🌸 حضور قلب در نماز
دوستی داشتیم که در کربلای ۴، کربلایی شد. یک روز بین دو نماز سخنرانی میکرد و میگفت به یاد خدا باشید و در نماز حضور قلب داشته باشید و چیزی شما رو به خود مشغول نکنه مثلاً نگید این مهر نماز چرا گرده یا چرا این رنگیه...
بعد از مدتی به او گفتم خدا شهیدت کنه تا الان تو نماز به فکر همه چیز بودم به جز این مطلب و الان این هم بهش اضافه شد. 😂😂😂
👤 اقا سید علی مروج
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت شصت و چهارم
همانطور که نشسته بودیم، توی تاریکی شب، پرنده ای سه بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرنده ها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی می افتد. خواندن پرنده در شب بدشگون است. زیر لب گفتم: 《خدایا قضا را برگردان.》 برادر شوهرم لبخند تلخی زد و گفت:《 دیدید؟ این مامور من است، شماها ناراحت نباشید.》 علیمردان با ناراحتی به پشت قهرمان زد و گفت:《 بس کن بابا، چقدر حرف بد میزنی. حالا بگو ببینم چه خوابی دیده ای؟》 قهرمان گفت:《 هفت مامور پشت سر مرحوم عموی زنم بودند... و عمویم سید یعقوب که به دنبالم آمده بود، گفت مامورها آمدهاند دنبالت، باید برویم.》 رو به قهرمان کردم و گفتم:《 خواب، اسمش خواب است. نذری کن، تا خدا قضا را برگرداند. عمر دست خداست. به خدا توکل کن.》 بعد همه شروع کردند به شوخی با قهرمان. داد و فریاد می زدند و سعی می کردند سر به سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت:《 نمیترسم، فقط دارم می گویم که من رفتنی ام.》
سعی کردیم حرف را عوض کنیم. آن شب کلی گفتیم و خندیدیم. نیمه شب، همه با هم از خانه بیرون آمدیم. صدای خنده مان تمام گورسفید را پر کرده بود.
صبح روز بعد، داشتم خمیر میکردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمیدارم و می روم کوه، تا نزدیک شب. شب برمیگردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یا الله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم:《 خوش آمدی. بیا تو.》
علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچه اش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم:《 ببخش، دارم خمیر می کنم. الان می آیم.》 گفت: براژن (زن داداش)،به کارت برس.》
با علیمردان گوشه حیاط نشستند. شوهرم گفت:《 این تفنگ را کمی دستکاری می کنی؟》
مردها معمولاً تفنگ داشتند. قهرمان مشغول درست کردن تفنگ شد. من هم از توی انباری صدایشان را می شنیدم. یکدفعه در زدند. علیمردان پا شد و در را باز کرد. حسین، یکی از همسایه ها بود. به قهرمان گفت:《 الان دیدمت که اینجا آمدی. یک خرده جوشکاری داریم، میای برایمان انجام دهی؟》 قهرمان گفت:《 صبر کن تا بیایم.》 تفنگ را داد دست علیمردان و گفت:《 بعدا می آیم درستش می کنم.》 بلند شد و گفت:《 می روم بچه را بگذارم خانه و به کار این بنده خدا برسم.》 بعد بلند گفت:《زن برادر، من رفتم.》 گفتم:《 بذار یک چای درست کنم، بخور و بعد برو.》 گفت:《نه، می روم.》 کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یک دفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم. دو هواپیمای سفید را دیدم که وسط آسمان دور میزدند. یاد رحمان افتادم. رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علیمردان گفتم:《 بدو رحمان را بیاور.》 برادرشوهرم پرید توی خانه و گفت:《 هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟》 گفتم:《 رفت دم دکان.》 منتظر علیمردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در حالی که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، به سرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانهشان.
