#پارت409
روی صندلی نشسته بودم و به احمدرضا که عاشقانه موهام رو شونه می زد نگاه کردم اینقدر دقیق و با حوصله که انگار سالها این کارو کرده بود.
روبروم ایستاد و صورتم رو بوسید.
_ تو زیباترینی
با تکون های دست امین جلوی صورتم به چشم هاش نگاه کردم. روبروم ایستاده بود
_خوبید نگار خانم
نمیتونم باهاش ازدواج کنم. اشک توی چشم هام حلقه زد. نگاهش روی چشم هام ثابت موند و نگران گفت
_ چرا گریه می کنید?
اشک روی گونم ریخت فوری پاکشون کردم
_ من... ببخشید... یکم حالم خوب نیست.
_ من واقعا معذرت می خوام نمی دونستم از پرس و جو کردنم اینقدر ناراحت بشید. از وقتی گفتم بهم ریختید.
_ نه اصلاً از شما ناراحت نیستم فقط یکم... ببخشید...
دستم رو روی صورتم گذاشتم و آروم گریه کردم.
_ امروز نمی خواد حرف بزنید. بذارید برای یه روز دیگه. خوبه?
سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم.
_ بریم بیرون
دستم رو برداشتم
_ شما برید من یکم حالم بهتر شه میام.
متعجب ناراحت و نگران از وضعیتم، نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت.
اشک هام با رفتنش اجازه خروج گرفتن و بیمهابا روی صورتم ریختن.
برگشتن به تهران محاله. چرا نمیتونم از فکرم بیرونش کنم چرا
شش ماه باید این انگشتر اینجا بمونه.چرا باید امروز اونم دقیقا وقتی می خواستم جواب مثبت بدم پیداش کردم.
در اتاق باز شد. علیرضا نگران جلو اومد. نگاهش به چشم های اشکیم افتاد
_چی شده!
چی باید بهش بگم. چرا دیدن انگشتر باید اینطوری به همم بزنه. با گریه گفتم
_ نمیدونم .
سرش رو چرخوند به در بسته ی اتاق نگاه کرد.
_ امین چیزی بهت گفته?
کلافه گفتم
_ نمی دونم، نمی دونم.
_ حرف بزن بفهمم چی شده! چی بهت گفت که این طوری داری گریه می کنی.
_ هیچی نگفت یه دفعه حالم خراب شد.
دوباره به در نگاه کرد. این بار عمو آقا در رو باز کرد و وارد شد. نگاهش بین من و علیرضا جابهجا شد. علیرضا سرش رو تکون داد و از کنار عمواقا رد شد تا پیش مهمون هاش برگرده.
عمواقا به دیوار تکیه داد. با چشم های پر از اشکم بهش نگاه کردم.
حالم رو فهمید و این را از نگاهش خوندم.
بی صدا با گریه لب زدم
_ نمیتونم
نگاه پر حسرتش رو ازم برداشت و نفسش رو با صدای آه بیرون داد. از اتاق بیرون رفت. گوشه تخت کز کردم آروم آروم اشک ریختم.
اینقدر گریه کردم که بیحال روی تخت دراز کشیدم.
حدود نیم ساعت بعد در اتاق باز شد. خودم رو به خواب زدم که صدای میترا رو شنیدم.
_ احتمالا افسردگی داره که بیخودی گریه کرده.
علیرضا ناراحت گفت
_ آخه علائم افسردگی رو نداشت خیلی حالش خوب بود.
_ به نظرتون دلیل گریه بی دلیلش، یکدفعه، اون هم با اون شدتی که شما میگید چی بوده?
_ نمی دونم... آهان یادم اومد میشه این ناراحتی به دیشب برگرده
عموآقا گفت
_دیشب چی شده
_من رفتم تو تالار. دلم شور زد برگشتم دیدم گوشه خیابون داره با یکی حرف می زنه. رفتم جلو دیدم عفت خانمه. فرستادمش داخل ولی به هم ریخت. آخر شب هم بحثمون شد میخواست از ماشین پیاده شه که نذاشتم.
همه سکوت کردند و بعد از چند لحظه ادامه داد.
_ اردشیر خان چیز دیگه ای مونده بود که بهش بگه
_ تا اونجایی که من خبر دارم نه
علیرضا با صدایی پر از نگرانی گفت
_ حتماً یه چیزی گفت که این جوری به هم ریخته.
میترا تاکید کرد
_ حالا مطمئنید این آقا امین حرفی بهش نزده
_ نه بابا بیچاره قسم میخورد گفت حرفی نزده گفت قندون افتاده داشته قندها رو جمع می کرده یه دفعه میزنه زیر گریه.
نفس سنگینی کشید
_ اگر حرفی هم حرفی نزده باشه این اتفاق برای نگار طبیعیه. روزهای سختی رو پشت سرگذاشته.
صدای گریه احمدرضا از حال، باعث شد تا همه ساکت شن. آروم چشم هام رو باز کردم و با دیدن علیرضا که پشت به من ایستاده بود و کلافه دستش رو لای موهاش فرو کرده بود. دوباره بستمشون.
اینقدر خودم رو به خواب زدم که چشم هام گرم شد و خواب رفت.
با صدای تک زنگ پیامک گوشی چشم باز کردم کمی با دست ماساژشون دادم.
به گوشی نگاه کردم. روی تخت نشستم دوباره صدای تک زنگ بلند شد. گوشی رو برداشتم و به صفحش نگاه کردم.
پیام از امین بود
نگار خانم بهتر شدید یکم نگران شدم.
یاد انگشتر افتادم گوشی روی عسلی گذاشتم روی زمین نشستم. دستم رو زیر تخت بردم در اتاق باز شد و علیرضا در حالی که لبخند روی لب هاش بود داخل اومد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