eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روش خیلی ساده برای ختم قرآن🪴 اونم اینه که: ⬅️سحر ۴ صفحه ⬅️ظهر ۴ صفحه ⬅️عصر ۴ صفحه ⬅️غروب ۴ صفحه ⬅️شب ۴ صفحه و تا آخر جزء هم‌دیگه‌رو‌ازدعای‌خیر‌محروم‌نکنیم
💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت. مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود که از رابطه بین برادر و مادرش ناراحته. سلام آرومی گفت بدون حرف دیگه ای پشت صندلیش نشست. کنار مرجان نشستم وتلاش داشتم تمرکز کنم اما مگه می شد، تمام فکرم پیش اضطرابی بود که داشتم. که اگر احمدرضا روزی خسته بشه من رو رها کنه با شرایطی که برای من به وجود آمده باید چیکار کنم. یک ساعت بعد مرجان رفت و من دومین شبم در کنار همسرم گذروندم. پروانه دستم رو گرفت. _دوسش داشتی? ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم. _نمیدونم، شاید. دنبالم راه افتاد. _علاقش به مادرش و دفاع متعصبانش طبیعیه، ولی نمیشه منکر شدت علاقش به تو هم بشیم. سمت کتری رفتم. _چایی میخوری? _اره بریز ، میگم خبری از پدر خوندت نیست چرا زنگ نمیزنه? از وقتی رفته پیش میترا دیگه حواسش به من نیست این یعنی یه زنگ هشدار به من. چایی رو روی میز گذاشتم. _داره ازدواج میکنه. با خوشحالی گفت: _واقعا! باورت میشه دیشب بابام به مامانم میگفت نمی دونم چرا اردشیر دوباره ازدواج نمیکنه بابا فکر میکرد منتظر همسر سابقشه. _نه اتفاقا همسر سابقش دنبال عمو اقاعه. نشست روی صندلی و متعجب گفت: _خود پدر خوندت بهت گفته? _نه از تلفن هاش فهمیدم. امروزم تو دفتر کارش بودم تلفن زنگ خورد، جواب که دادم فکر کرد من زن عمو اقام بهم گفت همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش. _اوه اوه چه توپ پری هم داره. _امروز فهمیدم که اون طلاق خواسته و عمو اقا مخالف بوده الان که میخواد برگرده عمو قبولش نمیکنه. یعنی انقدر عاشق میترا شده که عمرا بهش فکر کنه. کنجکاوانه گفت: _اسمش میترا عه? تو هم دیدیش? _امروز دیدمش، روانشناسه خیلی هم مهربونه. الانم با همن که من رو فراموش کرده. _خب تو بهش زنگ بزن. چاییش رو جلوش گذاشتم. _نمیخوام مزاحم باشم. به بخار چاییم نگاه کردم. فکرم پیش شماره ی استاد امینی بود ولی اصلا دوست ندارم که پروانه متوجه علاقم به استاد بشه. _ولی خیلی خوشم اومد احمد رضا به خاطرت اونجوری جلوی مادرش ایستاد. ناراحت گفتم: _احمد رضا خیلی خوب ازم دفاع میکرد. _اذیت میشی بقیش رو بگی? تو چشم هاش نگاه کردم و با لبخند گفتم: _نه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🤲🏻 دعای روز دوم ماه مبارک 🌙
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان در حال ساخت خونه دو‌ تا خواهر معلول هستن✅ ممنون از تمام عزیزانی که در این پویش ما رو کمک میکنن🌹 لطفا تا تکمیل شدن خونه ما رو کمک کنید✅ شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273817010138661 خیریه جهادی حضرت مادر 👇 5892107046105584 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
