#پارت489
💕اوج نفرت💕
_یادت نره قول دادی بزور نبریم.
_نه عزیزم زوری در کار نیست حالا بگم.
با سر حرفش رو تایید کردم
_یکم همه چی بهم ریخته شرایط مامان. مرجان
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید و به سختی گفت
_بچش. وقتی میدیدمش خیلی بهم میریختم. ناخواسته عصبی میشدم. تلخ میشدم. حرف های سنگین بهش میزدم. بعد اینکه تو به عمو اقا گفته بودی طبق خواست پدرت ارث رو بین ما تقصیم کنه. برگشتیم اون خونه. حرف هام مرجان رو ناراحت میکرد . میفهمیدم ناراحتش میکنم ولی دست خودم نبود . یه روز بهم گفت گوشه ی حیاط جایی که قبلا تو با پدر و مادرت زندگی میکردی براش یه خونه بسازم تا با بچش اونجا زندگی کنه. دیدن شکم بالا اومدش بد جور رو اعصابم بود حرف از دهنش درنیومده مصالح ریختم کارگر هم گرفتم ولی نذاشتم جای خونه ی شما بسازن یکم اون طرف تر یه خونه براش ساختم. وقتی فهمیدم هنوز زنمی بلیط گرفتم بیام شیراز مرجان داشت وسایل هاش رو جمع میکرد بره اون خونه. احتمالا الان دیگه اونجاست.
_یعنی مادرت تنهاست
_نه مامان دو تا پرستار داره که بیست و چهار ساعت کنارشن.
_خب چرا دیگه خونه ساختید میرفت خونه ی پشت حیاط
نیم نگاهی بهم انداخت
_اونجا رو پدر بزرگ به عنوان هدیه ی بدنیا اوردن تو به نام زن عمو ارزو کرده بوده. اون خونه برای تو و برادرته.
سرم رو پایین انداختم.
_نگار میدونم خواسته ی بزرگیه ولی میشه ازت خواهش کنم...
عمواقا اروم روی شونه ی احمدرضا زد
_انقدر غرق حرفی که اصلا متوجه صدای اطرافت نیستی.
احمدرضا فکری ایستاد
_اقایون باید برن اون حیاط همه رفتن جز من و تو زود باش
کنارشون ایستادم
_چشم عمو شما برید منم الان میام
عمو نگاه پر از محبتش بین من و احمدرضا جا به جا شد ازمون فاصله گرفت.
احمد رضا روبروم ایستاد
_نگار جان من از شرایط برگزاری مراسم تو این باغ با اطلاع بودم برای همین این لباس رو برات خریدم دیوار های باغ کوتاهن تز ساختمون های بغل دید داره. روسریت رو از سرت برندار. میدونم مراسم برادرته ولی شاید خانمش بخواد فیلم رو به برادرهاش نشون بده تو کلبه هم رفتی جلو دوربین حجاب داشته باش.
_باشه عزیزم حواسم هست برو
لبخند مهربونی زد
_دل کندن ازت خیلی سخته مخصوصا که میدونم دوباره قرار اگه بتونم پنهانی ببینمت تا عقد.
_برای منم. عمواقا اومد حرفت نصفه موند
دستم رو گرفت و کمی فشار داد
_وقت زیاده میگم حالا بهت
چرخید و برای عمواقا که کنار در خروجی ایستاده بود و نگاهمون میکرد دستی تکون داد رو به من گفت
_من برم.
_خداحافظ
به سرعت قدم هاش اضافه کرد و از باغ خارج شد. در باغ که بسته شد تعداد کمی از دختر ها مانتوهاشون رو دراوردن و پیش عروس که داخل کلبه بود رفتن.
میترا حرصی به من نگاه کرد کنارش نشستم.
_نگار خیلی نامردی به منم میگفتی شرایط باغ اینجوریه بی خودی انقدر یه خودم نمی رسیدم.
_منم نمیدونستم. الان تازه بهم گفت
ایستاد
_بلند شو بلند شو بریم پیش عروس شاید اونجا بشه مانتوم رو دربیارم.
_باید صبر کنیم فیلم بردار دوربینشو خاموش کنه بعد
کلافه تر از قبل با هم وارد کلبه شدیم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