید صحبت میکرد.
_تا ما بودیم که خیلی خوش حساب بودن.
اقای خائف گفت
_بابت خونه هم چیزی میدادید؟
_یه چیزی از حقوق بابا کم میکردم ولی خیلی چشمگیر نبود.
از جمله ی اخری که شنیدم فهمیدم مهدی پسر مش رحمت داره با خائف صحبت میکنه. کاش زمان دیگه ای اینجا میاومد تا بتونم براش توضیح بدم و ازش حلالیت بطلبم ولی با حضور احمدرضا امکانش نبود.
بالاخره پله ها تموم شد و وارد سالن شدیم. خایف با دیدن ما به مهدی گفت
_بفرماییو دخترشون اومدن.
مهدی چرخید سمت ما با دیدن من لبخند زد و جلو اومد.
_سلام نگار خانم
تپش قلبم بالا رفت نکنه حرفی بزنه که احمدرضا متوجه بشه.
_سلام اقا مهدی
حس کردم احمدرضا از مکالمه ی من با مهدی خوشش نمیاد فوری رو بهش گفتم
_ایشون پسر دوست عمواقا هستن
روبه مهدی گفتم
_ایشون هم همسرم هستن
هر دو مات بهم نگاه کردن مهدی دستش رو جلو اورد رو به احمدرضا گفت
_از اشناییتون خوشبختم
احمدرضا دستش رو گرفت احوال پرسی سردی با هم کردن. روبه من گفت
_اقای پروا هستن؟
_بله بالان
_خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
_خواهش میکنم مراحم بودید.
سمت اسانسور رفت
_فقط طبقه ی سوم هستن
_باشه خیلی ممنون
با فشار دست احمدرضا روی دستم باهاش همقدم شدیم. اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود و دیگه حرف نمیزد.
سوار ماشین میترا شدیم. روشنش کرد و راه افتاد. دلم طاقت این سکوت رو نداشت.
_ناراحت شدی؟
دنده رو عوض کرد و لب زد
_مهم نیست.
_چرا مهمه. بگو از چی ناراحت شدی برات توضیح بدم.
سکوت کرد و نفس سنگینی کشید
_اون پسر دوست عمو اقا بود
از گوشه ی چشم نگاهم کرد با صدای ارومی گفت
_پسر دوست عمو اقا به عمو میگه آقای پروا بعد به تو میگه نگار خانم؟
_قبلا به عمو اقا میگفت اردشیر خان
_چرا الان نگفت؟
گفتنش سخته ولی دوست ندارم امروزمون خراب بشه.
صاف نشستم و نگاهم رو به داشبورد دادم
_شاید یکم ناراحته برای اون
_از چی ناراحته
_احمدرضا ولش کن به قول خودت امروزمون خراب میشه.
_پس حرف مهمیه
کلافه نگاهش کردم
_نه اصلا هم مهم نیست
_خب بهم بگو.
_چی بگم اخه. واقعا مهم نیست
اروم ماشین رو کنار زد، پارک کرد و کامل برگشت سمتم.
_همین مهم نیست رو بهم بگو
چقدر من بدشانسم دقیقا روز اولی که زمانی پیدا کردیم تا با هم باشیم باید سر و کله ی مهدی پیدا بشه.
_نمیگی؟
به صورتش نگاه کردم
_حرف خاصی نیست. پدرش من و از عمواقا خاستگاری کرده بود که جواب نه شنیدن. همین.
رگ های گردنش بیرون زدم. ریتم نفس کشیدنش کمی تند شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
🔴وقتی طلاق گرفتم دخترم فقط ۱۲ سالش بود من رفتم خونه بابام دخترم با پدرش موند در هفته فقط یبار میدیدمش هر بار که دخترم میاومد خونه پدرم هر روز بیشتر از هفته قبل افسرده تر میشد فکر میکردم بخاطر جدایی منو پدرش تا اینکه یه هفته که قرار بود بیاد خونه پدرم نیومد نگران شدم زنگ زدم گفتن دخترت حالش بده سریع بیا بیمارستان بعد دو سه روز بستری بودن از دخترم دلیلشو پرسیدم گفت ...👇😭
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
#پارت495
💕اوج نفرت💕
_این که دلخوری نداره
_اخه عمو اقا به من نگفته بود. این بیچارم دو سال منتظر بود. بعد از فسخ صیغمون دوباره به علیرضا گفت منم فهمیدم خودم بهش گفتم نه اونام دلخور شدن کلا از این ساختمون رفتن.
کلافه تر از قبل گفت
_اونجا میشستن؟
با هر جملم انگار خرابکاری بیشتری راه مینداختم.
_سرایدار اونجا بودن جای آقای خائف
پوزخند حرصی زد و فرمون رو گرفت
_بالا بالاهام میشینن
از فخر فروختن و خودم رو صاحب جایگاه دونستن بدم می اومد
_من این فکر تو رو ندارم. اصلا برام مهم نیست طرف مقابل چی داره یا نداره. ادم های خوبی بودن دارایی که مهم...
متوجه نگاه متعجب و ابرو های بالا دادش شدم.