کمی جلوتر، رحمان را دیدم که آرام آرام به طرف خانه می آید. سرش رو به آسمان بود و داشت هواپیماها را تماشا میکرد. پریدم و بغلش کردم. بعد به سرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من به آن قیافه وحشت کرده بود. باید خودم را به سنگرهایی که جلوی خانه ساخته بودیم، میرساندم. آنجا امن بود. سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هر وقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه میگرفتیم. گونیهای خاک را روی هم چیده بودیم و سقفش را پوشانده بودیم. ابراهیم و رحیم هم توی ساختن سنگرها کمکمان کرده بودند. داخل یکی از سنگرها پریدم. قلبم تند میزد. نمی دانستم شوهرم کجا رفته. از گوشه سنگر، بالا را نگاه کردم. هواپیماها نزدیک و نزدیک تر شدند. آنقدر نزدیک بودند که فکر کردم می خواهند فرود بیایند. صداشان گوش را کر می کرد. چشم از هواپیماها بر نداشتم که یک دفعه بمب هاشان را ول کردند. وحشتناک بود. بمب های سیاه را روی روستا می ریختند. بمب ها که زمین میخوردند، صدای وحشتناک انفجار، همه جا را تکان می داد. گورسفید میلرزید و مردم جیغ می کشیدند. هر کس به طرف سنگری می دوید. مردم غافلگیر شده بودند. هواپیماها رفتند، چرخ زدند و دوباره برگشتند. از گوشه سنگر که نگاه کردم، نزدیک بود از حال بروم. همسایهام فرهنگ مرجانی با چهار بچه اش به طرف سنگرها می دوید، اما دیر شده بود. اول صدای جیغ هواپیما آمد و بعد صدای انفجار بمب. انگار جهنم بر پا شده بود. گوشهایم زنگ میزدند. دود و آتش همه جا را پر کرد. جلوی چشمم، زن و چهار بچه اش، کنار سنگر افتادند و زمین خوردند. سرم را بلند کردم و فریاد زدم. بچه هایش کوچک و خرد بودند. فریاد زدم:《 ننه فرهنگ، چی شده؟》 اما صدایی از آنها بلند نشد. فکر کردم دارم خواب میبینم. به نفس نفس افتادم. به همین سادگی، فرهنگ و چهار بچهاش شهید شدند. هرچه اسم بچه هایش را صدا زدم، خبری نشد.
گیج شده بودم. یک دفعه یاد رحمان افتادم. رحمان توی بغلم نبود. کنارم افتاده بود. سرش را که بلند کردم، وحشت کردم. خون زیادی از دهانش آمده بود. با گوشه دست، خون کنار دهانش را پاک کردم، اما باز خون می آمد. فریاد زدم و با لباسم شروع کردم به پاک کردن خون. نمی دانستم چه کار کنم. یکدفعه همسایه دیگرمان خاور شهبازی را دیدم. فریاد زدم:《 ننه خاور، بیا ببین پسرم چه شده؟ بیا ببین چه بلایی سرش آمده؟》 ننه خاور به طرفم دوید. نفس نفس زنان و با لباس خاکی، خودش را انداخت توی سنگر و گفت:《 سرش را بیرون بیاور ببینم چی شده؟》 توی دهان رحمان را نگاه کرد و گفت:《 چیزی نیست، اما چرا خون از دهانش می آید؟》
او هم نمی دانست چه کار کند.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یعنی که غمش وصله به قلبت باشد
#اربابحسینجآنم❤️
گر تو گرفتارم کنی
من با گرفتاری خوشم
#حسینجآن♥️
شبتون حسینی 🌙✨
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤
#قرار_روزانه
💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌸🌸🌸🌸🌸
@zeinabion98☘
#حدیث_روز
امام علی ( ع ):
برای صاحب الزمان غیبتی است عظیم که باید در محور ایمان راسخ بود زیرا که خیلی ها از ما جدا می شوند
حتی آنان که به مقامات بالا رسیده اند
اصول الکافی ،جلد ۱
@zeinabion98☘
❣چه میشود با آمدنت این
پاییز را بهار کنی آقای قلبم🍃🌿
@zeinabion98☘
💢تفاوت اعتقاد شیعه به منجی با دیگران
فرقی که ما شیعیان با دیگر فِرَق اسلامی و غیر اسلامی داریم اینست که ما این شخص عظیم و عزیز را میشناسیم؛ اسمش را، تاریخ ولادتش را، پدر و مادر و اجداد عزیزش را، « قضایایش» را میدانیم، ولی دیگران این ها را نمی دانند...
به همین دلیل است که توسّلات شیعه، « زنده تر» و « پُرشورتر» و « بامَعناتر» و « با جهت تر» است...
اصل مهدویت مورد اتفاق همه مسلمان هاست... اما در بخش اصلی قضیه که « معرفت به شخص منجی است»، دچار نَقص معرفتند.
شیعه با خبرِ مُسَلّم و قطعی خود، منجی را با نام، با نشان، با خصوصیات، با تاریخ تولد، میشناسد.
