⬛️حکم گفتن اسم اهل بیت به صورت تند و ناقص در عزاداری⬛️
📥پرسش کاربر در گروه:
سلام.
در مداحی ها بخاطر شور دادن اسم اهل بیت (علیهم السلام) گاهی به صورت تند و پشت سر هم و معمولاً به صورت ناقص گفته می شود، آیا این کار جایز است؟
مرجع: آیه الله مکارم شیرازی.
📤پاسخ:
📝از نظر آیه الله مکارم شیرازی گفتن اسم اهل بیت به صورت تند و ناقص در مراسم عزاداری اشکال دارد و باید از اینگونه به کار بردن اسم اهل بیت علیه السلام اجتناب کرد.
📝برخی از مراجع مانند رهبری می گویند این کار اگر چه فی نفسه اشکال ندارد اما اگر به گونه ای است که موجب بی احترامی به اهل بیت است، باید از اینکار خودداری شود.
📝برخی نیز مانند آیه الله صافی گلپایگانی هم گفته اند اگر تلفظ موجب هتک حرمت اهل بیت علیه السلام باشد، باید نام این بزرگواران به صورت کامل برده شود.
📚منابع:
پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیات عظام: مکارم شیرازی؛صافی گلپایگانی؛مقام معظم رهبری.
@zeinabion98
تجربه زندگی برای آخرت
🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀
#پند_استاد
زندگی تنها بهدست آوردن یک مجموعه تجربه است برای آخرت. در پایان تمام ابزار تجربه را به زمین میگذاری و میروی و فقط تجربهها را با خود میبری. تجربیاتی مانند ایمان، قلب سلیم، محبت به خوبان، رفتارها و احساسات خوب.
این تجربهها در آن عالم، سرمایههای تو برای یک حیات جاوید خواهند بود.
استاد پناهیان
@zeinabion98
#احکام
حکم رفتن به مجالس عزاداری در ایام حیض
شرکت در مراسم عزاداری اهل بیت علیهم السلام در زمان حیض اشکال ندارد. اما باید توجه داشته باشید بر زنان حایض رفتن به مساجد حرام است، بنابراین اگر عزاداری در مساجد برگزار می شد، رفتن به مسجد برای زن حایض جایز نیست .
توضیحات بیشتر:👇
چیزهایی که بر زن حایض حرام است، عبارتند از:
۱. عبادت هایى که مانند نماز باید با وضو یا غسل یا تیمّم به جا آورده شود.
۲. رساندن جایى از بدن به خطّ قرآن یا به اسم خدا، و اسامى مبارکۀ پیامبران و امامان (ع) به احتیاط واجب حکم اسم خدا را دارد.
۳. رفتن در مسجد الحرام و مسجد پیغمبر (ص)، اگر چه از یک در، داخل و از در دیگر خارج شود.
۴. توقّف در مساجد دیگر، ولى اگر از یک در داخل و از در دیگر خارج شود یا براى برداشتن چیزى برود مانعى ندارد. و احتیاط واجب آن است که در حرم امامان (ع) هم توقف نکند.
۵. گذاشتن چیزى در مسجد.
۶. خواندن سوره و از نظر برخی مراجع آیه ای که سجدۀ واجب دارد
۷. نزدیکی کردن در فرج، که هم براى مرد حرام است و هم براى زن، اگر چه به مقدار ختنهگاه داخل شود و منى هم بیرون نیاید.
📚منابع:
خمینی، سید روح الله موسوی، توضیح المسائل (محشّی – امام خمینی)، ج 1، ص 269، محقق/مصحح: سید محمد حسین بنی هاشمی خمینی، دفتر انتشارات اسلامی، قم، چاپ هشتم، 1424ق.
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تجربه رسیدن به اوج حال خوب
👈🏻 راه رسیدن به حال خیلی خوب چیست؟
#حال_خوب
@Panahian_ir
#فرنگیس
قسمت چهل و یکم
از این برایم سختتر نبود که اجنبی بیاید و خانهات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی. چند بار دیگر برگشتم و به روستا و چشمه و گورستان نگاه کردم. میدانستم دوباره برمیگردم و به خانهام سر میزنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوهزین. خداحافظ گورسفید.»
