eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
میثم بیشتر از سنش زحمت میکشید و خانواده را درک میکرد. در کنار صلابت مردانه اش همیشه خنده بر لب داشت و همانطور که پدر را تنها نمیگذاشت کمک حال مادر هم بود. به سن تکلیف که رسید تازه به عمق اعتقاداتش پی بردیم. ایمانش بسیار قوی بود و غسل جمعه را ترک نمیکرد. و با روضه های حاج منصور در مسجد ارک بزرگ شد. جمکران هم زیاد میرفت. دیپلم گرفت و به عضویت سپاه درآمد. وقتی علت آمدنش به سپاه را پرسیده بودند گفته بود که مادرم، مشوق من بوده است. تاریخ تولد 🦋 @zeinabiha2 🦋
🌿توسل به امام زمان مادر بزرگوار شهید توکلی، می‌گوید: «حبیب‌الله، دوران نوجوانی و جوانی پرحادثه‌ای داشت. حتی چندین‌بار هم طعم مرگ را چشید.» تصادف شدید در خیابان و هم‌چنین غرق شدن در دریا نمونه‌هایی از حادثه‌های پرخطر این شهید بود. یک روز حبیب‌الله حالش بد شده و بیماری سرخجه گرفته بود و بر اثر شدت بیماری در حال جان سپردن بود. مادر شهید توکلی می‌گوید من باور نداشتم و از خدا خواستم که حبیب را به من بازگرداند. مادر حبیب‌الله دست به دامان صاحب‌الزمان (عج) می‌شود و با امام خود عهد می‌بندد که پسرش را تا وقت سربازی به او برگرداند و بعد از آن در راه خدا تقدیم کند... 📚موضوع مرتبط : 📆 مناسبت مرتبط : تاریخ شهادت
•┈┈••✾•🍃🥀🍃•✾••┈┈• •┈┈••✾•🍃🥀🍃•✾••┈┈• برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار بهش گفتم "چرا سر نماز این طورمی کنی؟" گفت "وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد. "با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است. •┈┈••✾•🍃🥀🍃•✾••┈┈• یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص 67 •┈┈••✾•🍃🥀🍃•✾••┈┈• 📚مناسبت مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
از نظر عملیاتی وظایف بسیاری را عهده‌دار بود. تمام حملات و درگیری‌ها را رصد می‌کرد. در آنجا میان جنگ و درگیری، انسان تربیت می‌کرد. خودش مستقیم در صحنه درگیری‌ها از صفر تا صد حضور داشت. خیلی مهم است که در صحنه درگیری، یک فرمانده به عنوان نفر اول خودش حضور داشته باشد. چیزی که همرزمانش می‌گویند این است که همیشه سعی داشت به عنوان نفر اول در خط مقدم حضور پیدا کند. 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
💠شهید صفری ارادت خاصی به شهید مدافع حرم رسول خلیلی داشت؛ در ادامه متن و یکی از دست نوشته‌های شهید صفری خطاب به شهید خلیلی را مشاهده می‌کنید. 🌹"سلام به خون شهیدان! سلام به ارواح شهیدان! سلام به انگیزه شهیدان! سلام به روزی که متولد شدند و روزی که در خون خود غلطیدند و شهید شدند. سلام به مدافعین حرم آل الله! و سلام به محمدحسن(رسول) خلیلی! ⚘رسول جان سلام! از روز اولی که بر مزار تو آمدم و تو را در آنجا آرام دیدم و با یک دل پرشور و بی‌طاقت از محاصره عمه جان زینب(س) و آن شعر که روی مزار تو حک شده بود دیدم، از همان زمان دل به تو دادم و هر پنج شنبه که با دوستان به بهشت زهرا(س) می‌آمدم، حتما به تو سر می‌زدم. تا این که یک روز خود تنهایی به آنجا آمده بودم و بر سر مزار تو نشسته بودم ناگهان متوجه تاریخ تولد تو شدم و این که شما چهار ماه از حقیر کوچکتر از لحاظ سنی هستید 🌹و الا که شما بزرگ و چراغ راه ما هستید و ناگهان قلبم از جای کنده شد و به خود گفتم خاک عالم بر سرت که رسول چهار ماه از تو کوچکتر است، جهاد کرد و یک سال است به مراد دل و به زیارت ارباب رفته است و تو تنها کاری که می‌کنی این است که بر سر مزار او می‌آیی و روضه‌ای می‌خوانی؛ از همان جا تمام سعی خودم را کردم که به تو برسم و این جاماندگی و دور افتادن را جبران کنم. من از دیار حبیبم به دور افتـادم بیا بیا گل نرگس برس به فریادم 💐یا صاحب الزمان(عج)! از شما خواهش می‌کنم که بساط رفتن حقیر مذنب را فراهم کن. رسول جان! وقتی خاطرات شما را شنیدم که آخرین باری که به تهران آمدی و پیکر رفیق شهیدت را تاریخ تولد
🖌ادامه دستنوشته شهید صفری به شهید مدافع حرم خلیلی به دوستت زنگ می‌زنی و در گلزار شهدا قرار می‌گذاری و 72 ساعت هم نخوابیده بودی، کاملا خسته و بی‌تاب بودی طوری که دوستت می‌پرسد چه شده و ناراحت می‌گویی از شهدا جاماندم و باید شهید شوم و او می‌خندد و تو جدی به او می‌گویی من شهید می‌شوم و باز او می‌گوید تو این کاره نیستی و تو می‌گویی حالا خواهی دید و آن دیدار آخرین دیدار تو می‌شود." تاریخ تولد
