#پارت294
💕اوج نفرت💕
به اشپزخونه برگشتم و با کمک میترا مابقی وسایل سفره رو هم اوردم. علیرضا سفره رو پهن کرد. همه به غیر از من که برای بردن پارچ اب به اشپزخونه رفته بودم دور سفره نشسته بودن.
تنها جای خالی که مطمعنم.همه با همکاری هم برای من درنظر گرفته بودن روبروی احمدرضا بود. بی حرف نشستم و سرم رو تا میتونستم پایین گرفتم به بشقاب خالیم نگاه کردم. با خالی شدن کفگیر پر از برنج توی بشقابم به علی رضا نگاه کردم. لبخند بیجونی زدم. اروم گفت:
_بخور.
قبل از اینکه دوباره سرم رو پایین بندازم نگاه کوتاهی به احمدرضا انداختم که با گره خوردن نگاهش به چشم هام فوری به بشقابم خیره شدم. تنها چیزی که میدیدم بشقاب پر از برنجم بود و کمی اونور تر دست های احمدرضا که قاشق و چنگال رو بی خودی و به ارومی تو بشقابش تکون میداد و برنج ها رو به بازی میگرفت.تنها صدایی هم که میشنیدم نفس های سنگین اطرافیا و برخورد قاشق با بشقاب بود.
اصلا نمیتونستم غذا بخورم حتی یک قاشق. لبم روبه دندون گرفتم که دست علیرضا پشت کمرم نشست و اروم لب زد:
_صاف بشین.
انقدر که سرم پایین بود کمرم روهم خم کرده بودم. کمرم رو صاف کردم. بشقاب رو کمی به عقب سر دادم به زور گفتم:
_ببخشید. من اشتها ندارم . با اجازتون.
ایستادم سمت اتاقم رفتم. لحظه اخر کمی با احمدرضا چشم تو چشم شدم از بالای چشم نگاهم میکرد نگاهم رو دزدیدم و سمت اتاقم پا تند کردم.
در رو بستم سمت تخت رفتم روی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم
زانوهام رو تو آغوش گرفتم سرم رو روی زانوم گذاشتم و نفس سنگینی کشیدم.
انقدر گریه کردم که چشم هام درد میکنن و نای اشک ریختن ندارن.
من احمدرضا رو دوست دارم. با اینکه به شدت ازش میترسم. ولی حضورش باعث خوشحالیمه.
چشمم رو بستم سفر چنددثانیه ای به حرم کردم. یک بار از اقا خواستم تااستاد رو برای همیشه مال من کنه. شاید دوباره به خواست دلم اهمیت بدن باید برم حرم و ازش بخوام احمدرضا رو بدون شکوه به من بده.
با ضربه های ارومی که به در خورد سر بلند کردم ته دلم خالی شد. مضطرب به در نگاه کردم با ورود علیرضا که بشقاب غذام رو اورده بود نفس راحتی کشیدم.
لبخند زد و بشقاب رو روی میز گذاشت در رو بستم و دست هاش رو تو جیبش کرد سرش رو به یک طرف خم کرد.
_غذاتو چرا نخوردی?
نگاه رو با اهی که کشیدم ازش گرفتم.
_اشتها ندارم.
کنارم روی زمین نشست.
_انقدر خودت رو اذیت نکن.
_استاد عباسی اخراجم کرده.
نگاه نرم چپ چپی بهم کرد و جدی گفت:
_انتظار نداری که من وساطت کنم?
_من خیلی وقته از کسی انتظار ندارم.
کامل برگشت سمتم ابروهاش رو بالا داد
_این حرف یعنی چی?
_من بیست و یک ساله تنها بودم و بدون کمک از کسی به اینجا رسیدم از این به بعد هم همینطوره.
_این حرفت به من توهینه!
دلم نمیخواست ناراحتش کنم.
_اصلا این قصد رو نداشتم. ببخشید اگه باعث ناراحتیت شدم
_باعث ناراحتیم شدی. نمیبخشم.
تو چشم هاش ذل زدم
_معذرت میخوام.
تاکیدی وسوالی پرسید:
_من کسم?
نگاهم بین چشم هاش جا به جا شد
_خودت گفتی انتظار نداشته باشم.
نگاه چپ چپش رو ازم گرفت
_بهش زنگ.میزنم میگم...
_نه لازم نیست. من دیگه اصلا برام مهم نیست.
اروم و خونسرد گفت:
_شما خیلی بیجا میکنی.
متعجب نگاهش کردم.
_اونطوری ام نگاه نکن. درست چیزی نیست که بخوای ازش بگذری.
سرم رو پایین انداختم.
_من احمدرضا رو میبرم خونه ی خودم.
فوری سر بلند کردم و نگران گفتم:
_میخوای بری?
_نه. برمیگردیم. ولی اصلا درست نیست که اینجا بمونیم. میترا خانم اینجوری معذب میشن. میریم فردا برمیگردیم. تا اون موقع هم تو وقت داری تکلیفت رو با خودت معلوم کنی.
ایستاد و سمت در رفت.
_علیرضا
برگشت سمتم
_جانم.
از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم.
_هیچی. برو
لبخند زد و گفت:
_حواسم هست. ناراحتش نمیکنم
لبخند بی جونی زدم.
_دوباره ذهنم رو خوندی.
_تو برام مثل کف دستی خوب میشناسمت.خداحافظ.
_به سلامت.
رفت، دوباره تنها شدم . اگر به خاطر حضور احمدرضا نبود حتی یک ثانیه هم اجازه نمیدادم ازم فاصله بگیره. دست هام رو به هم قلاب کردم و روی زانوم گذاشتم و چونم رو بهش تکیه دادم.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و به عکس ارزو خیره شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