_نه که فکر کنی دارم از اون دفاع میکنم کلا خاستم بگم موافق این فکر نیستم.
سرش رو تکون داد و با حرص گفت
_خب بسه دیگه
_ای وای تو رو خدا ناراحت
نشو من قصد نداشتم این رو بگم.
دستش رو به علامت سکوت بالا اورد چشم هاش رو بست شروع به خوندن چیزی کرد گوشم رو تیز کردم متوجه شدم داره ایه الکرسی رو زمزمه میکنه.
چند لحظه ی بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد اصلا دلم نمیخواد رابطمون خراب بشه اما به لطف حضور پسر مش رحمت و حرابکاری خودم خراب شد.
ماشین رو توی پارکینک مرکز خرید پارک کرد.
_پیاده شو.
در رو باز کرد و خودش بیرون رفت. نگاهی به من که قصد پیاده شدن نداشتم انداخت
_چرا نمیای پایین
صورتم رو ازش برگردوندم
سر جاش نشست و دستش رو روی پام گذاشت
_قهری؟
باز جوابش رو ندادم
_من که حرفی نزدم.
سکوتم رو که دید دستش رو سمت صورتم اورد و اروم برم گردوند رو به خودش
_ببین من رو.
چرا قهری
پر بغض لب زدم
_از خونه تا اینجا با من حرف نزدی.
_ببخشید یکم بهم ریختم کلی ذکر گفتم تا اروم شدم.معدرت میخوام ناراحتت کردم.
دلخور نگاهش کردم.
نگاهش رو به پایین داد
_مَردم دیگه. یکم بهم برخورد. البته تو تقصیری نداری. من معدرت میخوام
دستم رو بالا اورد و پشتش رو بوسید و با لبخند نگاهم کرد
_حالا پیاده شو بریم زود تر بخریم شاید تونستیم یکم بگردیم.
لبخند بی جونی زدم و پیاده شدم. دستم رو گرفت و با هم همقدم شدیم.
_نگار تو چرا مانتو نداری
با تعجب نگاهش کردم
_کی گفته ندارم؟
_خودت گفتی
_مانتو مجلسی ندارم. تمام مانتو هام مثل همینیه که تنمه. ساده و پایین زانو همشونم رنگ هاشون تیرس چون من جایی نمیرفتم فقط دانشگاه و خونه نیازی نبوده که بخرم. عید هم که رفتیم خرید بازم خودم یه مانتو ساده برداشتم اون مانتو که هیچ کس ازش خوشش نمیاد هم میترا به سلیقه ی خودش خرید.
سرش رو تکون داد و جلوی اولین مغازه ی پاساژ ایستاد.
_ببین اینجا چیزی میپسندی
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
یه کانال پیییدا کردم حس #خوب ازش#چکه میکنه😍🤤
❤️معدن متنهای ناب📜
❤️زیباترین تصاویر 🏞
❤️دلنشین ترین آهنگها🎼
❤️زیباترین پستهای عاشقانه 🫂
❤️بهترین رمان عاشقانه😉
❤️روز مرگی خودم💥
"اینجا زندگی قشنگ تر میگذره"👇😎
"فقط با احساسا بیان"👇
https://eitaa.com/joinchat/3921871281C07c9bc7c60
جوین شو تفاوت رو ببین😉✌️
اینجا حس و حالت عجیب کوک میشه😍
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
با یک تیر چند نشون بزن 😄
باعضو شدن توی این کانال
هم آشپزی یاد میگیری🍲
همخیاطی 🪡
هم میتونی لوازم آرایش بخری 💅🏻
هم کلی روزمرگی های جذاب ببینی 😊
اومدنت با خودته رفتنت با خدا 😂
انقدر که چیزایی جالبی داره😃
یک رمان داره عاشقانه💕👇👇
┏━━━ °•🍃•°━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/3921871281C07c9bc7c60
┗━━━ °•🍃•°━━━┛
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدرسولخلیلی
۲۷آبان ۱۴۰۳
یازدهمین سالگرد شهادت
#پارت496
💕اوج نفرت💕
به مانتو های زیبا و چشمگیر پشت ویترین نگاه کردم. همشون زیبا بودن
مانتو کرم رنگی که بالا تنش کاملا گیپور بود و پایینش از پارچه لَخت کلوش شده بود چشمم رو گرفت. با انگشت نشونش دادم
_اون کرمیه چطوره؟
_خیلی هم عالی بریم داخل بپوش
وارد مغازه شدیم مانتو رو از فروشنده گرفت به اتاق پرو رفتم پوشیدم. برای من که تا حالا مانتو رنگ روشن اونم مجلسی نپوشیده بودم خیلی جالب بود . در رو باز کردم احمدرضا که کیفم رو دستش گرفته بود و پشت در اتاق پروایستاده بود رو صدا کردم برگشت سمتم .نگاه کلی بهم انداخت و با لبخند گفت
_خیلی قشنگه بهت هم میاد
_باشه پس همینو بگیریم.
مانتودراوروم و بیرون رفتم.باهم جلوی فروشنده ایستادیم
_خانم ما همین رو می خوایم.