💕اوج نفرت💕 شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم. _نگار...نگار. چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم. _سلام. لبخند پر از ارامشی زد. _سلام. صبح خیر بانو. دستم رو روی چشم هام کشیدم. _ساعت چنده? _یک ساعت مونده تا مدرسه پاشو صبحانه بخوریم. دلم میخواست بازم بخوابم یک ساعت خیلی زود بود دو باره چشم هام رو بستم. دستش رو پشت سرم گذاشت بلندم کرد. _بلند شو دیگه. چشمم به سفره ی صبحانه ای افتاد که وسط اتاق پهن بود دست و صورتم رو شستم کنارش روی زمین نشستم. تو فکر بود به محض نشستنم حواسش رو به من داد لقمه ای که توی دستش اماده بود رو گرفت سمتم. لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم. بعد از خوردن صبحانه مانتو شلوارم رو پوشیدم برنامه ی درسیم رو با استرس گذاشتم. استرسم برای این بود که نتونسته بودم درست درس بخونم احمد رضا هم لباس هاش رو عوض کرد کیفم رو دستم گرفتم و جلوی در منتظرش موندم. سمتم اومد روبروم ایستاد. _میتونم یه خواهش ازت بکنم? _خواهش میکنم. چادر مشکی که خودش برام خریده بود رو با لباس هام از اتاق مرجان اورده بود، سمتم گرفت. _از این به بعد اینم بپوش. تو اون خونه هیچ کس چادر نمی پوشید. از نوع اهمیتی که احمد رضا فقط برای من قائل بود خوشم اومد. با لبخند چادر رو ازش گرفتم. _چشم. خم شد و صورتم رو عمیق بوسید _واقعا ممنونم. یه حس خاص داشتم احساس میکردم احمد رضا یه تکیه گاه محکمه، یه تکیه گاه که هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنه. همسرم ازم خواسته بود تا حجابم رو کامل کنم و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چادر رو روی سرم مرتب کردم و همراهش بیرون رفتم در عقب ماشین رو باز کردم خواستم بشینم که گفت: _بیا جلو بشین. مردد گفتم: _مرجان ناراحت نمیشه? بی اهمیت گفت: _نه، چرا باید ناراحت شه. بیا جلو. در رو بستم و کنارش نشستم. مرجان ناراحت تر از دیشب سمت ماشین اومد. حدسم درست بود از جلو نشستن من خوشش نیومد. تو ماشین نشست. احمد رضا از توی اینه نگاهش کرد. _علیک سلام. سلام ارومی گفت و به بیرون نگاه کرد. احمد رضا نفسش رو با دلخوری بیرون داد حرکت کرد. جلوی در مدرسه موقع خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالمون. تو مدرسه هم مرجان با من حرف نزد. زنگ اخر که خورد دوباره با احمد رضا برگشتیم. جلوی در خونه کلی بهم سفارش کرد که در رو قفل کنم و به روی هیچ کس باز نکنم. کاری که خواسته بود انجام دادم تو اتاق تنها نشسته بودم یک ساعتی میشد که که خودم رو با کتابهام مشغول کرده بودم. حسابی گرسنم بود. بوی غذا هم بیشتر باعث دل ضعفم میشد. اما بیرون نرفتم. شکوه خانم به پسرش اجازه نداد دیشب غذاح بخوره به من تنها که مطمعنن اجازه نمیده. کمی شکمم رو فشار دادم تا از گرسنگیم کم کنه که صدای در اتاق بلند شد. با ترس به در نگاه کردم. یعنی کی میتونه باشه. هر کسی هست من در رو باز نمیکنم. صدای در دوباره بلند شد این بار با صدای ارامش بخش احمد رضا. _نگار. لبخند روی لب هام ظاهر شد در رو باز کردم احمد رضا با دو تا ظرف غذا ی یک بار مصرف اومد داخل _سلام. _سلام.در رو چرا باز نمیکنی? _ببخشید، نمی دونستم شمایید. نگاهش روی روسریم افتاد ولی حرفی نزد. سفره رو پهن کرد و غذا رو داخلش گذاشت رو به من گفت: _بیا که حسابی کار دارم باید زود برگردم. نشستم روبروش. _به خاطر من اومدید خونه? در ظرف غذای من رو برداشت و جلوم گذاشت. _هم تو هم خودم، فوری قاشق یک بار مصرف رو توی غذاش فرو کرد و توی دهنش گذاشت. با دهن پر به من گفت: _بخور دیگه? چشمی زیر لب گفتم و قاشقم رو کمی پر کردم و داخل دهنم گذاشتم. خیلی خوشحال بودم به خاطر من غذا خریده بود و.اورده بود تا با هم بخوریم. احساس ولی داشتم از اینکه انقدر براش اهمیت دارم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