زنها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچهها هم گریه میکردند. صورتهاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب میرفت و گاهی بیدار میشد و نان میخواست. مرتب میگفتم: «الان میرسیم و نان میخوری. کمی صبر کن.»
یکی از مردهایی که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه میکرد. صدای مورش که توی کوه میپیچید، حتی خارهای بیابان هم میتوانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است.
تپههای آنجا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته میشدیم، کنار درختی مینشستیم. درختهای بلوط را که میدیدم، آرام میگفتم: «خوش به حالتان! اینقدر اینجا میمانید تا تکهتکه شوید. کاش میشد من هم مثل شما اینجا بمانم.»
از پایم خون میآمد، اما اهمیت نمیدادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول میکردم. خسته شده بودند و ناله میکردند. توی راه، سعی میکردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود.
مرتب به مادرم میگفتم زودتر، تندتر. سعی میکردم کاری کنم سریعتر حرکت کنند. میدانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمبها و توپها یک لحظه قطع نمیشد.
بچهها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانکها و نیروهای دشمن و خودی را میدیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولۀ توپ و تانک فرار میکردیم. صبح از آوهزین حرکت کردیم و غروب به گیلانغرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پردرد.
آنچه آنجا دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانۀ غمگین شده بود. مردم میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. همه نگران و وحشتزده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامیهای خودمان بود. بعضیها سوار بر ماشین، این طرف و آن طرف میرفتند. توی هر ماشین، میدیدی که شش هفت جوان گیلانغربی، با اسلحه و مهمات نشستهاند و به سمت جادۀ گورسفید میروند. کسی به آنها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت میکردند.
خودمان را به خانۀ یکی از فامیلها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم. زنِ خانه، تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچهها را از کولمان پایین آورد. همانجا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آوارهها بود. زنِ فامیل، سریع دستههای نان کُردی را روی سفره چید و کاسهای ماست وسط سفره گذاشت.
بچهها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم.
تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیرلبی برای شهدایمان گریه کردم. زن فامیلمان گفت که عراقیها تا گیلانغرب هم آمده بودند، اما نیروهای خودی و مردم آنها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم،گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم میگیری که چه کار کنی.»
آن شب تا صبح گریه کردم. بزرگترها همهاش در این مورد حرف میزدند که چه باید بکنیم. مادرم میگفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی میزدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرفها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانهام کوتاه میشود. ما باید برگردیم. مگر اینها قرار است تا کی بمانند؟»
مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از اینجا خیلی دور بشویم. شما زنها هم باید همین نزدیکیها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم میتوانیم به شما سر بزنیم.»
فتاح رستمی گفت: «مردم گیلانغرب دسته دسته شدهاند و گروه تشکیل دادهاند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...»
هر دسته یک فرمانده داشت. سردستهها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند. رو به مرد فامیل گفتم: «پس کاکه، بدان که ما به روستامان برمیگردیم. نباید به شهر دورتر برویم. اگر بمانیم، همه با هم میتوانیم آنها را عقب برانیم. نظامیهای ایرانی این منطقه را خوب بلد نیستند، ولی ما همۀ راهها را میشناسیم.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آدمای مهربون
✨زیادی رو می شناسیم
✨که هر بار سفارش می ڪنن
✨مراقب خودت باش...
✨اما مهربانتر از اونا
✨خدای مهربونِ که میگه:
✨خودم مراقبت هستم
✨دلت آروووم
✨شبت در پناه امن الهی خانومی🧕🏻
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤﷽🖤
#قرار_روزانه
🕯 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🕯 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🕯السلام علیک یافاطمه المعصومه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@zeinabion98
🗓 #حدیث_روز
حضرت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
أمّا علامةُ المُرائِي فَأربَعةٌ: يَحرِصُ في العَمَلِ للّه ِِ إذا كانَ عِندَهُ أحَدٌ ويَكسَلُ إذا كانَ وَحدَهُ، ويَحرِصُ في كُلِّ أمرِهِ على المَحمَدَةِ، ويُحسِّنُ سَمتَهُ بِجُهدِهِ
براى رياكار، چهار نشانه است: در حضور ديگرى خود را بر طاعت خدا حريص نشان مى دهد؛ در تنهايى، سستى مى ورزد؛ در هر كارى شيفته ستايش است؛ و در ظاهرسازى مى كوشد
تحف العقول صفحه 22
@zeinabion98
خداوند از جوانی که عمرش را تلف می کند و به بیکاری میگذراند، خشنود نیست.