با لبخند به من گفت
_شلوار ستش رو هم داریم نمیخواید ؟
به احمدرضا نگاه کردم. سوالی گفت
_میخوای؟
_نمیدونم.
فروشنده گفت
_خب با این مانتو باید شلوار رنگ روشن بپوشی با مشکی قشنگ نمیشه.
احمدرضا دوباره نگاهم کرد
_اره حواسم نبود. بخریم.
فروشنده که انگار فهمید ما ناشی هستیم گفت
_از زنگ این مانتو کیف و کفش هم داریم تشریف بیارید طبقه ی بالا ی مغازه اونا رو هم ببینید
دنبال فروشنده راه افتادیم و تمام پیشنهاد هاش رو پذیرفتیم بعد از حساب کردن و پرداخت فاکتور از مغازه بیرون اومدیم.
_احمدرضا من خیلی گرسنمه بریم یه چی بخوریم
_جگر میخوری؟
_اره خیلی وقته نخوردم
_خب بریم بیرون پاساژ یکم اون ور تر دیدم مغازش رو
به خاطر مشما ها ی زیادی که دستش بود دیگه نمیشد تا دست توی دست هاش بزارم وارد مغازه ی بزرگ جگرکی شدیم. روی صندلی انتخابی احمدرضا نشستیم احمدرصا سفارش رو داد و روبروم نشست.
_یه سوال
_جانم بپرس؟
_چرا ناراحت شدی من با ناهید عکس انداختم. به علیرصا اعتماد نداری؟
نگاهش رو به میز داد.
_نه. این چه حرفیه؟
_پس چرا ناراحت شدی؟
_ناراحت نشدم. فقط یکم دلم شور زد.
_چرا ؟
_عزیزم تو چقدر ناهید خانم رو میشناسی؟ به غیر از یکی دو بار خونه ی عمو و چند بارم جلسه ی خاستگاری شناختی روش داری؟
_نه.
_خب از کجا میخوای رو قولش که به غیر علیرضا نشون نمیده حساب کنی.
_یعنی نشون میده؟
_من نمیدونم. به خاطر همین گفتم.
_خب علیرصا نمیزاره.
_مگه علیرضا همیشه هست؟
ناراحت تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد
_الان دیگه ناراحت نباش شب به علیرضا بگو تا شناختمون نسبت به ناهید خانم بیشتر بشه یکم مراقب باشه همین.
_باشه میگم.
تو فکر رفتم کاش حرف احمدرضا رو گوش میدادم.
دستش رو جلوی صورتم تکون داد
_کجا رفتی
با لبخند نگاهش کردم.
_امروز میترا شاکی شده بود
_چرا؟
_گفت تو که میدونستی شرایط باع اینطوریه چرا به من نگفتی. راستی تو از کجا میدونستی باع امنیت نداره؟
_علیرضا به عمو گفت براش باغ هماهنگ کنه. من و عمو با هم رفتین اونجا دیدم مناسب نیست به عمو گفتم ولی گفت علیرضا گفته یه عقد سادس بزن و برقص نداریم بیشتر شبیه یه مهمونیه تا عروسیبه شوخی ادامه داد
_زن عمو باید یقه ی شوهر خودش رو بچسبه . هرکی باید حواسش به زن خودش باشه
سیخ های جگر رو روی میزمون گذاشتن با محبت نگاهش کردم
_امروز هم چی گفتیم جز اینکه به مرجان چه پیامی دادی.
نفس سنگینی کشید
_در رابطه با مامان میگفت. گفت بیقراری میکنه میخواد من برگردم.
_میخوای برگردی؟
_نمیدوم اگه مامان حالش بد باشه اره. دو تا پرستار داره خیالیم از بابت رسیدگی بهش جَمعه الان فقط دلتنگه
_نگفت حالشون خوبه یا بد
_دیگه پیام هاش رو نخوندم. ولی در کل شرایطش خوب نیست. خیلی نیاز به مراقبت داره
_خب یه زنگ بهش بزن
_باهاش حرف نمیزنم بهش گفتم تا تو برنگردی و با من زیر یه سقف زندگی نکنی باهاش فقط در حد نیاز حرف میزنم.
_این مثلا تنبیهِ؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
_بیچاره مرجان. اونم قربانی مکر مادرت شده.
احمدرصا سرش رو پایین انداخت
_کسی که باید تنبیه بشه یکی دیگس. مرجان هم مثل من سنش کم بود. کار مرجان از روی بچگی بود. مادرت...
کلافه حرفم رو قطع کرد
_نگار مامانم خیلی ناتوان شده.
_در هر صورت داری تلافی کارهای اشتباه مادرت رو سر مرجان خالی میکنی.
از مشت گره کردش میشد فهمید که همین صحبت کوتاه در رابطه با مادرش چقدر عصبیش کرده. سعی کرد تا خودش رو اروم نشون بده
به سینی که روبرومون بود اشاره کرد
_بخور عزیزم. سرد میشه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
❣#سلام_امام_زمانم❣
نزدیکترین مسافر دور، سلام
آیینهی سبز قامت نور، سلام
بی تو همه خفته اند در این عالم
ای نفخهی دل نواز در صور، سلام
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