گفتند‌:سحــرســوم‌ مـــاه‌رمضــان‌است گفتم:الهی‌به‌رقیه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دعای روز سوم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْویهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ. خدایا در این روز مرا هوش و بیداری نصیب فرما  و از سفاهت و جهالت و کار باطل دور گردان و از هر خیری که در این روز نازل می‌فرمایی مرا نصیب بخش به حق جود و کرمت ای بخشنده‌ترین بخشندگان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن غذا فوری خداحافظی کرد و رفت. شروع به خوندن درس هام کردم با انرژی مضاعفی که از محبت های احمد رضا گرفته بودم. تا غروب تو اتاق تنها بودم. نزدیک اومدن احمد رضا بود روسریم رو دراوردم و موهام رو شونه کردم از یه طرف روی شونم ریختم لباسی که عید عمو اقا برام خریده بود رو پوشیدم روی مبل نشستم و منتظر ورود احمد رضا شدم. این حق احمدرضا بود دربرابر محبت هاش. بالاخره انتظارم به پایان رسید و صدای در اتاق بلند شد. پشت در ایستادم و با صدای ارومی گفتم: _کیه? _نگار باز کن منم? شنیدن صداش برام ارام بخش بود در رو باز کردم. اومد داخل. نگاه گذراش روی من ثابت موند تمام اجزای صورتش لبخند میزدند. سرم رو به خاطر نگاه خاصش از شرم پایین انداختم با ذوق گفت: _چه کردی امشب! انقدر عکس العملش خاص بود که پشیمون شدم چرا روسری سرم نکردم. غذاهایی که از بیرون گرفته بود رو روی میز گذاشت. _چی کار کردی صبح تا حالا? _هیچی فقط درس خوندم. چشمکی زد و گفت: _یعنی الان بپرسم همه رو بلدی? خنده ریزی کردم و ترجیح دادم نگاهم رو ازش بگیرم. دو ساعت از حضورش میگذشت با عشق نگاهم میکرد. سعی میکرد من رو به حرف بگیره ولی هنوز باهاش معذب بودم. _سفره رو پهن کن بخوریم. _چشم. کاری رو که میخواست انجام دادم سر سفره روبروی هم نشستیم یه قاشق از غذا رو خوردم که دستگیره در اتاق به شدت بالا و پایین شد چون در قفل بود باز نشد. شکوه خانم بود. از باز نشدن در عصبی تر شد شروع کرد به در زدن. _باز کن در رو احمد رضا. من غرق استرس شدم ولی احمد رضا نفسش رو سنگین بیرون داد و سمت در رفت تا در رو باز کرد. شکوه خانم با حرص وارد شد نگاهش بین من و سفره ی پهن جابه جا شد دستش رو بلند کرد و توی صورت احمد رضا خوابوند. احمد رضا که منتظر این رفتار مادرش نبود سوالی نگاهش کرد _من با تو قهر میکنم که تو بیای عذر خواهی کنی، تو سفرت رو از من سوا میکنی? احمد رضا کلافه گفت: _مامان خودت گفتی نمیخوای با ما غذا بخوری? _من تو رو نگفتم این بی کس و کار رو گفتم. اخم های احمد رضا تو هم رفت. _کس و کارش منم، چون ناموسمه. شکوه خانم چهرش رو مشمعز کرد _بس کن احمد رضا. حالم از حرف هایی که بابات یادت داده بهم میخوره. _شما مادر منی، احترامت واجب. ولی این دلیل نمیشه که به زن من بی احترامی کنی. شکوه خانم با حرص من رو نشون داد. _این احترام حالیشه، اگه حالیش بود الان ایستاده بود. اصلا حواسم نبود انقدر که هول شده بودم نشسته بودم و نگاش میکردم. نگاه دلخور و عصبی احمد رضا دلم رو لرزوند فوری ایستادم و زیر لب گفتم: _سلام. شکوه خانم با صدای پر از بغض گفت: _من بیست و چهار سال زحمت پسرم رو نکشیدم که الان تنهام بزاره، در اتاقش رو قفل کنه وبیرون نیاد. احمد رضا مایوسانه گفت: _مامان خودت گفتی ... با فریاد گفت: _تو هم منتظر بودی حرف از دهن من دربیاد، اره? احمد رضا سرش رو پایین انداخت شکوه خانم با حرص گفت: _بیا اشپزخونه با ما شام بخور. منتظر جواب پسرش نشد و رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پنجشنبه سال و سوره حمد استاد عبدالباسط یاد کنیم امواتمون رو و فاتحه ای نثارشون 🌸