« رهبر انقلاب»
😊 کتاب بخوانیم...
امروز هم طبق برنامه سه شنبه ها با معرفی📚#کتاب_خوب در خدمتتان هستیم ان شاءالله مفید واقع شود.
@zeinabion98
✳️کتاب #شماس_شامی به قلم مجید قیصری
💠📗کتاب شماس شامی داستانی از واقعه #عاشورا اما با زاویهای نو نسبت به این حادثه بزرگ تاریخی اثر مجید قیصری نویسنده معاصر ایرانی است که توسط نشر افق منتشر و در اختیار علاقهمندان قرار داده شده است.
📌حادثه #کربلا همیشه موضوع خوبی برای نوشتن بوده است. یا شاید چون هر چه بنویسند هم نتوانند حق مطلب را ادا کنند.
♦️حادثه عاشورا نکته های ناگفته زیادی دارد. اما همانهایی را هم که بسیار گفته اند هر بار که می گویند باز تازه تر است. شاید چون قطرات خون حسین(ع) خشک شدنی نیست و می چکد تا نهالی که بدست پدرانش کاشته شد را آبیاری کند
🔻شماّس شامی نوشته مجید قیصری روایت کربلا در شام است، داستانی که از زبان یک خدمتکار رومی نقل می شود.
✂️برشی از کتاب
✅شماس نام خدمتکار و محافظ مخصوص جالوت است که از روم به شام آمده است. جالوت از نوادگان حضرت داوود است که نزد مسیحیان روم و شام از احترام بالایی برخوردار است. جالوت در ابتدای داستان از حوادث مربوط به عاشورا بیاطلاع است ولی پس از تحقیق و تفحص به اصل ماجرا و حقانیت امام حسین (ع) پی میبرد. او در درگاه یزید، که در آن زمان خلیفهی مسلمانان بوده شکایت میکند و از قیام امام حسین (ع) دفاع میکند
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#استاد_پناهیان
پینگ پنگ با خدا
خدا مربی گری میکنه😊
بسیار شنیدنی💯💯
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
@zeinabion98
📙 کتاب عموقاسم
✍ نویسنده کتاب «عموقاسم» بیست داستان را به شکل هدفمند انتخاب کرده و کوشیده است با هر داستان، #کودک را با یک زاویه از شخصیت #حاج_قاسم آشنا کند.
🔸 نویسنده برای نهادینهسازی پیام هر داستان تمرینی را ذیل آن طراحی کرده تا مخاطب را به تفکر وا دارد و الگوگیری از سردار را در او نهادینه کند. تصویرسازی جداگانه برای هر داستان بر جذابیت #کتاب افزوده است
.
📝 در پایان کتاب ده سوال به همراه پاسخنامه برای برگزاری مسابقه در سطح مدارس، کانونهای مساجد و... طراحی شده است
👨👧👦 کتاب #عمو_قاسم برای کودکان ۸ تا ۱۳ سال مناسب میباشد
.
✂️ گزیده ای از متن کتاب👇
برای سردار سلیمانی شدن نیازی نیست حتما نظامی شویم.
برای اینکه مثل قاسم سلیمانی بشویم،
باید اخلاق ها و رفتار های او را یاد بگیریم
و سعی کنیم همیشه مثل او رفتار کنیم
💎💎💎💎💎💎💎💎
@zeinabion98
✅ اگر بار خار است، خود كِشتهاى...
✍آیتالله جوادی آملی: انسان چونان بافنده يا باغبانى است كه جامه مىبافد يا نهال غرس مىكند؛ اگر تاروپود بافتهاش حرير و استبرق باشد، محصولش بافتهاى پرنيانى است كه چون در بر مىكند، نعومت و نرمى آن را حس خواهد كرد و چنانچه در زندگى با انديشه باطل، اخلاق بد و كردار زشت تيغ و نيزه و شمشير سازد و به جان ديگران افتد و با بيان و بنان خود، آبروى ديگران را برد و به كسى صدمه زند يا به نظام اسلامى آسيبى رساند، اين تيغ و دشنه، حاصلى جز بسترى پر از تيغ نخواهد داشت و چون در آن قرار گيرد، آسايشى نخواهد ديد.
