eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _بشین همینجا هیچیت نمیشه هوا گرمه به ناچار کنارش نشستم _یه تغییر اساسی دیگم کردی خیلی بی مزه شدی دستش رو از پشت روی شونم گداشت _اصلا من لوسم خوبه؟ _تلافیش رو سرت در میارم صبر کن _اگه منم وانمود کردم دارم حرفت رو گوش میدم هی صدام کنی با لبخند فقط نگات کردم یه بطری که سهله یه تانکر تب بریز روم. ناخواسته لبخند دندون نمایی زدم _واقعا صدام کردی؟ ابروهاش رو بالا داد خیره و تهدید وار نگاهم کرد و ایستاد _پاشو پاشو که الان کار دست خودت میدی. باهاش همقدم شدم. اولش از شوخیش شوکه شدم ولی در کل از کنارش بودن لذت میبرم. سوار ماشین شدیم بعد از خوردن نهار به خونه برگشتیم. تو ماشین قبل از پیاده شدن گفتم _احمدرضا یه خواهش ازت دارم _تو جون بخواه _اگه خسته نیستی همین الان برگردیم تهران _چرا انقدر عجله داری؟ نگاهم رو ازش گرفتم _نگار اگر تو بخوای چشم. ولی جان خودت خیلی خستم بزار فردا صبح نا امید نفس سنگینی کشیدم و چاره ای جز صبر ندارم _باشه عزیزم؟ لبخند بی جونی زدم _باشه صبح بریم سوییچ رو بیرون اورد _نگار من یادم رفت صبح برم بالا به عمو اقا بگم که اومدم الان حسابی دلخور شده اول بریم بالا بعد بریم پیش علیرضا پشت در خونه ی عمواقا ایستادیم الان بهترین فرصته برای تلافی شوخی تو پارکش _لباسم هنوز خیسه اگه عمو اقا بپرسه میگم تو کردی ابروهاش رو بالا داد _تو نمیگی! _میگم بزار بدونه تو خیابون چه شوخی هایی میکنی _نگار هیچ کس نبود وگرنه اون کار رو نمیکردم پشت چشمی نازک کردم _در هر صورت که میگم _جرات داری بگو _حالا ببین لبخند کجی زد و با خیتل راحت زنگ رو فشار داد _ به این فکر کن که اگه بگی میزارمت اینجا تنها میرم تهران _الان فکر کردی نقطه ضعفم رو پیدا کردی _میتونی امتحان کنی. از کل کل کردن باهاش خوشم میاد هیچ جوره کوتاه نمیاد. صدای کیه گفتن عمو اقا باعث شد تا نتونم به کل کل باهاش ادامه بدم و بعد از باز شدن در هر دو داخل رفتیم عمو اقا از اومدن احمدرضا خبر نداشت و با دیدنش حسابی خوشحال شد. میترا هم که انگار دلخوری چند روز پیش هنوز تو چهرش نمایان بود سلام و احوال پرسی گرمی با احمدرضا کرد. روی مبل نشستیم. عمو اقا بدون هیچ مقدمه ای پرسید _برای مرجان چی کار کردی پرسیدن این سوال باعث شد تا احمدرضا چهرش بهم بریزه _خیلی این در و اون در زدم ولی عملا هیچی. معلوم نیست کجان هر چی ادرس داشتم سر زدم انگار دنبال یه سوزن تو انبار کاه میگردم. _بچه رو بردید خونه _اره . ولی گواهی ولادتش رو ندادن گفتن باید پدرش بیاد. عمو اقا سرش رو تکون داد و با نفس سنگینی نگاهش رو پایین انداخت فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۳۰هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
بندگان بخشنده ی خداوند سلام❤️ عرض خدمت وارادت خدمت آقارسول‌الله جانمون😍 عزیزانم برای هر و دارین ان شاالله قربت الی الله وهرخواسته ای که مدنظرتون هست بگین یاعلی و واریزی هاتونو انجام بدید بنویسین برای جشن نیمه شعبان شماره کارت بزنید روش کپی میشه: گروه جهادی‌حضرت‌مادر
5892107046105584
اگر برای کارت گروه جهادی واریز نشدبه این کارت واریز بزنید محمدی