مقام معظم رهبری؛ ۷۴/۱۰/۱۷ - ۸۴/۶/۲۹
@zeinabion98☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه
✡ دجال ظهور کرده است...
☠ آیا دجالی که روایات آن را معرفی کرده اند به راستی فردی یک چشم است که غذایش به اندازه یک کوه است؟ منظور روایات از این نشانه ها چیست؟
#آخرالزمان
استاد مسعود عالی
@zeinabion98☘
💢منظور امام صادق (ع) از این که، «بیست و پنج حرف از علم و دانش در عصر ظهور #امام_زمان (عج) منتشر می شود»، چیست؟
#پرسش
آیا می توانید برای من توضیح #عقلانی و #تجربی مضمون #حدیث از امام صادق (علیه السلام) که میفرماید: «علم و دانش بیست و هفت حرف است و همه آنچه پیامبران آوردهاند تنها دو حرف آن است و مردم تاکنون جز به آن دو حرف آشنایی ندارند و هنگامی که قائم ما قیام کند، بیست و پنج حرف دیگر را بیرون میآورد، آن را بین مردم نشر و گسترش میدهد و آن دو حرف را نیز ضمیمه میکند و مجموع بیست و هفت حرف را در میان مردم منتشر میسازد.» (بحار، ج 52، ص 336).
پاسخ اجمالی
یکی از مسائل مهمّ در #عصر_ظهور امام زمان (عج)، پیشرفت و رشد علوم مادی و معنوی است. علم در این زمان به بالاترین حدّ پیشرفت می رسد؛ همان طور که روایاتی مانند حدیث ذکر شده در پرسش به آن تصریح کرده اند.
باید توجّه داشت که این روایت و روایات همانند آن، نمی گویند که همه مردم فوری، بیست و هفت حرف علم را در عصر ظهور یاد می گیرند، بلکه تعبیر در سخن #امام_صادق (ع)، «أخرج» است؛[1] یعنی، #حضرت_حجت (عج) بقیه حروف علم را بیرون می آورد. به این معنا که آن حضرت بیست و هفت حرف علم را برای یادگیری مردم به عرصه ظهور می رساند و سفره علم را در این حدّ گسترش می دهند، امّا آیا هر کسی بیست و هفت حرف را یاد می گیرد و به مرتبه بالای علمی می رسد؟ این بستگی به تلاش و کوشش افراد دارد، و به یقین تعدادی به مرتبه بالای علمی که ذکر شد می رسند، و حلقه های علمی و کلاس های دانش اندوزی را تشکیل می دهند و بر دانش دیگران می افزایند و کسانی که طالب علم باشند در کلاس آنها شرکت می کنند. از این رو، در روایتی، #امام_علی (ع) می فرماید: «گوئى شیعیانم را می نگرم که در مسجد کوفه خیمه ها زده اند و در آن دانش های اصیل قرآنی را به مردم مى آموزند».[2]
نتیجه: گرچه حضرت #ولی_عصر (عج) با ظهورشان امکان یادگیری بیست و هفت حرف علم را فراهم می فرماید، و حتی امکان رشد علمی دفعی نیز وجود دارد، ولی در همان عصر هم افرادی هستند که به قلّه علمی نمی رسند و رسیدن به قلّه علمی نیازمند تلاش آنها است عیناً همانند مرتبه بالای تقوایی که هر کس می تواند با تلاش و کوشش آن را به دست آورد. پس همان طور که رسیدن به قله #تقوا نیازمند #مجاهدت است، رسیدن به درجه بیست و هفتم #علم نیز نیاز به تلاش و پیگیری دارد.
این سؤال، پاسخ تفصیلی ندارد.
[1]. «الْعِلْمُ سَبْعَةٌ وَ عِشْرُونَ حَرْفاً فَجَمِیعُ مَا جَاءَتْ بِهِ الرُّسُلُ حَرْفَانِ فَلَمْ یَعْرِفِ النَّاسُ حَتَّى الْیَوْمِ غَیْرَ الْحَرْفَیْنِ فَإِذَا قَامَ قَائِمُنَا أَخْرَجَ الْخَمْسَةَ وَ الْعِشْرِینَ حَرْفاً فَبَثَّهَا فِی النَّاسِ وَ ضَمَّ إِلَیْهَا الْحَرْفَیْنِ حَتَّى یَبُثَّهَا سَبْعَةً وَ عِشْرِینَ حَرْفاً»؛ مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج 52، ص 336، مؤسسة الوفاء، بیروت، سال 1404ق.