📚 برگرفته از کتاب «امام مهدی(عج) موجود موعود»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@zeinabion98
✳️کتاب #ساجی : خاطرات نسرین باقرزاده همسر سردار #شهید_بهمن_باقری
📕کتاب #ساجی:📝 خاطرات نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری نوشتهی بهناز ضرابی زاده، روایتگر سرگذشت یکی از زنان مقاوم و فعال در حوادث و اتفاقات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است.
♦️ در این اثر جنگ تحمیلی با نگاهی انسان دوستانه، به تصویر کشیده شده است.
🔻📕کتاب ساجی جنگ تحمیلی را با یک نگاه انسان دوستانه، روایت می کند.
🔺نسرین باقرزاده،🖊 راوی کتاب ساجی، هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی جنگ وارد خانه اش شود. او بدون سلاح می خواهد از کیان و خانواده اش دفاع کند و بسیاری از اقوامش 🌹شهید می شوند. وقتی همه چیزش را از دست می دهد، همچنان در پایان کتاب ساجی به بازسازی خرمشهر امید دارد.
📌در بخشی از کتاب ساجی میخوانیم:👇
میترسیدم به مادرم بگویم باردارم. سحر یکساله بود. یک روز نشسته بودیم پای سفرۀ شام. مادر هم بود؛ سعید و حمید هم. سحر بغل من بود. بهمن مدام به سعید و حمید و سحر و علی غذا میرساند. مادرم گفت: «ماشاءالله… بهمن، چه حوصلهای داری تو هم.» بهمن جواب داد: «عمه… من عاشق بچهم! دوست دارم هفت تا پسر داشته باشم هفت تا دختر.» مادر خندید....
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@zeinabion98
🛑📸 اعمال ماه صفر و دعای هر روز در این ماه
🔹اهم اعمال مستحبی که در ماه صفر ذکر شده، خواندن دعا، تلاوت قرآن، اقامه نماز و روزه داری است.
🔹دعای ویژه "یا شَدیدَ القُوی" در ماه صفر نیز از محدث بزرگ مرحوم «فیض کاشانی» نقل شده که مستحب است هر روز ۱۰ مرتبه قرائت شود
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت چهل و دوم
بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد که با گروههای گیلانغربی توی گورسفید مشغول جنگ بودند. یک لحظه که یاد آن دو تا برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد. مرد فامیل دلداریام داد و گفت: «همه را به خدا میسپاریم. به امید خدا همه چیز درست میشود.»
صبح زود، نان و چای خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر در حین جنگ نیروهای عراقی وارد شهر شدند، دستشان به ما نرسد. به طرف کوههای چله حرکت کردیم. چله، جایی نزدیک گیلانغرب است و میتوانستیم آنجا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم. با پارچه دور کفشم را بستم تا کفشم دیرتر پاره شود دوباره جبار را کول کردم و مادرم سیما را بغل گرفت و راه افتادیم. تعدادمان بیشتر شده بود. چهل نفر میشدیم. وقتی به چله رسیدیم، دیدم که مردم زیادی آنجا هستند؛ زن و مرد و بچه. همه داغدار و غمگین بودند. با آنهایی که میشناختیم، سلام و علیک کردیم. چند نفرشان با خنده گفتند: «فرنگیس، شنیدیم که دمار از روزگار عراقیها درآوردهای؟ دستت درد نکند.»
پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟»
زنها با خنده گفتند: «از نیروهای خودمان شنیدیم.»
کمی که توی کوه نشستیم، نیروهای امداد آمدند. تعداد زیادی چراغ علاءالدین و چادر صحرایی آورده بودند. به همه چادر و پتو و چراغ دادند. با خوشحالی چادرها را گرفتیم و همانجا چادر زدیم. توپخانۀ خودمان تندتند توپ میفرستاد و عراقیها هم جواب میدادند. ما وسط این توپها بودیم. هم بمبهای ایران و هم بمبهای عراق از روی سر ما رد میشد. چارهای نبود. هیچ کس حاضر نبود از آنجا تکان بخورد.