📸 ماجرای عکس یادگاری با دختری که مناسبی نداشت... 📚موضوع مرتبط:
✨مادر شهید بختی؛ *رفتنشان به سوریه جالب بود  🌻رفتنشان به سوریه جالب بود. بیرون از خانه قرار مدارشان را گذاشته بودند که چگونه رضایت مرا جلب کنند. مثلا جدا جدا هم آمدند خانه که من متوجه نشوم. دو نفری زانو زدند و  نشستند مقابل من، گفتند: مامان یک لحظه بنشین. پرسیدم: چه شده؟ اینطور که شما دو تا با هم آمدید حتما اتفاقی افتاده. ✨ گاهی مثل دوقلوها حتی جملاتشان را مثل هم بیان می‌کردند. شروع کردن به صحبت و گفتند: مامان ما همیشه می­‌گفتیم کاش زمان کربلا بودیم تا بی­‌بی­ زینب(س) تنها نبود، کاش به داد او می­‌رسیدیم، یعنی ما فقط باید زبانی بگوییم کاش بودیم یا باید عمل هم بکنیم؟ گفتم: خب! منظورتان چیست؟ گفتند: ما می­‌خواهیم برویم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، اگر ما نرویم دشمن می­‌آید در خانه­‌مان، مگر نه اینکه آقا فرمودند: اگر این شهدا نبودند دشمن در مرز ایران بود؟!  ✨گفتم: مامان از نظر من مشکلی نیست رضایت می­‌دهم بروید اما مصطفی تو باید رضایت خانمت را هم بگیری. اتفاقاً مادر خانم مصطفی می­‌گفت اگر تو رضایت نمی­‌دادی او نمی­‌رفت. گفتم: من هیچ وقت چنین کاری نمی­‌کردم، مگر بچه‌ام می­‌خواست راه بد برود و کار خلافی انجام بدهد؟! بهترین جا را انتخاب کرده بود.  ✨ خلاصه اینها رضایت گرفتند و رفتند دنبال هماهنگی کارهایشان. یکسال و نیم دو سال هم طول کشید تا موفق شدند. همیشه می­‌گفتند مامان اگر واقعا راضی باشی کار ما درست می­‌شود. ✨یعنی اعتقاد بچه­‌ها خیلی قوی بود و حتی از پدرشان هم اجازه گرفتند ولی من با آنها صمیمی­‌تر بودم. هروقت مصطفی حرفی را نمی­‌توانست  به پدرش بزند به من می­‌گفت، مشکلی و حرف و حدیثی نداشتیم، هر چه پیش می­‌آمد با هم درمیان می­‌گذاشتیم.  📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
خاطره ای از پدر شهید محمدغفاری این خاطره را جایی مطرح نکرده‌ام به جز یکی دو جا و برای این مطرحش می‌کنم که بدانید شهدا همینطوری شهید نشدند بلکه روی حساب و کتاب به این مقام نائل آمدند. یک روز در منزل تنها بودم که محمد نزدم آمد و گفت: بابا دیشب چیزی دیدم. پشت‌بام بودم که نوری بالای منزلمان دیدم و تعجب کردم. دو سه بار بر روی پشت‌بام همسایه‌ها که متصل به هم است، رفتم و برگشتم اما دیدم فقط بالای روی پشت‌بام این نور هست. محمد از من پرسید چی هست که گفتم خیر است و به کسی چیزی نگو. واقعا هم به کسی نگفت. من هم به کسی نگفتم تا بعد از شهادتش به حاج خانم گفتم و یکی دو جا نقل کردم. روزی کتابی به نام «شمع سحر» را خواندم که نویسنده‌اش، انصاری همدانی در رابطه با نماز شب توضیح داده و گفته در همدان شب‌ها خانه‌هایی هستند که مثل چراغ می‌درخشند، در واقع در آن خانه‌ها نماز شب خوانده می‌شود. آنجا بود که متوجه شدم محمد مخفیانه بر روی پشت‌بام نماز شب می‌خوانده و عملا این نور را دیده بود. 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت شادی روحش پنج صلوات . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨🏴 . . . . . . 🥀 ✍توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند‌ مردم می‌امدند برای عرض تسلیت . یکهو حاجی از مسجد زد بیرون ! فهمیدیم اتفاقی افتاده. پشت سرش راه افتادم . کمی ان طرف تر از ورودی مسجد ، گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند ! خیلی بدش آمد. اخم پیشانیش را چین انداخت . رفت و با ناراحتی گفت: « ما سی سال کسب آبرو کردیم ، جمع کنید این ها رو ! مردم باید راحت رفت و آمد کنند، ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم، نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا . . . 🖤 @zeinabiha2 🖤 . . . ✨🏴 . . .
🎞 رفیق‌شهید :🌷 منظور از کارهای خیر، کمک و سرکشی به نیازمندایی بود که خودش می‌شناخت و گاهی به آنها سر می‌زد و کمک‌های نقدی می‌کرد و اگر خانواده‌ای نمی‌توانست برای فرزندش لباس تهیه کند با هم دست آن بچه را می‌گرفتیم و و برایش خرید می‌کردیم،😍 گاهی وسایل منزل تهیه می‌کرد و سعی می‌کرد همه این کارها را کسی متوجه نشود🤫 و به صورت ناشناس انجام می‌داد، حتی در انجمنهای خیریه زیادی عضو بود.🙂 🌹 ‍‎‌‌‎@zeinabiha2