5894631547765255
الهی بقدری زیاد جمع بشه بتونیم برای جشن های نیمه شعبان بقیه ها مکان ها هم واریزی داشته باشیم 😍🤲 رسید برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15
زینبی ها
#دوستان‌این‌خانواده‌منتظرکمک‌دستای‌مهربونشماهستن🖐🏻 #رفقاکمک‌کنیدبتونیم‌یه‌مبلغی‌ازبدهی‌روجمع کنیم😢 #
عزیزان ۴۰۰کم داریم برای تسویه قسمتی از بدهی این خانواده تا روز شنبه وقت داریم هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم برای واریزی ها حتما به ادمین بگید کمک یا صدقه یا برای نیمه شعبان @Karbala15 ممنون از حضور نورانی و پر برکتتون🌸🙏
فرصتی جهت ایجاد کسب و کار ثابت با درآمد عالی + سرمایه گذاری با سود عالی در بستر ارز دیجیتال بر پایه هوش مصنوعی در فضایی امن، با ریسک صفر و پر سود https://eitaa.com/SFQ14a https://eitaa.com/SFQ14a https://eitaa.com/SFQ14a https://eitaa.com/SFQ14a https://eitaa.com/SFQ14a بسیار آسان و راحت 0تا100 اموزش توسط ادمین کانال 🌺🌺
هدایت شده از  حضرت مادر
بندگان بخشنده ی خداوند سلام❤️ عرض خدمت وارادت خدمت آقارسول‌الله جانمون😍 عزیزانم برای هر و دارین ان شاالله قربت الی الله وهرخواسته ای که مدنظرتون هست بگین یاعلی و واریزی هاتونو انجام بدید بنویسین برای جشن نیمه شعبان شماره کارت بزنید روش کپی میشه: گروه جهادی‌حضرت‌مادر
5892107046105584
اگر برای کارت گروه جهادی واریز نشدبه این کارت واریز بزنید محمدی
5894631547765255
الهی بقدری زیاد جمع بشه بتونیم برای جشن های نیمه شعبان بقیه ها مکان ها هم واریزی داشته باشیم 😍🤲 رسید برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15
زینبی ها
#دوستان‌این‌خانواده‌منتظرکمک‌دستای‌مهربونشماهستن🖐🏻 #رفقاکمک‌کنیدبتونیم‌یه‌مبلغی‌ازبدهی‌روجمع کنیم😢 #
عزیزان ۴۰۰کم داریم برای تسویه قسمتی از بدهی این خانواده تا روز شنبه وقت داریم هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم برای واریزی ها حتما به ادمین بگید کمک یا صدقه یا برای نیمه شعبان @Karbala15 ممنون از حضور نورانی و پر برکتتون🌸🙏
هدایت شده از  حضرت مادر
خبر آمد که حسین ابن علی راهی شد ...
💕اوج نفرت💕 مطمعنم مرجان با همسرش در ارتباطه ولی چرا حرفی به احمدرضا نزده! واقعا شناسنامه ی بچش براش اهمیتی نداره. با صدای عمو آقا از فکر بیرون اومدم و بهش نگاه کردم _ احمدرضا کار خیلی جدی تر از این حرفهاست پیگیریت رو بیشتر کن _چشم عمو حواسم هست تمام صحبت‌های عمو آقا و احمدرضا هول محور مرجان بود و انتهای هیچ کدوم از حرف‌ها نتیجه ای نداشت. احمدرضا حالش خراب بود و از بحثی که عمو اقا قصد تموم کردنش رو نداشت اصلا خوشحال نبود. اما راهی هم به غیر از ادامه داد بحث نداشت میترا برای پایان دادن به بحث گفت _احمد آقا شما تازه اینجا بودی چرا نرفته برگشتید احمدرضا نیم نگاهی با لبخند به من انداخت و گفت _نگار گفت بیام. تصمیمش رو برای برگرشتن به تهران گرفته. عمو آقا خوشحال و سوالی نگاهم کرد _ آره؟ _بله دیروز زنگ زدم لبخند رصتیت بخشی زد و به شوخی به احمدرصا گفت _تو هم با کله اومدی؟ _ دیگه نگار امر کرد و منم اجرا. _ خیلی هم خوب فقط قبل از رفتن من باید باهات صحبت کنم. _در خدمتم. _حالا کی میرید؟ _ انشالله فردا صبح _پس شام بیایید بالا این جمله رو میترا گفت با لبخند نگاهش کردم _ممنون نمیخوام مزاحم باشیم. _ چه مزاحمتی. این دعوت برای آخرین باره عزیزم. به برادرت و زنش هم بگو بیان. هم پاگشای اون دوتا میشه هم مراسم خداحافظی با تو. این جمله میترا بغض رو به گلوم آورد. یعنی بای با چهار سال خوشی هام تو شیراز خداحافظی کنم. با میترا که مادرانه کمکم کرد و با عمو آقا که پدرانه پشتیبانم بود و همراهیم ‌کرد و از همه سنگین تر با علیرضا که حسابی بهش وابسته شدم. بغصم رو قورت دادم تا خوشحالی احمدرضا رو خراب نکنم. به پیشنهاد میترا پایین نرفتیم احمدرضا که حسابی خسته بود به اتاق بچه رفت تا استراحت کنه. تلفنی از مهمونی شب به علی رضا خبر دارم تا غروب که مهمون ها بیان تو اشپزخونه کمک میترا کردم شب کنار خانواده مهربونم برای آخرین بار شام خوردم. از خوشحالی احمدرضا خوشحال بودم و از ناراحتی بقیه اعضای خانواده غمگین و ناراحت. در نهایت اون شب هم تموم شد صبح با دریایی از غم که به خودم اجازه ندادم تو چهره‌ام ظاهر بشه به طبقه پایین رفتم. در زدم علیرضا در رو باز کرد. غم رو توی چهره علیرضا هم دیدم داخل رفتم و به چشم هاش نگاه کردم. ناخواسته خودم رو توی آغوشش انداختم برای اولین بار بدون در نظر گرفتن ناهید. اروم اروم اشک ریختم با اینکه قول داده تا اول خرداد به تهران بیاد ولی انگار قراره سالها ازش دور باشم. ازش فاصله گرفتم _برای چی گریه می کنی؟ _دلم تنگ میشه چه جوری تا خرداد دووم بیارم _تو غصه نخور کارهامون رو ردیف میکنم زودتر میام. دیشب احمدرضا بهم گفت که چرا این تصمیم رو گرفتی. با این فکر نرو. تو اولویت زندگی منی _ناهید باید اولویت زندگیت باشه. هر کس جایگاه خودش تواولیتت با ناهید فرق داره هیچ جای کسی رو نمیگیره. _قبول کن من اینجا مزاحم بودم. _ما مهمون تو بودیم. تو لینجا صاحبخونه بودی _ این حرف رو نزن من هرچی دارم برای توعه _ این نظر لطف توعه عزیزم _علیرضا تو خودت خونه داشتی تو به من لطف کردی آغوشش رو باز کرد و دوباره بهش پناه بردم. اینجوری خداحافظی با برادرم تلخ ترین کار عمرم بود.قلبم به شدت می‌سوخت. با حضور ناهید ازش فاصله گرفتم چمدون حاضر امادم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و از لتاق بیرون رفتم. ناهید با قژان کاسه ی ابی کنار علیرضا جلوی در ایستاده بود. سینی رو روی اپن گذاشت و آغوشش رو برام باز کرد و کنار گوشم گفت _تو با شعور ترین خواهر شوهر دنیایی. با لبخند نگاهش کردم _تو هم بهترین زن داداش دنیا. سینی رو برداشت بالای سرم گرفت از زیر قران رد شدم. دوباره با علیرضا خداحافظی کردم و هر سه پایین رفتیم عمو اقاو احمدرضا کنار ماشین با هم صحبت می‌کردن . همون بساط قرآن و آینه که ناهید تو دستش بود تو دست میترا هم بود. پارت بعد اینجاست😍 https://eitaa.com/joinchat/2793079182C56ce8f0d0b 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از زینبی ها
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۳۰هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از زینبی ها