شب، هوا توی چادر گرم بود و جلوی درِ چادر دراز کشیده بودیم. وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم نگاه میکردم، دلم به درد میآمد. خوابشان نمیبرد. لیلا و جبار و ستار و سیما، با ناراحتی روی سنگها میغلتیدند و این پهلو و آن پهلو میشدند. برای اینکه با آنها شوخی کنم، گفتم: «بالش کدامتان نرمتر است؟!»
از حرفم تعجب کردند. با خنده گفتم: «اگر بدانید بالش من چقدر نرم است!»
یکدفعه صدای خندهشان بلند شد؛ چون سنگ بزرگی زیر سرم بود. بعد آنها را کنار خودم جمع کردم و بنا کردم برایشان حرف زدن. لیلا پرسید: «کی برمیگردیم خانه؟»
گفتم: «هر وقت نیروهای خودمان آنها را نابود کنند.»
بعد ادامه دادم: «لیلا، دیدی دلت برای آن سرباز دشمن میسوخت؟ همان دشمن ما را از خانهمان بیرون کرد.»
لیلا چیزی نگفت و با ناراحتی به ستارهها نگاه کرد. توی کوه و آخرهای شب، ستارهها خیلی به زمین نزدیک بودند.
یاد وقتی افتادم که تابستان بود و بچه بودم و از کنارۀ چادر به ستارهها نگاه میکردم. چقدر خوب بود! اصلاً نگران چیزی نبودم. اما وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم و آن همه آدم که توی کوه بودند، نگاه میکردم، گریهام میگرفت. آرامآرام بنا کردم به گریه کردن. توی تاریکی شب، یک دل سیر گریه کردم.
صبح، پسرعمویم سید محمد رستمی رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، فایده ندارد. بچهها تلف میشوند اینجا. باید برویم کمی عقبتر. حداقل جایی باشیم که بتوانیم زندگی کنیم. دور نمیرویم؛ فقط جای امنی پیدا کنیم.»
نمیشد آنجا ماند. دوباره بلند شدیم و به طرف کفراور حرکت کردیم. نزدیک پلیس راه، پر بود از سپاهی و ارتشی و نیروهای مردمی. با ماشینهای نظامی، مردم را عقب میبردند. ما و بچهها را که دیدند، جلوی یکی از ماشینها را گرفتند. وانت بود. به راننده گفتند که ما را از آنجا دور کند. راننده پرسید: «میخواهید کدام سمت بروید؟»
با عجله گفتم: «به کفراور میرویم.»
کفراور نزدیک بود. خانۀ یکی از فامیلهامان به اسم نوخاص پرورش آنجا بود. او از اقوام پدرم بود. خانهاش بزرگ بود. به سختی به روستا رسیدیم. بیست نفر میشدیم. من و شوهرم و خانوادۀ من. جمعیت زیادی بودیم.
صاحبخانه بسیار میهماننواز بود. وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم، نوخاص و اهل و عیالش، با شادی به استقبال آمدند. صورتمان را میبوسیدند و ما را به داخل خانه راهنمایی کردند.
کمی که خستگی در کردیم، نوخاص گوسفندی سر برید. با صدای بلند گفت:
«جانم فدای میهمانان عزیزم. مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد.»
بچهها با شادی دور گوسفند جمع شدند. من هم توی حیاط نشستم. نوخاص با مهارت شروع به پوست کندن گوسفند کرد. از خون گوسفند، به پیشانی بچهها میزد. بچهها میخندیدند و میگفتند: «خوشگل شدیم؟!»
نگاهی به سیما و لیلا کردم و گفتم: «خیلی قشنگ شدهاید!»
جبار و ستار کنارم نشستند و گفتند: «چرا عمو نوخاص به پیشانی همه خون میزند؟»
لبخندی زدم و گفتم: «برای اینکه چشم نخورید.»
#ادامه_دارد
@zeinabion98
حاج سعید حدادیان_هفتگی 16 مهر 97 - زمینه - خداحافظ محرم-1545717640.mp3
5.99M
خداحافظمحُرم...😭
🎤حاج سعید حدادیان
@zeinabion98