#پارت610
💕اوج نفرت💕
لحن عمو آقا با احمدرضا تهدید وار بود و این رو حالت چشم هاش میشد فهمید. احمدرضا هم سربزیر فقط گوش میکرد و گاهی چشمی میگفت.
غرق نگاه این عمو و برادرزاده بودم که دست گرمی دستم رو رو گرفت.
این کار علیرضا بدون اینکه نگاهم کنه باعث شد تا رفتن رو برام سخت کنه چونم لرزید و اشک تو چشم هام جمع شد که فشار دستش دو کمی روی دستم زیاد کرد.
_گریه نکن. قول میدم زود تر از زمانی گه فکرش رو میکنی میام پیشت.
_کاش الان می اومدی.
با لبخند نگاهم کرد
_بزار ناهید هم با خودش کنار بیاد.
نفس سنگینی کشیدم و با صدای احمدرضا نگاه از برادرم برداشتم.
_بریم عزیزم.
با این جمله ی ساده دلم یکجا پایین ریخت. علیرضا دستش رو شل کرد و دستم رو رها کرد. نگاهم روی دستم که حالت دست علیرضا رو هنوز حفظ کرده بود ثابت موند.
علیرضا چمدون رو سمت ماشین برد و دست احمدرضا روی کمرم نشست.
_برو تو ماشین عزیزم.
قدم های سست و لرزونم رو سمت ماشین برداشتم. احمدرضا در رو باز کرد. نگاه کلی به چشم بدرقه کننده هام انداختم همه اشکی بود.
مسیر رو کج کردم و سمت عمو اقا رفتم. روبروش ایستادم و پر بغض لب زدم
_عمو آقا بابت همه چیز ممنونم.
_حلالم کن نگار
با لبخند به چشم هاش نگاه کردم
_شما بهترین پدری ها رو در حق کردین. من هر چی دارم از شماست. دستش رو گرفتم خواستم بالا بیارم و ببوسم که اجازه نداد و سرم رو به سینش گذاشت.
توی آغوشش امنش دلم به حمایتش گرم شد.
دلم نمیخواد دیگه خداحافظیم از این سوزناک تر بشه. از عمو اقا فاصله گرفتم با میترا هم خداحافطی کردم. به احمدرضا که چمدونم رو تو صندوق عقب ماشین جا میداد نگاهی کردم در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم
بدون اینکه دیگه به اعضای خانوادهام نگاه کنم به احمدرضا که پشت فرمون نشسته بود گفتم
_ برو
ماشین را روشن کرد به نشانه ی احترام تک بوقی براشون زد و راه افتاد و به محض اینکه ماشین از کوچه خارج شد. اشک بی محابا از چشم هام پایین ریخت.
دستش روی پام نشست
_اینجوری گریه نکن دلم میگیره.
لب هام رو بهم فشار دادم. تا از شدت گریم کم بشه. شیشه ی ماشین رو پایین دادم شروع به کشیدن نفس های عمیق کردم تا شاید هوای تازه ای که به ریه هام می فرستم قلبم رو آروم کنه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