دیروز خیلی دلم شکست آقا آخر دیروز پسربچه ای را دیدم ک لباس سیاه ب تن کرده بود سربند یاحسینی ب پیشانی بسته و پرچم ب دست گرفته بود و خوشحال برای دوستانش انگار داستان شیرینی میگف ک اشک در چشمان خود و دوستانش حلقه زد کنجکاو شدم و جلو رفتم پرسیدم پسر جان چه تعریف میکنی ک دوستانت اینچنین شدند پسر بچه لبخندی زد سر را ب پایین انداخت دست ب روی سینه گذاشت و با بغض سه کلمه گفت به کربلا میروم آقا جان آن لحظه نمیدانی دلم غوغایی شد دوایی نیست جز دستان تو تا مهر بر نامه ی اذن ورودم بزند ارباب جامانده ام از قافله ی عشق .ورد زبانم شعری است ک پیر زنی بر روی ویلچر پشت پنجره خیره ب در. قاب عکس پسرش را در دست گرفته و میخواند:
باز دوباره من بی سرو پا جاماندم ..
همه دارند ب سوی تو می آیند .....
السلام علیک یا ابا عبدالله
#دلنوشته
#سارا نوری