[2]. «کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى شِیعَتِنَا بِمَسْجِدِ الْکُوفَةِ وَ قَدْ ضَرَبُوا الْفَسَاطِیطَ یُعَلِّمُونَ النَّاسَ الْقُرْآنَ کَمَا أُنْزِل»؛ همان، ص 364.
@zeinabion98☘
💢آقا جان از وصال بگو
دیگر دلتنگی هایمان مخصوص شب ها
جمعه نیست.🍃
روزبه روز و لحظه به لحظه
دلتنگ آمدنت هستیم.🌹
آقاجان تنها امید ادامه زندگیمان تپش های قلب شماست. 🌿
گویی بی قراری دلهای ما از شوق دیدار شماست. 💖
آقا بگو كه آمدنت نزدیك است!💞
آقاجان دیگر از انتظار نگو از وصال بگو.💚
از پایان جمعه های بی تو بگو!❣
آقاجان بگو كه به زودی هدهد صبا خبر از آمدنتان را نوید می دهد.💌
بگو كه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی.🤲
بگو كه دیگر غریب نیستیم😭
@zeinabion98☘
وقتی در گناه زندگی میکنی
شیطان کاری با تو ندارد❌
اما وقتی تلاش میکنی تا از اسارت
گناه بیرون بیایی اذیتت خواهد کرد!🔥
✨حاج آقا دولابی
@zeinabion98☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به نبودنش عادت کردیم❗️
🔹غیبت امام زمان متاسفانه برای بعضی از شیعیان عادی شده‼️
*اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج*
@zeinabion98☘
#فرنگیس
قسمت شصت و پنجم
بچه ام را بغل کردم و بیرون سنگر، بنا کردم به دویدن. دوباره هواپیما ها بمب ریختند. سر جایم میخکوب شدم. خشکم زده بود. انگار آخر دنیا بود. تن دختر بچه ای را دیدم که جلوتر از من، بدون سر می دوید. تکانتکان میخورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود. خون از محل سر بریده اش فواره میزد.
اول که این صحنه را دیدم، نفهمیدم چیست. مگر آدم بدون سر هم می شود؟! از روی لباس تنش، خواستم بفهمم کیست. یکدفعه مغزم از کار افتاد.
از وحشت جیغ کشیدم. آن طرفتر، مادرش خاور شهبازی را دیدم. او هم ترکش خورده بود و روی زمین نشسته بود. دوید و بچه اش را بغل کرد و جیغ کشید. بچه توی بغلش بود و جان می داد. مادرِ بیچاره روله روله میگفت و شیون می کرد. تا وقتی که جان از بدن بچه در رفت، گردنش میلرزید و مادرش صورتش را می خراشید.
تا روزی که زنده هستم، این صحنه را فراموش نمی کنم.
روی زمین نشسته بودم. خشک شده بودم. به خاور و دختر سر نداشتهاش نگاه می کردم. فکر کردم نفسم قطع شده. خونریزی دهان رحمان از یادم رفته بود. رفتم و بالا سر ننهخاور ایستادم. داشت موهایش را می کند. بچهاش آخرین نفسهایش را می کشید و خون از کنار رگ گردنش بیرون میزد. آرام تکان می خورد. شوکه شده بودم. تا حالا ندیده بودم یک انسان بی سر، اینطور جان بدهد. جگرم کباب شده بود. هیچ کاری نمیشد کرد.
ننه خاور با چشمهایش به من التماس میکرد. مگر من چه کار می توانستم بکنم؟ هیچ. هیچ.
نگاهم به سر بچه افتاد. از سر بچه خون می آمد. چشمهایش باز بود و داشت مرا نگاه میکرد. نگاهش روی من خیره مانده بود. داشتم از حال می رفتم. احساس کردم چیزی توی شکمم به من لگد زد. بچهام توی شکمم فریاد میزد. لگد میزد و ناراحتی می کرد.
