#پارت150
💕اوج نفرت💕
نزدیک های اذان بیدار شدم احمد رضا کنارم خوابیده بود.
از اینکه دیشب دیر اومده بود یکم دلخور بودم. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم.
با وجود سر و صداهایی که کردم احمد رضا بیدار نشد روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
نکنه از ازدواجمون پشیمون شده باشه، شاید دیشب مادرش باهاش حرف زده راضیش کرده که بی خیال من بشه.
به سمتش چرخیدم و به چهرش خیره شدم.
خدایا کمکم کن میترسم از روزی که خسته بشه و نتونه در برابر خواسته های مادرش دووم بیاره.
من اگر پشت پناهی داشتم تن به این ازدواج نمیدادم. اگر فقط یک حامی داشتم هیچ وقت همبستر احمدرضا نمیشدم.
با اینکه دوستش داشتم و علاقه برام ایجاد بود ولی انقدر سریع اتفاق افتاده بود که درکش برام سخت غیر ممکن بود. دلشوره و اضطراب باعث میشد تا مدام علاقم رو پس بزنم و به اینده ای فکر کنم که روشن نمیدیمش.
دیگه خوابم نرفت ایستادم و سمت پنجره رفتم پرده اتاق رو کنار زدم.
متوجه شکوه خانم شدم که جلوی در با کسی حرف میزنه بعد از چند دقیقه شکوه خانم کنار رفت و مردی وارد شد. با دیدنش تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد
رامین بود شکوه خانم اتاق احمد رضا رو نشونش میداد مطمعن بودم در رابطه با من صحبت میکنن از ترس گریم گرفت.
غرق تماشای اون خواهر برادر بودم که دستی روی شونم نشست با ترس بهش نگاه کردم رد نگاهم رو دنبال کرد و دلخور ولی تیز گفت:
_چی رو نگاه میکنی?
من از احمد رضا میترسیدم وقت هایی که مثلا بازجوییم میکرد نمی تونستم جواب بدم ذل زدم تو چشم هاش، نفس هاش حرصی بودن، رگ گردنش بیرون زده بود. دیگه اون احمد رضای مهربون نبود. بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش مستقیم تو صورتم نگاه میکرد. چشم های اشکیم بیشتر عصبیش کرده بود تا نگاهم به رامین.
با حرص بازوم رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت.
پروانه دستم رو گرفت و کی فشار داد.
_از چی میترسیدی?
_از نگاهش.
_نگار تو کلی سو تفاهم براش بوجود اوردی.
_من که کاری نکردم.
_اون فکر میکرده که تو رامین رو دوست داری و چشمت دنبالشه. چون مادرش بهش گفته بود که تو خاستگار رامین بودی. حالا تو رو جلوی پنجره دیده که داری به رامین نگاه میکنی و اشک میریزی. تو از ترس گریه کردی ولی اون فکر کرده اشک حسرت میریزی.
_نباید بپرسه?
_پرسید. تو نتونستی جوابش رو بدی.
کلافه از دفاع پروانه از احمد رضا دستم رو از دستش بیرون کشیدم
لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
_من تمام تلاشم رو میکنم که قضاوتت نکنم، چون بی انصافیه، چون من تو شرایط تو نبودم. چون هر کس اخلاق خودش رو داره و عکس العمل های خاص خودش رو تو مشکلات و اتفاقات نشون میده. من فقط برات از سو تفاهمی حرف زدم که باعث بی اعتمادی شده.
خم شد و صورتم رو بوسید.
_قهر نکن با من که طاقت ندارم.
شاید حق با پروانه بود دوباره به خاطرات رفتم و ادامه دادم.
_اون روز تا ظهر تنها بودم حتی برای خوردن صبحانه هم دنبالم نیومد.
نزدیک های ظهر بود که صدای یالله گفتن عمو اقا تو خونه پیچید. نمی دونم چرا بغض کردم. شاید دنبال حمایت بزرگتری بودم. حمایتی از سمت یک مرد. کسی که جلوی ساعت های تنها بودنم رو بگیره.
روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
روی مبل کنار احمد رضا نشسته بود سلام ارومی گفتم. عمو اقا با روی باز ازم استقبال کرد حتی به پام بلند شد وازم خواست که کنارش بشینم.
احمد رضا با نگاهش بهم فهموند که برم اتاق مرجان ولی ترجیح دادم نگاهش رو ندیده بگیرم.
کنار عمو اقا نشستم اخم و ترس هر دو تو صورت احمد رضا نشسته بود.
_خوبی دخترم?
به چشم هاش خیره شدم دخترم!غریب ترین واژه ی اشنا.
اشک تو چشم هام جمع شد و با بغض گفتم:
_نه.
ناراحت گفت:
_چرا?
ناخواسته نگاهم سمت احمد رضا رفت که ملتمس نگاهم میکرد.
عمو اقا که متوجه نگاه های خاصمون شده بود با اخم گفت:
_چه خبره اینجا?
سرم رو پایین انداختم و منتظر بودم تا احمد رضا بگه ولی اونم سکوت کرده بود که شکوه خانم سکوت رو شکست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