صدای فریاد علیمردان از دور آمد. به طرف من می دوید و فریاد می زد. دستم را به زمین گرفتم و بلند شدم. دستهایش را در هوا تکان می داد و به سرش میزد. احساس کردم تمام استخوانهایم شکسته. خودم را جمع و جور کردم. خوب که گوش دادم، فهمیدم فریاد میزند:《 کاکه ام کشته شد؛ کاکه، کاکه ام.》 هراسان بود و گریان بود و دستپاچه. دویدم، دستش را گرفتم و گفتم:《 آرام باش، بگو ببینم چی شده؟》
وقتی ما را به آن حالت دید، زبانش بند آمد. خوب به رحمان که تمام لباسش خونی بود، نگاه کرد و پرسید:《 چرا از دهان رحمان خون می آید؟ زخمی شده؟》 گفتم:《 زخمی نشده، اما خون می آید.》
او را بغل کرد. سرتاپای شوهرم خونی بود. همهاش به طرف خانه برادرش اشاره میکرد. گیج شده بود. پرسیدم:《 چی شده؟》
به دیواری تکیه داد و گفت:《 برس به داد قهرمان، من نمی توانم.》 گفتم:《 قهرمان که الان پیش ما بود.》
علیمردان دیگر نمی توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره می کرد. فهمیدم برادرش آنجا افتاده. به سمتی که اشاره کرده بود، دویدم.
وقتی رسیدم، خشکم زد. شوهرم پشت سرم می آمد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. پسرش مصیب هم کنارش افتاده بود. خون تمام بدنشان را پوشانده بود. قهرمان تکان نمی خورد. احساس کردم پاهایم بیحس شده است.
روی زمین کنارشان نشستم. آرام دست انداختم زیر سر برادر شوهرم و سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. انگار لخته خون بود. خوب که نگاه کردم، دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم.
مصیب زیر پدرش افتاده بود. قهرمان را به سختی از روی بچه اش بلند کردم. بچه فریاد می زد و گریه می کرد. یک سالی داشت. همان بچهای بود که توی مینی بوس نافش را بریدم. مصیب را بغل شوهرم دادم و گفتم:《 تو حواست به رحمان و مصیب باشد، من الان برمیگردم.》
سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با این که مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا میزد. اشک می ریختم و کار می کردم. بلند بلند می گفتم:《 چیزی نیست کاکه قهرمان. خوب می شوی. الان میبریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده...》
علیمردان مرا نگاه می کرد و می گریست. دوتا بچه ها را بغل کرده بود و روی خاکها نشسته بود و داشت صورت خودش را میکند. خودش را کاملاً باخته بود.
دلدردم شدیدتر شده بود. میدانستم حال خوبی ندارم. چارهای نبود. باید زخمیها را جمع میکردم. قهرمان را چرخاندم و توی پتو گذاشتم. باید او را به بیمارستان می رساندیم. به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا می آمد. از پشت سر، صدای همسایهمان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت:《 فرنگیس، چی شده؟ کمک می خواهی؟》 گفتم:《 فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین.》
برادر شوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آمده بود تا زخمیها را به بیمارستان برساند. به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمیها را هم توی ماشین گذاشتیم. کمک کردم، چند تا پتو دور زخمیها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آنها بروم. کمی جلوتر، بلند به راننده گفتم:《 بایست.》
باورم نمیشد. مادر شوهرم گوشه ای روی زمین افتاده باشد. از ماشین پریدم پایین. وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت. اهمیتی نداشت. تمام بدن مادرشوهرم پر از ترکش بمب بود. دست زیر بالش انداختم و او را بلند کردم. او را هم توی ماشین گذاشتم.
ماشین راه افتاد. سرعتش آنقدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین می افتادیم. گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف می افتاد. به راننده گفتم:《 آرامتر برادر!》
حق داشت. باید زودتر به بیمارستان می رسیدیم. نزدیک گردنه تق و توق، چشمهای قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمیشد. خم شدم و فریاد زدم:《 کاکه قهرمان!》
چند بار صدایش زدم، اما فایده نداشت.
برادر شوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشم هایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادر شوهرم تقریباً بی حال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد.
از بغض و درد، دلم داشت می ترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان می بردم. چه کسی می توانست باور کند؟ یاد خنده های شب قبلمان افتادم؛ حرفهای قهرمان و خوابش...
ماشین به سرعت حرکت میکرد و من بی حال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه می کرد. با ناراحتی پرسید:《 چی شده؟》
با بغض و ناله گفتم:《 چیزی نیست برادر!》
آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایه ام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دست ها. این دست هایی که تبرها را ساختند. قهرمان تو برادرشوهرم بودی. استادم بودی. گریه می کردم و آرام با خودم حرف می زدم. دلم میخواست موهایم را می کندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هرکس میمُرد، دست مادرش را روی سینه اش میگذاشتند تا آرام شود. دست مادر شوهرم را گرفتم. بی حس بود. بیهوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینه قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آنقدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم.
@zeinabion98☘